eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ بعد از خداحافظی از مامان و خانم جون کفش هام رو پوشیدم و به طرف در رفتم ، زینب و برادرش داخل ماشین پرشیای سفیدرنگ منتظرم بودن، با دیدنم هر دو از ماشین پیاده شدن و سلام دادن. جوابشون رو دادم و سوار ماشین شدیم، بوی عطر مردونه، کل فضای ماشین رو پر کرده بود. نزدیک مسجد رسیدیم و برادر زینب گفت -شما برید داخل، منم ماشین رو پارک کنم بیام به همراه زینب وارد حیاط بزرگ مسجد شدیم، نگاهی به وسایل های داخل حیاط کردم. رو به زینب گفتم - احتمالا اینا برای مشهده. - اوهوم، دیروز با داداش اومدیم و تمام اینارو بیرون گذاشت - جدی؟ لبخند دندون نمایی کرد و جواب داد - البته آقا محمد هم اینجا بود خنده م گرفت و گفتم - پس بگو به خاطر آقاتون اومده بودی - خودش زنگ زد گفت امروز فقط من و علی مسجدیم خواستی توهم بیا ببینمت، منم از خدا خواسته به علی گفتم و اومدم. کفش هامون رو در آوردیم و وارد مسجد شدیم. خانم اسلام برگه هارو مقابلش گذاشته بود و به هر کدوم زنگ میزد جلوش با خودکار علامت میذاشت. با دیدن ما، بلند شد و بعداز سلام و احوالپرسی، دوباره مشغول شد. - به چند نفر زنگ زدی - تقریبا بیست نفر زنگ زدم، بعضیاشون خونه نیستن، یه سریاشونم چندتا خانواده باهم هستن، به یکیش زنگ بزنم به بقیه اطلاع میده. خودکار رو برداشتم و گفتم - من شماره هارو میگم، تو برگه هم علامت میزنم، توهم زنگ بزن، فقط بهشون گفتی فردا شام با خودشونه؟ سرش رو به نشونه تایید تکون داد - اره گفتم.وای زهرا خیلی استرس دارم - استرس چی؟ - خدا کنه مثل پارسال همه چی خوب پیش بره، امسال هم بچه تو کاروان زیاده، تعداد زائرین هم بیشتر از پارساله. - نگران نباش، امسال نیرو زیاد داریم. تقسیم کار بشه راحت میتونیم از پسش بربیایم. فقط موقع سحری برامون سخته باید کل کوپه ها سحری بدیم. - اره امشب باید زود بخوابیم، چون فردا ساعت نه باید مسجد باشیم نون بسته بندی کنیم. تومسیر فقط سحری قراره بدیم، چایی و میوه هم که خودشون میارن بعداز شامشون میخورن. - سحری رو کی آماده میکنه؟ - نمیدونم اینو آقای محبی هماهنگ میکنه. دوباره شروع به گرفتن شماره کرد، تقریبا اخرای لیست رسیدیم، از بیرون حیاط صدای آشنایی میومد، از در شیشه ای مسجد نگاهی به بیرون کردم، با دیدن حمید و سحر لبخند به لبم اومد روبه زینب و خانم اسلامی گفتم - سحر و داداش حمید اومدن. سحر وارد مسجد شد و باهاش دست دادم - سلام خوب شد اومدی - اره دلم طاقت نیاورد، اقاحمید تازه اومده بود خونمون، مامان گفت بعداز یه ساعت دیگه میریم خونه ی خاله، منم از فرصت استفاده کردم گفتم بیایم سری به شما بزنیم - خوب کاری کردی. دستش رو گرفتم پیش بقیه رفتیم، نیم ساعتی داخل مسجد مشغول بودیم که حمید زنگ زد به سحر که برن، همراه سحر به حیاط رفتم، حمید و علی آقا و آقا محمد مشغول صحبت بودن، نزدیک رفتیم و سلام دادیم. حمید با دیدنم گفت - زهرا جان ما عجله داریم، اگه میری خونه، بیا همراه ما، تورو برسونیم بعد بریم. نگاهی به سحر کردم - نه شما برین، خودم میرم. ده دقیقه راهه دیگه. علی آقا کارتن بزرگی رو روی بقیه کارتن ها گذاشت و گفت - حمید جان زینب هم اینجاست، اگه عجله داری برو، ما که میخوایم بریم خونه، زهرا خانمم میرسونیم حمید با محبت نگاهم کرد و روبه علی آقا گفت - امروز شام دعوتیم، باید بریم خونه ی خاله ی