•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت46
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با سحر نزدیک ضریح شدم. بغض توی گلوم کلافه م کرده بود. نمی تونستم جلوش رو بگیرم، از طرفی هم دوست نداشتم که سحر اشک هام رو ببینه.
سحر کنارم ایستاد به گوشه رواق اشاره کرد
- زهراجان، زیارت کردی...
انگار متوجه حالم شد وفهمید که باید تنهام بذاره.
- زیارت کردی همونجا بشین تا منم بیام.
دستامو تو صورتم گذاشتم و با سر تایید کردم از هم جدا شدیم.
به خاطر زیادی جمعیت خیلی نزدیک ضریح نرفتم یه گوشه ایستادم با چشمای اشکی دست به سینه گذاشتم.
السلام علیک یا فاطمة المعصومه
سلام خانم جان من اومدم تامثل همیشه آرومم کنی.
خانم جان، میدونم از تمام اتفاقاتی که برام افتاده خبر داری.
اومدم کمکم کنی. حال دلم خرابه
دیگه توانی نداشتم. پاهام نمی تونستن سنگینی وزنم رو تحمل کنن.
گوشه ای نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و کلی گریه کردم .
توخوته کسی از حالم خبر نداره،نمی تونم راحت گریه کنم. اما الان اومدم پیشت، می خوام خودم رو خالی کنم.
اینقدر حالم خرابه که حتی نمی دونم باید چی بگم تو این لحظه.
مگه من چه ایرادی داشتم،چرا باورهام رو خراب کرد. چرا اعتقاداتش یهو عوض شد. کاش میتونستم داد بزنم و عقده های دلم رو خالی کنم.
اشک هام چادرم رو خیس کرده بودن.
شوته هام شروع به لرزیدن کرد.
یا حضرت معصومه کاری نکن که حرف های سعید روم تأثیر بذاره،حجابم ضعفم حساب بشه. خیلی ناراحتم، دلم شکسته.
اون شب می خواستم کمکش کنم،چرا منو اینجوری شناخته بود. خانم جان، خودت شاهد بودی چطوری با حرف هاش غرورم رو شکست.
سرم رو از روی زانوهام برداشتم فقط نگاه به ضریح می کردم ،خودت کمک کن نیمه گمشده م رو پیدا کنم.
بین خانم ها، نگاهم به سحر افتاد. چشمش به ضریح بود و آروم حرف میزد .
کاش حرف دلش رو بهم می گفت.
امیدوارم سحر باحمید خوشبخت بشه روزهایی رو که من میبینم سحر وهیچ دختری نبینه.
هنوزم بغض داشتم وگرمی اشک رو روی صورتم حس می کردم .
دستهام رو روی زمین گذاشتم و به کمکشون ایستادم. به طرف محلی که قرار گذاشتیم رفتم و منتظر سحر موندم.
طولی نکشید سحر هم اومد و تو دستش دوتاکتاب زیارتنامه بود. یکیش،رو به من داد وشروع به خوندن کردیم.
نگاهی به ساعتم کردم،نزدیک چهار بود.
- سحر جان، بی زحمت گوشیت رو میدی یه زنگ به حمید بزنم.
با خوشرویی گوشیش رو از کیفش درآورد و بهم داد.
شماره حمید رو گرفتم بعداز سه،چهار بوق صداش تو گوشم پیچید.
- الو سلام داداش، خوبی؟
- سلام عزیزم.خداروشکر
- میتونی بیای دنبالمون
- اره، یه ده دقیقه دیگه کنار پل آهنچی باشین.
- باشه. میبینمت.خداحافظ.
- خداحافظ
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت47
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کتاب دعا رو بوسیدم و به سحر گفتم:
- سحر جان کتاب دعا رو بده من بذارم توقفسه. زود بریم کفشارو بگیرسم و بریم کنار پل.
باشه ای گفت و بعداز گرفتن کفش ها، به محلی که حمید قرار بود بیاد رسیدیم.
بادیدن ماشین حمید دست سحر رو گرفتم و گفتم :
- سحر جان، ماشین اونجاس بیا بریم.
بادیدن ماشین احساس کردم دستپاچه شد،دستش رو از دستم کشید و ایستاد.
برگشتم و با تعجب گفتم:
- پس چرا نمیای؟
- زهرا..میگم که...اوووم...بهتره من دیگه باشما نیام. خودم تاکسی میگیرم میرم،مزاحم شماهم نمیشـم.
طوری که ازحرفش دلخور شده باشم جواب دادم:
- دفعه آخرت باشه میگی مزاحمم،
اینجوری بکنی دیگه یک کلامم باهات حرف نمیزنم.
- اخه.....
- آخه و اما و اگر نداریم بیا ببینم.
به شوخی قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم:
- بعداز اینم رو حرف من حرف نمیزنی فهمیدی یانه؟ شیرفهم شد؟؟
از لحنم خنده ش گرفت و گفت
- باشه ...تسلیم
دوباره به راهمون ادامه دادیم. به ماشین که نزدیک شدیم حمید جلوی آینه دستی به موها و ته ریشش کشیدو بادیدنم دست تکون داد.
هر دو سوار ماشین شدیم و سلام دادم.
سحر مثل همیشه آروم سلام داد و حمید جوابش رو داد.
در طول مسیرمون کسی حرفی نمیزد به خاطر گریه زیاد، چشم هام قرمز شده بود و هر ارگاهی آب بینیم رو بالا میکشیدم.
