•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت183
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- بله مطمئنم، من داداشم رو خوب میشناسم، دیشبم خودش باهام صحبت کرد گفت قول دادم به استادم که مراقبشون باشم، خیلی نگرانه، میگه باید سر قولم باشم تا مشکلی برات پیش نیاد. مطمئنم تموم تلاشش رو میکنه تا همه چی خوب پیش بره.
لبخندی از روی محبت زدم و جواب دادم
-از طرف من از داداشت تشکر کن، ولی زینب جان من حالم خوبه، میتونم از خودم مراقبت کنم ،بهتره نگران نشن، درباره قولی هم که به دکتر دادن، باید بگم ایشون خوبی رو در حق من تموم کردن و باعث شدن دکتر اجازه بده، ولی قرار نیست کل سفر رو بخوان مراقبم باشن.
زینب یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت
- تواین مورد من نمیتونم دخالت کنم، اون کار خودش رو میکنه.
صدای زنگ گوشی سحر بلند شد و روبه ما گفت
- بچه ها، آقا حمید اومد دنبالم،من برم زود برمیگردم، زهرا جان توهم میخوای همراهمون بیای؟
- نه عزیز، شمابرین من اینجا میمونم به بچه ها کمک کنم
بعداز رفتن سحر کنار صدیقه خانم رفتم، بادیدنم لبخندی پر از محبت زد، ازچین و چروک های زیر چشمش و دست های پینه بسته ش مشخصه خیلی سختی کشیده، ازاینکه تواین سن هم مجبوره کار بکنه و آشپزی کنه، ناراحت شدم.با لبخند گفت
- خیلی خوشحالم، خداروشکر که تواین سفر همراه شما میام. پارسال قرار بود با همسر خدابیامرزم باهم بریم اما قسمتش نبود،امسال امام رضا خودش دعوتم کرد
- خداروشکر، واقعا توفیق دارین که به عنوان خادم وآشپز زائرین میاین.
انگار میخواست حرفی بزنه، کمی دور واطرافش رو نگاه کرد، آهی کشید وگفت
- ماشاالله همتون با حجابین، کاش حدیث منم یه روز چادر سرکنه. تا وقتی پدرش زنده بود ازش میترسید وحواسش به لباس پوشیدنش بود، اما بعداز اون خدابیامرز دیگه به حرفم گوش نمیکنه،
- خدا کریمه، نگران نباشید، راستی شما همیشه آشپزی کاروان هارو به عهده میگیرین؟
- از سر ناچاریه دخترم، تنها کاری که از دستم برمیاد همین آشپزیه، برای گذران زندگیمون مجبورم. البته اینم بگم که این سری برا دل خودم اومدم، علی آقا وقتی گفت از طرف مسجد مشهدمیبرن دلم هوایی شد و طاقت نیاوردم.
- خیلی وقته شمارو میشناسن؟
-ده سالی میشه ما رو میشناسه، خدا خیرش بده خیلی هوامون رو داره.میدونه آدمی نیستم که دستم رو جلوی کسی دراز کنم و گردن کج کنم.
حرف هاش ناراحت کننده س، خانم های تو این سن همشون الان وقت استراحت وخوش گذرونیشونه، اما انسان های شریفی مثل صدیقه خانم تموم تلاششون رو میکنن تا دستشون رو جلوی کسی دراز نکنن. باورم نمیشه علی آقا پیش همه محبوبه و تو دل خیلیا جا داره
- ان شاالله این سفر بهترین سفرمون باشه، خیلی خوشحالم همراه ما هستین
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت184
- ان شاالله این سفر بهترین سفرمون باشه، خیلی خوشحالم همراه ما هستین
- ان شاالله، به امید خدا
تقریبا یک ساعتی کنار صدیقه خانم نشستم، زینب صدام کرد
- زهرا میشه یه لحظه بیای
بلند شدم و کنار زینب که به پشتی مسجد تکیه داده بود نشستم
- جانم، کاری داشتی؟
- میگم... زهرا امشب قراره آقا محمد و خانواده ش بیان برای صحبت های نهایی... بعد فردا اگه خدا بخواد بریم آزمایش بدیم
- خب!
