•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت206
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
آقا محمد و برادر زینب درباره برنامه ی مشهد صحبت می کردن، نمیدونم چی میخواست بیاره، ببخشیدی گفت و بلند شد،به طرف اتاق رفت
بعداز رفتن علی آقا، حمید دوباره پیام داد
- میشه بری پیش سحر؟
جوابش رو دادم و به زینب گفتم سری به سحر بزنم و برگردم.
چادرم رو مرتب کردم و بلند شدم.
سر به زیر وارد راهرویی که سرویس اونجا بود شدم.
خوبیه سرویسشون اینه وقتی توهال هستیم اصلا دید نداره اتاق خواب ها هم همینطور.
اطرافو خوب نگاه کردم، به خیال اینکه کسی نیست، جلوی آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم، دیتی به ابروهام کشیدم، روسریم رو مرتب کردم و کش چادر رو روی روسری تنظیم کردم و با دیدن چشم های بادومی و ابروهای کشیده پیوندیم، لبخندی به خودم زدم و زبونم رو برا خودم در اوردم و اروم گفتم
- خوشگل کی بودی توووو!
همون دیوونه بازیای همیشگیم که جلوی اینه میکنم. خیلی خسته شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و همین که برگشتم با دیدن برادر زینب که از اتاقش بیرون اومد و نگاهم کرد، هین بلندی کشیدم. بنده خدا خودشم ترسید و دستپاچه گفت
- چی شد؟
- هـ...هیچی، ببخشید حواسم نبود شما اینجایین
خدایا یعنی از کی اینجا بوده، وقتی جلوی آینه به خودم میخندیدم دیده؟ ان شاءالله که ندیده چون همین الان بیرون اومد.
لبخندی روی لبش نشست و سر به زیر گفت
- کاری داشتین؟
- نه...نه...یعنی اره
دست هام بدجور می لرزیدن، تیر کشیدن قلبم هم از یه طرف اذیتم میکنه، سرش رو بالا اورد و چینی به پیشونیش نشست، تا حالا ندیده بودم مستقیم نگاهم کنه
- زهرا خانم، حالتون خوبه؟؟
- بله چطور
- احساس میکنم رنگتون پریده، داروهاتون رو خوردین؟
- نه چیزی نیست،حالم خوبه، داروهامم خوردم.
دوباره دقیق نگاهم کرد
- مطمئنین چیزی نیست؟؟
خواستم جواب بدم که در سرویس باز شد و سحر با دیدن ما که مشغول صحبت بودیم اولش تعجب کرد، نباید بذارم سوتفاهم شه. سریع گفتم
- چقدر دیر کردی، نگرانت شدم
لبخند کجی زد و قبل از اینکه جواب بده به علی آقا گفتم
- من حالم خوبه، نگران نباشید. شما بفرمایید
سرش رو تکون داد و به هال رفت.
سحر نزدیکم شد با تشر گفتم
- چته، چرا اونجوری نگاهمون میکردی
- خودت باشی چیکار میکنی، از سرویس بیرون اومدم دیدم شما دوتا گرم صحبتین
- چی چیو گرم صحبتیم، داداش حمید گفت بیام ببینم چرا دیر کردی، از شانس بدم نگو برادر زینب تو اتاق بود منم داشتم جلو آینه دیوونه بازی در میاوردم، سحر خدا کنه ندیده باشه، آبروم رفت
سحر که موزیانه میخندید جواب داد
- عمدی که نکردی، درضمن آدم آبروش پیش خدا نره.
لب پایینم رو با دندونم فشار دادم، احساس میکنم بعداز دیدن برادر زینب، استرس و هیجان باعث شد تیر کشیدن قلبم به صورت مداوم بشه. اما به روی خودم نیاوردم و همراه سحر به هال رفتیم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت207
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
لب پایینم رو با دندونم فشار دادم، احساس میکنم بعداز دیدن برادر زینب، استرس و هیجان باعث شد تیر کشیدن قلبم به صورت مداوم بشه. اما به روی خودم نیاوردم و همراه سحر به هال رفتیم
حمید با دیدن سحر، کمی طلبکاره، اما پشیمونی و نگرانی رو تو نگاهش میتونم ببینم. سحر نگاهش کرد و شرمنده سرش رو پایین انداخت، حمید چون هنوز کمی عصبیه و غرورش اجازه نمیده از سحر حالش رو بپرسه، رو به من کرد و با چشم و ابرو اشاره کرد چی شد؟ چشم هام رو بستم ، یعنی اینکه همه چی آرومه.
کنار زینب نشستیم، زینب چایی و میوه جلومون گذاشت، روبه سحر گفت
- حالت خوبه؟
- اره خداروشکر
بابت میوه و چای تشکر کردیم، سرم رو بالا آوردم و با دیدن برادر زینب که نگاهم می کرد و علتش رو به خوبی میدونم، اینکه نگران قلبمه، سرم رو پایین انداختم و مشغول خوردن چایی شدم.
اما این درد بی موقع باعث شده هی وول بخورم و انگار که میخوام قولنجم رو بشکنم، به این طرف و اون طرف خم شدم. سحر روبهم گفت
- قولنج شدی؟
با خنده گفتم
- اره فکر کنم.
زینب گفت
- خب بیا بریم اتاق بخواب، پشتت رو لگد کنم، قولنجت بشکنه، خوب شو
- نه...نه همینجوری هم میتونم بشکنم. الان خوب میشم
نگاهی به ساعت کردم بهتره یه قرص دیگه بخورم شاید آرومم کنه، آروم طوری که کسی نبینه، داخل کیف یه قرص رو از ورقش در آوردم و تو دستم قایم کردم، روبه زینب وسحر گفتم
- من برم سرویس برگردم
سریع بلند شدم و به سرویس رفتم.
در رو باز کردم، آب روشویی رو باز کردم قرص رو تو دهنم گذاشتم، دو مشت آب پشت سرش خوردم.
جلوی آینه نگاهی به خودم کردم، بنده خدا حق داشت، یکم رنگم پریده. خوب شد بقیه متوجه نشدن.موندنم رو کمی طول دادم و چادرم رو مرتب کردم، بعداز سرویس بیرون اومدم.
