•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت194
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تقریبا پنج روز تا رفتن به مشهدمون مونده، به قدری ذوق دارم که ساکم رو از الان بستم.
قرار شد حمید امروز با برادر زینب صحبت کنه تا قبلِ رفتنمون پولی رو جور کنن که همسر اعظم خانم بتونه از زندان آزاد شه.
به این فکر می کنم چه خوبه که همسایه ها از حال هم باخبر باشن، گاهی وقتا احوالی از هم بپرسن تا مشکلات همدیگرو حل کنن.
سمت میز رفتم و یه چایی برا خودم ریختم،مشغول خوردن صبحانه بودم که حمید وارد خونه شد، تو دستش چند تا پلاستیک بزرگ بود که مشخصه خیلی،سنگینه و به زور برداشته.
بلند شدم و به کمکش رفتم
- سلام اینا چیه؟
نفسی تازه کرد و گفت
- سلام، یه مقدار وسایله، برای خانواده ی آقا یوسف آوردم، بابا گفت ممکنه روشون نشه به کسی بگن. مامان کجاست؟
- اتاقشون رو مرتب میکنه.
بلند صدا کرد
- مامااااان، یه لحظه بیا.
مامان از اتاق بیرون اومد، نگاهی به وسایل کرد
- جانم حمید، چی شده؟
- اینارو بابا گفت به کمک زهرا بدین اعظم خانم.
لبخندی روی لبش اومد
- باشه پسرم، خدا خیرتون بده، الان چادرم رو سر میکنم تا ببریم.
- خب دیگه من برم بابا دست تنهاست، بامن کاری ندارین؟
- نه! فقط پول بدهی رو چیکار کردین؟ با علی آقا حرف زدی؟
- اره خداروشکر گفت خودم یه مقداری پس انداز دارم، به بچه ها هم میگم که جورش کنیم تا قبل رفتنمون بتونیم مشکل این بنده خدا رو حل کنیم و توشب های احیا کنار خانواده ش باشه.
هر دو خوشحال شدیم و مامان گفت
- واقعا علی آقا خیلی دست به خیره، الهی خوشبخت بشه. خیلی کم پیدا میشه با این اوضاع گرونی کسی اینطور به فکر مردم باشه
حمید موهاش رو مرتب کرد و گفت
- اره واقعا! چند باری که باهم بودیم، دیدم برای حل مشکل خیلیا تلاش میکنه، امیدوارم مشکل خودشم خدا حل کنه!
مامان چینی به پیشونیش داد
- چه مشکلی؟
حمید شونه بالا انداخت و جواب داد
- نمیدونم یه بار بهم گفت مشکلی دارم دعا کن حل شه، هر چی گفتم بگو شاید تونستم کمکت کنم، زیر بار نرفت گفت از خدا خواستم خودش راهم رو هموار کنه.
مامان ان شااللهی گفت و حمید بعداز خداحافظی رفت.
- زهرا جان آماده شو زود اینارو بدیم، برگردیم.
چشمی گفتم و به اتاق رفتم تا آماده شم.
خیلی دلم میخواد بدونم علی آقا چه مشکلی داره، ولی خداییش پسر خوبیه!
کلا خانواده ی زینب همشون خوش اخلاق و مهربونن، کمک کردن به دیگران توفیقیه که خدا به هر کسی نمیده. رفتم حرم، برا حل مشکلش دعا میکنم، امیدوارم خدا هم به من کمک کنه. علی آقا خیلی به گردنم حق داره، چه تو دَر رفتنِ مچم، چه تو مسجد و قضیه جور شدن مشهدم که دکتر رو راضی کرد. من مدیونشم امیدوارم خدا حاجت دلش رو بده.
سریع آماده شدم و چادرم رو سر کردم، با مامان وسایل هارو برداشتیم، خداروشکر کسی تو کوچه نیست سریع دم درشون رفتیم و زنگ زدیم.
بعداز چند ثانیه صدای اعظم خانم تو کوحه پیچید
- کیه؟
- منم معصومه، همسایه تون.
- بفرمایید
در با صدای تیکی باز شد و وارد شدیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت195
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد خونه شدیم دختر کوچولویی جلوی در ورودی ایستاده بود، یه عروسک بغلش گرفته، با دیدن ما سلام داد و باخوشرویی جوابش رو دادیم.
اعظم خانم جلوی در اومد و تعارف کرد داخل بریم.
وارد خونه شدیم نگاهی به خونه شون که تقریبا شصت متری میشد کردم،
خونه شون کاملا ساده ست، خبری از مبلمان و تجملاتی که خیلی خونه ها دارن، نیست.