- میدونی خیلی استرس دارم، اینکه... نکنه جواب آزمایشمون منفی باشه
لبخندی از روی محبت به این همه نگرانیش زدم
- بیخودی نگرانی، الان همه چی راه چاره داره، تا الانش که خوب پیش رفته ان شاالله بقیه شم خوب پیش میره!
- ان شاالله، باور کن خواهر بزرگ که ندارم، با علی هم با اینکه خیلی صمیمی هستیم و همیشه کمک حالم بوده نمیتونم حرف بزنم. ولی با تو راحتم یکم دلگرمم کن این استرس هام کم شه.
- اول بگو ببینم...نکنه خودتم آقا محمد رو ازقبل دوست داستی؟
لبخند دندون نمایی زد
-راستش خب ازش خوشم میومد ولی زمانی که بحث خواستگاری پیش اومد یه حس خاصی نسبت بهش پیدا کردم. چندباری که قبلا اومده بود خونمون، همش با خودم میگفتم دوستای علی همشون مثل خودشن،با محبت و مؤمن، رفتارهاش رو که با مادر و خواهرش میدیدم تو دلم میگفتم کاش همسر منم یه همچین آدمی باشه. کسی که به خواهر و مادرش احترام میذاره و محبت میکنه، معلومه به همسرشم احترام میذاره. از خدا که پنهون نیست از توچه پنهون، یه لحظه تو دلم دعا کردم کاش اقا محمد همسرم شه، باورم نمیشه دعام مستجاب شد. اما الان نگرانم فقط خدا خدا میکنم فردا زود برسه جواب آزمایش رو بگیریم تاخیالم راحت شه.
دستش رو گرفتم و گفتم
- مگه خودت نمیگی تو دلت دعا کردی، خب خدا هم جوابت رو داده دیگه. ببین عزیز از خدا بخواه هر چی که به صلاحته برات رقم بزنه. خیلی وقتا ما روی یه چیزی پافشاری میکنیم که به ضررمونه، بعضی وقتا هم خدا یه نعمتی رو بهمون میده همش میگیم، چرا اینو داد کاش نمیداد وفلان، ولی توآینده متوجه میشیم خیر و صلاحمون بوده. یادمه یکی از دوستام میگفت خیلی استرش داشتم و نگران بودم که نکنه با این شخص خوشبخت نشم یا نکنه جور نشه، همون لحظه گفتم بذار از استادم بپرسم ببینم این نگرانیا ازچیه، ولی قبل اینکه برم سؤالم رو بکنم یه لحظه تو دلم گفتم همه ی این نگرانیا از شیطانه، کسی که باخدا هست دلش آرومه. پس این فکرای بیخودی از طرف خدا نمیتونه باشه چون خدا منبع آرامشه. خودشم میخندید میگفت همین که گفتم همه نگرانیا از شیطانه و هرچی خدا بخواد همون میشه، دلم آروم شد دیگه خبری از نگزانی نبود. شیطان خیلی تلاش میکنه که ازدواج صورت نگیره، فکرای بیخود میندازه تو دل آدم، ولی وقتی به سرچشمه ی آرامش وصل باشی همه چی درست میشه
- ان شاالله، توهم دعا کن دلت پاکه
خندیدم وگفتم
- اره اتفافا دیشب دلم رو با وایتکس شستم پاک پاکه!
خندید و یه لحظه تو چشم هام عمیق نگاه کرد
- زهرا، میخوام یه سؤال بپرسم
- تو دوتا بپرس
- خودت تا حالا به ازدواج فکر کردی بعد از اون قضیه ی پسرخاله ت؟
با اینکه کمی جا خوردم اما به روی خودم نیاوردم وبا خنده گفتم
- چی بگم، بعد اون قضیه دلم نمیخواد به چیزی فکر کنم. از بس تو این چند ماه فشار اومد بهم، وقتی اسم ازدواج میاد تنم میلرزه.
- خب همیشه که اینجوری نمیشه، اگه...اگه کسی دوسِت داشته باشه و پسر خیلی خوبی هم باشه، بهش چه جوابی میدی؟میخوام بدونم حداقل به پیشنهادش فکر میکنی؟
کمی با خودم فکر کردم
- ببین همه تو حرف خیلی از دوست داشتن وعلاقه حرف میزنن، مهم عمل کردنه. دیگه به همین راحتی نمیتونم دوست داشتن کسی رو باور کنم. تصمیم گرفتم فعلا به هیچ کسی فکر نکنم و کارم رو بسپرم دست خدا...
