•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت564
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#زهــــــرا
خیلی خوشحالم که بالاخره همه چی درست شد، این مدت خیلی فشار روحی داشتم. علی اقا با حمید کار داشت ازشون جدا شدیم و پیش گلرخ که تو آشپزخونه مشغول بود رفتیم.
سحر رو به گلرخ گفت
- گلرخ بالاخره از دست زهرا هم خلاص شدیم
گلرخ دستمال رو داخل کشوی کابینت گذاشت و گفت
- چطور؟
سحر تمام اتفاقات رو تعریف کرد، گلرخ چشم هاش از خوشحالی برق زد و محکم بغلم کرد
- خداروشکر زهرا جونم، واقعا تبریک میگم. راستش تا حالا بهت نگفته بودم اون روز که علی آقا رو دیدم با خودم گفتم حیف نیست زهرا آقا دکتر به این خوشگلی و آقایی رو از دست بده ولی ترسیدم بگم. حالا که جواب مثبت دادی خیلی خوشحال شدم.
حس کردم لپام گل انداخت، با اینکه باگلرخ صمیمیم ولی خجالت کشیدم.
- گلرخ جون زهرا که فعلا تو خودش نیست، یه چایی تازه دم آماده کن آقا دامادمون خسته ی راهه.
گلرخ دست روی چشمش گذاشت و سریع سماور رو پر کرد و روشن کرد.
جعبه ی شیرینی رو از یخچال برداشت و داخل ظرف چید.
چادرم رو عوض کردم وصدای احوالپرسی علی اقا که اومد حس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه!.
چایی که آماده شد گلرخ داخل استکانها ریخت و سکینه خانم وارد آشپزخونه شد.
- شما چرا سه تاتونم اینجا ایستادین؟ گلرخ جان چایی رو بده ببرم شما هم اینجا واینستین بیاین اونجا.
چشمی گفتیم و پشت سر سکینه خانم به ایوان رفتیم.
قلبم به شدت میکوبه، حس میکنم الانه که همه صداش رو بشنون.
پیش گلرخ و سحر نشستم، سربه زیر کنار حمید نشسته بود.
حمید چیزی به خانم جون گفت و خانم جون با سر تأیید کرد و با بابا و مامان مشغول صحبت شدن، دوست دارم بدونم چی شده؟
بابا نگاهی به من کرد و گفت
- زهراجان بابا، شما فعلا میخوای پیش خانم جون بمونی؟
- بله باباجون، چطور؟
- ببین دخترم قرار بود وقتی عید فطر شد، خانواده ی علی آقا تشریف بیارن و برای عقدتون صحبت بشه، حالا با این اتفاقاتی که افتاد جور نشد.
هیجان زده منتظر بقیه ی صحبتای بابا بودم که ادامه داد
- الان چون قراره یکی دوماه هم اینجا بمونی و کار خیر هم نباید زیاد عقب بیفته، اگه تو راضی باشی یه محرمیت دوماهه بینتون خونده بشه که حداقل بتونین باهم راحت در ارتباط باشید، تا به امید خدا برگردین و عقد دائمتون جاری بشه!
حس کردم الانه که بیهوش شم، از خجالت لپام گل انداخت، حتی جرئت نگاه کردن به علی اقا رو ندارم. ولی اگه خودش موافق نباشه چی، ترس به دلم افتاد که بابا با حرف بعدیش خیالم رو راحت کرد.
- البته این خواسته خود علی آقا هم هست که اینجوری بتونین باهم صحبت کنین.
لب هام رو تر کردم و رو به بابا گفتم
- هرچی شما بگین، من حرفی ندارم
حس میکنم بدنم خیس عرق شد، هیجان درونیم خیلی بالاست، میترسم با این وضعیتم همه متوجه حال درونم بشن.
زیر چشمی به علی نگاه کردم حال اونم کمی از من نداره، چون دانه های ریز عرق رو روی پیشونیش دیدم که با دست پاکش کرد .
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت565
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بابا رو به علی آقا گفت
- خب پسرم مهریه چی قرار بدیم؟
علی آقا با محبت نگاهم کرد و جواب داد
- هر چی زهرا خانم بگه به دیده ی منت میذارم
بابا رو بهم گفت
- زهرا جان نظرت چیه دخترم؟
کمی فکر کردم، دلم میخواد هر چه زودتر برم مشهد و اون حاج خانمی که انگشتر رو بهم داده رو ببینم. این بهترین هدیه برای منه که برای تشکر خدمت امام رضا علیه السلام هم برسیم. بدون اینکه تردیدی توی تصمیمم داشته باشم جواب دادم
- اگه شما هم قبول میکنین یه سفر زیارتی مشهد!!!
