•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت218
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خاله هم حاضر شد بره خونشون، هرچی اصرار کردیم بمونه قبول نکرد و با حمید به خونشون رفت.
سفره رو باز کردم و بعد از افطار دور هم نشسته بودیم که زنگ خونه زده شد.
بلند شدم تا در رو باز کنم، تو مانیتور آیفون نگاه کردم ، با خوشحالی گفتم
- اعظم خانم و همسرشه!
در رو باز کردم و بفرمایید گفتم
مامان نگاهی به بابا کرد و باخوشحالی گفت
- آقارضا خداروشکر کارشون رو حل کردین؟
بابا با محبت جواب مامان رو داد
- من که کاره ای نبودم، علی آقا و دوست هاش کمک کردن.
حس خوبی نسبت به برادر زینب پیدا کردم، چه انسان شریفیه، واقعا از خدا هر چی میخواد ان شاالله بگیره.
سریع رفتم اتاق، چادر و روسریم رو سر کردم، از هال صدای سلام و احوالپرسی اومد. به هال رفتم، اعظم خانم جعبه ی شیرینی رو به مامان میداد و حلما هم چادر سفیدش رو سرش کرده بود و عروسکش رو بغل کرده بود، آقا یوسف و بابا همدیگرو بغل کردن، نزدیک رفتم و سلام دادم.
اعظم خانم با دیدنم لبخندی زد و باهم دست دادیم
خم شدم و صورتش رو بوسیدم
- سلام عزیزم، خوبی؟ به به چه دختر خانم با حجابی، مثل فرشته ها شدی گلم.
- ممنون خاله، مامانم دوخته
لپش رو کشیدم و گفتم
-دست مامان گلت درد نکنه!
بعد از نشستن مهمونا، به آشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم، شیرینی هارو تو ظرف چیدم، از یخچال میوه هارو برداشتم و بعد از شستن خشکشون کردم و تا کتری جوش بیاد به هال برگشتم وکنار مامان نشستم، که آقا یوسف رو به بابا گفت
- آقا رضا واقعا شرمنده م کردین
بابا با خوشرویی گفت
- دشمن امیرالمؤمنین شرمنده باشه، توچرا پسرم؟
- والا از وقتی بردنم زندان، خانمم به هرکسی رو انداخته بود، خیلی تو فشار بودم هم به خاطر اینکه این دوتا تنها موندن و کسی نیست کمک کنه، هم اینکه خودم دستم به جایی بند نبود
بابا سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت
- خدا نگذره ازشون، خب پسرم اون روز که مغازه اومدی چرا بهم نگفتی مشکل داری؟
- روم نشد آقا رضا، به قدر کافی به شما زحمت میدیم
- این چه حرفیه، شما رحمتین، خدا توفیق بده بتونیم دست همدیگرو بگیریم، تو اسلام چقدر تأکید شده هوای همسایه رو داشته باشین، حالا نه فقط همسایه،باید به برادر دینی خودمون کمک کنیم یا نه؟
اعظم خانم رو به بابا گفت
- خدا از بزرگی کمتون نکنه، باور کنید هر بار که نماز میخونم دعاتون میکنم
بابا لبخندی زد و جواب داد
- دخترم، همین دعا برای ما تا آخر عمر کافیه، راستش من هم کاره ای نبودم، دوستان حمید به کمک هم تلاش کردن تا مشکلتون حل شه.
آب کتری به جوش اومده بود و روی شعله ی گاز میریخت، سریع رفتم و چایی دم کردم، به کمک مامان میوه و چایی آوردم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۵ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت219
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
آب کتری به جوش اومده بود و روی شعله ی گاز میریخت، سریع رفتم و چایی دم کردم، به کمک مامان میوه و چایی آوردم
بعداز خوردن چایی، بابا روبه آقا یوسف گفت
- حالا میخوای کجا مشغول به کار شی؟
آقا یوسف ته مانده ی چاییش رو خورد و استکان رو روی میز گذاشت
- والا آقا رضا خودمم موندم، نه پولی مونده که کاری شروع کنم، نه جایی رو سراغ دارم. بدجور گرفتار شدم
بابا کمی به فکر رفت و گفت
- والا تومغازه ما هم الان شرایط خوب نیس، بذار یه زنگ به حاج مهدی بزنم، اون تاجر فرشه، هفته پیش دنبال یه شاگرد مطمئن میگشت، که وقتی خودش نیست با خیال راحت بهش بسپره.
گوشیش رو بیرون آورد و شماره حاج مهدی رو گرفت و کنار گوشش گذاشت
- الو..سلام حاجی
- سلامت باشی
- حاجی یه سؤال دارم، شاگرد پیدا کردی برا مغازه ت؟
نگاهی به بابا کردم، چشم هاش از خوشحالی برق زد، سرش رو تکون داد و با خوشحالی گفت
- خدا روشکر، اتفاقا اینجا یه پسر خوب و کاری جلوم نشسته، میگم فردا بیاد پیشت
- الحمدلله،سلام به حاج خانم برسون، یاعلی، خدا نگهدار
تماس رو قطع کرد و رو به آقا یوسف با خوشحالی گفت
- خب پسرم، مثل اینکه خدا خیلی دوست داره، اینم از کارت.
اعظم خانم و آقا یوسف با خوشحالی به هم نگاه کردن، چشم های نرگس خانم پر شد و حلقه ی اشک تو چشم هاش جمع شد، رو به بابا گفت
- خداخیرتون بده، تا آخر عمر مدیونتونیم
آقا یوسف هم دنباله ی حرف خانمش رو گرفت
- در حقم پدری کردین آقا رضا، خیلی فکرم خراب بود. سعی میکنم شرمندتون نکنم پیش حاج مهدی!
بابا با لبخند گفت
- شرمنده ی خدا نباشی پسرم!
خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، من کاره ای نیستم، خدا همیشه دوست داره کارش رو به دست بنده هاش انجام بده. اگه پول لازم داشتی، رو در بایستی نکن، منم مثل پدرت بدون.
مشغول خوردن میوه بودیم که حمید هم به جمع ما پیوست و تا ساعت یازده آقا یوسف و خانواده ش نشستن و بعداز رفتن اونا خونه رو مرتب کردم، ظرف هارو شستم وبه اتاق رفتم. دعای فرج و زیارت آل یاسین رو خوندم و خوابیدم.
بعد از سحر دوباره خوابیدم و صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
یه چشمم رو باز کردم و گوشی رو برداشتم.