دختر کوچولو نزدیکم شد و کنارم نشست.با خوشرویی گفتم
- به به چه عروسک نازی داری، اسمت چیه
کمی خجالت کشید ،با صدای خیلی آرومی جواب داد
- حلما
- چه اسم خوشگلی داری، چندسالته
- چهارسالمه
مشغول صحبت بودیم که اعظم خانم وارد شد و گفت
- ببخشید تنها موندین، خیلی خوش اومدین، زهرا جان خوبی؟
تشکری کردم و مامان وسایل رو کنار کمد گذاشته بود روبه اعظم خانم گفت
- اینا رو حاج رضا فرستاده براتون، مثل این که مشکل بدهیتونم دارن حل میکنن
کاملا معلومه خجالت میکشه،شرمنده
گفت
- شرمندمون کردین، باور کنین راضی به زحمت نبودیم.
مامان با لبخند جواب داد
- این چه حرفیه، شما ببخش که ما غافل شدیم از حالتون، تا آقا یوسف بیاد، اگه چیزی لازم داشتی ، رو در بایستی نکن، به خودم بگو.
بالاخره همسایه ها به گردن هم حقی دارن.
- خداخیرتون بده، واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم
نگاهی به دخترش کرد و آروم گفت
- این مدت به قدری بهونه گرفته کلافم کرده، خدا کنه زود مشکلش حل شه بیاد. غذا هم که درست وحسابی نمیخوره.
نگاهی به حلما کردم، آروم موهاش رو نوازش کردم و گفتم
- دوست داری باهم نقاشی بکشیم؟
با خوشحالی قبول کرد و تقریبا نیم ساعتی مشغول نقاشی کشیدن شدیم و مامان و اعظم خانم هم باهم گرم صحبت بودن.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهی به شماره کردم، زینبه. تماس رو وصل کردم
- الو سلام، زینب جان خوبی
- سلام عزیزم، خداروشکر توخوبی؟یادی ازمون نمی کنی!
-سرم یه مقدار شلوغه، چه خبر، رفتین آزمایش؟
- اره، دیروز صبح رفتیم، خداروشکر مشکلی نبود. دیشب هم اومدن و عقد موقت خوندن، و فعلا همه چی به خیر گذشت
با خوشحالی گفتم
- مبارکت باشه، خوشبخت بشی عزیزم. بذار به مامان بگم برای تبریک حتما میایم
- باشه عزیزم خونه خودتونه، قدمتون سرچشم
خداحافظی کردم و روبه مامان گفتم
- میگم مامان، دیشب عقد موقت زینب و آقا محمد رو خوندن، برای تبریک بریم خونشون؟
- مبارک باشه، اره زنگ میزنیم حمید شب اومدنی یه جعبه شیرینی میگیره برا عرض تبریک میریم.
بعد از کلی صحبت با اعظم خانم خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم، تا عصر با خانم جون درباره مسائل مختلف حرف زدیم، شب موقع افطار حمید و بابا، به همراه سحر اومدن و بعداز خوردن افطار آماده شدیم تا بریم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت196
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از کلی صحبت با اعظم خانم خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم، تا شب با خانم جون درباره مسائل مختلف حرف زدیم، شب موقع افطار حمید و بابا، به همراه سحر اومدن و بعداز خوردن افطار آماده شدیم تا بریم
به زینب پیام دادم که میام.
مامان زنگشون رو زد و در باصدای تیکی باز شد
وارد که شدیم حاج خانم و حاج آقای محبی، جلوی در ورودی اومدن و بعداز سلام و احوالپرسی داخل رفتیم
زینب و نرگس کنار اپن وایستاده بودن، جعبه ی شیرینی رو دستش دادم وصورتش رو بوسیدم.
- سلام عروس خانم، تبریک میگم
- ممنون گلم، ان شاالله قسمت خودت.
پشت سرم سحر و مامان و خانم جون، با زینب روبوسی کردن و وارد هال شدیم ونشستیم.
چنددقیقه ای طول نکشید که برادر زینب از اتاق بیرون اومد و با بابا و حمید دست داد، سلامی به ما داد و کنار زینب نشست.
حاج خانم با خوشرویی گفت
- خیلی خیلی خوش اومدین، خونمون رو منوّر کردین.
مامان تشکری کردو جواب داد
- خداروشکر زینب خانمم عروس شد، الهی که خوشبخت بشه.
- الحمدلله، فعلا که عقد موقت خونده شده، ان شاالله تو حرم عقد دائمشون خونده میشه
- ان شاالله به سلامتی.
زینب بلند شد و به آشپزخونه رفت. استکان هارو آماده تو سینی گذاشته بود وشروع به ریختن چایی کرد.
چادرش رو مرتب کرد و گفت
- داداش، میشه یه لحظه بیای؟
علی اقا بلند شد وبه آشپزخونه رفت، سینی چایی رو برداشت و پشت سرش، زینب ظرف شیرینی رو برداشت و به هال اومد.
نرگس بشقاب هارو چید و علی آقا چاییها رو گرفت به من که رسید، یه لحظه تپش قلب گرفتم، نمیدونم چرا اینجوری شدم
- بفرمایید
نگاه گذرایی کردم و با دست های لرزون یه چایی برداشتم و تشکر کردم.
بعداز رفتنش، نفس راحتی کشیدم و چایی رو روی میز گذاشتم. متاسفانه زینب جایی نشسته که نمیتونم مستقیم نگاهش کنم، دقیقا چسبیده به بردارش، آخه اینم شد جا!!!