با این حرفم علی لبخندی زد و خانم جون با محبت نگاهم کرد. خدا رو شکر همه موافقت کردن و بابا بهم گفت
- پاشو برو پیش علی آقا بشین صیغه ی محرمیت رو بخونم
حس کردم تنم یخ کرد، استرس به جونم افتاد، چند باری نفس عمیق کشیدم، سحر اروم به پهلوم زد و گفت
- پاشو برو دیگه حالا ناز میکنه برا من!!میخوای بگیم علی آقا بیاد پیشت!!
به حرف سحر خنده م گرفت، به سختی بلند شدم و با قدم های لرزون پیش علی اقا رفتم و کنارش نشستم. از خجالت نمیتونم سرم رو بالا بیارم و بقیه رو نگاه کنم. بوی عطرش که اومد نفس عمیقی کشیدم و به ریه هام فرستادم.
حس میکنم صدای قلبم گوش فلک رو کر کرده!
بابا صیغه رو خوند و بعد از قبول کردن هر دومون، سحر گفت
- زهرا جان اون انگشتر کجا گذاشتی؟ فعلا همونو دستت کن
نگاهی به سحر کردم که با اشاره گفت بدم به علی آقا. خانم جون و مامان که با خوشحالی نگاهم میکردن و حرف سحر رو تأیید کردن. با دست های لرزون انگشتر رو به علی دادم. از دستم گرفت و قبل از اینکه بندازه تو انگشتم رو به بابا گفت
- آقا رضا اجازه هست
بابا با محبت نگاهمون کرد و گفت اشکال نداره
علی دستم رو تو دستش گرفت، حس کردم برق صد ولت بهم وصل کردن، تا حالا اجازه نداده بودم دست نامحرمی به دستم بخوره ولی الان دیگه علی محرممه!
دستم رو تو دست مردونه ش گرفت و انگشتر رو داخل انگشتم کرد.
بعد از خوندن صیغه محرمیت آرامش خاصی پیدا کردم حالا دیگه محرمش شدم.
نگاهی به انگشتر توی دستم کردم دیگه تموم شد. چشم هام رو بستم و خدارو شکر کردم.
همه تبریک گفتن، سکینه خانم شیرینی رو به همه تعارف کرد و گفت
- مبارک باشه، ان شاالله خوشبخت بشین. امروز چه روز پر خیر و برکتی شد.
تشکری کردم و کسی حواسش به ما نبود علی آقا کنار گوشم گفت
- به زندگیم خوش اومدی خانمم، ولی خداییش تا جواب بله بدی جون به لبم کردی!!
از حرفش خنده م گرفت و دوباره گفت
- باشه بخند ولی دیدی بالاخره مال خودم شدی!!
از خجالت سرم رو بالا نمیاوردم، علی هم خودش اینو میدونست به خاطر همین چیزی نگفت.
بابا رو به سکینه خانم گفت
- سکینه خانم اگه برای مهمونی شب وسایل لازم دارین آماده شین باهم بریم.
سکینه خانم تشکری کرد و قرار شد باهم برن بیرون. خانم جون گفت میخواد استراحت کنه. بابا خواست بره ماشین رو روشن کنه که علی از کنارم بلند شد و پیش بابا رفت.
نمیدونم چی گفت که بابا دست روی شونه ی علی گذاشت، خندید و چیزی بهش گفت که من متوجه نشدم.
نگاهم سمت سحر و گلرخ کشیده شد، پا شدم همراهشون به اتاق رفتم، هنوز تپش های قلبم آروم نشده و تند تند میزنه.
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸🍃🌸🍃
سلام عزیزان صبح جمعتون مهدوی
ولادت با سعادت حضرت معصومه سلام الله علیها رو به اقاجانمون امام زمان علیه السلام و همه شما عزیزان تبریک میگم
عیدتون مباااااارک☺️☺️☺️
یه پارت عیدی هم بهتون فرستادم🌹
🌸🍃🌸🍃
دختر آدم دختر حوا.mp3
5.02M
دختر آدم دختر حوا
دختر عیسی دختر موسی
دختر یاسین دختر طاها
دختر حیدر دختر زهرا
🎤 #سیدرضا_نریمانی
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
سيد ابن طاووس میفرمايد:
اگر از هر عملی در عصر جمعه غافل شدی از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو چرا كه در اين دعا سري است كه خدا ما را بر آن آگاه كرده است.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