صدای خنده ی جمع بلند شد، تنها کسی که مجلس رو گرم کرده بود، نامزد زینبه.
خواستم به هال برم که صدایی از پشت سر باعث شد جام میخکوب شم.
- زهرا خانم؟
چشم هام رو بستم، جواب اینو چی بدم نگاهی به اطراف کردم و آروم برگشتم
- بله
چند قدمی نزدیکتر شد
- درد دارین درسته؟
باید یه جوری از سرم بازکنم
- گفتم که نگران نباشین، چیز خاصی نیست
نگران گفت
- من به استادم قول دادم مراقبتون باشم، الانم از ظاهرتون میتونم بفهم چتونه!!
جدی گفتم
- اگه به خاطر قولتون به آقای دکتره، درباره مشهد بهشون قول دادین، البته من به زینب گفتم بهتون بگه خودم میتونم مراقب خودم باشم، نمیخوام کسی به خاطر من، خودش رو به دردسر بندازه. در ضمن یادم رفته بود، اونروز که برام غذا گرفتین، هزینش رو حتما میدم خدمتتون
کلافه بود، با این حرفم ناراحت شد گفت
- نه فقط به خاطر استادم...بلکه...به خاطر...
با اینکه سرم پایین انداختم، اما میتونم بفهمم کلافه ست، شاید یکم تند رفتم
ادامه ی حرفش رو خورد، پوفی کرد و گفت
- بلکه... وظیفه یک دکتره که مراقب مریضش باشه، شما بیشتر باید مراقب خودتون باشید، در ضمن دیگه نشنوم بگین پول غذارو میدم. حمید به گردن من بیشتر از اینا حق داره.
ناراحت از کنارم رد شد و به هال رفت.
همون جا روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. چند دقیقه ای طول میکشه تا قرص اثرش رو بذاره، بلند شدم و به هال رفتم.
نگاهی به سحر کردم و کنارش نشستم، گوشی دستش بود متعجب گفتم
- گوشیت رو پس داد؟
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت208
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نگاهی به سحر کردم و کنارش نشستم، گوشی دستش بود متعجب گفتم
- گوشیت رو پس داد؟
- اره تو که رفتی سرویس، تنها نشسته بودم، اومد پیشم گوشی رو داد بهم هنوز ناراحت بود بهم گفت اگه بعداین کسی مزاحم شد یا بده خودم حرف بزنم یا جواب نده.
از غیرت داداشم خوشم اومد و روبه سحر گفتم
- قربون داداش غیرتی خودم بشم
خندید اما از نگاهش میشه فهمید هنوز ناراحته، پرسیدم
- ببینم هنوزم ازش دلخوری؟
سرش رو پایین انداخت و چونش شروع به لرزیدن کرد
- کاش قبل از این که اونجوری عصبی بشه و داد و بیداد کنه صبر می کرد توضیح بدم
- میدونی وقتی پای غیرت و مردونگی بیاد وسط براشون سخته، مطمئنم حمید خودشم پشیمونه!
- زهرا بابام تا حالا سرم داد نزده، همیشه میگه حرمت سید باید حفظ بشه
با یاد آوری اینکه سحر سیده، انگار آب داغ روی سرم ریختن. مطمئنن حمید فراموش کرده.
- سحر جان ناراحت نباش، اینجوری دلم میگیره
خداروشکر قلبم دیگه تیر نمی کشه، سحر نگاهم کرد وپرسید
- رنگت چرا پریده؟ حالت خوبه
دستپاچه گفتم
- اره بابا، من خوبم، اونی که حالش بده توهستی
- زهرا...با من رو راست باش، بعداز بحث ما، احساس میکنم رنگت پریده
برگشتم و به حمید نگاه کردم تا از جواب دادن فرار کنم، حمید حواسش به ما بود، هر از گاهی نگاهمون می کرد و با برادر زینب آروم گرم صحبت بودن.
بابا رو به مامان گفت
- خانم، دیر وقته برا سحری خواب میمونیم. کم کم آماده شید بریم.
مامان چشمی گفت و با این حرفِ بابا، نفس راحتی کشیدم و سریع بلند شدم
حاج خانم با خوشرویی گفت
- تازه ساعت یازدهه، حالا تشریف داشتید!
مامان همونطور که کیفش رو از روی مبل برمی داشت جواب داد
- سلامت باشید، برا سحری چیزی آماده نکردم، برم تا به کارهامم برسم
- چون کار دارید اصرار نمیکنم، و الا خوشحال میشدیم بیشتر باهم باشیم.
همراه سحر با زینب دست دادیم و به حمید که با علی آقا و آقامحمد دست می داد، نگاه کردم. برادر زینب نگاهم کرد و ناراحت سرش رو پایین انداخت، هر چه زودتر دلم می خواست از اینجا برم تا کسی متوجه موضوع دردم نشه، اونوقت باز بقیه نگرانم میشن و اجازه ی کار کردن و بیرون رفتن نمیدن.
بعداز خداحافظی ما به خونه برگشتیم و حمید سحر رو برد برسونه، هرچند سحر خیلی اصرار کرد باهاشون برم ولی این بهترین موقعیته تا باهم آشتی کنن،به حمید پیام دادم که سحر ساداته و از دلش دربیاره.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت209
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#علی
ازاینکه زینب گفت زهرا و خانواده ش امشب میان برای تبریک، خیلی خوشحال شدم.
بلوز سفیدم رو به همراه شلوار کتان سرمه ای رنگ پوشیدم و جلوی آینه موهام رو مرتب کردم، دستی به ریش کوتاهم کشیدم و از روی دراور، شیشه ی عطر رو برداشتم و به لباس و گردنم زدم
زینب در زد و وارد اتاقم شد، با دیدنم هیجان زده گفت
- به به، داداش گلم امشب چه تیپی زده!!!
برای اینکه فکرش منحرف نشه،جواب دادم
- من همیشه همین جوریم
شیطنت از چشم هاش میباره، پشت پلکی ناز کرد و گفت
- والا همیشه که میگیم مهمون میاد فقط لباس عوض میکنی، اما الان میبینم شیشه ی عطر رو خالی کردی روی لباست و...