دلم میخواد با زینب حرف بزنم ببینم دیشب چی شد. نگاهی بهش کردم تا اشاره کنم جامون رو عوض کنیم، هرچی نگاهش میکنم حواسش نیست، دستم رو آروم تکون دادم شاید ببینه، از شانسم برادرش نگاه کرد، کاملا مشخصه تعجب کرده، از خجالت نمیدونم چیکار کنم، انگار که متوجه شده کنار گوش زینب چیزی گفت و زینب به طرفم برگشت
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت197
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خیلی بد شد، هی باخودم میگم یه موقع فکر نکنه به خاطر اون دست تکون دادم ، دوباره خودم جواب خودمو میدم، نه بابا میدونه من اهل این چیزا نیستم. حتما خودش فهمید که بازینب کار دارم.
لبخندی به زینب زدم و اروم گفتم کنار هم بشینیم، زینب به اطرافش نگاه کرد و کنار تلویزیون پشتی گذاشته بودن، اشاره ای به اون قسمت کرد، همراه سحر بلند شدیم و سه نفری رفتیم اونجا بشینیم.
همین که نشستیم خانم جون گفت
- چرا جاتون رو عوض کردید
قبل از اینکه ما جواب بدیم حاج خانم گفت
- فکر کنم خیلی دلشون برا هم تنگ شده، بالاخره زینب کلی حرف از دیشب جمع کرده که به دوست هاش بگه،
بعدشروع به خندیدن کرد و بقیه هم خندیدن. زینب خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. حاج خانم رو بهم گفت
- زهرا خانم، ان شاالله دفعه بعد شیرینی تورو بخوریم
اینبار نوبت من بود خجالت بکشم، آروم تشکری کردم و سنگینی نگاهی رو حس کردم، سرم رو بالا آوردم و بادیدن برادر زینب که نگاهم میکرد، بیشتر خجالت کشیدم.
خانم جون و مامان باهم گفتن
- ان شاالله
حمید که مشخصه دوباره شوخیش گل کرده، رو به حاج خانم گفت
- حاج خانم، این علی آقا رو کی سرو سامون میدین؟ نتونستین حریفش بشین؟
حاج خانم آروم خندید وجواب داد
- نه پسرم، فعلا که فقط تونستم بفهمم دلش پیش یه نفر گیر کرده
حمید بلند خندید و دست رو شونه ی علی آقا گذاشت، احتمالا مشکلی که به حمید گفته، درباره ی همین شخصه، خدایا خودت کمکش کن.
وقتی حاج خانم این حرف رو گفت فقط خندید.
زینب آروم به پهلوم زد و گفت
- فکر کنم یکی دوماهه تورو هم از خونه بندازن بیرون!
یه تای ابروم رو بالا دادم
- چیه، خودت نامزد شدی حالا به فکر منی؟؟
خودش رو نزدیکم کشید و آروم گفت
- فکر کردی دست از سرت برمیدارم؟؟
ماسه نفری باهم رفیقیم، من و سحر نامزد شدیم حالا نوبت توعه!
به پشتی تکیه دادم و به شوخی جواب دادم
- حالا بر فرض که قبول کنم، هنوز که خبری نیست و کیس مناسبم نیومده
سرش رو به علامت تاسف تکون داد وگفت
- به خاطر اینکه خودت نمیخوای ببینیش! عاشقم نشدی بگم عشق کورت کرده.
همراه سحر هر دو خندیدن، خودمم خنده م گرفت و گفتم
- باید شمارو اول سرو سامون بدم برین سر خونه زندگیتون، بعدش شاید خدا زد پس کله ی یه نفر و اومد منو گرفت
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت198
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- باید شمارو اول سرو سامون بدم برین سر خونه زندگیتون، بعدش شاید خدا زد پس کله ی یه نفر و اومد منو گرفت
هرسه خندیدیم و از زینب پرسیدم
- ببینم دیشب چی شد، چندنفر مهمون داشتین؟
- فقط خانواده ما بود و خانواده آقا محمد، البته اونا همراه پدربزرگ و مادربزرگشون اومده بودن، وااای اینقدر استرس کشیدم، کاش اینجا بودین
سحر جواب داد
- چه استرسی؟
- آخه عمو بزرگم برا پسرش قبلا من رو خواستگاری کرده بود، دیشب بابا گفت زشت میشه نگیم بهشون، مامانم زنگ زد و دعوتشون کرد، اما عموم گفت شما یه غریبه رو به ما ترجیح دادین، پس برید با همونا باشید. بابا ومامانم خیلی ناراحت شدن، خب هرکسی یه ملاک هایی برا ازدواجش داره. وقتی پسرش اصلا اهل نمازو روزه نیست، حتی تو محرم اصلا رعایت نمیکنه، چرا باید جواب مثبت میدادم بهش. مامانمم گفت هر طور صلاح میدونید به هر حال ما احترام گذاشتیم و دعوتتون کردیم. همش میترسیدم بیان یه شرّی درست کنن
روبه زینب گفتم
- واااا، اینا دیگه کین! مگه قراره چون فامیلین حتما جواب مثبت بدین، هر کسی معیاری برا ازدواجش داره. درضمن فکر کن تو محرم بری عزاداری کنی، اون وقت همسرت برخلاف توعمل کنه، اینجوری که زندگی میشه میدون جنگ!!