نگاهی به شماره کردم، اسم خانم اسلامی روی صفحه افتاده، تماس رو وصل کردم
- الو سلام، خوبی؟
- سلام عزیزم خداروشکر،تو خوبی؟ خواب بودی؟
خمیازه کشیدم و گفتم
- اره تازه بیدار شدم
- زهرا جان، امروز میای مسجد به خانواده ها زنگ بزنیم، هماهنگ شیم برا فردا که چه ساعتی راه آهن باشن؟
- باشه ساعت چند؟
- ساعت پنج مسجد باش، خواستی به سحرم بگو. بازم ببخش بیدارت کردم کاری نداری؟
- باشه عزیز، میبینمت، خداحافظ
تماس رو قطع کردم و کش وقوسی به بدنم دادم و بلند شدم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۵ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت220
تماس رو قطع کردم و کش وقوسی به بدنم دادم و بلند شدم
بعداز خوردن صبحانه ی مختصری که به خاطر داروها میخورم، گوشی رو برداشتم و شماره ی سحر رو گرفتم.
بعداز چند بوق صداش تو گوشم پیجید
- سلام بر خواهر شوهر گرامی
از لحنش خنده م گرفت
- سلام بر عروس یکی یه دونه ی حاج رضا، خوبی؟
- خداروشکر، توخوبی؟ چه خبرا
- خوبم، خانم اسلامی زنگ زد گفت ساعت پنج میره مسجد برا فردا با زائرا هماهنگ شه، گفتم ببینم میای باهم بریم؟
- اووووم...راستش امروز خاله م فهمید میرم مشهد، دعوتمون کرد افطار بریم خونشون، آقا حمیدم قراره بیاد. چون فردا صبحم مسجد باید بریم بسته بندی، میخوام امروز کارهامو تموم کنم. اگه وقت کردم میام یه سری بهت میزنم.
- باشه گلم، خوش بگذره. منم دوباره چک کنم ببینم وسایلی جانمونده باشه، بابد کارهامو امروز تموم کنم فردا سرمون خیلی شلوغه. کاری نداری؟
- نه عزیزم، به مامان و خانم جون سلام برسون
- سلامت باشی، خداحافظ
تماس رو قطع کردم، پیش خانم جون که تو اتاق مهمون، مشغول جمع کردن لباسهاش بود، رفتم و از پشت بغلش کردم وصورتش رو محکم بوسیدم.
- سلام عشقم.
خندید و از بالای عینکش نگاهم کرد
- سلام به روی ماه نشسته ت.
- ااااا....خانم جون، رو دست خوردین، صورتمو شستم، صبحونه م رو هم خوردم
دوباره خندید و مشغول تا کردن بقبه لباسهاش شد
- ساکتون رو جمع میکنین؟
- اره مادر، خداروشکر بالاخره میرم پابوس امام رضاعلیه السلام.
نگاهی به قاب عکس آقاجون کردم که روی لباس هاش گذاشت
- چقدر دلم برای آقاجون تنگ شده
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت و با گوشه ی روسریش پاک کرد
- منم دلم براش تنگ شده، آخرین بار با خودش رفته بودم، اما الان تنها میرم و فقط یه قاب عکس و کلی خاطره ازش برام مونده
- قربونت بشم، طاقت گریه تون رو ندارم، خدابیامرزه آقاجون رو، ان شاالله با امام حسین علیه السلام محشور شه.
مامان وارد اتاق شد و با دیدن من وخانم جون، نزدیک شد وپرسید
- چیزی شده؟
خانم جون پشتش به مامان بود، با چشم و ابرو گفتم که یاد آقا جون افتاده، برای اینکه از این حال وهوا درش بیارم با خنده گفتم
- نه مامان جون، از اینکه شما نمیاین، خانم جون دلش از الان تنگ شده.
مامان کنار خانم جون نشست
- خیلی دلم میخواست ماهم بیایم، اما شما به جای ما نهایت استفاده رو ببرین و به ماهم دعا کنین
خانم جون پیشونی مامان رو بوسید و گفت
- حتما دخترم، حواست به مریم باشه، شرایط سختی داره
- چشم، خیالتون راحت
چشم از خانم جون برداشتم و گفتم
- کار داشتین مامان؟
- پاک یادم رفت، اره زینب پشت خطه، گوشیت زنگ زده جواب ندادی، زنگ زده تلفن خونه، برو زیاد منتظر نباشه
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۶ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت221
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- پاک یادم رفت، اره زینب پشت خطه، گفت گوشیت زنگ زده جواب ندادی، زنگ زده تلفن خونه، برو زیاد منتظر نباشه
با عجله سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم
- الو سلام زینب جان خوبی؟
- سلام عزیز خوبم، چقدر دیر کردی، کم مونده بود قطع کنم
- شرمنده تو اتاق بودم، جونم کاری داشتی؟
- اره، راستش داداش می گفت یه سری به فروشگاه محصولات فرهنگی بزنیم برای مشهد وسایل بخریم، خودش بیمارستانه، گفتم به توبگم ببینم میای دوتایی بریم؟
- اره الان دستم خالیه، بذار به مامان بگم بهت پیام میدم.
- باشه منتظرم، فقط زود خبرم کن
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، پیش مامان وخانم جون برگشتم.
مامان ساک خانم جون رو بست و گوشه ی اتاق گذاشت، نزدیکش رفتم و گفتم
- مامانی، زینب میگه میای بریم بیرون خرید کنیم، اجازه هست برم؟
مامان دستش رو پشت کمرش گذاشت وصاف وایستاد، معلومه کمرش درد میکنه
- اگه دوست داری برو، فقط زیاد تو گرما نمونین، گرمازده میشین!
خوشحال از اینکه میتونم برم، سریع به زینب پیام دادم و آماده رفتن شدم.
همزمان که کفشم رو میپوشیدم به مامان وخانم جون گفتم
- شما چیزی لازم ندارین بخرم؟
خانم جون گفت لازم نداره و مامان نزدیکم شد، از کیفش مقداری پول درآورد و سمتم گرفت
- بیا مادر اینم پیشت باشه، لازمت میشه
- نه مامان، نیازی نیست. بابا دیروز به کارتم پول ریخته، دارم
مامان دست برنداشت و گفت
- حالا اینم پیشت باشه، برا تو راهتون چیزی دلت خواست بخر
لبخندی به این همه محبتش زدن و تشکر کردم، بعداز خداحافظی سریع از خونه بیرون اومدم و به محض رسیدنم، زینب در رو باز کرد و سلام داد
- سلام، دیر که نکردم
- نه اتفاقا به موقع بود، منم تازه اومدم دم در، میگم هوا گرمه صبر کن یه اسنپ بگیریم بریم
- باشه، من که گوشیم ساده ست، نمیتونم. تو بگیر زود بریم برگردیم، چون بعداز ظهر هم باید برم مسجد.
