eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تقریبا نزدیکای ساعت سه فرشهارو انداختن و از وسط حیاط پرده ی بزرگی کشیدن تا اگر مهمون زیاد شد تو حیاط بشینن. حمید هم اومد و با پخش مولودی حال و هوای خونه واقعا معنوی شد، همه زیر لب ذکر میگفتن و یکی از پسرا همونطور که بسته بندی میکرد، با صدای بلند مدح امیرالمؤمنین علیه السلام رو میگفت و بقیه هم پشت بندش صلوات میفرستادن. مامان، علی و حمید رو صدا زد تا برای آبکش کردن برنج ها کمک کنن، هر دو دست از کار کشیدن و پیشمون اومدن، با ذکر صلوات برنج هاروآبکش کردیم. قطره ی اشکی زیر چشمم جمع شد و از ته دل دعا کردم که فرج مولا رو برسونه و جشن ظهور حضرت رو به زودی بگیریم. علی صدام زد و به همراهش به جایی که بسته بندی میکردن رفتیم، - تو اینجا وایسا تا من بیام باشه ای گفتم و کنار دیوار منتظر موندم ببینم علی چیکارم داره، طولی نکشید یکی از بسته بندیها رو آورد و گفت - ببین زهراجان، وقتی گفتم میخوایم برای اطعام غدیر بسته بندی کنیم،یکی از بچه ها این برچسبهارو آماده کرد تا روی وسایل بزنیم. با دیدن حدیثی که یکی از فضائل امیرالمؤمنین روی کاغذ نوشته شده وبا چسب روی نایلون زده بودن با خوشحالی گفتم - چه فکر خوبیه، دستتون درد نکنه. امسال کلا مراسممون با سالهای قبل فرق کرد و حس میکنم پر شور تر برگزار میشه علی لبخندی زد و ان شاءاللهی گفت. کم کم فامیلها هم اومدن، نگاهی به گوشی کردم، یک ساعتی به اذان مونده، علی از حمیدخواست تا ریسه هایی که به حیاط زدن رو روشن کنه، ماهم به کمک دخترای فامیل طبقه ی بالا رفتیم تا بسته بندی میوه و شیرینی رو انجام بدیم. این قدر مشغول کار بودیم که متوجه نشدم وقت کی گذشت، صدای اذان که از گلدسته های مسجد اومد، دست از کار کشیدیم و مشغول خوندن نماز شدیم. بعد از تموم شدن نماز دعای الهی عظم البلاء که علی فانی خونده بود رو علی روشن کرد، سر به زیر انداختم و بغضم ترکید، چقدر جای امام زمان خالیه، کاش این روزهای انتظار زود بگذره و چشم هممون به جمال نورانی آقا روشن بشه. جانمازم رو جمع کردم و از حمید سراغ علی رو گرفتم. حمید کمرش رو صاف کرد و همونطور که یکی از لامپهای حیاط رو درست میکرد تا روشن بشه گفت - وسایل رو به کمک بچه ها بردن زیر زمین، با اونجاست - تنهاست؟ یا کسی پیششه؟ - تنهاست، برو پا کج کردم و از پله های زیرزمین پایین رفتم. علی آمار بسته بندیهایی که قرار بود فردا پخش کنن رو داخل کاغذی مینوشت - خدا قوت! با شنیدن صدام برگشت و با لبخندی گفت - ممنون عشقم، امروز خسته شدیا خانمی! نزدیکش شدم و دستش رو گرفتم - تا باشه از این خستگیا که برای اهل بیت باشه لپم رو کشید و با محبت نگاهم کرد، به دیگ های غذا که تو زیر زمین گذاشته بودن نگاه کردم و گفتم - به نظرت برای همه میرسه؟ - اره عزیزم، غذای اهل بیت برکت خاصی داره، ان شاءالله میرسه صدای پایی باعث شد هر دو به سمت در نگاه کنیم، حمید وارد شد و گفت - علی جان، اگه کارت تموم شده بگم چند تا از بچه ها بیان غذایی که قراره برای پخش کردن بی نیازمندا ببرن رو آماده کنیم تا محمد و چند تا از بچه ها ببرن - من کارم تمومه، بگو بیان حمید رفت و علی گفت - عزیزم الان آقایون میان اینجا، تو برو بالا ماهم کارمون رو شروع کنیم چشمی گفتم و خواستم برم که گفت - زهرا! - جانم - خیلی دوستت دارم، خداروشکر میکنم که امسال خدا تو رو بهم داد و الان کنار همیم - منم دوستت دارم با صدای آقایون با چادر کاملا رو گرفتم و منتظر شدم تا آقایون داخل بیان و بتونم سریع بالا برم. به محض ورودشون سریع از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم. ❌❌ چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