نذاشتم ادامه بده اخم الکی کردم و گفتم
- زینب کم حرف بزن، بیخودی حرف تو دهنم نذاز. الان مامان میاد فکر میکنه خبریه، شک میکنه
لبخند مهربونی زد و گفت
- یعنی خبری نیست، من اگه داداشم رو نشناسم که باید اسمم رو عوض کنم
یقه ی لباسم رو مرتب کردم و انگشتری که محسن از کربلا آورده رو تو انگشتم انداختم، نگاهی به اسم یاصاحب الزمانش کردم و بوسیدمش. با انگشت به نوک بینی زینب زدم و گفتم
- فعلا که خبری نیست، توهم هر چی به کارآگاه بازیات ادامه بدی چیزی حاصلت نمیشه، پس به جای این حرف ها، برو همسرداریت برس
یه تای ابروش رو بالا داد وجواب داد
- آقا محمد که اینجا نیست، پس فعلا مهره اصلی جنابعالیه
- اتفاقا میخوام بهش زنگ بزنم بیاد دور هم باشیم
لبخندش پهن تر شد،گفتم
- خودتو جمع کن، تا اسم محمد اومد نیشت تا بناگوشت باز شد
خجالت کشید، اما کمی بعد جواب داد
- نوبت شماهم میرسه علی آقا، ببینم وقتی بگم زنت میاد چه عکس العملی نشون میدی
بلند خندیدم
- برو زینب، این همه سر به سرم نذار
زینب رفت آماده شه، صدای زنگ آیفون بلندشد، دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم،از اینکه دوباره میبینمش خوشحالم.
ازبیرون صدای سلام واحوالپرسی رو میشنوم، نگاهی به انگشترم کردم، چند باری ذکر یا صاحب الزمان گفتم و از اتاق بیرون رفتم
سلام دادم و کنار زینب نشستم،
بعد از پذیرایی نگاه گذاریی به مهمونها کردم و وقتی دیدم زهرا خانم دست تکون میده، اول تعجب کردم، بعدش فهمیدم با زینب کار داره، خنده م گرفته بود مشخصه دختر پر جنب وجوشیه، چون چندباری شاهد کارهاش بودم. بیچاره بادیدن من سریع دستش رو پایین آورد و خودش رو مشغول کرد. کنار گوش زینب گفتم
- فکر کنم زهرا خانم باهات کار داره
زینب متوجهش شد و باهم کنار تلویزیون نشستن.
باحمید مشغول صحبت بودیم که دخترا به اتاق زینب رفتن، بعداز اومدن محمد همه دور هم جمع بودیم، چند باری زهرا خانم و خانمِ حمید به اتاق رفتن و سری آخر حمید هم به دنبالشون رفت و بعد از دقایقی برگشت.
با محمد مشغول صحبت بودم که زهرا خانم کنار زینب نشست،به درخواست محمد، به اتاق رفتم تا برنامه سفرمون رو بیارم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت210
مشغول صحبت با محمد بودم، زهرا خانم کنار زینب نشست، به درخواست محمد، به اتاق رفتم تا برنامه سفرمون رو بیارم
برگه های روی میز که مربوط به سفرمون بود برداشتم.
پام رو از در اتاق بیرون نذاشته بودم که با دیدن زهرا خانم جلوی آینه سر جام خشکم زد، با صدای خیلی ارومی گفت
- خوشگل کی بودی تو
اصلا حواسش به من نبود، خودمم خنده م گرفت،مشخصه خیلی دختر شلوغیه، اما خیلی خوشم میاد جلوی نامحرم کاملا جدیه، این باعث شده بیشتر بهش علاقه مند شم.
بنده خدا اگه بفهمه من دیدم مطمئنن خجالت میکشه دوباره به اتاق برگشتم و پشت دیوار وایستادم،خدایا خودت کمک کن بتونم خیلی زودتر خواستگاری رو مطرح کنم.
دقایقی گذشت، حتما تا الان رفته.
از اتاق بیرون اومدم، وقتی برگشت و من رو دید، طوری هین کشید که خودمم جاخوردم.
نگاهی به صورت رنگ پریده ش کردم،
نگران شدم نکنه دوباره مشکلی برای قلبش پیش اومده. با نگرانی پرسیدم
- زهرا خانم حالتون خوبه؟
- بله چطور؟
رنگ پریدگیش رو بهش گفتم درباره داروها هم ازش پرسیدم و گفت که خوردم.
دوباره ازش پرسیدم ولی با بیرون اومدن زنداداشش ازم خواست برم پیش بقیه.
موندن رو جایز ندونستم اما خیلی نگرانشم، نمیدونم چرا نمیخواد مشکلش رو کسی بفهمه.
برگه هارو به محمد دادم و براش توضیح دادم.
با محمد و حمید صحبت کردم، اما تمام حواسم پیش زهراخانمه. وقتی برگشتن،
باهم مشغول صحبت بودن، چندباری سرش رو بالا آورد و متوجه نگاهم شد، کاش محرمش بودم تا باهاش صحبت می کردم باید بیشتر مراقب خودش باشه.
کمی که گذشت از حرکاتش مشخصه حالش خوب نیس، بلند شد و به طرف سرویس رفت.
دودلم بین رفتن و نرفتن، اگه برم شاید فکر کنه فضولی تو کارش میکنم، الانم که به حمید نمیتونم بگم چون اگر صلاح میدونست خودش مطرح می کرد و به برادرش میگفت.
کلافه شدم،دلم میگه یکم صبر کنم، اما نگرانم نکنه حالش بدتر بشه!
بالاخره دل رو به دریا زدم خدایا توکل به خودت، برم یه سری بزنم اگر دیدم حالش خیلی بده هرطور شده باید به حمید بگم تا حواسشون باشه.
ببخشیدی گفتم و بلند شدم به طرف سرویس رفتم.
اونجا نبود به اتاق رفتم تا بیرون اومد ازش دوباره بپرسم.
بعداز بیرون اومدنش، صداش کردم برگشت به طرفم، چندقدمی نزدیکتر شدم.
ازش پرسیدم درد داره یانه، اما مثل دفعه قبل خواست ازسرش باز کنه.
من قول دادم مواظبش باشم،روبهش گفتم
- من به استادم قول دادم مراقبتون باشم، الانم از ظاهرتون میتونم بفهمم چتونه!