زینب همونطور که سرش توگوشی بود و اسنپ می گرفت، جواب داد
- برا چی میری؟
- خانم اسلامی قراره به خونواده ها زنگ بزنه، فردا سرساعت راه آهن باشن. گفت منم برم کمکش.
- اهان ببینم شاید منم اومدم باهم رفتیم
چند دقیقه ای گذشت و ماشین اومد.
سوار ماشین شدیم، آدرس یکی از فروشگاه های محصولات فرهنگی رو زده بودیم زینب کرایه رو حساب کرد و پیاده شدیم. روبه زینب گفتم
- خب اینم ازفروشگاه، بریم داخل ببینیم چیا داره. حالا چیا مدنظرتونه بگیرین؟
- والا داداش گفت برای خادما، پیکسل به تعداد بخریم و یه سری هم دعاهای کارتی پرس شده و هرچی که لازمه.
- باشه بریم ببینیم توکل به خدا.
به قسمتی که انواع پیکسل داشت رسیدیم، چند نمونه رو انتخاب کردم و به زینب نشون دادم
- نظرت چیه، اینارو ببین، به نظرم خادم المهدی قشنگتر از همشونه.
زینب نگاهی به پیکسل ها کرد و تایید کرد، به تعداد خریدیم و دوباره داخل فروشگاه قدم زدیم. کمی نگذشته بود زینب گفت
- زهرا جان، به نظرت سرویس کجاست
-نمیدونم، بذار از این خانمه بپرسم
از خانمی که تو قسمت کتابفروشی بود پرسیدیم، همراه زینب به قسمتی که سرویس اونجا بود رفتیم. زینب وسایل هاش رو دست من داد و گفت
- فقط زهرا چون تجوید وضو هم میخوام بکنم، شاید یکم طول بکشه، اگه گوشیم زنگ زد جواب بده.
باشه ای گفتم و بعداز رفتن زینب روی یکی از صندلی ها نشستم، صدای گوشی زینب بلند شد، از داخلش گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم داداش گلم، دودل شدم جواب بدم یانه!!
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۶ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت222
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
باشه ای گفتم و بعداز رفتن زینب روی یکی از صندلی ها نشستم، صدای گوشی زینب بلند شد، از داخلش گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم داداش گلم دودل شدم جواب بدم یانه!!
اگه جواب ندم شاید زینب ناراحت بشه، بسم اللهی گفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، تا خواستم الو بگم صداش توگوشم پیچید
- الو زینب، مگه من بهت نگفتم صبر کن بیام خودم میبرمتون؟ برا چی پاشدی با زهرا خانم رفتی؟ بهت گفتم نیم ساعته میام، با سرعت اومدم خونه، مامان میگه رفتن.
بگو ببینم کجایین شما؟
اصلا نذاشت الو بگم، معلومه خیلی عصبی شده، دقیقا مثل حمید که وقتی به حرفش گوش نمیکنم کفری میشه.
دوباره گفت
- الو چرا جواب نمیدی؟
نفس عمیقی کشیدم، دست هام از هیجان می لرزید. تمام قدرتم رو جمع کردم و اروم گفتم
- سلام...آقای محبی، حالتون خوبه؟
از سکوت پشت خط، میشه فهمید با شنیدن صدای من، تعجب کرده که گوشی زینب چرا دست منه!
- سـ...سلام، زهرا...خانم... شمایین، شر..شرمنده م، زینب کجاست؟
- ببخشین زینب رفت سرویس گفت اگه کسی زنگ زد جواب بدم.
نفس هاش رو از پشت گوشی میتونم بشنوم، خیلی اروم که به سختی میشد فهمید، گفت
"ازدست تو زینب، فقط دعا کن دستم بهت نرسه"
بعد از چندثانیه گفت
- شما الان کجایین؟
اسم فروشگاه رو گفتم و جواب داد
- بمونید همونجا الان میام.
- بله، چشم خدانگهدار
پوفی کردم و تماس رو قطع کردم
بگم خدا چیکارت کنه زینب. صدای پایی شنیدم ، بادیدن زینب که روسریش رو مرتب می کرد، بلند شدم و به طرفش رفتم و با اخم مصنوعی گفتم
- بگیر خانم این شما اینم گوشیت!
متعجب ابرو بالا داد و گفت
- حالا چرا این قدر دستپاچه ای؟ مگه کسی بهت زنگ زد؟
- بله داداشت زنگ زد، تا خواستم جواب بدم عصبی شروع کرد به حرف زدن، معلوم بود از دستت کفریه
زینب نمایشی به صورتش زد و گفت
- خدا بخیر کنه حالا توچی گفتی؟
- هیچی آدرس اینجا رو خواست، منم بهش دادم. گفت بمونید تا بیام
چادرش رو جلوی آینه مرتب کرد و کیفش رو گرفت
- خیلی ناراحت بود زینب!
باخنده گفت
- نترس بابا علی پیش تو هیچی نمیتونه بگه، الان دیده ما نیستیم عصبی شده، بیاد اینجا عصبانیتش فروکش میکنه.
- نگران نیستی؟
- نه بابا برا چی؟ علی خیلی مهربونه،
یکم مظلوم نمایی بهش بکنم و بگم ببخشید، زود فراموش میکنه. حالا توچرا رنگت اینجوری پریده؟
- اخه پشت خط طوری حرف زد ترسیدم، وقتی فهمید منم بیچاره دستپاچه شد
زینب دستش رو جلوی دهنش گرفت و شروع کرد به خندیدن، به پهلوش زدم و گفتم
- مگه جک تعریف کردم میخندی؟ خیلی بیخیالی زینب.
- به خاطر اینکه من داداشم رو میشناسم، بذار بیاد اون موقع حق رو بهم میدی، در ضمن با توکه کاری نداره، از دست من کفری شده.
- خب حالا چرا نموندی بیاد
- طول می کشید، منم حوصله م سر رفته بود گفتم زود بریم. اخه بهش گفته بودم با تومیرم خرید گفت....
بقیه ی حرفش رو خورد و به روبرو نگاه کرد
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۷ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت223
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بقیه ی حرفش رو خورد و وایستاد وبه روبرو نگاه کرد.