- اتفاقا داداشمم حرف های تو رو زد به مامانم، وقتی آقا محمد و خونواده ش اومدن، از استرس اینکه عمومینا بیان و بهم بزنن، رنگم پریده بود. آقا محمد هم وقتی عقد خونده شد پرسید چرا اینقدر رنگت پریده، بیچاره نگران شده بود، منم گفتم به خاطر مراسم امشبه
کنترل شده خندیدم و به شوخی قیافه ناراحت به خودم گرفتم وگفتم
- هئی روزگار، شما باز کسی رو دارین نگرانتون بشه، من چی!!
زینب به شوخی از سرم زد و جواب داد
- صبر کن خودم سرو سامونت میدم، یه کیس خوبم برات در نظر گرفتم
سحر دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت
- یکم آرومتر صدامون رو میشنون.
زینب هم توجوابش نگاهی به اطرافش کرد
- فعلا که همه باهم مشغول صحبتن، ولی نظرم اینه بریم اتاق من، اونجا راحتتر صحبت میکنیم
باشه ای گفتیم و بلند شدیم بریم اتاق، که حاج خانم زینب رو صدا کرد و کمی میوه و شیرینی به دستش داد. وارد اتاق زینب شدیم، نگاه کلی به اتاق کردم.
- وااااای زینب اتاقت چقدر قشنگه،
باخنده گفت
- قابلت رو نداره عزیزم، بیاین بشینین پذیرایی کنم ازتون.
روی زمین نشستیم و چادرم رو باز کردم
- اینجا که کسی نمیخواد بیاد؟
- نه راحت باش، بیان هم در میزنن
- ببینم حلقه ت رو
نگاهی به حلقه کردم یه نگین خوشگل وسطش داشت در عین سادگی خیلی قشنگ و زیبا بود
- خیلی نازه، خوشم اومد هم ساده ست هم زیبا وجذاب
- ممنون عزیزم، چشمات خوشگله
سحر یه تیکه از شیرینی رو برداشت و پرسید
- راستی مهریه چقدر گفتین؟
- بابام کلا با مهریه سنگین مخالفه، میگه اهل بیت هم نهی کردن، چهارده سکه مهریه م شد، البته آقا محمد خودش یه سفر کربلا هم مهرم کرد.
با محبت نگاهش کردم و گفتم
- به نظرم کربلا با ارزشتر از همون چهارده سکه ست
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت199
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- به نظرم کربلا با ارزشتر از همون چهارده سکه ست
هر دو حرفم رو تایید کردن، از خدا که پنهون نیست دلم میخواد منم گمشده ی خودم رو پیدا کنم، دوباره یاد اون انگشتر افتادم و دستی که به طرفم دراز شده بود. و صدای آرامبخشش "زهرا جان، خانمم...نترس، نگران نباش، من اینجام...."
چقدر دلم برای شنیدن دوباره اون صدا تنگ شده ،کاش دوباره صداش رو میشنیدم .
تو همین فکرا بودم که در اتاق زده شد
- زینب جان، یه لحظه بیا
صدای برادر زینبه، چادرم رو سر کردم، زینب بلند شد و به طرف در رفت و با باز کردنِ در، قامت مردونه ش جلوی در ظاهر شد، تویه دستش سینی چایی بود و دست دیگه ش، تو کاسه ی چینی تخمه ریخته بود، همراه بشقاب ها به زینب داد وگفت
- اینو مامان داد، گفت دور هم بخورید
زینب تشکری کرد و در رو بست
- خب، مثل اینکه مامان فهمیده به ما خوش میگذره، تخمه مون رو هم فرستاد
یه مشت ازتخمه رو برداشتم و شروع به خوردن کردم. رو به هر دوگفتم
- بچه ها شما برا مشهد وسایلهاتون رو جمع کردید؟
سحر همزمان که تخمه میخورد، جواب داد
- من که زیاد وسایل نمیخوام بردارم، هربار بردم همونجوری برش گردوندم، فقط چون هوا گرمه برا بیرون مانتو نخی و چند تا تیشرت و شلوار برداشتم
نگاه عاقل اندر صفیهی بهش کردم و گفتم
- معلومه، اصلا نمیخوای وسایل زیاد جمع کنی!!!! دوتا مانتو چند تا تیشرت و شلوار. خب هممون همینارو برمیداریم دیگه!!!
سحر خودشم خنده ش گرفت و جواب داد
- اخه پارسال چندتاروسری و بلوز و کتاب و هر چی که دستم میرسید جمع میکردم یه چمدون بزرگ برمیداشتم، ولی امسال یه ساک کوچیک جمع میکنم، اگه لباسی هم کثیف شد اونجا میشورمش.