- داداش دستمال کاغذی نداری؟
- داخل داشبورت رو نگاه کن ببین هست. یکی دوتا تو جعبه ش مونده بود.
داشبورت رو باز کردم اما جعبه خالی بود . با یک دستش برنون رو نگه داشت با دست دیگه ش از حیب بلوزش یه دستمال داد بهم. موقع گرفتن دستمال دستم به دستش خورد، تعجب کردم چرا اینقدر دستاش سرده. نگاهی به صورتش کردم دونه های ریز عرق رو پیشونیش بود.
- داداش!! چرا دستات این قدر سرده؟
دستپاچه نگاهی به بیرون کرد و گفت:
- چ...چیزی نیس، خب بده ببینم موبایلتو، مغازه دوستم سر این خیابونه.
فهمیدم کلافگیش به خاطر حضور سحره. این جوابشم به خاطر اینه که از،جواب دادن طفره بره.
تیکه های موبایل رو بهش دادم، کمی جلوار ماشین رو نگه داشت و موقع پیاده شدن گفت
- خیلی طول نمی کشه، شما بسینید زود برمی گردم.
رفتنش رو با چشم دنبال کردم.واقعا عاشقشم.
تو دلم قربون صدقه قد و بالاش رفتم.
الهی که به مراد دلت برسی داداش گلم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت48
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هرچی باشه سحر الان تو ماشین ما میهمانه.از وقتی هم که پیشش بودم یا گریه کردم یا اعصابم خورد بوده، شاید اینجوری حس مزاحمت بهش دست بده. یکم باهاش شوخی کنم تا رسم مهمونداری رو ادا بکنم.
ده دقیقه ای میشد که حمید به مغازه دوستش رفته بود.
ماشین به قدری ساکت بود که کلافه شدم برگشتم عقب و گفتم
- سحر جان، هراز گاهی یه حرفی بزن بدونم زنده ای؟
اصلاحواسش پیش من نبود ازشیشه بیرون رو نگاه میکرد. معلومه فکرش خیلی درگیره.
دستم رو جلوی چشمش تکون دادم وگفتم:
- خانم خانما حواست کجاست عاشق شدی رفت؟؟؟
بعدبه شوخی گفتم:
اگر دیدی جوانی به شیشه ای تکیه کرده....
نذاشت بقیه شعرو بخونم از خنده هایی که عاشقش بودم بهم زد و گفت:
- توهم حالت خوب نیستا!!!! من کجا؟ عاشقی کجا؟
- رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون!!!
حالا بذار اصلا این شاخ شمشاد شب جمعه با اسب سفید بیاد، شاید خوشت اومد.
کلافه دستاش روی سرش گذاشت و خم شد آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت.
- زهرا دارم دیوونه میشم! خیلی سخته. انتخاب همسر،شناختش، هم کفو و هم اعتقاد بودن. بدجور فکرم خرابه.
نفس عمیقی کشیدم و با خنده گفتم:
- الهی قربونت بشم، براچی نگرانی؟
توکه کارت رو به خدا سپردی !
قرار نیست که تورو به اجبار عروس کنن!
یه خواستگاری ساده ست، توکل کن به خدا.ان شاالله هرچی خیره پیش بیاد
سرش رو بلند کرد و تو چشم هام مظلومانه نگاه کرد، نمیتونم بفهمم تودلش چی میگذره، شاید هم میدونم و نمی خوام به روش بیارم. ازاینکه باهام راحت نیست خودمم معذبم نمیتونم درباره حمید باهاش حرف بزنم.
- میگما این حمید چقدر دیر کرد، یه سؤال پرسیدن که این همه وقت نمیخواد.
- میخوای بیا یه زنگ بهشون بزن.
گوشی رو گرفتم و با حمیدتماس گرفتم، رد تماس داد.
- رد تماس داد،فک کنم کارش تموم شده.
گوشی رو به سحر دادم، همزمان حمید هم از مغازه دوستش بیرون اومد.
در ماشین رو باز کرد و نشست.
- شرمنده دیر شد سرش شلوغ بود.ببخشین خانم امیری، شمارم معطل کردیم.
- نه خواهش میکنم، شما ببخشید من مزاحمتون شدم.
نگاهم به حمید بود لبخند کمرنگی رولبهاش نشست و سربه زیر گفت:
- این چه حرفیه، مراحمید!
- چی شد داداش، چی گفت؟
- زهرا جان، گفت این گوشی دیگه عمر خودش رو کرده .درست کردنش فایده نداره. بذار به بابا بگم میایم یه گوشی برات میخوریم. فعلا گوشی ساده من توخونه س، از اون استفاده کن تا یه گوشی بخریم.
از این همه مهربونیش خوشحال شدم
- باشه فعلا همون گوشی ساده، کار من رو راه میندازه.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت49
- خب زهرا جان، بیا اینم گوشی شکسته ت. اگه بیرون کاری ندارین، بریم خونه.
- نه داداش، کار خاصی نداریم بریم.
باشه ای گفت و به طرف خونه حرکت کردیم .تا به مقصد برسیم،نگاهی به تیکه های گوشیم کردم انگار اونم همدرد منه.
این گوشی از خیلی وقت همراهم بود، اما انگار اونم تاب شنیدن حرف های سعید رو نداشت.
امروز چه روز عجیب و پر دردسری بود.حرف های سعید، عذرخواهی اون پسر، بااینکه تقصیر من بود ولی اون عذرخواهی کرد. قضیه خواستگاری سحر و...
