🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت829
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با تکونهای دستی بیدار شدم
- زهرا پاشو دیرشده، صبحانه ت رو بخور حمید سر راه مارو هم برسونه خونه ی خانم جون
کش و قوسی به بدنم دادم و به زور چشم هام رو باز نگه داشتم. خمیازه ای کشیدم و گفتم
- چشممامان، شما برین منم الان میام
سریع روی تخت رو مرتب کردم و بعد از خوردن صبحانه مختصری، آماده شدیم و همراه بابا و حمید سوار ماشین شدیم.
سر راه سحر رو هم برداشتیم و تقریبا نزدیک ساعت هشت، به خونه ی خانم جون رسیدیم
خانم جون به خاطر ما در رو نیمه باز گذاشته بود، زنگ رو زدم و وارد شدیم. با دیدنش که مشغول شستن حیاط بود هرسه سلام دادیم
با دیدن ما دست از کار کشید و نفس نفس زنان جواب داد
- سلام...صبح بخیر
نزدیکش رفتم و گفتم
- خانم جون بذارین بمونه خودم میام بقیه ش رو میشورم
باشه ای گفت و جارو رو کنار دیوار گذاشت. سریع لباسم رو عوض کردم و حیاط رو کامل شستم.حمید بقیه ی وسایل رو با وانت فرستاده بود تا وقتی علی و بچه های هیئت اومدن کار بسته بندی رو زودتر شروع کنن، طولی نکشید بقیه هم اومدن و نزدیک ظهر صدیقه خانم وحدیث، به همراه پروانه خانم و چند تا از خانم های همسایه اومدن تا کمک کنن. خداروشکر علی هم زودتر از ساعتی که گفته بود همراه زینب و حاج خانم اومد.
هرکس به کاری مشغول بود، به همراه سحر زینب میوه ها رو شستیم.
آقایون دیگ هارو روی اجاق ها گذاشتن تا خانما زودتر کار پخت غذارو شروع کنن، علی به دوستاش زنگ زد تا بیان و کار بسته بندی رو انجام بدن، خانم جون نزدیک شد و گفت
- علی آقا بی زحمت زنگ بزنین ببینین فرشارو چرا نیاوردن
علی چشمی گفت وشماره ش رو گرفت و همونطور که مشغول صحبت بود از مافاصله گرفت، رو به خانم جون گفتم
- خانم جون میوه ها رو شستیم کجا بذاریم؟
- همونجا دور حوض بذارین بمونه آبشون که رفت بدین آقایون ببرن طبقه ی بالا، شیرینیها رو هم اونجا گذاشتن
چشمی گفتیم و علی به خانم جون گفت
- خانم جون زنگ زدم گفت الان فرستادم بیاد.
خانم جون با سر تأیید کرد و دنبال بقیه ی کارها رفت. مثل هرسال دلش طاقت نمیاره رو از صبح تا شب سر پا به همه ی کارها سر میزنه!
کارمون که تموم شد به کمک مامان و بقیه ی خانم ها رفتیم گوشت ها رو گذاشتن تا بپزه، با رسیدن فرشها، بچه های هیئت هم رسیدن و سریع مشغول بسته بندی شدن، علی نزدیکمون شد و به خانم جون گفت
- خانم جون من دیشب یه فکری به سرم زد، میگم حالا که امشب افتتاحیه ی خیریه هست، شاید چند نفری هم امشب کمک کنن، اگه شما موافق باشین پخش وسایل رو بذاریم برای فردا که روز عید هم هست، وقت هم زیاد داریم. امروز خیلی سرمون شلوغه فکر نکنم برسیم که پخش کنیم
خانم جون کمی فکر کرد و گفت
- هر چی شما صلاح میدونی همون کار رو بکن. پس الان فعلا بسته بندی برنج و روغن و حبوبات و هر چی که داریم رو انجام بدن تا ببینم شب کسی هست کمک کنه یانه
علی چشمی گفت و به سمت دوستاش رفت
❌❌ چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