•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت215
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خودم رو تو مکه دیدم، تو یه مسجد خیلی بزرگ که برای نماز آماده کردن، وسایل هام رو گوشه ای از مسجد گذاشتم، به چند نفری که به دیوار تکیه داده بودن، پیشنهاد دادم نزدیک در ورودی بشینیم که اگه نماز تموم شد سریع خارج بشیم.
اما یه لحظه حس کردم روی فرش های مسجد آب می چکه، سریع نگاهی به سقف کردم، دیدم از همه جا داره آب چکه میکنه.
لبه های چادر سفیدم که سر کرده بودم رو زیر بغلم گرفتم و وسایل هام رو برداشتم، همه داشتن فرار می کردن، اما من سر جام خشکم زده بود، به روبرو نگاه کردم آقایی با لباس سبز وارد شد، صورتش نورانی بود، بی توجه به چکه های آب تکبیر گفت و مشغول نماز خوندن شد، همونجا بی خیال از فرار بقیه تکبیر گفتم و کمی دور تر از اون آقا مشغول نماز شدم.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم
چشمهامرو باز کردم. وگنگ به اطراف نگاه کردم. این چه خواب عجیبی بود که دیدم. احساس میکنم هنوز خیسی آب روی لباسم هست. دستم رو روی پیشونیمگذاشتم و دونه های عرق رو پاک کردم.
_خواب میدیدی؟
انقدر که درگیر خوابم بودم متوجه مامان نشدم
_بله
_ان شالله خیره. سفره بازه بلند شو بیا
- چشم الان میام
هنوز گیج بودم، اون صحنه جلوی چشم هامه، کاش زود بیدار نمی شدم تا بقیه ش رو میدیدم.
روی تخت نشستم، موهای پریشونم رو با کلیپس بستم.
چه خواب عجیبی بود دستی به صورتم کشیدم، تپش شدید قلبم باعث شد چند بار نفس عمیق بکشم. هنوز هیجان خواب فروکش نکرده، لحظه ی فرار بقیه و اون آقا....
چند باری ذکر یا صاحب الزمان گفتم و به هال رفتم. همه سر سفره نشسته بودن و صدای دلنشین دعای ابوحمزه ی ثمالی تو فضای خونه پخش بود.
سلام دادم و به سرویس رفتم، چند مشت آب به صورتم زدم شاید آروم بشم.
تو اینه به خودم نگاه کردم، شاید به خاطر توجه کردن به آقا و خوندن دعای ال یاسین قبل از خوابم باشه، چرا با اینکه همه با نگرانی فرار می کردن، موندم و با آرامش نماز خوندم
خدایا توکل به خودت، ان شاالله که خیره
سر سفره نشستم، مامان برام غذاکشید و مشغول خوردن شدم، سفره رو جمع کردم و وضو گرفتم تا برای نماز صبح آماده شم. به اتاق رفتم و سر سجاده نشستم، قرآن رو کنار سجاده گذاشتم تا جزء مربوط به امروز رو بعداز نماز بخونم.
صفحه گوشی روشن شد، قبل از خواب روی بی صدا گذاشته بودم. از روی میز برداشتم و قفلش رو باز کردم.