نزدیک خونه سحرینا شدیم.موقع پیاده شدن تعارف کرد بریم داخل، تشکری کردیم و قبل از حرکت گفتم:
- نگران نباش.هرچی شد بهم خبر بده.
لبخندی زد و گفت:
- باشه حتما، دعام کن.
بعداز رفتن سحر، حمید پرسید:
- اتفاقی افتاده؟به نظر ناراحت میومدن؟
نباید بذارم از موضوع باخبر شه، باید فکر کنم ببینم چطور قضیه رو مطرح کنم.خودم رو بی اهمیت نشون دادم و گفتم:
- مگه قراره اتفاقی بیفته؟
فهمید دارم چیزی رو ازش پنهان میکنم،
بیشتر از این سؤال و پرسش رو ادامه نداد. شونه هاش رو بالا داد وگفت
- نه! همینجوری پرسیدم.
ماشین رو نزدیک خونه نگه داشت .پیاده شدم وبادیدن زینب که زنگ خونه رو میزد به طرفش رفتم.
- سلام زینب جون خوبی؟
باشنیدن صدام به طرفم برگشت و با خوشحالی گفت:
- سلام عزیزم، ممنون شماخوبین؟
اومدم ظرف های غذا رو بدم. شرمنده ازبس درگیر جمع کردن وسایل خونه بودیم دیر شد.
- خواهش میکنم گلم ،این چه حرفیه. بده من خسته میشی!
با یه دستم ظرفهارو گرفتم با یه دست دیگم،کلید رو از کیفم در آوردم و دَر رو باز کردم.
- بیا تو عزیزم
- نه ممنون زهراجون، باید برم امشب مهمون داریم.
- باشه عزیزم، هر طور راحتی. ولی هرموقع دستتون خالی شد تشریف بیارین خوشحال میشیم.
- چشم ان شاالله، با اجازه. به مادر سلام برسون
- بزرگیتو میرسونم.به سلامت.
بارفتن زینب حمید که مشغول صحبت کردن با گوشیش بود نزدیکم شد هردو وارد خونه شدیم.
مامان طبق معمول تو آشپزخونه، مشغول آشپزی بود سلامی کردیم و به طرفمون برگشت و جوابمون رو با خوشرویی داد.
- خوش گذشت زهرا جان؟ من اومدم مهمون، اونوقت تو میری بیرون؟
صدای خانم جون بود. خوشحال از شنیدن صداش به پست سرم نگاه کردم و بغلش کردم.
- شرمنده کارم واحب بود. با اینکه صبح دیدمتون، دلم براتون تنگ شده بود. خانم جون کاش بیاین پیش ما زندگی کنین.
از بغلش جدا شدم و حمید هم حوله ش رو روی دوشش انداخته بود می خواست دوش بگیره. نگاهی با خانم جون کرد و گفت:
- بابا ما هم آدمیما.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت50
ظرف هارو روی اپن گذاشتم .هر دو برگشتیم و به حمید نگاه کردیم
- چرا اینجوری نگاه می کنین،خب راست میگم دیگه اصلا کسی مارو تحویل نمی گیره. با خانم جون از وقتی رسیدیم همش دل میدین قلوه میگیرین!
بامحبت بهش نگاه کردم و گفتم
- شما که تاج سری داداش گلم.
خانم جونم از زیر عینکش نگاهی کرد وبه شوخی گفت:
- حمید جان! شما ماشاالله مرد شدی دیگه. به دخترادباید بیشتر محبت کرد!!
حق به جانب دستاش رو به کمرش زد و گفت:
- مگه ما مردا دل نداریم،محبت نمی خوایم؟؟
مامانم از آشپز خونه که حرف های مارو می شنید گفت:
-چرا قربونت بشم، صبر کن بذار زن بگیری...
حمید سرخ شد و ولی به روی خودش نیاورد و به شوخی گفت:
- هئــــی ینی میشه؟؟؟ شاهزاده من با اسب سفید بیاد و ....
- داداش، تاجایی که من میدونم این ضرب المثل مال دختراست نه پسرا !!!
از حرفم خندید. پشت سرش رو خاروند و گفت:
- بسوزه پدر عشق !!!
با اینکه به ظاهر شوخی می کرد اما میدونستم حرف دلشه!
خانم جون نوک عصاش،رو به طرفش گرفت و با خنده گفت:
- خوبه مادر، جوونای قدیم تا اسم زن گرفتن میومد از خجالت سرشون رو بالا نمی گرفتن!!
از کنارش که رد می شد،حمید خم شد و دست خانم جون رو بوسید و گفت:
- حمید فدای اون خنده هات بشه. شوخی کردم. اصلا تا آخر عمرم وَرِ دل خودتم خوبه؟
- خدا نکنه مادر، ان شاالله به زودی یه دختر خوب نصیبت بشه . نمیخواد برام بلبل زبونی بکنی. از این حرفا همه پسرا میزنن،اما همینکه عاشق میشن حرفاشون یادشون میره.
خانم جون روی مبل نشست و حمید هم رفت دوش بگیره.
به مامان گفتم برم لباس هامو عوض کنم بیام کمک کنم.
باباهم نزدیک اذان اومد و بعد از نماز،
به کمک مامان وسایل شام رو توی سفره چیدیم.
سر سفره نشستیم مشغول خوردن شام بودیم. نیم نگاهی به حمید انداختم زیر نظر گرفتمش.به مامان گفتم:
- مامان امروز با سحر رفته بودیم حرم، دوباره به حمید نگاه کردم،بدون اینکه خودش متوجه بشه، ولی آوردن اسم سحر باعث شده بود به فکر بره.
