eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تا علی و حمید ریسه های حیاط رو بکشن، به همراه سحر خونه رو دستمال کشیدیم، قراره شب مامان و خاله هم بیان تا برنج پاک کنیم و وسایل شام جشن رو آماده کنیم. کم کم هوا تاریک شد و بعد از تموم شدن کار علی و حمید، ریسه های حیاط رو روشن کردن. از پست پنجره با سحر حیاط رو نگاه میکردیم ذوق زده گفتم - یادته سحر پارسال همین موقع حمید و سعید ریسه ها رو می کشیدن؟ عمدا پیشت از حمید تعریف میکردم تا بفهمم بهش حسی داری یانه با خنده جواب داد - اره، اتفاقا همون روز از ته دل دعا کردم که اگه صلاحه خدا خودش مهر مارو به دل هم بندازه، خداروشکر که امسال حاجتم رو گرفتم زیر لب خداروشکری گفتم و ادامه دادم - کی باورش میشد در عرض یه سال این همه اتفاق بیفته و آخرشم من و علی با هم نامزد بشیم. - زهرا و سحر بیاین اینجا با صدای خانم جون چشم از حیاط برداشتیم و پیش خانم جون رفتیم - زهرا جان، یکم سالاد درست کن، سحر جان شمام چایی رو دم کن آماده باشه الان بقیه هم میرسن چشمی گفتیم ومشغول کار شدیم. علی و حمید باندها رو داخل اتاق ها وصل کردن و بعد از امتحانش دست و صورتشون رو شستن و حمید دنبال بابا و مامان رفت، علی هم روی مبل نشست و مشغول تماشای تلویزیون شد. بالاخره اذان شد ‌بعد از خوندن نماز خانواده ی خاله هم اومدن و شام رو دور هم خوردیم. آقایون برای جابجایی دیگ و وصل کردن اجاق ها به حیاط رفتن و ماهم مشغول پاک کردن برنج شدیم، مامان و خاله گوشت هارو به یک اندازه خرد کردن و آماده داخل قابلمه گذاشتن، رو به مامان گفتم - چرا امسال قیمه نذاشتین؟ مامان همونطور که به خاله کمک میکرد تا وسایل رو جمع کنه جواب داد - آقاجون نذر کرده هر سال برای غذا گوشت پلو بده، به خاطر همین همیشه این غذا رو میذاریم خدا رحمت کنه آقاجون رو که با این نذرش هر سال همه رو دور هم جمع میکنه. برخلاف تصورم که فکر میکردم علی و سعید باهم رابطه خوبی نداشته باشن ولی الان خیلی باهم صمیمی شدن. همین برای من کافیه امیدوارم به حق امام علی تا سال آینده یه همسر خوب نصیبش بشه. تقریبا نزدیک ساعت یازده شب شده، خداروشکر برای فردا فقط انداختن فرشها و پختن غذا و بسته بندی مونده، دوباره فردا صبح باید زود بیایم و کمک کنیم. کم کم همه آماده شدیم تا بریم، خانم جون به من و سحر گفت - فردا رو شما حساب کردما، صبح زود بیاین چشمی گفتیم و بعد رو به سحر گفت - به پروانه خانم بگو‌ اگه میتونه بیاد کمک کنه - چشم خانم جون بهش میگم، فقط تازه یادم افتاد، مامان گفت بهتون بگم برای فردا نهار نذارین خودش میپزه - خداخیرش بده، باشه مادر. ان شاءالله عمرتون تو همین راه بگذره برای اینکه علی تنها نره، از بقیه خداحافظی کردم دوتایی به سمت خونه رفتیم. ماشین رو جلوی در نگه داشت و قبل از اینکه پیاده شم گفت - خانومی، تا من بیام دوست دارم مواظب خودت باشی، کارهای سنگین رو بذار بمونه برا آقایون نیام ببینم داری دیگ جابجا میکنیا!!! با این حرفش خنده م گرفت و گفتم - دیگ هارو که خودتون جابجا کردین آقا، من شاید تو انداختن فرشا کمک کنم لبخندی زد و گفت - مراقب خودت باش، در ضمن هر چی عنکبوت بود،از زیر زمین انداختم بیرون، که دیگه خانم من رو نترسونه، ولی بازم خونه ی قدیمیه دیگه! تنهایی نرو که مثل امروز با دیدنش رنگ صورتت مثل گچ بشه، منم که اونجا نیستم بیام بغلت کنم صدا دار خندیدم و گفتم - ببخشین واقعا دست خودم نبود، اصلا همین که میبینمش وحشت تمام وجودم رو میگیره با وارد شدن ماشین حمید داخل کوچه، دستم رو گرفت و گفت - دوستت دارم عزیزم، به خدا میسپارمت، شبت بخیر باشه، خوابای خوب ببینی - منم دوستت دارم، تو هم مراقب خودت باش. ایه ی فالله خیر حافظا رو‌خوندم و به صورتش فوت کردم و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شدم. به محض ورودم به خونه از خستگی لباسهام رو روی صندلی گذاشتم و سریع دعا رو خوندم و خوابیدم. ❌❌ چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