زینب از زیر تختش ساکی رو بیرون آورد و نشون داد
- البته من باید زیاد بردارم چون مادرشوهرمم چادر سفید و لباس سفید داده که موقع عقد بپوشم، فقط خوبیش اینه همشون پوشیده ن، راحت میشه پوشید
یکی از چاییهارو برداشتم و گفتم
- خدا کنه فقط زود روز حرکتمون برسه، دل تو دلم نیست! ولی حیف، کاش جور می شد مامانیناهم میومدن.
مشغول حرف زدن بودیم که از پشت در صدای نرگس رو شنیدیم
در زد و وارد شد
- ابجی میگم آقا محمد هم اومد، داداش بهش زنگ زد
نگاهی به زینب کردم، نیشش تا بناگوشش باز شد، هیجان زده چادرش رو سرش کرد و گفت
- شرمنده بچه ها، شما بشینین من برم سلامی بدم و برگردم
باخنده گفتم
- برو تا دیر نشده مجنون منتظرته
سریع از اتاق خارج شد و سحر بهم گفت
- میخوای ماهم بریم اونجا؟
چشم هامو ریز کردم
- نکنه تو هم دلت براحمید تنگ شده
- دیوونه ها، این چه حرفیه. گفتم شاید زینب دلش بخواد اونجا باشه
- حالا بشین بیاد ببینیم چی میگه
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت200
- حالا بشین بیاد ببینیم چی میگه
چنددقیقه ای گذشت و زینب در رو باز کرد و داخل اومد، خندید و گفت
-شرمنده تنها موندین
باشیطنت گفتم
- آقاتون رو دیدی خوشحال شدی؟
سرش رو پایین انداخت و ریز خندید
لباس سفید و چادر سفید عروسیش رو از ساک بیرون آورد و نشونمون داد
- اینارو مادر شوهر گرامی آورده
هر دو تبریک گفتیم و سحر نگاهی به بشقاب جلوم کرد و با خنده گفت
- زهرا میخوای بیا سهم منم بخور
- نه دیگه کافیه، خیلی زیاده روی کردم.
نرگس در زد و وارد اتاق شد
- آبجی مامان میگه بیاین اینجا دور هم باشیم
همزمان که چادرم رو سر می کردم گفتم
- خب دیگه احضارمون کردن، پاشین بریم
پیش بقیه رفتیم، آقا محمد بادیدن ما بلندشد و سلام داد، جوابش رو دادیم. نگاهی کردم ببینم کجا میتونیم بشینیم، همون جای قبلی رو به سحر و زینب نشون دادم، نشستیم.
تقریبا نیم ساعتی از نشستنمون گذشته بود گوشی سحر زنگ خورد، گوشیش رو از کیفش درآورد و نگاهی به شماره کرد، کنار گوشش آروم پرسیدم
- کیه؟
- نمیدونم، ناشناسه.
- خوب جوابش رو بده، شاید کار واجب داره
- نه ولش کن، نمیشناسمش
- هر جور راحتی.
تماس قطع شد، نگاهی به حمید کردم حواسش به ما بود. با اشاره گفت کیه؟
شونه بالا انداختم و گفتم نمیدونم.
نگاهی به سحر که تو فکر بود کردم، آروم پرسیدم
- چرا رفتی تو فکر؟
کمی استرس داشت، آروم گفت
- شماره ش آشناست، ولی هرچی فکر می کنم یادم نمیاد
- خیره ان شاالله، نگران نشو
ان شااللهی گفت و دوباره گوشیش زنگ خورد. کلافه از بغلِ گوشی، تماس رو قطع کرد.
- خب جواب بده، شاید اشتباه گرفتن
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت201
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- فعلا که قطع شد
نگاهی به حمید کرد که با چشم و ابرو اشاره کرد کیه؟ سحر آروم لب زد، لبخندی زد و با اشاره چشم فهموند چیز خاصی نیست
دوباره زنگ گوشیش به صدا در اومد، کلافه تر از قبل گوشی رو برداشت و به اتاق رفت، پشت سرش وارد اتاق شدم.
تماس رو وصل کرد
- بله بفرمایید
- سلام، ممنون . نشناختم
- بله، حالتون خوبه خانم صادقی؟
- سلامت باشید شاید دستشون بند بوده، امری داشتید
- والا راستش من نامزد شدم
- خانم صادقی شوخی چیه، باور کنید راست میگم، ببحشید من نمیتونم زیاد حرف بزنم. خواهش میکنم، خدا حافظ
تماس رو قطع کرد، روبهش گفتم
- کی بود؟ چرا رنگت پرید
- خانم صادقی، مادرِ همون خواستگاری که قبل از شما اومده بودن
- خب چیکارت داشت
- میگه پسرم برگشته از مأموریت، میگه زنگ بزن بریم خوستگاری.