- که سحر گفت خواستگار داره احتمالا این شب جمعه بیان خونشون.
نگاهم به دست های حمید افتاد این قدر که قاشق رو فشار میداد، لرزش خاصی روی قاشق ایجاد کرده بود. رگهای پیشونیش بیرون زده بود و اخمی وسط پیشونیش مهمون شده بود.
مامان متوجه حمید شد و پرسید:
- حمید جان خوبی؟
کلافه سرش رو بالا آورد
- خوبم
قاشقش رو انداخت و گفت
- ببخشید اشتها ندارم
از سر سفره بلند شد وبه اتاقش رفت.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت51
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
همه با تعجب نگاه کردیم، مامان گفت:
- حمید چرا یهو اینجوری کرد.
خانم جون رفتن حمید رو با چشم دنبال کرد احتمالا فهمید چرا یهو حالش گرفته شد. ولی چیزی نگفت.
با رفتنش اشتهام کور شد. دلم نمی خواست ناراحت بشه. توفکر بودم که مامان گفت:
- توچرا نمیخوری زهرا؟ بیرون چیزی خوردی؟
- نه مامان، چیزی نخوردم، زیاد اشتها ندارم. میذارم یخچال بعدا گشنه م شد می خورم.
بابا بدون اینکه حرفی بزنه غذاش رو تموم کرد و الهی شکر گفت.
- خانم ناراحت نشو حتما میل نداشته.دست شمام درد نکنه، خیلی خوشمزه بود.
- نوش جونتون.
مامان بشقاب بابا رو گرفت و پرسید
- حالا پروانه خانم و همسرش راضیه با این ازدواج؟
- مثل اینکه خانوادشون رو میشناسن. ولی فکر کنم سحر راضی نیس. این شب جمعه میخوان بیان خواستگاری...پسره نظامیه. خانواده پسره از سحر خیلی خوششون اومده .
مامان همزمان که ظرف هارو جمع می کرد گفت:
- ان شاالله خوشبخت بشه. دختر خیلی خوبیه.
به کمک مامان ظرفا رو جمع کردم گذاشتم سینک..
کارام که تموم شد،به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد
- زهرا میتونم بیام تو؟
صدای حمید بود. از جام بلند شدم.
- بیا تو داداش.
در رو باز کرد اومد تو. چشم هاش قرمز شده بود. میدونم به سحر علاقه داره. خودمو به بی خبری زدم و گفتم:
-کاری داشتی ؟
اومدکنارم روی تخت نشست. نگاهی به قیافه پریشونش کردم. حالم خراب شد، یاد خودم افتادم.
- چیزی شده؟ چرا یهو از وسط سفره بلند شدی و غذاتو نخوردی؟
دستاش رو لای موهاش برد و آرنجشو روی زانوهاش گذاشت ...معلوم بود خیلی ناراحته سرشو بلند کرد و به حالت عجز گفت:
- مگه میشه خواهری از حال دل برادرش خبر نداشته باشه ؟پس موقع خداخداحافظی با سحر به خاطر همین میخواست دعاش کنی؟ زهرا...جواب سحر چیه؟
طاقت دیدن این حالشو نداشتم دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- اره از حال دلت خبر دارم . یادته اون روز خونه خانم جون گفتم اینقدر صبر کن که مرغ از قفس بپره؟ منظورم سحر بود. چرا زودتر نگفتی بهم که با مامان حرف بزنم؟
- زهرا اینو به کسی نگفتم ...تو اولین نفری هستی که میگم من دوساله که دلم پیش سحره...تقصیر خودم شد باید زودتر میگفتم فقط....فقط بگو جواب سحر چیه؟
- نمیدونم ولی خانواده ش که خوششون اومده.
- چرا طفره میری زهرا...میخوام بدونم سحر جوابش مـ...مث...
کلافه شد ونتونست بقیه حرفش رو بزنه.
از روی تختم بلند شد و شروع به قدم زدن کرد
- خودم فهمیده بودم داداش.نگران نباش، با مامان حرف میزنم.هنوز تا شب جمعه چند روز مونده. درضمن جواب سحرم فکر کنم منفیه!
تااینو شنید انگار امیدوار شد.اومد جلوم نشست دستام رو گرفت و گفت :
- زهرا تو با سحر دوستی نذار ازدستم بره. من تواین دوسال شب و روز بافکر سحر سپری کردم. خجالت میکشیدم به مامان بگم. میشه ازش بپرسی جه جوابی میخواد بده؟
لبخندی از سر ذوق زدم گفتم
- دورت بگردم که اینقدر بی تابی الان که نمیتونم. بذار فردا صبح میرم خونشون ببینم اوضاع چطوره از زیر زبونش میکشم ...بالاخره یه داداش که بیشتر ندارم
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت52
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با شنیدن حرفام لبخند کمرنگی زد و کنارم نشست. نگاهی به چهره مهربونش کردم. چشم وابرو مشکی با اون ته ریشش جذبه خاصی داشت. قیافه ش مهربون و برای ناموسش غیرت داشت.
سنگینی نگاهم رو حس کرد و به طرفم برگشت.
- چیه پسر به این خوش تیپی و خوشگلی ندیدی؟؟
از حرفش خنده م گرفت
- ماشاالله، هزار ماشاالله، چشم حسودا و بدخواها دور شه ازت.
با مشتش آروم به پهلوم زدو گفت:
- خوب بلدی چاپوسی کنیا!!!
زهرا...چه خوبه آدم خواهری داشته باشه که دلسوزش باشه. و حرف دلش رو بهش بزنه.