- چی شد پس، چرا حرفت رو نیمه تمام گذاشتی؟
- یا خدا اومد، معلومه خیلی ناراحته
رد نگاه زینب رو گرفتم و با دیدن علی آقا خودمم دستپاچه شدم.
هر دو سلام دادیم و جوابمون رو داد، نگاهی به من کرد وگفت
- ببخشید زهرا خانم، زینب یه لحظه بیا
به فاصله دوسه قدم از من فاصله گرفتن خودم رو مشغول دیدن کتابهای مذهبی کردم. هر ازگاهی صداشون میومد
- ببینم زینب مگه من نگفتم صبر کن بیام دنبالتون، برا چی سرخود پاشدی اومدی؟
- عه داداش حالا که چیزی نشده، گفتم کارت طول میکشه خودمون اومدیم
- من کاری ندارم با چی اومدی، بهتونم اعتماد دارم، قرار بود باهم بیایم درسته؟از این که به حرفم گوش نکردی ناراحتم!
- حالا ببخشید دیگه، باور کن نمیدونستم اینقدر ناراحت میشی، آخه قبلا هم از این کارا کردم، چرا اون موقع ناراحت نشدی؟
- بلبل زبونی نکن ببینم، بذار محمد رو ببینم میگم گوشِت رو بپیچونه
صدای خنده ی زینب بلند شد
- آقا محمد نازکتر از گل به من نمیگه، درضمن اگه تو بگی منم به زهرا میگم که....
اسم خودم رو که شنیدم کنجکاو شدم ببینم قضیه چیه، برگشتم ببینم چی میگه، با دیدن صحنه ی روبرو تعجب کردم، علی آقا دست به ریشش گرفته بود و آروم التماس زینب می کرد.
- زینب جان، شوخی کردم!
زینب هم ابرو بالا داد و خودش رو به اون راه زد
- حالا بگو ببینم چیا به بیچاره گفتی که اونجوری رنگش پریده بود؟
- کی؟
- زهرا دیگه، از سرویس بیرون اومدم، بیچاره سریع گوشی رو بهم داد، دیدم ترسیده
- ای وای، اخه به قدری عصبی بودم اصلا باورم نمی شد زهراخانم پشت خط باشه، همش تقصیر توعه دیگه.
زینب هم بیخیال جواب داد
- یعنی اگه پشت خط من بودم، از کارت پشیمون نبودی؟
نگاهشون که به من افتاد زینب چشمکی زد و خندید.
منم همراهش خندیدم و با دیدن برادرش که شرمنده نگاهم کرد، خنده م رو جمع کردم.
هر دو نزدیک اومدن و علی آقا گفت
- ببخشین زهرا خانم، از دست کارهای زینب... معذرت میخوام خیلی تند حرف زدم، اگه میدونستم شما پشت خطین...
زینب نذاشت ادامه بده، پرید وسط حرفش
- اگه میدونستی مهربونتر حرف میزدی داداش؟ شانس ندارم که...
علی آقا چشم غره رفت، و با خنده ی زینب متوجه شدم شوخی میکنه.سرم رو پایین انداختم و گفتم
- اشکال نداره، شما که تقصیری نداشتین، بالاخره رابطه ی خواهر، برادریه.
من و داداش حمید هم هر از گاهی با هم بحثمون میشه. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم
- زینب جان پیکسل هارو نشونشون بده، اگه خوب نباشه ببریم عوض کنیم.
قبل ازاینکه زینب نشون بده، برادرش گفت
- نیازی نیست، هرچی به سلیقه ی شمادوتا باشه خوبه!
خجالت زده سرم رو پایین انداختم، زینب گفت
- بله که عالیه، پیکسل ها انتخاب زهراست. مگه میشه بد باشه.
با گفتن این حرف علی آقا لبخندی زد وتشکر کرد، جلوتر از ما به قسمت دیگه ای از فروشگاه رفت و ماهم پشت سرش راه افتادیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۷ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت224
با گفتن این حرف علی آقا لبخندی زد وتشکر کرد، جلوتر از ما به قسمت دیگه ای از فروشگاه رفت و ماهم پشت سرش راه افتادیم.
خانم فروشنده به احترام ما از روی صندلی بلند شد، زینب کنار علی اقا وایستاد و من هم نزدیک زینب وایستادم.
کتابچه های کوچکی که دعای جوشن کبیر بود به تعداد زائرین قرار شد بخریم، تا برادر زینب هزینه رو حساب کنه، چشمم به آباژورهای سنگ نمک که روی بعضیهاشون سوره وان یکاد و توحید نوشته شده بود و یه سری هم اسم ائمه بود خورد، داخل یه سری لامپ بود و روشن که میشد زیبایی خاصی داشت، به قدری مجذوبشون شدم، بی اختیار بدون اینکه به زینب وبرادرش بگم به سمتشون قدم برداشتم.
از فروشنده قیمت رو پرسیدم، از بین همه آباژورها یکیش که اسم یاصاحب الزمان ادرکنی داشت رو انتخاب کردم،
- اینا چه نازن!
باشنیدن صدای زینب برگشتم، همراه برادرش مشغول تماشای آباژورها شدن، روبه زینب با هیجان گفتم
- من اونی که اسم یا صاحب الزمان ادرکنی بود برداشتم، توهم میخوای یکی انتخاب کن
- اره بذار یکی هم من انتخاب کنم.
نگاهش به یکی از آباژورها که به شکل قلب بود و روش شعر عاشقانه نوشته بود انتخاب کرد، چشمم به یکیشون که به شکل قلب بود و روش بزرگ نوشته بود " توبمان بامن، تنها توبمان" قسمت پایینش هم چند خط شعر عاشقانه بود، افتاد.
به زینب نشونش دادم و گفتم اونم قشنگه ها، میتونی برا خونه ی خودت بخری!
زینب که از انتخاب خودش خوشش اومده، دوباره نگاهی به اونی که برداشته کرد و گفت
- اره اونم خیلی قشنگه، ولی حس خوبی نسبت به این پیدا کردم، از یه طرفم عاشق شعری هستم که روش نوشته شده.
با خنده گفتم
- باشه گلی، همونو بردار، آدم اولین بار هر چیزی چشمش رو بگیره، خوشش میاد و دلش پیش اون میمونه.
حواسم به برادر زینب رفت، بنده خدا منتظر خرید ما بود خیلی آروم گفتم
- ببخشید شمارو هم معطل کردم
سربه زیر با لبخند جواب داد
- نه خواهش میکنم، راحت باشین کلی وقت داریم.