- واااا...مگه خبر نداشت تو نامزد شدی؟
- نه...میگه چندباری زنگ زدم خونتون جواب ندادین. هرچی بهش میگم نامزد شدم باور نمیکنه، میگه به این زودی!!!
- بیخیال بابا، بیا بریم پیش بقیه، حالا حمید فکر میکنه برا چی اینجا موندیم
همراه سحر به هال برگشتیم، تنها کسی که حواسش به ما دوتا بود، حمیدِ. با چشم اشاره کرد چی شده؟ برای اینکه خیالش رو راحت کنم، خندیدم و جواب دادم هیچی.
چند دقیقه ای می شد که نشسته بودیم، دوباره صفحه گوشی سحر روشن شد، خداروشکر این بار روی بی صدا گذاشته، نگاهی بهم کرد و گفتم
- میخوای من باهاش حرف بزنم؟
- نه بذار خودم برم اتاق، جواب قاطع بهش بدم، نمیخوام آقا حمید شک کنه.
بلند شد و به اتاق رفت، نگاهی به حمید کردم، اخم کمرنگی روی پیشونیش بود، اشاره به گوشی کرد، شروع به تایپ کرد چند ثانیه ای نگذشته بود که پیامکی به گوشیم اومد، از طرف حمیدِ. بازش کردم نوشته " کیه زنگ میزنه؟
تایپ کردم
- هیشکی، نگران نشو. یکی از آشناهاشونه.
ازم خواست برم پیشش، بلند شدم و به اتاق رفتم، با دیدن قیافه عصبی سحر متعجب گفتم
- چته؟چرا عصبی شدی؟؟
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت202
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
گوشیش رو درمونده روی تخت انداخت و نشست، کنارش نشستم. زینب پشت سرم وارد اتاق شد و گفت
- چیزی شده بچه ها؟
- نه عزیزم، تو برو ما الان میایم، ببخش، بدون اجازه وارد اتاقت شدیم
خندید و گفت
- این چه حرفیه فکر کن اتاق خودته، راحت باشین. من میرم، کارتون تموم شد بیاین
باشه ای گفتیم و بعداز رفتن زینب نگاهی به چهره ی پر از استرس سحر انداختم.
- بگو ببینم چی شده!
دست هاش رو بهم میمالید و لبش رو به دندون گرفت
- خجالت نمیکشه، زنگ زده هرچی میگم بابا من نامزد شدم، لطفا تماس نگیرید، همسرم ناراحت میشه، میگه نه شما میخواین مارو از سرتون باز کنین به خاطر همین میگین.
- خب بهش بگو خانم محترم نیازی ندارم که دروغ بگم.
- بابا مادرش نبود که، خود پسره این بار زنگ زد.
چشمهامگرد شد:
- واااای خدا کنه دیگه زنگ نزنه، حمید مشکوک نگاه می کرد، اگه بیاد وبفهمه...
سحر توچشم هام نگران نگاه کردو دستم رو گرفت
- زهرا من هیچ وقتی چیزی رو از اقاحمید پنهان نکردم، با اینکه الانم اتفاق خاصی نیفتاده، میترسم ناراحت شه، حالا اون به کنار اگه ازم بپرسه شمارت رو از کجا آورده چی بهش بگم؟
- نگران نباش واقعیت رو بهش میگیم مطمئن باش داداش بهت اعتماد داره
چند تقه به در خورد و پشت بندش صدای حمید اومد هر دو بهم نگاه کردیم. با شناختی که از حمید دارم من هم استرس گرفتم، پاشدم و سمت در رفتم و بازش کردم. لبخندی بهش زدم
-جانم کاری داری داداش؟
- سحر کجاست؟ حالش خوبه؟ نگرانش شدم
- اره حالش خوبه مگه قراره بد باشه؟
- کی بود زنگ میزد؟ اتفاقی افتاده؟
سحر سریع پاشد و نزدیک اومد
- من حالم خوبه، نگران نباش... چیزی نشده یکی از فامیلامون اشتباهی زنگ زده بود
حمید ابروهاش رو بالا داد و جلو اومد
- اشناهاتون؟
به سحر نگاه کردم رنگش یکم پریده بود، دنبال راه فراری بود تا جواب این سوال رو نده، اما مگه میشد سکوتمون رو که دید چشماشو ریز کرد
_ چرا رنگت پریده؟
داخل اومد و در رو پشت سرش بست. نگاهی به قیافه ی حمید کردم دلخور به نظر میومد سریع گفتم
- داداش یه حرفایی میزنیا، ببینم نکنه دلت برا خانمت تنگ شده و...