بدون اینکه کم بیارم گفتم
- اونم خواهری به مهربونی من!!!
از لحنم خنده ش گرفت. از روی تخت بلند شد و قبل ازاینکه در رو باز کنه، دوباره سمتم برگشت و خواست حرفی بزنه چشمام رو هم گذاشتم و گفتم
- نگران نباش، بسپر به خدا. منم هرکاری از دستم بر بیاد میکنم. فقط باید یه شیرینی درست و حسابی بهم بدی.
لبخند زد ودستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
- اونم به روی چشم .هرچی توبخوای.
از اتاقم رفت و رو ی تختم دراز کشیدم.
دست راستم رو زیر سرم گذاشتم، شاید خوابم بگیره. دوباره یاد حرف سعید افتادم ، احساس میکردم یه چیزی روی قلبم سنگینی میکنه. فکرم ازبس مشغوله خوابم نمیبره. از این پهلو به اون پهلو شدن کلافه م کرد .بلند شدم وبه طرف هال رفتم.
مامان وبابا و خانم جون ،مشغول تماشای تلویزیون بودن. اینقدر که اعصابم خورد بود، گفتم برم یه لیوان بهار نارنج دم کنم بخورم شاید که آرومتر بشم.
به طرف آشپزخونه رفتم و از تو کابینت، داخل یه قوطی سبز رنگ، کمی گل بهارنارنج برداشتم و تو کتری کوچیکی که مخصوص دم کردن جوشونده بود، ریختم .کمی هم از سماور روش آب جوش ریختم .
گاز رو روشن کردم و کتری رو گذاشتم روش، تا آماده بشه رفتم کنار مامان و خانم جون نشستم.
مامان رو به خانم جون گفت
- خانم جون حالا که چند روزی مهمون ماهستین، میخوام مریمینا رو دعوت کنم، بگم مهسا رو هم بیارن.
خانم جون که مشغول پوست کندن سیب بود، حرفش رو تایید کرد و گفت:
- اره مادر، دعوتشون کن.
ازاینکه دوباره سعید و مهسا رو میدیدم اعصابم بهم ریخت. صدای قُل قُل کتری بلند شد. کلافه از کنارشون بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
یه لیوان بزرگ از جوشونده گل بهار نارنج رو پرکردم و دوسه تا نبات ریختم و با قاشق کوچیک هم زدم. نمیتونستم کنارشون بشینم، شب بخیر گفتم و لیوان به دست وارد اتاقم شدم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت53
ناراحت وارد اتاقم شدم، با اینکه لیوان داغه، ازبس عصبانیم، محکم با دستام به دیواره لیوان فشار میدادم.
دستم میسوخت، ولی سوزش قلبم باعث شده سوختن دستم رو فراموش کنم.
جرعه جرعه جوشونده رو خوردم و لیوان خالی روی میز گذاشتم.
لامپ رو خاموش کردم و چشم هام رو بستم و تلاش کردم تا خوابم ببره
کم کم جوشونده اثر کرد. چشم هام گرم شد و خوابم برد.
همه جا تاریک بود، جلوتر نوری دیده میشد با ترس به سمت جلو قدم برداشتم.
هر چه به نور نزدیکتر میشدم، صداهای مختلفی میشنیدم. همهمه ای به پا بود. ترسیده به اطرافم نگاهی کردم، شاید آشنایی دیدم. صدای طبل و دهل و مداحی هایی که به زبان عربی بود به گوشم میرسید.
هراسان با قدم های تند به طرف نور حرکت میکردم، صدای نفس هام رو می شنیدم. یک لحظه کسی من رو به اسم صدا کرد
- زهرا جان ...خانومم... نترس من همراهتم. نگران نباش، دستت رو بده به من.
به پشت برگشتم قامت مردونه ای که لباس مشکی به تن داشت، دستش رو به طرفم دراز کرده بود، نگاهی به دستش کردم. یه انگشتر عقیق با حکاکی یا صاحب الزمان در دستش بود.
اشک توی چشم هام حلقه زد، دستم رو به طرفش دراز کردم. آرامش عجیبی بهم داد. سَر بلند کردم،چهره اش رو ببینم تا چشمم به صورتش افتاد....
از خواب پریدم. خدایا بازم همون خواب اما انگشتر....چقدر برام آشنا بود، مطمئنم جایی دیدمش.
هرچی فشار به مغزم آوردم یادم نیومد.
چه صدای قشنگی داشت...خانومم....
چندبار تکرار کردم
خانومم...زهراجان.... لبخند کمرنگی رو لبام اومد.
کاش بیدار نمی شدم،بازم نتونستم قیافش رو ببینم.
حس قشنگی که خواب بهم داد. فکر نکنم بتونم دوباره بخوابم.
بلند شدم و به طرف سرویس رفتم و وضو گرفتم.به اتاق که برگشتم ناخود آگاه، یاد حرف یکی از استادام افتادم...
هرجا گره به کارتون افتاد، دو رکعت نماز برای سلامتی امام زمان علیه السلام بخونین بعداز سلام، دو زانو بشینین و با مولا حرف بزنین، مطمئن باشین جواب میده. ۱
سجاده رو پهن کردم، چادرنمازم رو سر کردم. دو رکعت نماز همونطور که استاد گفته بود برای سلامتی امام زمان علیه السلام خوندم.
بعداز نماز تسبیح رو برداشتم، شروع به گفتن ذکر یاصاحب الزمان ادرکنی،یاصاحب الزمان اغثنی کردم. همون ذکری که هرجا گرفتار بودم دستم رو گرفت.
