•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت209
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#علی
ازاینکه زینب گفت زهرا و خانواده ش امشب میان برای تبریک، خیلی خوشحال شدم.
بلوز سفیدم رو به همراه شلوار کتان سرمه ای رنگ پوشیدم و جلوی آینه موهام رو مرتب کردم، دستی به ریش کوتاهم کشیدم و از روی دراور، شیشه ی عطر رو برداشتم و به لباس و گردنم زدم
زینب در زد و وارد اتاقم شد، با دیدنم هیجان زده گفت
- به به، داداش گلم امشب چه تیپی زده!!!
برای اینکه فکرش منحرف نشه،جواب دادم
- من همیشه همین جوریم
شیطنت از چشم هاش میباره، پشت پلکی ناز کرد و گفت
- والا همیشه که میگیم مهمون میاد فقط لباس عوض میکنی، اما الان میبینم شیشه ی عطر رو خالی کردی روی لباست و...
نذاشتم ادامه بده اخم الکی کردم و گفتم
- زینب کم حرف بزن، بیخودی حرف تو دهنم نذاز. الان مامان میاد فکر میکنه خبریه، شک میکنه
لبخند مهربونی زد و گفت
- یعنی خبری نیست، من اگه داداشم رو نشناسم که باید اسمم رو عوض کنم
یقه ی لباسم رو مرتب کردم و انگشتری که محسن از کربلا آورده رو تو انگشتم انداختم، نگاهی به اسم یاصاحب الزمانش کردم و بوسیدمش. با انگشت به نوک بینی زینب زدم و گفتم
- فعلا که خبری نیست، توهم هر چی به کارآگاه بازیات ادامه بدی چیزی حاصلت نمیشه، پس به جای این حرف ها، برو همسرداریت برس
یه تای ابروش رو بالا داد وجواب داد
- آقا محمد که اینجا نیست، پس فعلا مهره اصلی جنابعالیه
- اتفاقا میخوام بهش زنگ بزنم بیاد دور هم باشیم
لبخندش پهن تر شد،گفتم
- خودتو جمع کن، تا اسم محمد اومد نیشت تا بناگوشت باز شد
خجالت کشید، اما کمی بعد جواب داد
- نوبت شماهم میرسه علی آقا، ببینم وقتی بگم زنت میاد چه عکس العملی نشون میدی
بلند خندیدم
- برو زینب، این همه سر به سرم نذار
زینب رفت آماده شه، صدای زنگ آیفون بلندشد، دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم،از اینکه دوباره میبینمش خوشحالم.
ازبیرون صدای سلام واحوالپرسی رو میشنوم، نگاهی به انگشترم کردم، چند باری ذکر یا صاحب الزمان گفتم و از اتاق بیرون رفتم
سلام دادم و کنار زینب نشستم،
بعد از پذیرایی نگاه گذاریی به مهمونها کردم و وقتی دیدم زهرا خانم دست تکون میده، اول تعجب کردم، بعدش فهمیدم با زینب کار داره، خنده م گرفته بود مشخصه دختر پر جنب وجوشیه، چون چندباری شاهد کارهاش بودم. بیچاره بادیدن من سریع دستش رو پایین آورد و خودش رو مشغول کرد. کنار گوش زینب گفتم
- فکر کنم زهرا خانم باهات کار داره
زینب متوجهش شد و باهم کنار تلویزیون نشستن.
باحمید مشغول صحبت بودیم که دخترا به اتاق زینب رفتن، بعداز اومدن محمد همه دور هم جمع بودیم، چند باری زهرا خانم و خانمِ حمید به اتاق رفتن و سری آخر حمید هم به دنبالشون رفت و بعد از دقایقی برگشت.
با محمد مشغول صحبت بودم که زهرا خانم کنار زینب نشست،به درخواست محمد، به اتاق رفتم تا برنامه سفرمون رو بیارم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت209
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با باز شدن در، به کمک علی رفتم. نون ها رو به همراه قاشق تو نایلون فریزر بسته بندی کردیم.
دوتا چایی ریختم و به همراه شیرینی روی کابینت گذاشتم و خواستم چاییم رو بخورم که صدای زنگ خونه بلند شد.
علی در رو باز کرد و گفت
- مامان و بابام هستن!
برای استقبالشون به سمت در رفتم و متعجب از اینکه نرگس همراهشون نیست گفتم
- پس نرگس کو؟
مادرش جواب داد
- دیشب زینب تنها بود رفت اونجا....قراره باهم بیان
به داخل تعارف کردم و براشون چایی ریختم. حاج اقا گفت
- ان شاءالله همیشه خونتون مراسم اهل بیت باشه...
تشکری کردم و ادامه داد
- راستی علی جان، بابا... برای این خونه هم مستأجر پیدا شده، دیشب یادم رفت بگم. هفته ی بعد هستی اثاث کشی کنیم؟
علی همونطور که چاییش رو میخورد جواب داد
- اره بابا...شما هر موقع خواستین اثاث کشی کنین یه روز قبلش بهم بگین
تقریبا نزدیک ساعت هشت مامان و بابا به همراه حمید و سحر و خانم جون اومدن، همه چی اماده ی شروع مراسم بود. دوستای علی باند و وسایل صوتی رو اوردن و تا مهمونا بیان وصل کردن و مولودیهایی که مربوط به نیمه ی شعبان بود، روشن کردن.
تقریبا یه ربع به نه مونده بود رو به علی گفتم
- میگماستاد و خانواده ش دیر نکردن؟ نکنه دیشب برنگشتن از تهران
نگاهی به ساعتش کرد
- بذار یه زنگ بزنم ببینم کجان
باشه ای گفتم و تا خواست زنگ بزنه، زنگ خونه به صدا دراومد. با یا االله گفتن استاد، چادرم رو مرتب کردم و به استقبالشون رفتیم.
علی قابلمه ی نسبتا بزرگی که لوبیا رو داخلش پخته بودن، به کمک حمید داخل اورد و روی اجاق کوچکی که روی زمین از قبل اماده کرده بودیم گذاشت تا گرم بمونه.
استاد و دختراش رو به اتاق راهنمایی کردم و خودم جلوی در ایستادم تا به مهمونا خوش امد بگم.
کم کم بقیه مهمونا خصوصا همسایه ها به جمعمون اضافه شدن، امیدوارم خود حضرت هم به مراسممون تشریف بیارن.
کم کم با ذکر صلوات اقای علیمردانی، مداح مراسم همه سکوت کردن. زیارت ال یاسین با صدای سوزناکی خونده شد.
نگاهم به ساعت افتاد،نه و نیم شده و هنوز خبری از زینب نیست، شماره ش رو گرفتم و بعد از چند بوق صداش تو گوشم پیچید
- الو سلام زهرا خوبی؟
- سلام کجا موندین شما؟
- تو راهیم الان میرسیم. اقا محمد دیر اومد مجبور شدیم منتظرش بمونیم.
تماس رو قطع کردم و نگاهم به مهمونایی افتاد که به عشق حضرت، بیخیال خوابشون شده بودن و صبح زود برای شرکت درجشن اومده بودن.
خصوصا بچه هایی که با ذوق بچگانه شون به بادکنک ها نگاه میکردن، یادم باشه به علی بگم وقتی مراسم تموم شد حتما بهشون بادکنک بدم تا خاطره ی خوبی از مراسم داشته باشن.
با ذکر صلوات دوم استاد بسم اللهی گفت و از همه خواست ساکت باشن تا سخنرانی رو شروع کنه.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