فروشنده آباژورهای انتخابی ما رو داخل کارتنش گذاشت و کیف پولم رو درآوردم تا حساب کنم، برادر زینب مانع شد و سریع کارتش رو به فروشنده داد وگفت
- لطفا هر دو رو حساب کنید
مانعش شدم و گفتم
- علی اقا لطفا برا من رو حساب نکنید
همراهم پول هست
برای اولین بار با اسمش صدا کردم، خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
با خوشرویی جواب داد
- میدونم زهراخانم، اینم یه هدیه از طرف من و زینب قبول کنید
از این همه محبتشون شرمنده شدم، زینب هم از فرصت استفاده کرد و گفت
- میگم زهرا هر چی دوست داری از این فروشگاه انتخاب کن شاید منم به خاطر تو صاحب وسایل های جدید شدم.
علی آقا که نزدیکش بود، آروم به بازوش زد و گفت
- زینب بلبل زبونی نکن، اگه چیزی رو دوست داری بگو بخرم.
بالاخره وسایل ها تموم شد.
نزدیک اذان ظهر شد، فضای فروشگاه از صدای دلنشین اذان پرشد، زینب به برادرش گفت
- میگم اذان گفت، بریم حرم نمازمون رو بخونیم از اونجا بریم خونه؟
علی آقا جواب داد
- اگه زهرا خانم مشکلی نداشته باشن، منم موافقم.
- نه مشکلی نیست نماز بخونیم بعدش بریم.
به در خروجی فروشگاه رسیدیم، علی آقا رو به زینب گفت
- زینب جان سوییچ رو بگیر، ماشین پشت فروشگاهه، شما برین منم الان میام
باشه ای گفتیم و به سمت ماشین رفتیم.
روبه زینب گفتم
- داداشت کجا رفت؟
شونه بالا انداخت و جواب داد
- نمیدونم، شاید یه چیزی یادش اومده بخره.
بالاخره ماشین رو پیدا کردیم ونشستیم، طولی نکشید علی آقا با وسایل ها برگشت.
- شرمنده منتظر موندین.
زینب پرسید
-کجا رفتی پس؟
با محبت نگاهش کرد و جواب داد
- یه چیزی قرار بود بخرم، رفتم اونو گرفتم.
نایلون آباژور رو روی صندلی گذاشتم، صدای زنگ گوشیم بلند شد.
از داخل کیفم برداشتم و به شماره ناشناس نگاه کردم، جواب ندادم. دوباره شروع به زنگ خوردن کرد، علی آقا از آینه نگاهی به من کرد.
دل رو به دریا زدم و تماس رو وصل کردم، با سکوتی که توفضای ماشین حاکم بود صدای پشت خط داخل ماشین پیچید.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله با 1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۸ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت225
دل رو به دریا زدم و تماس رو وصل کردم، با سکوتی که توفضای ماشین حاکم بود صدای پشت خط داخل ماشین پیچید.
- الو سلام بفرمایید
- سلام زهرا، خوبی؟
باشنیدن صدای سعید، اخم هام تو هم رفت
بدون اینکه جواب بدم تماس رو قطع کردم.
زینب و برادرش که مطمئنم صداش رو شنیدن، سکوت کرده بودن.
برادر زینب چند باری از آینه نگاهم کرد.
دوباره تلفنم زنگ خورد، اگه بخوام خاموش کنم، احتمالش هست مامان زنگ بزنه اونوقت نگران میشه!
چشمم به گوشی بود که علی آقا گفت
- زهرا خانم اگه مزاحمه بدید من جواب بدم
دستپاچه گفتم
- نه...نه... آشناست
زینب به طرفم برگشت
- مشکلی پیش اومده؟ اگه کاری از دست ما برمیاد بگو
آروم لب زدم
- سعید پسر خالمه
زینب ابرو بالا انداخت، برگشت چشمم به نگاه علی آقا افتاد که اخم ریزی بین ابروهاش بود. نباید بذارم سوتفاهمی بشه
گوشیم دوباره زنگ خورد، تصمیم گزفتم جواب بدم تا دیگه زنگ نزنه
- برا چی زنگ میزنید؟
- چرا تماسم رو قطع میکنی؟ یعنی این قدر ازم بدت میاد!!!
- کارتونو بگین!
- راستش مامان گفت فردا میری مشهد، گفتم زنگ بزنم حلالیت بگیرم و بگم برای زندگی منم دعا کن زهرا.
باشنیدن جمله ی آخرش، یاد کارهایی که مهسا میکنه و سعید بی خبره افتادم دلم به حالش سوخت، اما نباید بدونه من اطلاع دارم، به همین خاطر گفتم
- زندگیتون که مشکلی نداره، ان شاالله خوشبخت بشید. حلالتون کردم کاری ندارین؟
- زهرا من اشتباه کردم، تاوان اشتباهاتم رو دارم پس میدم، فکر میکنم به خاطر نامردی که درحق تو کردم این بلاها سرم میاد
سردرد بدی گرفتم، چشم هام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
نمیدونم چی باید بهش بگم، یعنی خاله بهش گفته؟
- شنیدی چی گفتم زهرا
از صداش معلومه گریه کرده، سرم رو از روی صندلی برداشتم و نفس عمیقی کشیدم
- من هیچ وقت دعا نکردم زندگیت نابود شه،
برادر زینب ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شد.
- لطف کن دیگه بهم زنگ نزن، اگه حمید بفهمه خودت میدونی عصبی میشه.
علی آقا با یه بطری آب برگشت
سعید بابغض گفت
- فقط بگو حلالم میکنی
- حلالت کردم، خداحافظ
منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم، زینب بطری آب رو مقابلم گرفت
- زهرا جان، یکم آب بخور
تشکر کردم و گفتم
- ممنون، زحمت کشیدین، ببخشین سرم درد گرفت، عذر میخوام شما هم روزه هستید و پیش شمامیخورم
علی اقا همچنان اخم داشت، با کمترین صدای ممکن گفت
- خواهش میکنم.
دوباره ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
نمیتونم بفهمم چرا از این تماس ناراحت شد، بعداز اینکه سعید زنگ زد اخم هاش توهم رفت، بدی این گوشی اینه که صدا کمی پخش میشه، برای اینکه سو تفاهم برطرف بشه شماره ی خاله رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد
- جانم زهراجان
- سلام خاله مریم، خوبین، حاج احمد خوبه؟
- خداروشکر، کاری داشتی
نگاهی به برادر زینب کرد و گفتم
- سعید زنگ زده بود بهم...