شروع کردم درد ودل با آقا...
- سلام بابای مهربونم ۲، سلام سید ومولای من، اومدم باهات حرف بزنم. قربون دل شکسته ت بشم. یه نگاه به دل شکسته منم بکن.
باباجون زمین خوردم،دستم رو بگیر وبلندم کن. ببین منو... ببین زهرات روزای سخت رو میگذرونه!
منو ببخش...ببخش وقتی که به کارم گره افتاده، یاد تو افتادم...
باباجون تو اگه یه نگاه بهم بکنی تموم درد هام درمون میشه! توکمکم کن تا فراموشش کنم...بهت قول میدم منم تموم تلاشمو بکنم برا خوشحالیت.
دلم تنگته...دیر اومدم... ولی اومدم آقاجون.
با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم،
نمیدونم چرا دلم نمی خواست از درد ودل دست بکشم. احساس میکردم اقا همه حرفهام رو میشنوه.
- مولا جان، این وقت شب که همه خوابن، اومدم باهات حرف بزنم...میدونم توهم بیداری و برا شیعه هات دعا میکنی!
میدونم ما نامردی کردیم درحقتون... ولی شما همیشه دعامون کردی...اینبار با دل شکسته اومدم. کمکم کن...
از حاجتم خبر داری، میدونی چی میخوام...دلم میخواد با کسی باشم که تنهام نذاره...عاشقم باشه... هم کفوم باشه... ارامشم باشه... بابایی...باباجون....
دستام رو روی صورتم گذاشتم. شونه هام از شدت گریه میلرزیدن.
احساس سبکی داشتم.
به سجده رفتم و سجده شکر به جا آوردم.
________________________________________________
۱. پ.ن:
این نماز به نقل یکی از اساتید بود. به تجربه ثابت شده وبنده خودم خیلی حاجت گرفتم.
۲. امام رضا علیه السّلام در معرّفی امام فرموده اند:
«الامام… الوالد الشفیق… و الام البره بالولد الصغیر..... »
امام… پدر دلسوز… و مادر مهربان نسبت به بچّه ی کوچک است......
اصول کافی، کتاب الحجة، ح ۱
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت54
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سر از سجده برداشتم. دنبال گوشیم بودم ببینم چقدر به اذان صبح مونده، یادم افتاد شکسته. فراموش کردم از حمید گوشیش رو بگیرم.
از روی سجاده بلند شدم و لامپ رو روشن کردم.
ساعت روی دیوار سه وچهل دقیقه رو نشون میداد، هنوز تا اذان وقت هست.
چادرم رو درآوردم و کنار سجاده گذاشتم.
دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشم هام روبستم شاید خوابم ببره.
با تکون های دستی چشم باز کردم، مامان بالای سرم بود.
- زهراجان، بیست دقیقه دیگه آفتاب طلوع میکنه. پاشو نمازت رو بخون تا قضا نشده.
- چشم مامان، شما برین الان بلند میشم.
مامان رفت. کش و قوسی به بدنم دادم.
به خاطر خوابیدنم وضوم باطل شده بود.دوباره تجدید وضو کردم و برگشتم، نماز صبح رو خوندم، شروع به گفتن تسبیحات کردم.
کم کم نور خورشید از پشت پرده به داخل اتاقم افتاد.
چادرم رو تا کردم و همراه سجاده داخل کشوی کمد گذاشتم.
به طرف پنجره رفتم و بازش کردم.
امروز خوشحالم نمیدونم شاید چون با آقا حرف زدم آرومم، البته خوابمم بی تأثیر نیست.
هربار یاد خوابم میفتم قلبم میلرزه.
دست هام رو باز کردم به طرف اسمون گرفتم واز خوشحالی خدا رو شکر کردم.
موهاقهوه ای بلندم رو شونه کردم و با یه کلیپس بالای سرم بستم.
از اتاق بیرون رفتم، با خوشرویی به همه که تو آشپزخونه مشغول خوردن صبحانه بودن، سلام کردم و جوابم رو به گرمی دادن.
به جمع چهارنفریشون اضافه شدم. از آبچکان یه استکان برداشتم تا چایی بریزم.مامان استکانهای خالی رو جمع کرد وگفت:
- زهرا جان، مادر براماهم چایی بریز.
چشمی گفتم و بعداز ریختن چایی، کنارشون نشستم.
حمید که مشغول خوردن بود، نگاهی پرمعنی بهم کرد و چشمکی زدم تا بابت سحر خیالش رو راحت کنم.
بابا و حمید چاییشون رو خوردن و از روی میز بلند شدن تا به مغازه برن، به حمید گفتم
- داداش میشه گوشیت رو بهم بدی؟
- اره تو اتاقم روی میزه برو بردار.
ممنونی گفتم و حمید رفت.
مامان پرسید
- حمید می گفت گوشیت تعمیر نمیشه، به بابات گفتم سر ماه پول بده تا یکی دیگه بخری.
- ممنون، ولی،فعلا همین گوشی ساده هم کارم رو راه میندازه.
خانم جون رو به من گفت:
- زهرا جان امشب قراره خاله اینا همراه مهسا بیان، دلم می خواد همه کدورت هارو کنار بذاری و مهمون نوازی کنی...
مامان هم حرفش رو تأیید کرد وگفت:
- اره مادر، منم با خانم جون موافقم.
