•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت221
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- پاک یادم رفت، اره زینب پشت خطه، گفت گوشیت زنگ زده جواب ندادی، زنگ زده تلفن خونه، برو زیاد منتظر نباشه
با عجله سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم
- الو سلام زینب جان خوبی؟
- سلام عزیز خوبم، چقدر دیر کردی، کم مونده بود قطع کنم
- شرمنده تو اتاق بودم، جونم کاری داشتی؟
- اره، راستش داداش می گفت یه سری به فروشگاه محصولات فرهنگی بزنیم برای مشهد وسایل بخریم، خودش بیمارستانه، گفتم به توبگم ببینم میای دوتایی بریم؟
- اره الان دستم خالیه، بذار به مامان بگم بهت پیام میدم.
- باشه منتظرم، فقط زود خبرم کن
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، پیش مامان وخانم جون برگشتم.
مامان ساک خانم جون رو بست و گوشه ی اتاق گذاشت، نزدیکش رفتم و گفتم
- مامانی، زینب میگه میای بریم بیرون خرید کنیم، اجازه هست برم؟
مامان دستش رو پشت کمرش گذاشت وصاف وایستاد، معلومه کمرش درد میکنه
- اگه دوست داری برو، فقط زیاد تو گرما نمونین، گرمازده میشین!
خوشحال از اینکه میتونم برم، سریع به زینب پیام دادم و آماده رفتن شدم.
همزمان که کفشم رو میپوشیدم به مامان وخانم جون گفتم
- شما چیزی لازم ندارین بخرم؟
خانم جون گفت لازم نداره و مامان نزدیکم شد، از کیفش مقداری پول درآورد و سمتم گرفت
- بیا مادر اینم پیشت باشه، لازمت میشه
- نه مامان، نیازی نیست. بابا دیروز به کارتم پول ریخته، دارم
مامان دست برنداشت و گفت
- حالا اینم پیشت باشه، برا تو راهتون چیزی دلت خواست بخر
لبخندی به این همه محبتش زدن و تشکر کردم، بعداز خداحافظی سریع از خونه بیرون اومدم و به محض رسیدنم، زینب در رو باز کرد و سلام داد
- سلام، دیر که نکردم
- نه اتفاقا به موقع بود، منم تازه اومدم دم در، میگم هوا گرمه صبر کن یه اسنپ بگیریم بریم
- باشه، من که گوشیم ساده ست، نمیتونم. تو بگیر زود بریم برگردیم، چون بعداز ظهر هم باید برم مسجد.
زینب همونطور که سرش توگوشی بود و اسنپ می گرفت، جواب داد
- برا چی میری؟
- خانم اسلامی قراره به خونواده ها زنگ بزنه، فردا سرساعت راه آهن باشن. گفت منم برم کمکش.
- اهان ببینم شاید منم اومدم باهم رفتیم
چند دقیقه ای گذشت و ماشین اومد.
سوار ماشین شدیم، آدرس یکی از فروشگاه های محصولات فرهنگی رو زده بودیم زینب کرایه رو حساب کرد و پیاده شدیم. روبه زینب گفتم
- خب اینم ازفروشگاه، بریم داخل ببینیم چیا داره. حالا چیا مدنظرتونه بگیرین؟
- والا داداش گفت برای خادما، پیکسل به تعداد بخریم و یه سری هم دعاهای کارتی پرس شده و هرچی که لازمه.
- باشه بریم ببینیم توکل به خدا.
به قسمتی که انواع پیکسل داشت رسیدیم، چند نمونه رو انتخاب کردم و به زینب نشون دادم
- نظرت چیه، اینارو ببین، به نظرم خادم المهدی قشنگتر از همشونه.
زینب نگاهی به پیکسل ها کرد و تایید کرد، به تعداد خریدیم و دوباره داخل فروشگاه قدم زدیم. کمی نگذشته بود زینب گفت
- زهرا جان، به نظرت سرویس کجاست
-نمیدونم، بذار از این خانمه بپرسم
از خانمی که تو قسمت کتابفروشی بود پرسیدیم، همراه زینب به قسمتی که سرویس اونجا بود رفتیم. زینب وسایل هاش رو دست من داد و گفت
- فقط زهرا چون تجوید وضو هم میخوام بکنم، شاید یکم طول بکشه، اگه گوشیم زنگ زد جواب بده.
باشه ای گفتم و بعداز رفتن زینب روی یکی از صندلی ها نشستم، صدای گوشی زینب بلند شد، از داخلش گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم داداش گلم، دودل شدم جواب بدم یانه!!
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