با دیدن شماره زینب ابروهام رو بالا داد
- خیره، چی شده الان پیام زده
پیام رو باز کردم
- سلام گلم، بیداری؟
براش پیام زدم
- سلام عزیزم، اره بیدارم، چی شده این موقع پیام دادی و یاد من کردی
پیام رو ارسال کردم به دقیقه نکشیده بود جواب داد
- همینجوری یهو دلم هوات رو کرد، گفتم حالت رو بپرسم
شک به دلم افتاد، نکنه برادرش ازش خواسته حالم رو بپرسه، چون بی دلیل پیام نمیده. برای اینکه خیالش رو راحت کنم جواب دادم
- خدا رو شکر خوبم. کاش همیشه دلت هوام رو بکنه
چند تا استیکر خنده و قلب هم براش فرستادم
جواب داد
- "ما" همیشه به یادتیم، مواظب خودت باش، التماس دعا
از کلمه ی "ما" تعجب کردم، براش نوشتم
- محتاج دعام، توهم برام دعا کن
پیام رو فرستادم، صدای روح نواز اذان ازگلدسته های مسجد بلند شد، دست هام رو بالا بردم و شروع به خوندن دعای فرج کردم، چرا که وقت اذان، زمان اجابت دعاست، ودعا برای فرج امام زمان علیه السلام، به فرموده ی خود حضرت کلید گشایش تمام مشکلاته.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت215
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به محض اینکه به خونه رسیدم لباسهام رو با یه تیشرت و شلوار عوض کردم ویه بالش برداشتم و روی زمین خوابیدم. مامان بالاسرم اومد و گفت
- چرا اینجا خوابیدی! برو رو تخت ما بخواب
- نه مامان همینجا راحتم. دوست دارم روی زمین دراز بکشم
لبخندی زد و سرش رو تکون داد، طولی نکشید دیدم خانم جون هم بالش خودش رو اورد و با کمی فاصله ازم دراز کشید. خداروشکر حالش نسبت به پریروز خیلی بهتره!
به سمتش چرخیدم و به پهلوی راست خوابیدم
- خانم جون از زندایی چه خبر حالش خوبه؟
- اره خداروشکر قراره فردا داییت بیاره پیش خودم بمونه!
- چه خوب ولی چرا نمیره خونه مادرش؟
- بنده خدا مادرش، مریضه! گفتم بیاد پیش خودم تا زمانی که حالش خوب بشه و اگه دوست داشت بره خونه ی خودشون
ان شاءاللهی گفتم، امیدوارم هر چه زودتر حالش خوب بشه...به هرحال هر دختری با مادر خودش خیلی راحتتره! خصوصا زندایی که به خاطر پادرد خانم جون مطمئنم نمیذاره کاراشو اون انجام بده.
به خاطر سر پا موندن صبح کف پاهام درد میکرد، بیخیال گز گز پاهام کم کم چشم هام گرم شد و خوابیدم.
باصدای بابا چشم هام رو باز کردم و وقتی دیدم با کمی فاصله ازم نشسته، سریع نشستم.
از وقتی یادم میاد هیچ وقت پیش بابا دراز نکشیدم و سعی کردم حرمت پدرم رو حفظ کنم.
- ببخشید بابا
لبخندی زد و گفت
- خدا ببخشه بابا جان، راحت باش. اینقدر خسته بودی سه ساعته خوابیدی
لب پایینم رو با دندونم فشار دادم، خدا منو ببخشه یعنی خیلی وقته پیش بابا دراز کشیدم. خبری از خانم جون نبود از مامان سراغش رو گرفتم
- پس خانم جون کجاست؟ همینجا خوابیده بود
- یه ساعت پیش رفت خونه ی همسایه، دیگه الان باید پیداش بشه.
به سرویس رفتم و ابی به دست و صورتم زدم تا کمی سر حال بشم.
وقتی برگشتم مامان گوشیم رو به سمتم گرفت و گفت
- علی اقا زنگ زد،گفتم رفتی سرویس، یه زنگی بهش بزن
چشمی گفتم و شماره ش رو گرفتم و به اتاقم رفتم. با شنیدن صداش لبخند پررنگی زدم
- سلام خانمم خوبی؟
- علیک سلام خداروشکر خوبم. چه خبر
- یه خبر خوب برات دارم، البته هنوز معلوم نیستا ولی دلم طاقت نیاورد بهت نگم
- جانم چی شده؟
- یکی از دوستام زنگ زد گفت یه ماشین سالم و خوب پیدا کرده، خودشم تایید کرد. قرار شده فردا صبح با ابوالفضل برم ببینم نظرش چیه! اگه خوب بود قولنامه ش کنیم
از خوشحالی رو پا بند نبودم. خدا روشکری گفتم و منتظر ادامه ی حرفش شدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