به هرحال مهسا هم تازه به جمع فامیلیمون اومده شاید معذب باشه بینمون.امشب دلم میخواد خانمیت رو نشون بدی.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت55
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
امروز تصمیم گرفتم نذارم چیزی ناراحتم کنه. چون با آقا عهد کردم. با خوشرویی گفتم:
- چشم خیالتون راحت، نگران نباشین. مهمون حبیب خداست.هر چی قبلا اتفاق افتاده بهتره تو همون روزا بمونه.
فقط مامان، من امروز یه کار واجب با سحر دارم، اگه اجازه میدین برم خونشون، یه ساعته برمیگردم.
تمیز کردن خونه و درست کردن سالاد و بقیه کارا رو خودم اومدم انجام میدم.
با اینکه هر دو تعجب کرده بودن از تغییر یهویی رفتارم، لبخندی زدن و از روی میز بلند شدن و به هال رفتن.
بعداز تموم شدن صبحانه م، وسایل صبحانه رو جمع کردم. ظرف هارو شستم و به اتاق حمید رفتم و گوشی رو برداشتم، به اتاقم برگشتم و سیم کارتم رو داخل گوشی انداختم، روشنش کردم
شماره سحر رو حفظ بودم، پیام زدم
- سلام خوبی بیداری؟
انتظارم برای جواب بی فایده بود.
نگاهی به ساعت کردم تازه هفت صبحه، حتما خوابه که جواب نداد.
گوشی رو روی میز گذاشتم و به هال رفتم.
کنار خانم جون نشستم. مامان مشغول پاک کردن برنج بود، وسایل خورشت فسنجان رو هم آماده کرده بود.
دست خانم جون رو گرفتم، دو دل بودم برای گفتن خوابم. ولی دل رو به دریا زدم، خانم جون تنها کسیه که میتونم باهاش راحت صحبت کنم. چون تعبیر خواب هم میدونه.
- خانم جون؟
-جونم
- دیشب دوباره خواب دیدم، میشه برام تعبیرش کنین؟
- خیر باشه، تعریف کن ببینم.
شروع به تعریف خوابم کردم، خانم جون با دقت گوش میداد، هر از گاهی معنی دار نگاهم می کرد. خوابم که تموم شد منتظر جواب شدم.
- ببین دخترم بعضی خوابها یه جور نشونه و الهامه برا بنده ها.
همونطور که دستم تو دستش بود ادامه داد
- از نظر من، خوابی که تو دیدی تعبیرش میتونه این باشه، الان که در اوج سر در گمی وپریشونی هستی،
اگر صبر کنی و دلت رو به خدا گره بزنی، بهش توکل کنی و رشته ی امورت رو به دست اهل بیت علیهم السلام به ویژه امام زمان که پدر شیعیانه بسپری، خودشون تو رو از این شرایطی که در اون واقع شدی، نجات میدن. سعادت و خوشبختی دنیا و آخرت روزیت میشه.
اون گل پسر هم که دیدی و خانمم صدات کرده...همون شاخ شمشاد و نیمه گمشده توهستش. شما دست در دست هم به طرف نور که رسیدن به سعادت هست حرکت میکنین.
زهرا جان دورت بگردم، همسر تو قراره یه شخص مؤمن و صالح باشه به شرطی که صبور باشی. چون هنوز وقتش نرسیده، نتونستی چهره ش رو ببینی اما اون انگشتر میتونه نشونه برات باشه.
چشم هام برق میزد و خوشحال بودم این از چشم خانم جون دور نموند.
- کاش همیشه خانم جون اینجا باشه، شاید خنده ی تو رو هم ببینیم، زهرا جان.
صدای مامان بود، راست میگه من به خاطر سعید خیلی از حال خانواده م غافل شدم.لبخندی زدم و رفتم محکم بغلش کردم وبوسیدمش.
- ببخشین این مدت حالم خوب نبود، اما قول میدم بعد این دیگه بخندم.
- آرزوی یه مادر خوشبختی بچه هاشه، وقتی ببینه بچه هاش غصه میخورن، دلش طاقت نمیاره. همیشه بخند دخترم.
چشمی گفتم از این همه محبت خوشحال بودم.
نگاهی به ساعت کردم ده دقیقه به نه بود. به طرف اتاقم رفتم، احتمالا سحر الان بیدار شده. وارد اتاق شدم یه پیام و یه تماس بی پاسخ از سحر. گوشی رو برداشتم و شماره سحر رو دوباره گرفتم.
بوق دوم که خورد صداش تو گوشم پیچید.
- سلام عزیزم. به به چی شده اول صبحی یاد من افتادی!!
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت56
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از صدای خواب آلودش معلومه تازه بیدار شده.
- سلام سحرجون،خوبی تنبل خانم!
- خداروشکر. یکی میخواد به خودت بگه همیشه دیر بیدار میشی. دیشب مهمون داشتیم، تا ساعت یک شب نشینی کردیم. اونا که رفتن کلی ظرف مونده بود، اونارو با مامان شستیم.ساعت دو ونیم خوابیدم. حالا چی شده کبکت خروس میخونه؟
- خونه ای یه سر بیام پیشت؟
- اره عزیز،بیا بیکارم اتفاقا مامانم با سلاله قرار بره خونه مامان بزرگم، تنهام.
بهتر ازاین نمیشه.قربون خدا برم داره همه چی رو جور میکنه.صدام رو صاف کردم و گفتم
- باشه ساعت ده میام. ولی باید زود برگردم
- حالا چرا زود؟ میمونی نهار، یه املت سحر پز بهت میدم که انگشتاتم بخوری.