خانم، زحمت میشه برات حمید تا کسی رو نشناسه اجازه نمیده با کسی برم، الانم چون از علی آقا مطمئنه و مثل چشم هاش بهش اعتماد داره، خیالش راحته. ولی باید بهونه ای بیارم تا خودم برگردم و مزاحمشون نشم. از فرصت استفاده کردم و جواب دادم - نه ممنون، منم بیرون یکم کار دارم باید خرید بکنم، خودم میرم. شمام زود برین که آقا سید و پروانه خانم منتظرن. با سحر دست دادم و حمید چشمکی زد وکنار گوشم گفت - مواظب خودت باش، ته تغاری بابا!! لبخندی به این همه محبتش زدم و گفتم - برین درپناه حق. 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صبح با تکونهای دستی بیدار شدم، علی رو دیدم که نون تازه تو دستش بود لبخندی زد و گفت - زهرا جان پاشو زود یه نیمرو بپزیم بخوریم بریم بوی نون تازه باعث شد خواب از سرم بپره، باشه ای گفتم و پتو رو کنار زدم. موهام رو بستم، علی به آشپزخونه رفت و منم وارد سرویس شدم تا ابی به دست و صورتم بزنم. از سرویس که بیرون اومدم علی سفره رو باز کرده بود و تمام وسایل رو آماده گذاشته بود. کنارش نسشتم و بعد از خوردن صبحانه به اتاق برگشتم تا اماده شم. چون امروز باید وسایل رو جمع کنیم و ممکنه لباسهام کثیف بشه، دو دست لباس برداشتم و داخل نایلون گذاشتم تااگه کثیف شد عوض کنم. از صدای تق و توق آشپزخونه مشخصه که داره ظرفارو میشوره. با بلند شدن صدای گوشیش که از کنار تخت میومد، نگاهی به شماره کردم و سریع به اشپزخونه بردم - علی جان، مامان پشت خطه دستاش رو با پشت بلوزش خشک کرد و گوشی رو ازم گرفت. تو این فاصله سریع چادرم رو سر کردم و وسایلی که اونجا لازم بود رو برداشتم، کیف پزشکی علی و کتش رو از اتاق برداشتم و پیشش رفتم. تلفنش تموم شده بود و موهاش رو شونه میکرد - مامان چی میگفت؟ - گفت اومدنی زینبم بیارید، دوتا هم بربری بگیرین از داخل کشو پارچه ای که برای نون کنار گذاشته بودم برداشتم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. بعد از سوار کردن زینب و گرفتن بربری، مستقیم به خونشون رفتیم. با دیدن مادر جان که دستمالی به سرش بسته و مشغول جمع کردن وسایل بود، سلام دادیم و نگاهم به سفره ی باز وسط اتاق افتاد. چون تو خونه چند لقمه خورده بودم برای اینکه مادرجان ناراحت نشه دو لقمه برداشتم‌و بعد از خوردن چایی یکی از کارتنهارو برداشتم و مشغول جمع کردن وسایل شکستنی شدم. وقتی تموم شد با ماژیک روش نوشتم که شکستنیه تا موقع اثاث کشی حواسشون باشه. علی هم دوساعتی کمکمون کرد و چون کار داشت رفت، نرگس که مشغول جمع کردن اتاق خودش بود، با زینب تمام وسایل آشپزخونه رو جمع کردیم و یخچال و اجاق گاز رو داخل آشپزخونه شستیم و دستمال کشیدیم و گوشه ای گذاشتیم تا سراغ بقیه ی کارمون بریم. به خاطر کمردرد روی صندلی نشستم تا کمی استراحت کنم، گوشی رو برداشتم و شماره ی مامان رو گرفتم و گفتم که اینجا برای کمک اومدم. تقریبا نزدیک ساعت دوازده بود و ماهم بیشتر وسایل رو جمع کرده بودیم، چون علی عصر میخواست بیاد قرار شد ماشینها هم عصر برای بردن اثاث بیان. مشغول خوردن چایی بودم که زنگ خونه به صدا دراومد . زینب با تعجب پرسید - مامان کسی میخواست بیاد؟ - نه والا، شاید مأمور برق و گازه برو باز کن. چادرم رو سر کردم و از پشت پنجره نگاه کردم ببینم کیه! با دیدن شخص روبروم لبخندروی لبم اومد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