از تو آینه حواسش به من بود، آرنجش رو به در تکیه داد و دستی به ریشش کشید
- خب چی گفت
- قضیه ی مهسا رو فهمیده؟
- خاله از پشت گوشی گفت
- فعلا که ما چیزی نگفتیم بهش چطور
نگاهم به زینب و برادرش بود که آروم صحبت می کردن، ضبط ماشین رو روشن کرد و صدای مداحی تو فضای ماشین پیچید احتمالا به خاطر اینکه صدا پخش میشه و نمیخوان من معذب بشم روشن کرد.
اون دوتا مشغول صحبت بودن، از اول تا آخر حرف های سعید رو به خاله گفتم خاله گریه کرد وجواب داد
- حتما خودش بو برده، بیچاره بچه م.
ممنون که گفتی زهرا، برو براش دعا کن تومشهد، شاید مشکلشون حل شه.
- چشم خاله، حتما دعا میکنم. کاری ندارین
بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم.
زینب که متوجه شد تلفنم تموم شده، به دستش رو تکیه به صندلی راننده کرد و به عقب برگشت
- زهرا جان برا پسرخاله ت مشکلی پیش اومده
از سؤال زینب تعجب کردم، با آرامش گفتم
- بله متاسفانه باهمسرش دچار مشکل شدن ،زنگ زد رفتیم حرم، برا زندگیشون دعا کنم
زینب لبخندی گوشه ی لبش نشست و نگاهی به برادرش کرد
- ان شاالله همه خوشبخت بشن و مشکل پسر خاله ت و زنش هم حل شه.
به پارکینگ حرم رسیدیم و سریع از ماشین پیاده شدم تا کمی هوای تازه بخورم، شاید از این استرس نجات پیدا کنم.
زینب و برادرش مشغول صحبت بودن، بی توجه بهشون آروم شروع به قدم زدن کردم، نگاهم به گنبد طلایی حرم افتاد ناخواسته اشکی سمج از روی گونه م پایین ریخت.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۸ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت226
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
زینب و برادرش مشغول صحبت بودن، بی توجه بهشون آروم شروع به قدم زدن کردم، نگاهم به گنبد طلایی حرم افتاد ناخواسته اشکی سمج از روی گونه م پایین ریخت، با پشت دست پاکش کردم، نمیخوام زینب و برادرش متوجه بشن گریه کردم.
با صدای پاشون برگشتم، زینب مثل همیشه لبخند به لب داشت، برادرش نگاهی بهم کرد، دیگه از اون اخم چند لحظه ی پیش خبری نبود.
علی آقا جلوتر از ما حرکت کرد و من و زینب با فاصله ازش رفتیم.
- زهرا جان، پسرخاله ت چی می گفت؟ چرا ناراحت بودی؟
- چی بگم، زنگ زده میگه فردا میری مشهد برا زندگیم دعا کن.
- مگه زندگیش مشکلی داره؟
- اره متاسفانه.
- ان شاالله مشکلشون حل شه، منم براشون دعا میکنم
الان بهترین موقعیته از زینب بپرسم چرا برادرش ناراحت بود
- میگم زینب جان، داداشت چرا ناراحت بود؟ حس میکنم بعداز تماس سعید ناراحت شد.
نگاهی به برادرش که جلوتر از ما میرفت و تسبیح عقیق دستش بود، کرد و جواب داد
- آخه چجوری بگم، علی....گفتنش سخته...
چشم هام رو ریز کردم و تو صورتش دقیق شدم
- علی آقا چی؟
- هیچی بابا، آخه داداش رو منم حساسه، فکر کرد مزاحمت شدن. الان بهش توضیح دادم که پسرخاله ت بود
ابرو بالا انداختم
- اگه روی تو حساس باشه، باز یه چیزی. ولی من...
- خب بالاخره رو تو هم غیرت داره...چون...خواهر دوستشی، وظیفه ی خودش میدونه اگه کسی مزاحم خواهر دوستش هم بشه...
خنده م گرفت و گفتم
- باشه بابا... اینقدر به مغزت فشار نیار، به هر حال ممنونم.
با اینکه حرف زینب قانعم نکرد، اما خوشحالم... دلیلش رو نمیدونم.
از پشت سر نگاهش کردم، سر به زیر جلو میرفت و هر از گاهی به پشت سرش نگاه میکرد تا مطمئن بشه ما دنبالشیم.
وارد حرم شدیم و دست به سینه گذاشتیم
- السلام علیک یا فاطمة المعصومه
کمی خم شدم و برادر زینب قبل از اینکه جدا شیم گفت
- نماز رو خوندین همین جا باشین تا بیام
بعداز رفتنش تجدید وضو کردیم و نماز رو با جماعت خوندیم. طبق گفته ی علی آقا همونجایی که گفته بود منتظر موندیم، بالاخره اومد و به طرف ماشین حرکت کردیم.
سوار ماشین که شدیم زینب گفت
- زهرا ساعت چند میری مسجد؟
- ساعت پنج
علی آقا از اینه نگاهی کرد و پرسید
- مگه قراره برید مسجد
- بله، قراره برم کمک خانم اسلامی، زنگ بزنیم
- اتفافا منم مسجد کار دارم ساعت چهارونیم با زینب میام دنبالتون.
- نه ممنون شاید داداش حمید خونه باشه میگم خودش میرسونه، به شما زحمت نمیدم
لبخندی گوشه ی لبش نشست
- زحمت نیست، رحمته! ما که میخوایم بریم مسجد، میایم دنبالتون.
نزدیک در خونه نگه داشت. چاره ای نیست مجبورم باهاشون برم، تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم.
چند قدمی دور نشده بودم که زینب صدام زد
- زهراجون، آباژورت جاموند
چقدر حواس پرت شدم، دوباره برگشتم و آباژور رو از دست زینب گرفتم و بعداز خداحافظی وارد خونه شدم.
مامان و خانم جون دراز کشیده بودن، سلام دادم و وارد اتاقم شدم.
آباژور روی میزنم گذاشتم وسیمش رو به برق زدم.
با روشن شدنش، اسم یا صاحب الزمان خودنمایی می کرد، از خرید امروزم خیلی راضیم، لباس هام رو عوض کردم و کمی روی تخت دراز کشیدم. ساعت گوشی رو روی چهار تنظیم کردم تا خواب نمونم.