- نمیتونم، امشب مهمون داریم. خاله مریمینا میخوان بیان. باید زود برگردم به مامان کمک کنم.
- باشه، منتظرتم. کاری نداری؟
- نه دیگه میبینمت. خداحافظ
تماس رو قطع کردم. گوشی رو روی میز گذاشتم و اتاقم رو مرتب کردم، تصمیم گرفتم از این لحظه زندگیم با روزهای قبل فرق کنه. امروز کلا سرم شلوغه ولی از فردا باید یه برنامه جدید بریزم . یه برنامه اخلاقی وعملی.
به طرف کمد لباسها رفتم.چادر و روسری سورمه ای و مانتوم رو برداشتم، روی تخت گذاشتم تا آماده شم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
پیام رو نگاه کردم از طرف حمیده. بازش کردم.
- سلام خوبی،زهرا چی شد. زنگ زدی؟
جوابش رو تایپ کردم.
- سلام داداش، خوب نیس داماد اینهمه عجله کنه!! باهاش هماهنگ شدم. دارم آماده میشم برم خونشون.
ارسال رو زدم.به دقیقه نکشیده جوابم رو داد.
- خود شیرینی نکن ببینم. منتظرما هرچی شد زود خبرم کن.
از اینهمه عجول بودنش خنده م گرفت.
- باشه، آقا دومااااااد عجوووول.
گوشی،رو توکیفم گذاشتم و آماده شدم، چون روسری رنگ روشن با چادر خیلی جلب توجه میکنه، روسری سرمه ای رو که انتخاب کرده بودم با یه سنجاق کوچیک لبنانی بستم. کش چادر رو جلوی آینه روی روسری تنظیم کرد و از اتاق بیرون رفتم.
خانم جون مشغول خوندن قرآن بود و مامانم لباس اتو میداد.
- مامان، چیزی لازم هست برگشتنی بخرم؟
- نه مادر برو به سلامت.فقط زود برگرد کلی کار داریم. به پروانه خانمم سلام برسون
چشمی گفتم و راهی خونه سحر شدم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت57
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هوای اول صبح یکم خنک تره، با چادر روم رو گرفته بودم و سربه زیر ذکر میگفتم. هرازگاهی هم به حرف های خانم جون فکر می کردم و نامحسوس لبخندی روی لبهام می نشست. به کوچه سحرینا که پیچیدم سرم رو بلند کردم با پروانه خانم که با یه دستش چادرش رو نگه داشته بود و با اون یکی دست سلاله رو گرفته بود روبرو شدم. با خوشرویی سلامی کردم و جوابم رو دادن.
- خوبی زهراجان،مامان خوبه؟
سحر توخونه تنهاست منتظرته.
- خداروشکر همه خوبیم . چشم، با اجازه تون. به حاج خانم سلام برسونین
- سلامت باشی دخترم. خداحافظ.
خداحافظی کردم و زنگ رو زدم. در با صدای تیکی باز شد.
نزدیک در ورودی که شدم سحر در رو برام باز کرد و به استقبالم اومد. به حالت نمایشی خم شد وگفت
- سلااااام، خوش اومدین. خونه ما رو منور کردین زهرا بانو.
- علیک سلام. تنبل خانم.
همدیگرو بغل کردیم. از بغلش جدا شدم و گفتم:
- چطوری عروس خانم!!
اخم نمایشی کرد و گفت
- یه بار دیگه بگی عروس از همینجا برِت میگردونم بری خونتون. دختره لوووس.
خنده م گرفته بود تودلم گفتم تو عروس حمیدی نه کس دیگه.
- زشته آدم مهمون به این مهمی رو جلو در نگه داره هااا. نه به اون احترام اولی، نه به الان که میخوای بیرونم کنی. اصلا خونه من و تو نداریم برو کنار ببینم.
از کنارش رد شدم. چادرم رو در آوروم و همراه کیفم گذاشتم روی یکی از مبل.
- من تو رو نداشتم چیکار میکردم زهرا. بیا تو که کلی،حرف دارم باهات بزنم.
بادی به غبغبم انداختم و با ناز گفتم
- هیچی دور از جونت از تنهایی دق میکردی!! باید سجده شکر به جا بیاری خدا من رو سر راهت گذاشته.
هر دو خندیدیم. سحر رفت چایی بریزه منم پشت سرش رفتم. به کابینت تکیه دادم و نگاهش کردم.
دو استکان چایی ریخت و کنارش چندتا بیسکوییت تو بشقاب گذاشت، متوجه سنگینی نگاهم شد. برگشت سمتم و گفت
- چیه فرشته ندیدی؟ یه جور نگاه میکنی انگار اولین باره منو میبینی!
- چرا اتفاقا یکی از این فرشته ها روبرومه. از خواستگارت چه خبر؟
زنگ نزدن؟
سینی چایی رو برداشت و گفت :
- بریم بشینیم بگم، سرپا که نمیشه.
به هال رفتیم و روی یکی از مبل های دونفره نشستیم.
- دیشب مامان پسره زنگ زد گفت یکی از فامیلای نزدیکشون فوت شده فعلا مراسم خواستگاری کنسل شده.
بعد مراسم هم، یه مأموریت سه ماهه بهش دادن قراره بره یه شهر دیگه. کلی هم عذرخواهی کرد. اما ازخدا چه پنهون من خوشحال شدم. چون اصلا دلم راضی نبود
ذوق زده از بهم خوردن مراسم خواستگاری، بدون اینکه سحر حواسش باشه گوشی رو برداشتم و به حمید پیامک زدم که قراره خواستگاری،بهم خورده.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