•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت220
تماس رو قطع کردم و کش وقوسی به بدنم دادم و بلند شدم
بعداز خوردن صبحانه ی مختصری که به خاطر داروها میخورم، گوشی رو برداشتم و شماره ی سحر رو گرفتم.
بعداز چند بوق صداش تو گوشم پیجید
- سلام بر خواهر شوهر گرامی
از لحنش خنده م گرفت
- سلام بر عروس یکی یه دونه ی حاج رضا، خوبی؟
- خداروشکر، توخوبی؟ چه خبرا
- خوبم، خانم اسلامی زنگ زد گفت ساعت پنج میره مسجد برا فردا با زائرا هماهنگ شه، گفتم ببینم میای باهم بریم؟
- اووووم...راستش امروز خاله م فهمید میرم مشهد، دعوتمون کرد افطار بریم خونشون، آقا حمیدم قراره بیاد. چون فردا صبحم مسجد باید بریم بسته بندی، میخوام امروز کارهامو تموم کنم. اگه وقت کردم میام یه سری بهت میزنم.
- باشه گلم، خوش بگذره. منم دوباره چک کنم ببینم وسایلی جانمونده باشه، بابد کارهامو امروز تموم کنم فردا سرمون خیلی شلوغه. کاری نداری؟
- نه عزیزم، به مامان و خانم جون سلام برسون
- سلامت باشی، خداحافظ
تماس رو قطع کردم، پیش خانم جون که تو اتاق مهمون، مشغول جمع کردن لباسهاش بود، رفتم و از پشت بغلش کردم وصورتش رو محکم بوسیدم.
- سلام عشقم.
خندید و از بالای عینکش نگاهم کرد
- سلام به روی ماه نشسته ت.
- ااااا....خانم جون، رو دست خوردین، صورتمو شستم، صبحونه م رو هم خوردم
دوباره خندید و مشغول تا کردن بقبه لباسهاش شد
- ساکتون رو جمع میکنین؟
- اره مادر، خداروشکر بالاخره میرم پابوس امام رضاعلیه السلام.
نگاهی به قاب عکس آقاجون کردم که روی لباس هاش گذاشت
- چقدر دلم برای آقاجون تنگ شده
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت و با گوشه ی روسریش پاک کرد
- منم دلم براش تنگ شده، آخرین بار با خودش رفته بودم، اما الان تنها میرم و فقط یه قاب عکس و کلی خاطره ازش برام مونده
- قربونت بشم، طاقت گریه تون رو ندارم، خدابیامرزه آقاجون رو، ان شاالله با امام حسین علیه السلام محشور شه.
مامان وارد اتاق شد و با دیدن من وخانم جون، نزدیک شد وپرسید
- چیزی شده؟
خانم جون پشتش به مامان بود، با چشم و ابرو گفتم که یاد آقا جون افتاده، برای اینکه از این حال وهوا درش بیارم با خنده گفتم
- نه مامان جون، از اینکه شما نمیاین، خانم جون دلش از الان تنگ شده.
مامان کنار خانم جون نشست
- خیلی دلم میخواست ماهم بیایم، اما شما به جای ما نهایت استفاده رو ببرین و به ماهم دعا کنین
خانم جون پیشونی مامان رو بوسید و گفت
- حتما دخترم، حواست به مریم باشه، شرایط سختی داره
- چشم، خیالتون راحت
چشم از خانم جون برداشتم و گفتم
- کار داشتین مامان؟
- پاک یادم رفت، اره زینب پشت خطه، گوشیت زنگ زده جواب ندادی، زنگ زده تلفن خونه، برو زیاد منتظر نباشه
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