خیلی جدی و آروم باهمون حجب و حیایی که داشت گفت
- اگه به خاطر قولتون به آقای دکتره، درباره مشهد بهشون قول دادین، البته من به زینب گفتم بهتون بگه خودم میتونم مراقب خودم باشم، نمیخوام کسی به خاطر من، خودش رو به دردسر بندازه. در ضمن یادم رفته بود، اونروز که برام غذا گرفتین، هزینش رو حتما میدم خدمتتون
از این حرفش خیلی ناراحت شدم، یعنی هنوز متوجه علاقه ی من نسبت به خودش نیست، دلم میخواد بهش بگم به غیر از اینکه به خاطر حرف استادمه، بلکه دلیل اصلیش دل خودمه. بیشتر از اینا درباره پول غذا ناراحت شدم باید بهش بگم که حمید هم حق زیادی به گردنم داره.
- نه فقط به خاطر استادم...بلکه...به خاطر...
بین عقل ودلم گیر کردم،عقلم میگه نگم بهتره...چون با گفتن این حرفم دیگه اجازه نمیده مشهد کمکش کنم، مجبورم فعلا تا پایان مسافرتمون صبر کنم، ادامه دادم
- بلکه... وظیفه یک دکتره که مراقب مریضش باشه، شما بیشتر باید مراقب خودتون باشید، در ضمن دیگه نشنوم بگین پول غذارو میدم. حمید به گردن من بیشتر از اینا حق داره
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت211
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- بلکه... وظیفه یک دکتره که مراقب مریضش باشه، شما بیشتر باید مراقب خودتون باشید، در ضمن دیگه نشنوم بگین پول غذارو میدم. حمید به گردن من بیشتر از اینا حق داره
اینو گفتم و از کنارش رد شدم. نگاهی به حمید که هنوز تو فکره کردم، نمیدونم مشکلی براش پیش اومده که اینقدر ساکته یانه. روی مبل نشستم، محمد با دیدنم گفت
- برنامه ای که نوشتی عالیه، دقیقا مثل برنامه ی پارساله.
خندیدم و گفتم
- اره، آخه پارسال همه خوششون اومد، گفتم امسالم استفاده کنن. فقط یه فرق دیگه با برنامه سالهای قبل داره
- چی؟
- امسال استاد فاضل هم همراهمون میاد، به پیشنهاد من قرار شد هر شب نیم ساعتی درباره مهدویت بحث داشته باشیم
- این که عالیه، ولی فقط نیم ساعت؟ کم نیست
- نه این نظر خود استاد بود، گفت شاید زائرا دوست دارن برن حرم یا کار دیگه داشته باشن، بهتره مفید و مختصر باشه، اینجوری بیشتر یادشون میمونه.
- راست میگی، حواسم به این نبود. چون روزها روزه هستن، شاید یه سریاشون بخوان شب برن بیرون.
نگاهی به حمید کردم و پرسیدم
- چی شده حمید؟ چرا این قدر تو فکری؟
پوفی کرد و گفت هیچی، چیزی نیست.
- میگم یه چیزی میگم فقط کسی نفهمه
چینی به پیشونیش داد
- چی؟
- نمیخوام نگران شی... فقط زهرا خانم احتمالا حالش خوب نیست، وقتی از اتاق بیرون اومدم و تو راهرو دیدمشون، رنگشون پریده بود
با چشم دنبالش گشت و گفت
- مطمئنی؟ چند دقیقه پیش که حالش خوب بود. بذار ببینم کجاست
- کاملا مطمئنم نیستم، ولی رنگش پریده به نظر میومد. فکر کنم نمیخواد کسی بفهمه. طوری رفتار کن نفهمه من گفتم
کمی به فکر رفت، نگاهی به گوشیِ دستش کرد
- باشه، بذار از خانمم بپرسم
از کنارم بلند شد و به طرف خانمش رفت و صحبت کرد، دوباره برگشت و کنارم نشست.
- پرسیدی؟
- گفت که حالش خوب بود، بهش گفتم بپرسه، شاید به خاطر اینکه نگران نشیم نگفته.
زهرا خانم اومد و کنار خانمِ حمید نشست. به نظرم کار درستی کردم به حمید گفتم، حداقل توخونه حواسشون بهش میشه. حاج رضا روبه خانمش گفت تا آماده بشن، موقع خداحافظی به حمید گفتم تا حواسش به حال زهرا خانم باشه واگر مشکلی پیش اومد خبرم کنه.
بعداز رفتنشون تجدید وضو کردم وبه اتاق رفتم. طبق عادت هر شبم دو رکعت نماز برای سلامتی و ظهور مولا قبل از خواب خوندم و روی تخت دراز کشیدم.
چشم هام رو بستم و با یادآوری لحظه ای که جلوی آینه ادا درمیاورد، ناخوداگاه خنده روی لبم اومد.
این دختر با همون حجب وحیا و شیطنتش دلم رو برده. یاد صورت رنگ پریده ش افتادم، لبخند چند ثانیه ی پیش از روی لبم محو شد.
دل نگرانش شدم، شروع به ذکر گفتن کردم، خدایا به خودت سپردمش، مواظبش باش.
به قدری فکرم درگیره، فقط از این پهلو به اون پهلو میشم. نگاهی به گوشی کردم کاش می شد پیامی به حمید بفرستم، چندباری دست بردم تا پیام بدم اما دوباره پشیمون شدم و فقط به ذکر گفتن و گذاشتن صدقه برای رفع بلا اکتفا کردم.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت212
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#زهـــــرا
به خونه رسیدم و مستقیم به اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم، تو آینه نگاه کردم و دستی به صورت رنگ پریده م کشیدم.
امشب اگه بحثی بین سحر و حمید نمی شد مطمئنن خوش می گذشت، یاد لحظه ای افتادم که برادر زینب درباره ی حالم پرسید، نمیدونم شاید برخوردم تند بوده، امیدوارم زیاد ناراحت نشده باشه.
اصلا چرا برام اینقدر مهمه، بالاخره نامحرمه نمیتونستم که با خنده جوابش رو بدم.
پوفی کردم و خودم رو روی تخت انداختم و کلیپسم رو درآوردم و دراز کشیدم.چرا این قدر کلافه م، اصلا کاش نمی رفتیم....ولی خداروشکر فعلا دردم قطع شده.
