eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ هنوزم به خاطر اون حرف ها قلبم خودش رو به قفسه ی سینه م میزنه، زیر چشمی نگاهی به علی آقا که تسبیحم تو دستش گرفته بود و یکی یکی ذکر میگفت کردم، امشب اتفاقاتی افتاد که روی تصمیمم خیلی تأثیر داشت، علی آقا واقعا دوستم داره اینو از نگرانیهاش، از محبت هاش و در آخر از حرفاش فهمیدم. باید در اولین فرصت که رسیدیم قم، با مامان مطرح کنم. نمازخونه کاملا در سکوته حس میکنم صدای قلبم رو همه میشنون حتی به قدری بالاست احساس میکنم گوش فلک رو کر کرده. نمیدونم شایدم عاشق شدم. علی آقا تک سرفه ای کرد و گفت - صدیقه خانم حالا که شما اینجایین و خیالم از بابت زهرا خانم راحته، من برم حرم حداقل به قرآن رو سر گذاشتن برسم شرمنده از اینکه نذاشتم به عزاداری بره با بغض گفتم - ببخشین، همش مقصر منم! رفتین برا ما هم دعا کنین. من که توفیق نداشتم بیام حرم هرچند خیلی دلم میخواست اونجا باشم سرم رو بالا آوردم و با دیدنش ته دلم خالی شد، سریع نگاه ازش گرفتم. بعداز کمی سکوت روبه صدیقه خانم گفت - صدیقه خانم شما غذاتون آماده ست؟ صدیقه خانم از سؤالش جا خورد - اره پسرم چطور؟ - حالا که اینجا کاری نیست پاشین باهم بریم حرم، حمید گفت یکم دیگه قرآن به سر میذارن. نمیخوام تنهایی برم و شما اینجا بمونین! صدیقه خانم نگاهی به من کرد و با لبخند گفت - باشه پسرم، دیگه وقتی دل یه جایی گیر باشه نمیتونه ازش دل بکنه! حرف صدیقه خانم رو هر دو متوجه شدیم، از خجالت سرم همچنان پایین انداختم. روبه حدیث گفت - حدیث جان من میرم یه سر به غذا بزنم، چادرت رو مرتب کن باهم بریم حدیث نگاهی به علی آقا کرد از ترس چشمی گفت و چادرش رو مرتب کرد. دنبال کیفم گشتم ، علی آقا متوجه شد و پرسید - دنبال چیزی هستین؟ نگاهی به اطراف کردم و گفتم - بله دنبال کیفم هستم، یادم نمیاد کجا گذاشتمش! علی آقا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت - وقتی حالتون بد شد صدیقه خانم کیفتون رو آورد، تو بیمارستان دستم بود. برگشتنی هم دست خودتون دادم. شاید...شاید سوئیت بغلی مونده، تا شما آماده شید من میرم میارم. با عجله رفت، چادرم رو مرتب کردم. حدیث چادرش رو سر کرده بود و منتظر مادرش بود. به آشپزخونه رفتم صدیقه خانم در قابلمه ی خورشت رو باز کرده بود و هم میزد، با دیدنم با لبخند گفت. - علی آقا کو؟ - مثل اینکه کیفم تو سوئیت بغلی جامونده رفت بیاره ملاقه رو بعد از هم زدن چند بار به لبه ی قابلمه زد تا آب خورشت داخلش نمونه، در قابلمه رو همونطور که میذاشت گفت - خیلی دوستت داره! از این حرفش دلم قنج رفت، سکوتم رو که دید گفت - دخترم زود تکلیفشو روشن کن واقعا داره اذیت میشه، مادرشم بهم میگفت خیلی این روزا فکرش خرابه مثل اینکه بهش گفته عید فطر خبر مهمی قراره بهش برسه. باشنیدن عید فطر یاد مهلت خودم افتادم، چقدر بیچاره رو اذیت کردم. صدای یا الله گفتن علی آقا که اومد به سمت نمازخونه رفتم، کیفم تو دستش بو د به سمتم گرفت و گفت - مونده بود تو اتاق، نگاه کنین ببینین چیزی کم و کسر نداره! زیپ کیفم رو باز کردم، خداروشکر همه ی وسایلم سر جاشه، نگاهم به تسبیحم افتاد لبخند محوی زدم و درش آوردم، علی آقا با دیدنش گفت .