- ولی همه مثل هم نیستن زهرا، درسته پسرخاله ت در حقت نامردی کرد، اما دلیل نمیشه تو همه رو با یه چشم ببینی. به عنوان مثال، اگه من بهت بگم یکی دوسِت داره ولی نمیتونه بهت ابراز کنه چیکار میکنی؟
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت185
- ولی همه مثل هم نیستن زهرا، درسته پسرخاله ت در حقت نامردی کرد، اما دلیل نمیشه تو همه رو با یه چشم ببینی. به عنوان مثال، اگه من بهت بگم یکی دوست داره ولی نمیتونه بهت ابراز کنه چیکار میکنی؟
آهی کشیدم و خواستم جواب بدم، که سحر با برگه هایی تو دستش وارد مسجد شد.بدون اینکه جواب بدم هر دو بلند شدیم و باهاش دست دادیم
- سلام خدا قوت، پس داداش کو؟
- بیرونه، دارن با آقای محبی وسایل هارو تو انباری مسجد میذارن.
- میخواد بره؟
- نه فعلا که نزدیک اذانه، گفت نمازش رو میخونه بعد میره.
برگه هارو از دستش گرفتم و نگاهی بهشون انداختم
- دستت درد نکنه الحق که دستیار خوبی هستی
- خواهش میکنم دست پرورده شمام.
برگه ها رو مرتب کردم و روی میز گذاشتم، نگاهی به ساعت کردم، یه ربعی مونده تا اذان بگه. حمید و برادر زینب وارد شدن و نزدیک ما اومدن و سلام دادم. تقریبا کار هممون تموم شده، برادر زینب گفت
- اگه کارتون تموم شده، همه رو جمع کنین تو کتابخونه بذارین، چون نزدیک اذانه و کم کم برای نماز میان.
چشمی گفتیم و به همراه بقیه، برای تجدید وضو رفتیم.
تقریبا مسجد شلوغ شد،حدیث هم همراه ما اومد و وضو گرفت، یکی از چادرهای سفید رو برداشت و کنار من تو صف آخر نشست. با محبت نگاهش کردم و گفتم
- چادر خیلی بهت میاد، مثل فرشته ها میشی!
- مامانمم همیشه میگه سر کنم، ولی اگه سر کنم همه دوستام مسخره میکنن، یه بار سر کردم گفتن اگه قراره این یه دو پارچه رو سرت کنی و مثل مامان بزرگا با ما بیای، دوستیمون رو باهات قطع میکنیم. منم دیگه سر نکردم، خودمم دوست ندارم خیلی دست و پا گیره.
نگاهی به چادر خودم کردم، من از بچگی عاشق چادرمم. توذهنم جرقه ای زد، مشهد بهترین فرصته که حدیث همراه ما باشه، شاید رفتار بچه ها تو نوع پوشش و رفتارش تأثیر بذاره. با این حال فعلا وقتش نیست باهاش بحث کنم باید بیشتر باهاش صمیمی بشم. صدای مکبّر از پشت بلندگو بلند شد وهمه قامت بستیم تا با خدا حرف بزنیم.
بعد از تموم شدن نماز، تسبیح رو برداشتم و شروع به گفتن ذکر تسبیحات اربعه کردم. تقریبا مسجد خالی شد و حمید، پرده ی بین آقایون و خانم هارو باز کرد، برادر زینب به کتابخونه رفت و برگه هایی که سحر آماده کرده بود رو مرور کرد.
حمید بعداز تموم شدن کارش خداحافظی کرد و رفت. آقای محبی هم توحیاط مسجد وسایل هارو چک می کرد که چیزی از قلم نیفتاده باشه، رو به خانم اسلامی گفتم
- خانم اسلامی لیستی که برای قطار آماده کردین کجاست؟
خانم اسلامی که مشغول قرآن خوندن بود جواب داد
- تو پوشه ی سبزه ، روی میز.
نزدیک میز رفتم و پوشه ی سبز رو برداشتم. نگاهی به لیست کردم ، دنبال فامیلی فلاح گشتم ببینم توکدوم کوپه هستیم. خانم اسلامی کوپه ما و خانواده ی زینب رو کنار هم انتخاب کرده. زینب نزدیکم اومد پرسید
- به چی نگاه میکنی؟
- کوپه ما و شما دقیقا چسبیده به همه.