نذاشت ادامن بدم انگشت اشاره ش رو سمت در گرفت و گفت
- زهرا یه لحظه برو بیرون
نگاهی به سحر که ملتمسانه نگاهم میکرد انداختم و از جام تکون نخوردم. وقتی حمید دید حرکتی نمیکنم،دستش رو به طرف سحر دراز کرد و دوباره تاکیدی گفت
- من به تو اعتماد دارم سحر ، دوست ندارم چیزی رو ازم پنهون کنی فقط میخوام بدونم کی بود زنگ میزد ؟
از بدشانسی گوشی سحر دوباره زنگ خورد و همون شماره ناشناس روی صفحه گوشیش افتاد، با دلهره نگاهی به گوشی کردیم، حمید خم شد و با اخم گوشی رو برداشت و در اتاق رو بست تا صدا بیرون نره.دست به کمر وایستاد و تماس رو وصل کرد
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت203
- بله
صدای اونور خط، خیلی ضعیف میومد . چشمهاش رو ریز کرد
_شما
- برا چی مزاحم خانم من میشی؟
- توبیجا میکنی! اگه یه بار دیگه زنگ بزنی، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
تماس رو با حرص قطع کرد و عصبی گوشی رو روی تخت انداخت
- مرتیکه ی....
نگاهی به ما انداخت بقیه ی حرفش رو خورد تیزی نگاهش به سحر گره خورد.
_این کی بود؟
سحر اب دهنش رو قورت داد
- حمید جان، عزیزم باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نیست.
دست به سینه ایستاد
- مگه من چی فکر میکنم؟خب خودت توضیح بده بهم
سحر نگاهی بهم کرد وگفت
- این.. پسره ...همون خ...خوا...خواستگار قبلیمه
با شنیدن اسم خواستگار، رگ های گردن حمید بیرون زد. نفس های حرصیش، قفسه ی سینه ش رو بالا وپایین می کرد، اما معلومه خودشو کنترل میکنه، سحر ادامه داد
- باور کن من اصلا شمارم رو به کسی ندادم، وقتی تو هال بودیم چند باری زنگ زد، چون ناشناس بود، جواب ندادم. دیدم دست بردار نیست، مجبور شدم جواب بدم اولش مادرش باهام صحبت کرد.الانم نمیدونستم خودشه وگرنه جواب نمیدادم. زهرا هم شاهده. حالا...چرا اینقدر ناراحت و عصبی شدی؟
- نباید باشم؟؟ یعنی من که همسرتم نباید با من در میون بذاری؟ یه پسر غریبه زنگ میزنه اونوقت...
بقیه ی حرفش رو خورد سحر با دلخوری از روی تخت بلند شد
- مگه تو بهم اعتماد نداری؟ من همچین آدمیم؟؟؟
خواست از اتاق بیرون بره که حمید روبروش ایستاد
_حرف اعتماد نیست. ازت انتظار داشتم اولین نفر به من بگی نه پنهان کاری کنی
_من خودم تو شوکم
حمید کلافه صورتش رو برگردوند
_اینا بهونهس سحر
سحر که حسابی بهش برخورده بود گفت
_تو فکر کن اینجوری...
حمید سرچرخوند ونگاه تیزش رو به سحر داد و سحر از ترس نگاه حمید بقیه ی حرفش رو خورد.
نگاه چپ چپش چند ثانیه ای ثابت موند و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_زهرا برو بیرون
قدمی سمتش برداشتم
_داداش چیزی نشده که
چشمهاش رو بست و گفت
_زهرا خواهش میکنم. برو بیرون
نگاهی به سحر انداختم. بیشتر موندنم جایز نیست. کنار حمید ایستادم
_فقط کاری نکن که پشیمون بشی.
از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون رفتم
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت204
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون رفتم
استرس تموم وجودم رو گرفت، دلم نمیخواد از سر عصبانیت کاری کنه که بعدا پشیمون بشه، حمید قلب مهربونی داره ولی به خاطر علاقه ی بیش از حدش به سحر، دوست نداره کسی مزاحمش بشه، اینو اون روزی که توخیابون، پسره مزاحم سحر شده بود دیدم که چقدر روش حساسه.
از پشت در تکون نخوردم، متاسفانه هیچ صدایی نمیاد بفهمم اوضاع چجوریه و نمیفهمم چی میگن.
فقط خدا خدا میکنم کسی تو هال متوجه نشه،چند دقیقه ای نگذشته بود که در باز شد و حمید نگاه کوتاهی بهم کرد و با گفتن لا اله الا اللهی از کنارم رد شد و رفت.
سریع وارد اتاق شدم، سحر روی تخت نشسته و با ناخناش بازی میکرد. با دیدنم نگاهم کرد و گفت
- زهرا تو رو به خدا دعا کن اتفاق بدی نیفته، حمید خیلی ناراحت و دلخوره.
پشتش رو مالش دادم
- نگران نباش، هیچی نمیشه، حمید زود اروم میشه، قلقش دستمه، فقط اون لحظه نباید باهاش بحث کنی.
نگاهی روی تخت کردم و پرسیدم
- پس گوشیت کو؟
با نگرانی جواب داد
- حمید برداشت، گفت خودم زنگ میزنم حالش رو میگیرم
- دعوات کرد؟
- نه بابا به من چیزی نگفت، فقط از دست پسره خیلی عصبیه، گفت فردا میرم دم درشون!
