🌸🍃
🍃
🔹امام صادق علیهالسلام فرمودند:
وقتی روز اول شعبان میرسد،منادی از زیر عرش صدا میزند:
ای دوستداران حسین علیهالسلام»
🌹🍃درشب نیمه شعبان زیارت امام حسین علیه السلام را از دست ندهید،زیرا اگر میدانستید زیارت امام حسین علیه السلام در نیمهشعبان چیست،کل سال منتظر میماندید تا این شب فرا برسد و به زیارت بروید
وسائل الشيعه ج۱۰ص۳۶۷
صلی الله علیک یا مظلوم،یاغریب،یا عطشان،یا اباعبدالله الحسین
🍃
🌸🍃
AUD-20240224-WA0000.mp3
7.26M
💚 #شبقدراهلبیت
شب نیمۀ شعبان؛شبی که از هزار ماه افضل و برتر است!
🎙 استادیوسفی
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
9.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یاصاحبالزمان
🔰نقطه اصلی تمایز و تفاوت شیعه
🎙استاد قنبری
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🍀قال المهدی علیهالسلام:
🔸رحمت و مهربانی خدا همه چیز را فرا گرفته است و من همان مهربانی خدا هستم
🔹رَحْمَةَ رَبِّکُمْ وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ ءٍ وَ أَنَا تِلْکَ الرَّحْمَةُ
📚 بحار الأنوار، ج۵۳، ص: ۱۱.
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
📣🌹📣🌹📣🌹📣🌹📣
امروز مخاطب کلامم بانوان سرزمینم است
امروز آمده ام تا پیش مرام و معرفت زنان ایران زمین زانوی ادب زنم
امروز میخواهم دست نیاز به مِهر و عطوفت شیرزنان سرزمینم دراز نمایم
امروز آمده ام تا بگویم:
چون به سرزمین خراسان ، هنگامه ی تشییع علی بن موسی الرضا فرا رسید و چون پیکرِ نازنینِ حضرت ثامن الحجج بر دوش مردان میرفت تا به خاک سپرده شود ، زنان خراسان پریشان حال و بی قرار ، نزد مردان آمده، آبروی خویش ودیعه گذارده ، مهریه هاشان بخشودند و به صد التماس اجازتِ همراهی این امام غریب ستاندند
که عزیزِ زهرا در شهر و دیارمان غریب است و نورِ دیده ی پیامبر بی اهل و عیال
مباد در صحرای محشر شرمنده ی مادرش فاطمه بمانیم و خجالت زده ی موسی بن جعفر...
داشته و نداشته شان در طبق اخلاص گذارده ، به شاخه های گل پاره ی تن پیامبر را همراهی نمودند...
امروز آمده ام ناله سر دهم :
یوسف زهرا در شهر و دیارمان غریب است
مهدیِ آل پیامبر ، طرید و شرید است
مولای غریبمان وحید و فرید است
آااااای مردم ، امام زمانمان بی یاور است...
شما بانوان ایران زمین که همیشه ی تاریخ ،معرفتِ خویش و دلدادگیتان به کوی اهل بیت را ثابت نموده اید ، امشبی را تا به صبح بر غربت عزیزِ فاطمه ، استغاثه کنید
به درگاه الهی ضجه و شیون بزنید،
آبروی مادرش را ، مظلومیت جدبزرگوارش علی را ، خون گلوی جدّ غریبش حسین بن علی را ، دو دستِ علمدار ِ رشید کربلا را....همه را به همراهِ اشک و آهتان شفیع قرار دهید و ظهورش را تمنّا کنید
امشبی را ، اهل و عیال گرد خود جمع نموده ، بر رهاییِ زندانیِ غریبِ غیبت ، توسل نمایید
امشبی را بیشتر بدانیم که چشم امیدِ پدر مهربانمان ، به فرزندان خطاکارش سپید گردیده
امشب به ساحت مقدس حضرت صدیقه ی کبری ، عرضه بداریم :
گرچه فرزندتان در غیبت است لیک در غربت نه...
ما نمیگذاریم گَردِ غریبی به سر و روی یوسفتان بنشیند
ما امشب آنچه حاجت دل است کنار گذارده ، تنها حاجت آقایمان را از خدا تمنا میکنیم...