باصدای هشدار گوشیم بیدار شدم و به طرف سرویس رفتم، آبی به دست و صورتم زدم.
مامان مشغول پختن افطار بود،سلام دادم و مامان پرسید
- چرا چیزی نخوردی؟
همونطور که در یخچال رو باز می کردم، گفتم
- خیلی خسته بودم
یه دونه تختم مرغ برداشتم و نیمرو درست کردم. لقمه ی آخر رو تودهنم گذاشته بودم که گوشیم روشن شد، پیام از طرف زینبه، بازش کردم
- سلام عزیز، چهارو نیم دم در باش
جوابش رو دادم و به اتاق رفتم و آماده شدم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۹ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت227
بعد از خداحافظی از مامان و خانم جون کفش هام رو پوشیدم و به طرف در رفتم ، زینب و برادرش داخل ماشین پرشیای سفیدرنگ منتظرم بودن، با دیدنم هر دو از ماشین پیاده شدن و سلام دادن.
جوابشون رو دادم و سوار ماشین شدیم، بوی عطر مردونه، کل فضای ماشین رو پر کرده بود.
نزدیک مسجد رسیدیم و برادر زینب گفت
-شما برید داخل، منم ماشین رو پارک کنم بیام
به همراه زینب وارد حیاط بزرگ مسجد شدیم، نگاهی به وسایل های داخل حیاط کردم. رو به زینب گفتم
- احتمالا اینا برای مشهده.
- اوهوم، دیروز با داداش اومدیم و تمام اینارو بیرون گذاشت
- جدی؟
لبخند دندون نمایی کرد و جواب داد
- البته آقا محمد هم اینجا بود
خنده م گرفت و گفتم
- پس بگو به خاطر آقاتون اومده بودی
- خودش زنگ زد گفت امروز فقط من و علی مسجدیم خواستی توهم بیا ببینمت، منم از خدا خواسته به علی گفتم و اومدم.
کفش هامون رو در آوردیم و وارد مسجد شدیم. خانم اسلام برگه هارو مقابلش گذاشته بود و به هر کدوم زنگ میزد جلوش با خودکار علامت میذاشت.
با دیدن ما، بلند شد و بعداز سلام و احوالپرسی، دوباره مشغول شد.
- به چند نفر زنگ زدی
- تقریبا بیست نفر زنگ زدم، بعضیاشون خونه نیستن، یه سریاشونم چندتا خانواده باهم هستن، به یکیش زنگ بزنم به بقیه اطلاع میده.
خودکار رو برداشتم و گفتم
- من شماره هارو میگم، تو برگه هم علامت میزنم، توهم زنگ بزن، فقط بهشون گفتی فردا شام با خودشونه؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد
- اره گفتم.وای زهرا خیلی استرس دارم
- استرس چی؟
- خدا کنه مثل پارسال همه چی خوب پیش بره، امسال هم بچه تو کاروان زیاده، تعداد زائرین هم بیشتر از پارساله.
- نگران نباش، امسال نیرو زیاد داریم. تقسیم کار بشه راحت میتونیم از پسش بربیایم. فقط موقع سحری برامون سخته باید کل کوپه ها سحری بدیم.
- اره امشب باید زود بخوابیم، چون فردا ساعت نه باید مسجد باشیم نون بسته بندی کنیم. تومسیر فقط سحری قراره بدیم، چایی و میوه هم که خودشون میارن بعداز شامشون میخورن.
- سحری رو کی آماده میکنه؟
- نمیدونم اینو آقای محبی هماهنگ میکنه.
دوباره شروع به گرفتن شماره کرد، تقریبا اخرای لیست رسیدیم، از بیرون حیاط صدای آشنایی میومد، از در شیشه ای مسجد نگاهی به بیرون کردم، با دیدن حمید و سحر لبخند به لبم اومد روبه زینب و خانم اسلامی گفتم
- سحر و داداش حمید اومدن.
سحر وارد مسجد شد و باهاش دست دادم
- سلام خوب شد اومدی
- اره دلم طاقت نیاورد، اقاحمید تازه اومده بود خونمون، مامان گفت بعداز یه ساعت دیگه میریم خونه ی خاله، منم از فرصت استفاده کردم گفتم بیایم سری به شما بزنیم
- خوب کاری کردی.
دستش رو گرفتم پیش بقیه رفتیم، نیم ساعتی داخل مسجد مشغول بودیم که حمید زنگ زد به سحر که برن، همراه سحر به حیاط رفتم، حمید و علی آقا و آقا محمد مشغول صحبت بودن، نزدیک رفتیم و سلام دادیم.
حمید با دیدنم گفت
- زهرا جان ما عجله داریم، اگه میری خونه، بیا همراه ما، تورو برسونیم بعد بریم.
نگاهی به سحر کردم
- نه شما برین، خودم میرم. ده دقیقه راهه دیگه.
علی آقا کارتن بزرگی رو روی بقیه کارتن ها گذاشت و گفت
- حمید جان زینب هم اینجاست، اگه عجله داری برو، ما که میخوایم بریم خونه، زهرا خانمم میرسونیم
حمید با محبت نگاهم کرد و روبه علی آقا گفت
- امروز شام دعوتیم، باید بریم خونه ی خاله ی خانم، زحمت میشه برات
حمید تا کسی رو نشناسه اجازه نمیده با کسی برم، الانم چون از علی آقا مطمئنه و مثل چشم هاش بهش اعتماد داره، خیالش راحته. ولی باید بهونه ای بیارم تا خودم برگردم و مزاحمشون نشم. از فرصت استفاده کردم و جواب دادم
- نه ممنون، منم بیرون یکم کار دارم باید خرید بکنم، خودم میرم. شمام زود برین که آقا سید و پروانه خانم منتظرن.
با سحر دست دادم و حمید چشمکی زد وکنار گوشم گفت
- مواظب خودت باش، ته تغاری بابا!!
لبخندی به این همه محبتش زدم و گفتم
- برین درپناه حق.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۹ آذر ۱۴۰۲
آهی از ته دلم کشیدم و گفتم
- مریم جان، امام رضا غریبه، تواین سفر هم خانواده ت میان، خدا رو چه دیدی یهو نظر بابات برگرده و رضایت بده.