چند تقه به در خورد
- بله
- زهرا میتونم بیام داخل؟
صدای حمید باعث شد بلند شم و روی تخت بشینم
- بیا تو داداش
حمید در رو باز کرد و وارد اتاقم شد، لبخندی زدم و پرسیدم
- چه خبر؟ آشتی کردین؟
روی تخت کنارم نشست
- مگه قهر بودیم!!!
- از دلش درآوردی؟
خودش رو عقب کشید و به دیوار تکیه داد
- اصلا نمیدونم چرا یهو این قدر عصبی شدم، دست خودم نبود
- داداش جان، سعی کن زود قضاوت نکنی، همیشه فرصتی بده تا طرف مقابلت توضیح بده
- زهرا تو یه مرد نیستی که بتونی درکم کنی، من یه مَردم، غیرت دارم.
غیرتم قبول نمیکنه یه پسر زنگ بزنه مزاحم زنم شه، این خط قرمز منه!
- قبول دارم عزیز من، میدونم حساسی، ولی تواین جور موارد سعی کن خودت رو کنترل کنی
کلافه نگاهم کرد
- فعلا که بخیر گذشت، از دلش درآوردم.
شیطنتم گل کرد و گفتم
- چجوری اونوقت!
خندید و جواب داد
- جات خالی بردم آب هویج بستنی براش خریدم، خیلی زود آشتی کرد.
سحر خیلی مهربونه زهرا، خودم پشیمون شدم از اینکه سرش داد زدم
- نمیخواد فکرش رو بکنی، سحر دختر بافهم و شعوریه، نمیدونی چقدر نگرانت بود. فقط اینو بدون سحر ساداته خیلی حواست باشه
موهای افتاده روی پیشونیم رو کنار داد و پرسید
- فعلا که قضیه ماحل شد، زهرا یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
- مگه تا حالا ازم دروغی شنیدی؟
- باز قلبت درد گرفته؟
اخم کردم، با اینکه بهش گفته بودم نگه رفته به حمید گفته!
- علی اقا گفت؟
- اگه اونم نمی گفت ظاهرت داد میزنه زهرا! چرا پنهون میکنی؟
- آخه چیز مهمی نیست، حالم خوبه! چرا باید بیخودی نگرانتون می کردم.
- زهرا تو می فهمی چی میگی؟ دکترت گفته باید مواظب خودت باشی! چرا این کارارو می کنی
کلافه گفتم
- من کاری نکردم، وقتی شما بحثتون شد استرس گرفتم، یه لحظه قلبم تیر کشید
شرمنده سرش رو پایین انداخت
- شرمنده م همش تقصیر من بود
با محبت نگاهش کردم
- داداش، من حالم خوبه باور کن. تورو خدا پیش مامان وبابا نگو، بیچاره ها به قدر کافی نگرانی کشیدن
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت213
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- داداش، من حالم خوبه باور کن. تورو خدا پیش مامان وبابا نگو، بیچاره ها به قدر کافی نگرانی کشیدن
- به نظرت این دلیل میشه که نگی؟
- اصلا قبول، بعداین میگم. ولی لطفا نذار مامان بفهمه، چون بازم نمیذاره توخونه کار کنم، بیچاره پاهاش درد میکنه.
ببینم اصلا چطور شد برادر زینب بهت گفت؟
- هیچی بابا بنده خدا که تقصیری نداشت، اونم نگرانت شده بود.
باخودم گفتم دلیلی نداره نگران من باشه! یاد پول غذا افتادم
- راستی اونروز که از مسجد رفتی توبهش گفتی غذا بخره؟
کمی فکر کرد و گفت
- من فقط گفتم یادم رفت برا زهرا غذابگیرم، مگه چی شده؟
سرم رو تکون دادم
- بعد رفتنت یه پرس غذا برام خریده بود، من نمیخوام مدیون کسی باشم اگه ممکنه پولش رو بهش بده.
حمید آروم خندید و جواب داد
- باشه، خودم بعدا بهش میدم. احتمالا چون من گفتم باید بعد از نهار دارو بخوری، به خاطر همین خریده.
تو دلم گفتم، اونم چه غذایی بود.
- مامان چیکار می کرد؟
- برنج پاک می کرد برای سحری.
- پس بهتره برم کمکش، دست تنها نباشه.
هر دو به هال رفتیم، مامان تو آشپزخونه مشغول شستن برنج بود، نزدیکش رفتم و از پشت بغلش کردم.
- بدین من بشورم، شما برین پیش بابا وخانم جون بشینین.
قابلمه رو از مامان گرفتم و خودم آب، روغن و نمکش رو ریختم، روی شعله گاز گذاشتم.
سیب زمینی خورد کردم و بعداز سرخ کردنش، کمی چرخ کرده و پیاز هم زدم و وقتی آماده شد دَرش رو گذاشتم تا بعداز دم کشیدن برنج، مخلوط کنم.
بالاخره کارک تموم شد، لپ تاپ رو برداشتم و به اتاق رفتم تا کمی از سخنرانی نیمه شعبان رو گوش بدم.
روی پوشه ای که سخنرانی ذخیره شده بودکلیک کردم ، از قسمتی که مونده بود زدم تا پخش شه. دفتر و خودکارم رو برداشتم تا نکته برداری کنم.
استاد گفت:
مرحوم حِمیَری از بزرگان و اکابر شیعه در عصر غیبت صغری توقیعی رو از امام عصر دریافت کردند.
متاسفانه توقیعات به این صورته که اصل سوال در اون ها ذکر نشده و ما از جواب ها متوجه میشیم که سوالات در چه موضوعی بوده.
در این توقیع امام عصر به مرحوم حمیری فرمودند: اذا اردتم التوجه بنا الی الله و الینا، فقولوا کما قال الله تعالی:
" سلام علی آل یاسین"
ما از این پاسخ می فهمیم که سوال مرحوم حمیری در باب چگونگی توجه به امام عصر بوده، دوستان عزیز به پاسخ امام دقت کنید.
حضرت به زیارت آل یاسین اشاره کرده
و سلام رو به عنوان توجه به امام معصوم مطرح فرمودند.