اللهم عجل لمولانا الغریب الفرج
#چشم_انتظار
✅ اجرِ نشر دهنده با مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها...
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت407
هنوزم به خاطر اون حرف ها قلبم خودش رو به قفسه ی سینه م میزنه، زیر چشمی نگاهی به علی آقا که تسبیحم تو دستش گرفته بود و یکی یکی ذکر میگفت کردم، امشب اتفاقاتی افتاد که روی تصمیمم خیلی تأثیر داشت، علی آقا واقعا دوستم داره اینو از نگرانیهاش، از محبت هاش و در آخر از حرفاش فهمیدم.
باید در اولین فرصت که رسیدیم قم، با مامان مطرح کنم.
نمازخونه کاملا در سکوته حس میکنم صدای قلبم رو همه میشنون حتی به قدری بالاست احساس میکنم گوش فلک رو کر کرده. نمیدونم شایدم عاشق شدم.
علی آقا تک سرفه ای کرد و گفت
- صدیقه خانم حالا که شما اینجایین و خیالم از بابت زهرا خانم راحته، من برم حرم حداقل به قرآن رو سر گذاشتن برسم
شرمنده از اینکه نذاشتم به عزاداری بره با بغض گفتم
- ببخشین، همش مقصر منم! رفتین برا ما هم دعا کنین. من که توفیق نداشتم بیام حرم هرچند خیلی دلم میخواست اونجا باشم
سرم رو بالا آوردم و با دیدنش ته دلم خالی شد، سریع نگاه ازش گرفتم. بعداز کمی سکوت روبه صدیقه خانم گفت
- صدیقه خانم شما غذاتون آماده ست؟
صدیقه خانم از سؤالش جا خورد
- اره پسرم چطور؟
- حالا که اینجا کاری نیست پاشین باهم بریم حرم، حمید گفت یکم دیگه قرآن به سر میذارن. نمیخوام تنهایی برم و شما اینجا بمونین!
صدیقه خانم نگاهی به من کرد و با لبخند گفت
- باشه پسرم، دیگه وقتی دل یه جایی گیر باشه نمیتونه ازش دل بکنه!
حرف صدیقه خانم رو هر دو متوجه شدیم، از خجالت سرم همچنان پایین انداختم. روبه حدیث گفت
- حدیث جان من میرم یه سر به غذا بزنم، چادرت رو مرتب کن باهم بریم
حدیث نگاهی به علی آقا کرد از ترس چشمی گفت و چادرش رو مرتب کرد.
دنبال کیفم گشتم ، علی آقا متوجه شد و پرسید
- دنبال چیزی هستین؟
نگاهی به اطراف کردم و گفتم
- بله دنبال کیفم هستم، یادم نمیاد کجا گذاشتمش!
علی آقا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
- وقتی حالتون بد شد صدیقه خانم کیفتون رو آورد، تو بیمارستان دستم بود. برگشتنی هم دست خودتون دادم.
شاید...شاید سوئیت بغلی مونده، تا شما آماده شید من میرم میارم.
با عجله رفت، چادرم رو مرتب کردم. حدیث چادرش رو سر کرده بود و منتظر مادرش بود. به آشپزخونه رفتم
صدیقه خانم در قابلمه ی خورشت رو باز کرده بود و هم میزد، با دیدنم با لبخند گفت.
- علی آقا کو؟
- مثل اینکه کیفم تو سوئیت بغلی جامونده رفت بیاره
ملاقه رو بعد از هم زدن چند بار به لبه ی قابلمه زد تا آب خورشت داخلش نمونه، در قابلمه رو همونطور که میذاشت گفت
- خیلی دوستت داره!
از این حرفش دلم قنج رفت، سکوتم رو که دید گفت
- دخترم زود تکلیفشو روشن کن واقعا داره اذیت میشه، مادرشم بهم میگفت خیلی این روزا فکرش خرابه مثل اینکه بهش گفته عید فطر خبر مهمی قراره بهش برسه.
باشنیدن عید فطر یاد مهلت خودم افتادم، چقدر بیچاره رو اذیت کردم.
صدای یا الله گفتن علی آقا که اومد به سمت نمازخونه رفتم، کیفم تو دستش بو د به سمتم گرفت و گفت
- مونده بود تو اتاق، نگاه کنین ببینین چیزی کم و کسر نداره!