باید سحر رو دلداریش بدم، چون الان بریم بیرون با این حال ببینن براش بد میشه
- توکل به خدا کن، اون الان عصبیه حالا یه چیزی گفته، امشب بگذره تا فردا آروم میشه
- میترسم زهرا، اگه بره دم خونشون، چیکار کنم؟
لبخندی زدم و گفتم
- نمیره خیالت راحت، هیچ وقت کاری نمیکنه که برای تو و خانواده ت بد بشه، چون میدونه فامیلتونه!
با گفتن این حرف کمی آروم شد، اما هم صداش پر بغض بود و زیر چشماش اشک جمع شده بود
- برو سرویس یه آبی به صورتت بزن، اینجوری بریم پیش بقیه، اونا هم نگران میشن.
چادرش روی شونه هاش افتاده بود، روی سرش مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتیم، بهش گفتم
- خداروشکر سرویس تو دید بقیه نیست، تو برو صورتت رو بشور، منم برم پیش بقیه شک نکنن
باشه ای گفت و از هم جدا شدیم. نفس عمیقی کشیدم و به هال رفتم، همه نگاه ها به سمتم برگشت، لبخند مصنوعی زدم و کنار زینب نشستم.
نگاهی به حمید که کنار آقامحمد و برادر زینب نشسته بود کردم، سعی داشت خودش رو آروم نشون بده. نگاهی به من کرد و تو گوشیش چیزی تایپ کرد.
فهمیدم به خاطر شرایط پیش اومده داره برام پیام میزنه
گوشی رو بدون اینکه کسی متوجه بشه روشن کردم و از زیر چادر قفل گوشی رو باز کردم و پیام رو خوندم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت205
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
قفل گوشی رو بدون اینکه کسی متوجه بشه از زیر چادر باز کردم و پیام رو خوندم
- سحر کجاست، چرا همراهت نیومد؟
میدونم نگران شده، لبخندی زدم و باید چیزی بنویسم که حمید آروم شه، براش نوشتم
- خیلی ناراحت بود، بعداز رفتنت به اتاق رفتم ، فکر نمی کنی خیلی تند رفتی؟ اون شماره ی مادرِ پسره بود. سحر قبل از اینکه بیای تو اتاق، بیشتر نگران تو بود ناراحت نشی، اونوقت تو اومدی و اونجوری ناراحتش کردی.
میدونم سحر رو خیلی دوست داری، ولی کسی که زنش رو دوست داره و عاشقشه، چطور دلش میاد اینجوری ناراحتش کنه
شاید ازم ناراحت شه، ولی مجبورم اینجوری بنویسم تا زود آشتی کنن، حمید احساسیه، مطمئنم الان فکرش پیش سحره و طاقت ناراحتیش رو نداره. با بسم اللهی پیام رو فرستادم براش، سریع پیام رو خوند و شروع به تایپ کرد
تا جواب پیامم بیاد، نگاهی به زینب کردم وگفتم
- میگم عروس خانم، اصلا بهت نمیاد این قدر آروم باشیاااا، نامزدت میدونه چقدر شلوغی؟؟
خندید و جواب داد
- من و شلوغی؟ مگه میشه مگه داریم
بعدبا محبت نگاهی به نامزدش کرد و ادامه داد
- البته اینم خدمتت عرض کنم، ایشون ده برابر من شلوغه، فقط کافیه داداشم دوسه تا از کارهاش رو تعریف کنه اون وقت میفهمی پشت چهره ساکتش، یه پسر شوخ و شیطونه
از حرفش خنده م گرفت و جواب دادم
- پس خدا در و تخته رو باهم جور کرده، ببین بچه تون چی میشه، فکر کنم از دیوار صاف بره بالا.
سرش رو پایین انداخت و خندید،
- راستی سحر چش بود، پس چرا نمیاد؟
- هیچی برا یکی از فامیلاشون مشکلی پیش اومده بود با تلفن صحبت می کرد، الانم رفت سرویس.
- اهان خب پس، به لحظه نگران شدم چون آقا حمید که برگشت هال، یکم ناراحت بود.
چون گوشیم روی بیصدا گذاشتم، با روشن شدن صفحه ش متوجه شدم حمید پیام زده. پیام رو باز کردم
- خیلی ناراحته؟؟ اصلا دست خودم نبود ، دلم نمیخواد کسی مزاحمش بشه، چجوری از دلش دربیارم؟ حالا چرا دیر کرده برو یه سری بهش بزن
پس حرف هام روش اثر گذاشته، لبخندی زدم و نگاهی بهش کردم، چشمش فقط به ورودیه، ببینه کی سحر میاد.الان پنج دقیقه س سحر نیومده، واقعا چرا دیر کرده، خودمم به فکر افتادم، قلبم خیلی ضعیف تیر میکشه. چقدر ضعیف شده برا یه اتفاق خیلی کوچیک زود درد میگیره.
آقا محمد و برادر زینب درباره برنامه ی مشهد صحبت می کردن، نمیدونم چی میخواست بیاره، ببخشیدی گفت و بلند شد،به طرف اتاق رفت
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