در فراز های زیارت آل یاسین چنین می خوانیم
السلام علیک حین تقوم
السلام علیک حین تقعد
السلام علیک حین تصلی و تقنت
السلام علیک حین تکبر و تهلل
السلام علیک حین تحمد و تستغفر
السلام علیک ...
السلام علیک فی آناء لیلک و اطراف نهارک
اگه خوب دقت کنیم می بینیم که این سلام دادن و توجه باید در لحظه لحظه ی زندگی ما جای داشته باشه تا ما از رستگاران باشیم.
سلام بر تو در لحظه لحظه ی شب و روزت!
حالا عمل ما به چه گونه ایه؟
ما نه تنها اصلا توجهی به امام معصوم نداریم، بلکه اصلا نبود امام برامون مهم نیست و دغدغه ی غَیبت امام معصوم رو نداریم.
هر چند که از فیض تکوینی و فیض تشریعی امام بهره میبریم و مانند خورشید در پس ابر از وجود نازنین امام عصر بهره مند میشیم ولی...
آهی کشید و ادامه داد
ولی با همه ی این تفاسیر، با غیبت امام معصوم مشکلی نداریم.
حالا به این سؤال میرسیم، حال و روز ما در دوران غیبت چگونه باید باشه؟
در بیان معصوم علیه السلام حال مومنین در عصر غیبت این گونه است
لَتدمعنَّ علیک عیون المومنین
این عبارت دو تا تاکید داره با لَ و نون مشدد
یعنی قطعا چشم های مومنین برای تو اشکبار خواهد بود.
واقعا حيرت انگيزه...
چقدر خوب ميشه واقعا به امام زمان هم اندازه يه آب تشنه بوديم
در روایات امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به ماء معین یعنی آب گوارا تشبیه شدند.
ولی آیا واقعا ما می فهمیم این تشبیه یعنی چی؟
به اینجای سخنرانی که رسیدم، خودکار رو وسط دفترم گذاشتم و لپ تاپ رو خاموش کردم.
ناخواسته اشکی از روی گونه م پایین ریخت، با دست پاکش کردم، حرف های
استاد واقعا تأمل برانگیزه.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت214
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به اینجای سخنرانی که رسیدم، خودکار رو وسط دفترم گذاشتم و لپ تاپ رو خاموش کردم.
ناخواسته اشکی از روی گونه م پایین ریخت، با دست پاکش کردم، حرف های استاد واقعا تأمل برانگیزه
ما چقدر کوتاهی کردیم نسبت به مولامون!
باید از همین امشب تصمیم بگیرم هرصبح که از خواب بیدار شدم روزم رو با سلام ویاد امام زمانم شروع کنم و یه بار زیارت ال یاسین رو بخونم، شبها هم قبل از خواب دعای فرج و زیارت ال یاسین بخونم تا حداقل بتونم ادعای این رو بکنم که مولاجان به یادت بودم.
دلم برای این همه غریبی امامم میگیره، با کسی کاری ندارم، اما من که ادعا دارم بچه شیعه م، چقدر به یادش بودم.
روزی چند تا کار کردم که بگم آقاجان اینارو برای رضاو خشنودی شما کردم.
اصلا اینا به کنار چه جوابی دارم به مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها بدم، هممون فقط ادعا داریم وبس.
حس میکنم چیزی تو قلبم سنگینی میکنه، چیکار میتونم بکنم؟
چه کمکی از دستم برمیاد تا برای ظهورش بکنم؟
یادمه یکی از اساتید می گفت هرشب قبل این که بخوابی، حتما با امام زمانت حرف بزن، درد و دل کن. کی بهتر از مولا که مثل پدرته!
خیلی از ماها سخت می گیریم فکر می کنیم حرف زدن باهاش سخته، اما نه! خیلی راحت به زبان ساده و خودمونی باهاش حرف بزن.
گاهی وقتا بهش بگو دلم برات تنگ شده عزیزم، کجای این دنیا غریبانه می گردی؟
حتی می گفت روزی چند بار بهش بگین که دوسش دارین، اونوقت میبینین که محبتتون نسبت به حضرت بیشتر از قبل شده و مطمئنن حضرت توجه ویژه بهتون میکنه.
به قول یکی از دوستام می گفت فرستنده مشکل نداره، مشکل از گیرنده ست.
ازبس خودمون رو مشغول کارهامون کردیم که اصلا حواسمون نیست آقا و سرورمون داره صدامون میکنه.
هممون میگیم اگه تو کربلا بودم، به امام حسین کمک می کردم و از یارانش می شدم، خیلی خجالت آوره این حرفمون، وقتی الان حجت خدا رو که حاضر و ناظره، تنهاش گذاشتیم و دنبال پول و خوشگذرونی هستیم، چطور تو کربلا می خواستیم از یاران امام حسین باشیم.
آهی از ته دل کشیدم، از کارهای خودم شرمنده م، خود من چقدر کوتاهی کردم، باز جای شکر داره حرف های استاد باعث تلنگر شد، مطمئنم نظر خود مولا بود که استاد فاضل وسیله ای بشه تا منم به خودم بیام.
لبخندی از این همه محبت حضرت روی لب هام اومد، بهت قول میدم آقا، تموم تلاشم رو بکنم.
اول شروع میکنم برای ترک گناهایی که باعث میشه دلت بشکنه، میشم زهرایی که شما دوست دارین.
ممنونم که به یادم هستین!
میخوام برای اولین بار بدون خجالت بگم امام عزیزم... مولای غریبم...خیلی دوست دارم!
یاد برنج افتادم، سریع بلند شدم و به هال رفتم تا زیرش رو خاموش کنم.
بابا احتمالا رفته بخوابه، خانم جون و حمید هم کم کم آماده ی خواب می شدن، به آشپزخونه رفتم، مامان مخلفات ماهیتابه رو داخل برنج ریخته بود و با کف گیر زیرو رو می کرد تا خوب قاطی بشه
- ببخش مامان ، یادم رفت
مامان همونطور که کفگیر دستش بود با لبخند جواب داد
- اشکال نداره عزیزم، کار خاصی نمونده بود.سحری میخوای بیدارت کنم؟
- اره حتما، روزه که نمیتونم بگیرم، حداقل بتونم دعاهای این ماه رو بخونم، ماه رمضون سحرهاش خاصه، نباید از دستش داد.