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ متوجه مادر شدم که با نگرانی به در اتاق زایمان نگاه میکرد و ذکر می گفت. محسن دستم رو گرفت و کنار دیوار کشید - چیزی نیست، فقط یکم فشار خانمت بالا رفته و ضربان قلب بچه ضعیف شده. با شنیدن این حرف حس کردم پاهام توانی نداره! محسن ادامه داد - علی...نگران نباش روزانه چندین نفر میرن اتاق عمل و به سلامتی بچشون رو به دنیا میارن. با سر تأیید کردم - ممنون، برو به کارت برس تو رو هم به زحمت انداختم با خنده نگاهی کرد - زحمت چیه داداش، تو برام خیلی کارا کردی که باید جبرانشون کنم. البته یه شیرینی درست و حسابی ازت طلب دارم باخنده باشه ای گفتم که ادامه داد - کاری داشتی بهم زنگ بزن - باشه رفتن محسن رو با چشم دنبال کردم تا اینکه به سمت چپ سالن پیچید و از جلوی چشمم محو شد. کنار مادر نشستم و شروع به گفتن ذکر کردم، خدایا هر دوشون رو به تو سپردم. دلم برا زهرا تنگ شد،قیافه ش رو جلوی چشمم تصور کردم، مثل همیشه لبش خندون بود و با چشمای پر از شیطنتش بهم نگاه میکرد. لبخندی محوی روی لبم نشست. - علی اقا با صدای مادر از فکر بیرون اومدم و با دیدن لیوان چایی که به سمتم گرفته بود تشکر کردم. با اینکه میلی به خوردن چایی ندارم اما نمیخوام ناراحت شه، به خاطر همین ازش گرفتم . به ساعت گوشی نگاه کردم، نیم ساعتی از زمانی که برگه رو امضا کردم گذشته، تا حالا اینقدر نگران نشده بودم. دست روی قلبم گذاشتم حس میکنم ضربان قلبم از نگرانی نامنظم میزنه، پاشدم و شروع به قدم زدن کردم، چند دقیقه ای گذشت، با صدای باز شدن در ...چشمم به خانم اسماعیلی افتاد که با لبخندی نگاهم میکرد - چی شد خانم اسماعیلی حال خانمم و بچه چطوره؟ - تبریک میگم خداروشکر هر دو صحیح و سالمن. یکم دیگه نوزاد رو میارن با شنیدن این حرف خداروشکر کردم. بی صبرانه منتظرم عزیز دل بابا رو که نه ماهه منتظرمون نگه داشته ببینم. مادر زهرا هم خداروشکری کرد و رو بهم گفت - مبارکه علی جان، من یه زنگی بزنم به اقا رضا خبر بدم که منتظره باشه ای گفتم و جلوی در اتاق منتظر شدم. خیالم از بابت نوزاد راحت شد، دلم بیقرار زهراست این چند ساعت انگار برام چند سال گذشته. بالاخره انتظارم به سر رسید و در اتاق باز شد. نوزاد کوچکی رو بیرون اوردن، خانم اسماعیلی هم همراش بود، تپش قلبم با دیدن پسرم، بالا رفت با خوشرویی گفت - اینم پسر شما صحیح و سالم با شنیدن این جمله احساس کردم خوشبخت ترین مرد روی زمینم. دستش رو اروم لمس کردم - سلام پسر گلم خوش اومدی عزیزم. خیره به صورت کوچکش نگاه کردم مادر زهرا جلو اومد و کلی قربون صدقه ش رفت. خانم اسماعیلی گفت - اقای دکتر خانمتون روبه همون اتاق خصوصی که از قبل هماهنگ کردین میبرن، فقط شما اگه میخواین میتونین همسرتون رو ببینین. با اینکه دل کندن از مهدی برام سخته، دلم بیقرار زهراست میخوام هر چه زودتر ببینمش. رو به مادر گفتم - مادر جان بی زحمت شما همراه پرستار مهدی برین،من برم سری به زهرا بزنم باشه ای گفت و همراه پرستار به سمت اتاق خصوصی رفتن. پشت سر خانم اسماعیلی راه افتادم،تو دلم قربون صدقه ی زهرام میرفتم. نمیدونم چقدر از دیشب درد کشیده، بدون اینکه به اطراف نگاه کنم فقط به زهرا فکر میکردم. دوست دارم هر چه زودتر زهرام رو ببینم. بالاخره وارد اتاقی که زهرا اونجا بود شدم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