زیپ کیفم رو باز کردم، خداروشکر همه ی وسایلم سر جاشه، نگاهم به تسبیحم افتاد لبخند محوی زدم و درش آوردم، علی آقا با دیدنش گفت
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت408
زیپ کیفم رو باز کردم، خداروشکر همه ی وسایلم سر جاشه، نگاهم به تسبیحم افتاد لبخند محوی زدم و درش آوردم، علی آقا با دیدنش گفت
- این تسبیحتون چقدر شبیه اونیه که بهم دادین
نگاهی به تسبیح انداختم
- بله، دوتا خریده بودم
این تسبیح بدون اینکه من بخوام صاحب خودشو پیدا کرد. صدیقه خانم نزدیکم شد و گفت
- کار من تموم شده بریم.
هر چهارتامون به سمت حرم راه افتادیم، خداروشکر حالم خیلی بهتر شده.
علی آقا جلوتر از ما میرفت هر از گاهی پشت سرش نگاه می کرد. تسبیح دلربایی که بهش داده بودم رو تو دستش گرفته بود و ذکر میگفت.
با تسبیحم شروع به ذکر گفتن کردم، یاد گوشیم افتادم داخل کیفم دنبالش گشتم و ناامید از پیدا کردنش رو به علی اقا گفتم
- شرمنده علی آقا؟
سریع برگشت و جواب داد
- بله؟ مشکلی پیش اومده؟
گوشیم نیست، میخواستم به سحر زنگ بزنم
کمی به فکر رفت و گفت
- آخرین بار کی دستتون بود؟
کمی به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد اما موفق نشدم، درمونده گفتم
- نمیدونم، آخرین بار قبل از اینکه حالم بدشه فکر کنم تو دستم بود.
صدیقه خانم رو به علی آقا گفت
- قبل ازاینکه آمبولانس بیاد، تو آشپزخونه بود، شاید همونجا افتاده
روبه من برگشت و با محبت گفت
- نگران نباش دخترم، اگه کارت واحبه گوشی حدیث هست میتونی زنگ بزنی!
نگاهی به حدیث که از حرف مادرش تعجب کرده بود انداختم، حس میکنم راضی نیست بده، از زنگ زدن منحرف شدم و گفتم
- نه زیاد مهم نیست
علی آقا گوشیش رو از جیبش در آوردم و به سمتم گرفت
- با گوشی من زنگ بزنین
خواستم قبول نکنم که دلم نیومد، گوشیش رو گرفتم و صفحه ش رو روشن کردم، عکس خودش و حمید که دستهاشون رو پشت گردن هم حلقه کرده بودن به عنوان تصویر زمینه زده بود.
از اینکه اینهمه با حمید صمیمیه خوشحالم.
- شرمنده زحمت میکشید رمزش رو باز کنید؟
به جای اینکه رمزش رو باز کنه، رمز رو بهم گفت و باز کردم. به مسیر ادامه دادیم. شماره ی حمید رو گرفتم، اسمش رو "رفیق جانی" ذخیره کرده، بعداز چند بوق صدای حمید تو گوشم پیچید
- الو علی جان، اومدی؟
- سلام داداش، خوبی؟
- سلام زهرا، پس گوشی علی دست تو چیکار میکنه؟
نباید بذارم بفهمه حالم بد شده، گفتم
- گوشی خودم تو خونه مونده، علی آقا میومد حرم گفت ماهم بیایم
- خوب کاری کردی! بیاین صحن رضوی، علی خودش میدونه کدوم قسمتیم.
- سحر وزینب هم پیش شماهستن؟
- نه اونا رفتن رواق شیخ طوسی. بهش زنگ بزن رسیدی برو پیششون!
باشه ای گفتم و بعد از قطع تماس خیالم راحت شد، چقدر خوبه که خدا خانواده رو بهمون داده، با حمید حرف زدم انگار دنیا رو بهم دادن. دوباره نگاهی به صفحه گوشی کردم پیامکی به گوشیش اومد از طرف زینبِ، قدم هام رو تند کردم و صداش کردم، ایستاد و گوشی رو دستش دادم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