- باشه مادر پس زود برو بخواب، ساعت دوازدهه، دیگه چیزی نمونده.
چشمی گفتم و بعد از تجدید وضو به اتاق رفتم. قبل از خواب، طبق عهدی که از امشب بستم، چادرم رو سر کردم و دست به سینه گذاشتم، شروع به خوندن دعای فرج وزیارت ال یاسین کردم.
زیارت که تموم شد چادرم رو تا کردم و کنار تخت گذاشتم، دراز کشیدم، تا پلک رو هم گذاشتم خوابم گرفت.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت215
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خودم رو تو مکه دیدم، تو یه مسجد خیلی بزرگ که برای نماز آماده کردن، وسایل هام رو گوشه ای از مسجد گذاشتم، به چند نفری که به دیوار تکیه داده بودن، پیشنهاد دادم نزدیک در ورودی بشینیم که اگه نماز تموم شد سریع خارج بشیم.
اما یه لحظه حس کردم روی فرش های مسجد آب می چکه، سریع نگاهی به سقف کردم، دیدم از همه جا داره آب چکه میکنه.
لبه های چادر سفیدم که سر کرده بودم رو زیر بغلم گرفتم و وسایل هام رو برداشتم، همه داشتن فرار می کردن، اما من سر جام خشکم زده بود، به روبرو نگاه کردم آقایی با لباس سبز وارد شد، صورتش نورانی بود، بی توجه به چکه های آب تکبیر گفت و مشغول نماز خوندن شد، همونجا بی خیال از فرار بقیه تکبیر گفتم و کمی دور تر از اون آقا مشغول نماز شدم.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم
چشمهامرو باز کردم. وگنگ به اطراف نگاه کردم. این چه خواب عجیبی بود که دیدم. احساس میکنم هنوز خیسی آب روی لباسم هست. دستم رو روی پیشونیمگذاشتم و دونه های عرق رو پاک کردم.
_خواب میدیدی؟
انقدر که درگیر خوابم بودم متوجه مامان نشدم
_بله
_ان شالله خیره. سفره بازه بلند شو بیا
- چشم الان میام
هنوز گیج بودم، اون صحنه جلوی چشم هامه، کاش زود بیدار نمی شدم تا بقیه ش رو میدیدم.
روی تخت نشستم، موهای پریشونم رو با کلیپس بستم.
چه خواب عجیبی بود دستی به صورتم کشیدم، تپش شدید قلبم باعث شد چند بار نفس عمیق بکشم. هنوز هیجان خواب فروکش نکرده، لحظه ی فرار بقیه و اون آقا....
چند باری ذکر یا صاحب الزمان گفتم و به هال رفتم. همه سر سفره نشسته بودن و صدای دلنشین دعای ابوحمزه ی ثمالی تو فضای خونه پخش بود.
سلام دادم و به سرویس رفتم، چند مشت آب به صورتم زدم شاید آروم بشم.
تو اینه به خودم نگاه کردم، شاید به خاطر توجه کردن به آقا و خوندن دعای ال یاسین قبل از خوابم باشه، چرا با اینکه همه با نگرانی فرار می کردن، موندم و با آرامش نماز خوندم
خدایا توکل به خودت، ان شاالله که خیره
سر سفره نشستم، مامان برام غذاکشید و مشغول خوردن شدم، سفره رو جمع کردم و وضو گرفتم تا برای نماز صبح آماده شم. به اتاق رفتم و سر سجاده نشستم، قرآن رو کنار سجاده گذاشتم تا جزء مربوط به امروز رو بعداز نماز بخونم.
صفحه گوشی روشن شد، قبل از خواب روی بی صدا گذاشته بودم. از روی میز برداشتم و قفلش رو باز کردم.
با دیدن شماره زینب ابروهام رو بالا داد
- خیره، چی شده الان پیام زده
پیام رو باز کردم
- سلام گلم، بیداری؟
براش پیام زدم
- سلام عزیزم، اره بیدارم، چی شده این موقع پیام دادی و یاد من کردی
پیام رو ارسال کردم به دقیقه نکشیده بود جواب داد
- همینجوری یهو دلم هوات رو کرد، گفتم حالت رو بپرسم
شک به دلم افتاد، نکنه برادرش ازش خواسته حالم رو بپرسه، چون بی دلیل پیام نمیده. برای اینکه خیالش رو راحت کنم جواب دادم
- خدا رو شکر خوبم. کاش همیشه دلت هوام رو بکنه
چند تا استیکر خنده و قلب هم براش فرستادم
جواب داد
- "ما" همیشه به یادتیم، مواظب خودت باش، التماس دعا
از کلمه ی "ما" تعجب کردم، براش نوشتم
- محتاج دعام، توهم برام دعا کن
پیام رو فرستادم، صدای روح نواز اذان ازگلدسته های مسجد بلند شد، دست هام رو بالا بردم و شروع به خوندن دعای فرج کردم، چرا که وقت اذان، زمان اجابت دعاست، ودعا برای فرج امام زمان علیه السلام، به فرموده ی خود حضرت کلید گشایش تمام مشکلاته.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت216
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صبح با صدای خاله، که با مامان تو هال صحبت می کردن، از خواب بیدار شدم.
نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم، موهام رو شونه زدم و بالای سرم بستم.
به هال رفتم خاله با دیدنم لبخندی پر از محبت بهم زد
- سلام زهرا جان، صبحت بخیر
نزدیکش رفتم و دست دادم
- سلام خاله، صبح شما هم بخیر، چه عجب اومدین اینورا
خاله چشم هاش رو ریز کرد
- مگه چند شب پیش اینجا نبودیم، تو که دیگه راه خونه ی ما رو هم فراموش کردی!
کنارش نشستم و با محبت نگاهش کردم
- نه خاله جون، این چه حرفیه. یه روز که سعید خونه نبود، زنگ بزنین حتما میام
دستش رو روی پام گذاشت
- زهراجان، من که شرمنده ی کارهای پسرمم، کاری کرد که خواهرمم با اکراه میاد خونم.