- خداکنه زهرا، یعنی میتونم اون روز رو ببینم دعا کن
- خودم محتاج دعام مریم، هرکسی یه مشکلی داره، ولی اینو بدون برای خدا غیر ممکنی وجود نداره، حالا یکم بخند اینجوری میری خونه، فکر میکنن اتفاقی افتاده برات
🔴رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای زودتر از بقیه تمومش کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹لطفا رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۱۰ آذر ۱۴۰۲
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت230
بعد از خوردن سحری و خوندن قران چشمم به اتاق حمید افتاد که لامپش روشن بود.
انگار حمیدم دست کمی از من نداره و خوابش نمیبره، بهتره به اتاق حمید برم، در اتاقش رو زدم و وارد شدم
- تو هم خوابت نمیبره؟
زیپ ساکش رو بست و روی تخت نشست، کنارش نشستم
- زهرا اولین باره بدون مامان و بابا میریم زیارت، نمیدونم فکرم پیش باباست.
این روزا مغازه شلوغه، خیلی خسته میشه
- خب مگه حسین مغازه نیست؟
- اره اون که هست، ولی کاش من به جای بابا میموندم.
- قربون داداش دلسوز و مهربونم بشم.
ولی خودت که میدونی بابا و مامان میخواستن تو وسحر اولین سفرتون باهم باشین.
خندید و گفت
- اره، خدارو شکر مامان و بابا خیلی فکر بچه هاشونن. واقعا خوشحالم که عروس خوبی هم نصیبشون شده.
- اره واقعا! به نظرم یکم بخواب، چون امروز سر هممون شلوغه!
- اگه خواب به چشمم بیاد از خدامه.
از روی تخت بلند شدم
- پس من دیگه میرم، فقط اگه میشه ساعت نه من و سحر رو برسونی مسجد
دست روی چشمش گذاشت
- چشم، علی گفت خودمم بیام
- چشمت روشن به دیدار مولا
به اتاق خودم برگشتم و دراز کشیدم شاید یکم استراحت کنم، ولی استرس دارم از اینکه قراره کل این سفر با آقای محبی چشم توچشم بشم، هرلحظه حواسش بهم هست، باید کاری کنم که زیاد جلوی چشمش نباشم.
باصدای حمید از خواب بیدار شدم، نمیدونم کی چشم هام گرم شده و خوابم برده.
- زهرا پاشو یه ربع به نه شده
چشم هام رو مالیدم و روی تخت نشستم.
- اصلا نفهمیدم کی خوابم برده
- مامان گفت اول یکم صبحانه بخور بعد بریم. زود بیا
باشه ای گفتم و بعداز شستن دست و صورتم، چند لقمه خوردم و زود آماده شدم.
به دنبال سحر رفتیم و حمید ماشین رو کنار مسجد نگه داشت.
همراه سحر پیاده شدیم و وارد حیاط مسجد شدیم.
یاد پارسال افتادم، دوباره همون شور و حال و همون مداحی که دوستش دارم
" خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن؛
همه نقاره ی یا ضامن آهو میزنن!
یکی بین ازدحام میگه کربلا میخوام
یکی میبنده دخیل بچم مریضه به خدا؛ برام عزیزه به خدا
آقاجون آقاجون؛
شب اول ماهه همه دلها پر آهه
ببین خواهشم امشب فقط یه نیم نگاهه!
چی میشه آقا منو کفتر گنبد کنی؟ راهی مشهد کنی!
کاش منم مثال آهو توی صحرا بودم؛ صید تو مولا بودم
علی موسی الرضا؛ یا علی موسی الرضا
حلقه اشک تو چشم هام جمع شد، پسرها تند تند وسایل سفر رو آماده می کردن،
- شما نمیخواین برین داخل؟
نگاهی به حمید، که پشت سرم بود کردم و با لبخند گفتم
- چرا الان میریم، عاشق این لحظه ام. مثل پارسال حال و هوای حرم داره
- به به ، آقا حمید. اجازه میدید بریم داخل؟
صدای علی آقاست، همراه زینب رسیدن، بعداز سلام و احوالپرسی وارد مسجد شدیم، مریم و چند نفر از خانم ها، نون و نایلون و بقیه سایل رو آماده ی بسته بندی کرده بودن.
کنارشون نشستیم، همراه با مداحی زیر لب زمزمه می کردم که با دیدن صدیقه خانم و دخترش به احترامش بلند شدیم.
ابن بار حجاب حدیث کمی تغییر کرده، خوشحال شدم و کنار خودمون براش جا باز کردم
- خوبی حدیث خانم؟
دستی به شالش کشید و جواب داد
- خداروشکر خوبم، نمیدونی چقدر خوشحالم امروز میریم، لحظه شماری می کردم برا این لحظه!
- دقیقا این حال وهوای هممونه.
چند تا از نون ها رو مقابل حدیث گذاشتم و همراه نایلون و قاشق و چنگال بهش دادم و گفتم
- نیت کن و کارتو شروع کن!
- میگما واقعا آدم حاجت روا میشه اگه تو این جور جاها کمک کنه؟
- امام رضا خیلی مهربونه، اگه حاجتت به صلاحت باشه مطمئن باش میگیری.
نگاهی به حیاط مسجد کرد و چشم هاش رو بست و بعداز نیت و صلوات بهم گفت
- توهم برام دعا میکنی؟ راستش به حاجتی تو دلم هست که به کسی نمیتونم بگم.
بادیدن پسرهایی که مشغول بودن، حدس اینکه حاجتش چی میتونه باشه سخت نیست، بامحبت نگاهش کردم وگفتم
- معلومه که دعا میکنم، توهم برا من دعا کن. اما از خدا میخوام هرچیزی به صلاحته برات رقم بزنه.
شروع به کار کرد و گفت
- خب اگه خدا بخواد میتونه به صلاحمون بکنه دیگه!
- به هر حال همه کارهای خدا حکمتی داره، راضی باش به چیزی که خدا میخواد
سرش رو پایین انداخت. همراه با بسته بندی ذکر میگفتم و توحال وهوای خودم بودم. نگاهی به ساعت کردم، تقریبا سه ساعتی میشه مسجد هستیم و الان اذان میگه، چقدر زمان زود می گذره ، کارها تموم شد و نماز رو خوندیم و بقیه به خونشون رفتن تا آماده ی رفتن به راه آهن بشن!
حمید به همراه اقا محمد وبرادر زینب، تو حیاط با هم مشغول صحبت بودن و میخندیدن.
به سمتشون رفتیم و بعداز خداحافظی، سحر رو خونشون رسوندیم و به خونه برگشتیم.
♥️قسمتاولرماندرحالتایپ
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
۱۱ آذر ۱۴۰۲