مامان که پیش خانم جون نشسته بود و گوش می داد جواب داد
- مریم جان، این چه حرفیه میزنی، یکم سرم شلوغه، بچه ها که برن مشهد میام سر میزنم
خاله نگاهی به من کرد
- به سلامتی کی میرید؟
- ان شاالله پس فردا بعدازظهر حرکت میکنیم
- ان شاالله به سلامت برید و برگردید، ببینم میتونم بیام اونجا ببینمتون
مامان گفت
- اگه حمید با سحر و خانواده ش بیاد، ما میایم دنبالت باهم میریم.
روبه من گفت
- زهرا جان چایی آماده س برو برا خودت بریز، نون تازه هم خریدم صبحونت رو بخور.
چشمی گفتم، خواستم بلند شم که خانم جون پرسید
- از مهسا و سعید چه خبر؟
خاله آهی کشید و با حسرت نگاهش رو به زمین داد، با دقت به لبهای خاله نگاه می کردم ببینم چی میخواد بگه
- والا چی بگم، کم کم متوجه میشم که حرف های سهیل و زهرا حقیقت داشته!
سؤالی به خاله نگاه کردم
- چطور مگه؟
خاله نفسش رو با آه بیرون داد و گفت
- سهیل بدون اینکه به من بگه، پریروز مهسا رو تعقیب کرده، با ماشین سعید رفته بود بیرون، سر راه همون پسر رو سوار میکنه، اینم دنبالشون میره و وقتی مهسا کنار خیابون پارک میکنه، ازشون فیلم میگیره.
چشم هام از تعجب گرد شد و گفتم
- مهسا دیگه چجور آدمیه، ماشین سعید رو می گیره بعد میره با یه پسر دیگه می گرده؟ چطور میتونه به این راحتی محبتهای شما و سعید رو نادیده بگیره و بره با یکی دیگه بگرده، این خیانت به همسره.
خانم جون سرش رو به علامت تأسف تکون داد وگفت
- زهرا جان، کسی که از خدا ترسی نداشته باشه، هرکاری رو به راحتی انجام میده، حالا مریم این فیلم رو به سعید نشون دادین؟
- نه بابا، اصلا نمیدونم چیکار کنم، اگه بفهمه توخونه خون به پا میکنه. حاج احمد گفت بیام ببینم شما راه حلی به ذهنتون میرسه؟ میترسم داد وبیداد کنه پیش همسایه ها بدشه.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت217
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- نه بابا، اصلا نمیدونم چیکار کنم، اگه بفهمه، توخونه خون به پا میکنه. حاج احمد گفت بیام ببینم شما راه حلی به ذهنتون میرسه؟ میترسم داد وبیداد کنه پیش همسایه ها بدشه.
مامان با نگرانی گفت
- به نظرم یکم صبر کنید، هم بیشتر مدرک داشته باشید، هم اینکه راه حلی پیدا کنین تا ماشین و طلاها و بقیه رو بتونید پس بگیرید
ضعف داشتم، همونطور که حواسم به حرف هاشون بود، به اشپزخونه رفتم و یه چایی براخودم ریختم، ازاینکه زندگی سعید داره بهم میریزه خوشحال نیستم، به هرحال اونم میخواست زندگی خوبی داشته باشه، هرچند که در حقم خیلی نامردی کرد.
یه قند برداشتم و چایی رو خوردم، مامان نون رو روی میز گذاشته بود، یه تیکه از نون رو برداشتم، کمی کره و مربا بهش زدم فقط برای رفع ضعفم خوردم.
دلم طاقت نیاورد دوباره برگشتم و پیش خاله نشستم.
خاله نگاهی بهم کرد و گفت
- زهرا جان، یه سؤال میپرسم جون خاله راستش رو میگی؟
- جونتون رو قسم ندین، هرچی دلتون میخواد بپرسین
- توسعیدم رو نفرین کردی؟
از این که خاله همچین فکری درباره م کرده یکم جاخوردم و ناراحت شدم، خاله الان شرایط خوبی نداره میدونم از این حرفش منظوری نداره، به خاطر همین به روی خودم نیاوردم وجواب دادم
- خاله مریم، خداشاهده با این که سعید در حقم خیلی نامردی کرده، اما هیچ وقت نفرینش نکردم، چون نفرین دو سر میشه. کی راضی میشه زندگی دو نفر از هم بپاشه، منم دوست ندارم زندگیشون نابود شه، خانم جون هم شاهده، با اینکه برام خیلی سخت بوداما....اما...من سعید رو بخشیدم، امیدوارم خدا خودش کمکش کنه و از سر تقصیراتش بگذره.
خاله اشکش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد
- نمیدونم چرا حس میکنم هر بلایی که سر سعید میاد به خاطر بلاهاییه که سر تو آورد. حتی اگه نفرین نکرده باشی، آهت دامن گیرش شده
سرم رو پایین انداختم، نمیدونم تو این وضعیت چی باید بگم خاله آروم شه، خانم جون در جوابش گفت
- دخترم، این قدر خودت رو عذاب نده، یکم صبر کن ببینیم چیکار میتونیم بکنیم. فعلا جلوی سعید رو بگیر که بیشتر از این به پای مهسا پول نریزه.
خاله سرش رو تکون داد
- سعید که دیگه آه در بساط نداره، از کجا میخواد بیاره؟ زهره دیروز خونمون بود وقتی ماجرا رو فهمید، خیلی ناراحت شد. گفت سعید داره چوب کارهای خودش رو میخوره، مگه زهرا چی کم داشت که اونو پسش زد و رفت دنبال این دختره.
باید بحث رو عوض کنم، رو به مامان گفتم
- راستی مامان، از اعظم خانم چه خبر؟
- حمید که میگفت پول جور شده
خوشحال شدم و ازاینکه برمی گرده پیش خانواده ش، خدارو شکر کردم.
خاله تا عصر موند و حمید وبابا از مغازه زودتر برگشتن، حمید حاضر شد بره بیرون، مامان پرسید
- کجا میری حمید؟
- سحر زنگ زد گفت شام برم اونجا
خاله هم حاضر شد بره خونشون هرچی اصرار کردیم بمونه قبول نکرد و با حمید به خونشون رفت.
سفره رو باز کردم و بعد از افطار دور هم نشسته بودیم که زنگ خونه زده شد.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