دست روی شونم گذاشت
- بهت که گفتم قراره ور دل هم باشیم. توصیه های برادر گرامیه.
- کاش می شد یه کاری کنیم خانم ها تو یه کوپه باشن، آقایونم تو یه کوپه ی دیگه. اینجوری بیشتر خوش میگذره.
- بذار روزش بیاد خودمون درستش میکنیم،
- تورو که فکر نکنم بشه پیدا کرد، چون آقا محمد هم اونجاست، ایشونو میخوای چیکار کنی؟بالاخره خانواده ی همسرت هم تو این واگن هستن!
- نگران اونش نباش سه تا کوپه قراره بشیم،شما که چهار نفرین، خانواده ی ما پنج نفره، خانواده آقا محمد هم سه نفر. درسته؟ تو یه کوپه فقط چهار نفر جامیشه، میتونیم راحت جابجا بشیم. آقایون رو تو یه کوپه جا میدیم، مادرا رو تو یه کوپه، خودمونم پنج نفری باهم یه کوپه.
به شوخی گفتم
- تورو باید مسئول تقسیم بندی غذا بکنن ، الحق که خیلی واردی!
تقریبا ساعت نزدیک دو و نیم شد، یک ساعت و نیم فعلا وقت داریم پیش بقیه نشسته بودم و مشغول صحبت بودم، صفحه ی گوشی زینب که نزدیکم بود، روشن شد وپیام براش اومد، به زینب دادم و بعد از خوندن پیام لبخندی زد و حیاط رفت. چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود، به در ورودی نگاه کردم و زینب سرش رو داخل آورد با اشاره دست بهم گفت برم پیشش. کسی حواسش به ما نبودچادرم رو مرتب کردم و رفتم.
- جانم کاری داری؟
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت186
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- جانم کاری داری؟
کمی به اطرافش نگاه کرد و از زیر چادرش یه پرس غذا بیرون آورد، چشم هام گرد شد و با تعجب گفتم
- این دیگه چیه زینب؟
سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه و جدی به نظر برسه با کمی تعلل گفت
- علی پیام زد برم حیاط، گفت اینو بدم به تو، چون میدونه روزه نیستی و باید داروهات رو بخوری، بهم داد و گفت چون بقیه روزه هستن و احتمالش هست مقید باشی، اینو تو آشپزخونه بخور
از شنیدن این حرف سرم داغ کردو جواب دادم
- ولی من که از ایشون نخواستم، چرا به زحمت افتادن. خودم از خونه اومدنی دوتا لقمه نون و پنیر درست کرده بودم، توکیفمه. اگه باور نمی کنی بریم نگاه کن.
به شوخی اخم کرد و هولم داد به طرف آشپزخونه
- بیا برو ببینم، به حرف دکترت گوش کن. اگه با معده ی خالی داروهات رو بخوری برات ضرر داره، در ضمن برا اینکه راحت از گلوت پایین بره گفت بگم اقا حمید گفته نهار نخوردی، مامانتم نگران بوده برا همین میخواسته غذا بیاره که علی نذاشته.
اگه نخورم مطمئنن ناراحت میشن
- بگیر دیگه دستم درد گرفت
لبخندی به خاطر این همه محبتشون زدم و غذارو گرفتم
- نمیدونم چطور تشکر کنم، واقعا شرمنده م کردین.
- دشمن امام علی علیه السلام شرمنده شه تو چرا! برو زود بخور تا کسی نیومده
به آشپزخونه رفتم و ظرف آلومینیومی غذارو روی کابینت گذاشتم، از داخل کابینت قاشق برداشتم. در غذارو باز کردم و بادیدن غذا که چنچه بود تعجب کردم، لبخندی روی لبم اومد، از کجا میدونستن چنجه دوست دارم، ولی غذای گرونی رو انتخاب کرده. بسم اللهی گفتم و تا کسی متوجه نشده غذارو خوردم. صدای پا اومد سریع خواستم جمع کنم که بادیدن سحر دهنم رو تمیز کردم. خندید و گفت
- به به، تنها تنها؟
خجالت زده گفتم
- توفیق اجباری بود
خندید و مشکوک نگاهم کرد
- خدا از این توفیقا زیاد بده، نوش جونت عزیزم، کیفت رو آوردم داروهات رو بخوری
تشکری کردم، داروها رو از کیفم درآوردم و با یه لیوان آب خوردم. ظرف غذارو داخل سطل آشغال انداختم و خداروشکری گفتم. راسته که خدا خودش روزی بنده ش رو میرسونه
سحر نزدیکم شد و به کابینت تکیه داد
نگاهش کردم وگفتم
- از کجا فهمیدی اینجام
- از زینب پرسیدم اون گفت
- خیلی خجالت کشیدم سحر، بنده خدا داداش زینب خیلی به زحمت افتاده، رفته چنجه خریده. کاش خود داداش حمید میخرید اینجوری کمتر خجالت میکشیدم
- پس همونه تنهایی اومدی خوردی، دلم چنجه خواست
- دیگه بیشتر از این شرمنده م نکن، به زور از گلوم پایین رفت
- معلومه عزیزم به زور از گلوت پایین رفته، تا من بیام همه رو خوردی تموم کردی
با مشت به بازوش زدم و خندیدم
- من که نگفته بودم بخره، درضمن تو که میدونی مجبورم به خاطر قرصا بخورم، ولی باید هزینش رو بدم، اون که ضامن من نیست!
- اون برا دل خودش خریده، فکر نکنم پولشو بگیره
حرفش رونشنیده گرفتم و چینی به پیشونیم دادم
- یعنی چی برا دل خودش؟
در حالی که میخندیددستپاچه گفت
- خب...منظورم اینه حتما دیده تو روزه نیستی گفته تو ماه رمضان کار خیری بکنه. حالا چرا اینقدر گیر میدی بیا بریم الان صدای بچه ها در میاد که کجا غیبت زده
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت187
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- خب...منظورم اینه حتما دیده تو روزه نیستی گفته تو ماه رمضان کار خیری بکنه. حالا چرا اینقدر گیر میدی بیا بریم الان صدای بچه ها در میاد که کجا غیبت زده
باشه ای گفتم، داروهارو توکیفم گذاشتم و پیش بقیه رفتیم.
خانم اسلامی با تلفنش مشغول صحبت بود. بعداز خداحافظی،تماس رو قطع کرد روبه ما گفت
- بچه ها خانم رثایی بودن، گفت که یه مقدار کسالت داره امروز نمیتونه بیاد، کلی عذرخواهی کرد و گفت ان شاالله مشهدشون جور شده اونجا کلاس مهدویت برگزار میشه
لب هام آویزون شد و گفتم
- حتما خیری درش هست، یه هفته منتظر موندم امروز بیاد، ولی خب هر چی خدا بخواد. حالا جای شکر داره مشهد هستن حداقل میشه ازشون تو اون ده روز کلی استفاده کرد
بقیه هم تایید کردن و رو به خانم اسلامی گفتم
- خب این یعنی موندن ما اینجا بی فایده ست، فعلا که کاری نداریم پس بریم خونه دیگه
وسایل رو جمع کردیم و خانم اسلامی گفت
- اره دیگه، فقط بسته بندی نون و قاشق، چنگال و بقیه وسایل سحری که تو قطار قراره بدیم مونده، اونم که قبل از حرکت میایم تمومش میکنیم.
آماده شدیم و قبل از رفتن به زینب گفتم
- زینب جان، شرمنده داداشت بیرونه؟
- نه غذا رو داد به من و رفت بیمارستان.
ناراحت گفتم
- خیلی بد شد میخواستم ازشون تشکر کنم و پول غذا رو بدم
اخم کرد و جواب داد
- آخرین بارت باشه از این حرفا میزنیا، علی ناراحت میشه، نوش جونت باشه
نمیتونم اینجوری طاقت بیارم، به محض اینکه دیدمشون، هم تشکر میکنم، هم هزینش رو میدم. بابا به ما یاد داده هیچ وقت خودمون رو مدیون کسی نکنیم
رو به زینب گفتم
- باشه، از طرف من تشکر کن ازشون.
باهم از مسجد بیرون اومدیم و خانم اسلامی تا جایی که هم مسیر بودیم با ما اومد و بعدش خداحافظی کرد و از ما جدا شد. سه نفری باهم به مسیرمون ادامه دادیم. سحر روبه زینب گفت
- میگم زینب خوب شد حداقل قبل از تماس خانم رثایی زهرا نهارش رو خورد.
هر دو خندیدن و با تشر گفتم
- سحر!!!! حالا یه نهار خوردما، کوفتم شد
زینب چشمکی به سحر زد و دنباله ی حرفم رو گرفت
- راست میگه سحر، بذار نوش جونش بشه. زهرا جون گوشت بشه بچسبه به تنت.
اینبار خودمم خنده م گرفت، گرمای هوای به شدت اذیتمون میکنه، از شدت گرما عرق کردم و دلم میخواد زود برسم خونه و یه دوش حسابی بگیرم تا خنک شم.
وارد کوچه شدیم بادیدن مأمور نیروی انتظامی و یه مردی میانسال دم در اعظم خانم، به سحر گفتم
- یعنی چی شده سحر؟
سحر که مثل من فکرش درگیر شد، جواب داد
- نمیدونم، ولی نمیتونیمم بپرسیم چون فکر میکنن داریم دخالت میکنیم
آروم از کنارشون رد شدیم، با شنیدن حرف های اعظم خانم و التماسش به مأمور، پاهام قدرت حرکتش رو ازدست داد. انگار وزنه ی صد کیلویی بهش بستن
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت188
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
آروم از کنارشون رد شدیم، با شنیدن حرف های اعظم خانم و التماسش به مأمور، پاهام قدرت حرکتش رو ازدست داد. انگار وزنه ی صد کیلویی بهش بستن
-اقای رضایی، خودتون که میبینین تو چه وضعی هستم، شوهرمو که انداختن زندان، منم از کجا بیارم طلبتونو بدن. عمدی که اینکارو نکرده ورشکست شد. والا ما اهل حرومخوری نیستیم، یه عمر با آبرو زندگی کردیم. خودتون بیاین ببینین دختر چهار ساله م هر روز داره بهونه ی باباش رو میگیره، خداشاهده منم به هر دری زدم تا بتونم پول جور کنم نتونستم
- اخه خانم من چه گناهی کردم، بابا منم پول لازمم. اونموقع که پول میگرفت باید فکر اینجاش رو می کرد.
- یکم انصاف داشته باش آقای رضایی ما نون و نمک هم رو خوردیم.
- چه انصافی خانم، پولم رو که گرفتین حالا باید التماس کنم تا بهم برگردونین.
دلم به حالش سوخت رو به سحر گفتم
- میگم سحر، چقدر غافل شدیم از حال همسایمون، به نظرم خواست خدا این بوده کلاس کنسل شه، تا مشکل اعظم خانم رو بفهمیم
- اره دقیقا،به نظرم به بابا و اقاحمید بگیم، شاید بشه یه کاری کرد براشون
زینب روبهمون گفت
- بچه ها کاش خدا به یه سریا انصاف میداد، درسته که طلبکاره،ولی قدیما حداقل به حرمت ماه رمضان سعی می کردن دست همدیگرو بگیرن. بیچاره با یه بچه کوچیک چیکار میکنه
حق با زینبه، جواب دادم
- خدا کریمه، شاید ما رو وسیله قرار داده که از حالشون مطلع بشیم. توخونه به بابا میگم بالاخره میشه یا کاری براشون کرد.
سحر هم حرفم رو تایید کرد، شدت گرما باعث شد سر درد بگیرم، بعد از خداحافظی از زینب وارد خونه شدیم.
خونه به خاطر روشن بودن کولر خنک بود، سلام دادیم و به اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم.
تقریبا نزدیک افطار بود که بابا و حمید از راه رسیدن، بعداز خوندن نماز و باز کردن افطار، میوه ها رو شستم و دور هم نشستیم. سحر اشاره کرد درباره اعظم خانم به بابا بگم، گلویی صاف کردم و گفتم
- میگم بابا شما این روزا آقای صادقی رو دیدین؟
بابا همونطور که خیارو پوست میکند جواب داد
- کدوم صادقی بابا؟
- اقا یوسف دیگه،همسر اعظم خانم. چهار تا خونه بالاتر از ما.
کمی فکر کرد و گفت
- الان دوهفته ست ندیدمش، اخرین بار خیلی ناراحت بود، هرچی پرسیدم جواب نداد.چطور؟
- آخه ظهر که از مسجد برمیگشتیم یه آقای میانسالی با یه مأمور دم درشون بود، بیچاره اعظم خانم کلی التماسش میکرد
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت189
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- آخه ظهر که از مسجد برمیگشتیم یه آقای میانسالی با یه مأمور دم درشون بود، بیچاره اعظم خانم کلی التماسش میکرد
بابا با این حرفم به فکر رفت و ناراحت گفت
- پس چرا هیچی به من نگفته، حالا بنده خدا خانم و بچه ش چیکار میکنه.
- راستش بابا، خانمش میگفت خیلی تلاش کرده پول جور کنه، ولی نتونسته. دخترشم چهارسالشه هی بهونه میگیره
از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، روبه حمید گفت
- حمید جان، بابا تو صندوق مغازه تقریبا چقدر پول داریم
حمید فکری کرد و گفت
- نقد هارو انتقال دادم به بانک، فکر کنم حدود دو سه تومنی مغازه باشه. حالا میخواین یه زنگ به آقا سید هم بزنم شاید اونم داشته باشه
روبه بابا گفتم
- خب ما که فعلا نمیدونیم چقدر بدهکاره!
بابا جواب داد
- حق باتوعه، بعداز افطار با مامانت یه سر میریم، از حالشون مطلع بشیم،
حمید که چاییش رو میخورد گفت
- تا اونجایی که من خبر دارم علی و دوستاش هم یه گروه خیریه دارن، شما اول برین پرس و جو کنین بعد من زنگ بزنم
- توکل به خدا، ان شاالله قبل رفتنتون به مشهد مشکلشون حل شه.
حمید ان شااللهی گفت، استکان هارو جمع کردم و روی سینک گذاشتم، سحر هم ظرف های میوه رو جمع کرد و روی کابینت گذاشت، بعداز شستن ظرف ها، مامان و بابا خونه اعظم خانم رفتن و کمی تخمه آوردم با حمید وسحر مشغول خوردن شدیم.
تقریبا نیم ساعتی از رفتن باباو مامان گذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد .
از جام پاشدم و نگاهی به شماره کردم، خونه ی خاله ست، کمی دو دل شدم گوشی رو خودم جواب بدم یا بگم حمید بیاد. نگاهی بهشون کردم،دیدم سحر و حمید باهم بگو بخند میکنن دلم نیومد مزاحمشون بشم، نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو برداشتم، با صدای آرومی جواب دادم
- بله، بفرمایید
باشنیدن صدای پشت خط دلم آروم گرفت
- الو
- سلام خاله مریم، خوبین؟
- سلام زهرا جان، خوبی عزیزم. مامان خونست؟
- سلامت باشین نه رفتن یه سری به همسایه بزنن، کاری داشتین؟
- باشه پس، خانم جون هست؟
- بله الان صداشون میکنم
خانم جون رو صدا کردم و بعد از خداحافظی از خاله، گوشی رو روی میز گذاشتم، به آشپزخونه رفتم و چهار تا چایی داغ ریختم تا بعد از تخمه بخوریم، کنار حمید و سحر نشیتم اما تمام فکرم پیش خاله و کارش موند
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت190
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خانم جون رو صدا کردم و بعد از خداحافظی از خاله، گوشی رو روی میز گذاشتم، به آشپزخونه رفتم و چهار تا چایی داغ ریختم تا بعد از تخمه بخوریم، فکرم پیش خاله و کارش موند. سینی،رو برداشتم وپیش،حمید وسحر رفتم.
خانم جون گوشی رو روی تلفن گذاشت و پیش مانشست، منتظر نموندم و سریع پرسیدم
- خاله چی می گفت
خانم جون سرش رو به چپ و راست تکون داد و جواب داد
- هیچی طبق معمول بحث سر مهساست. با سعید دعواشون شده، گفت اعصابش خورده با حاج احمد میان اینجا.
دلم به حال خاله میسوزه، حمید پرسید
- من نمیدونم این دختره از وقتی پاش رو گذاشته خونه خاله فقط دلخوری آورده!
منم ساکت نموندم و گفتم
- همش تقصیر سعیده، هر چی مهسا میگه، حتی غلط هم باشه، به حرف خاله ترجیح میده.
صدای زنگ آیفون بلند شد، تخمه های تو دستم رو ریختم تو بشقاب و بلند شدم در رو باز کنم. با دیدن مامان و بابا تو مانتیتور آیفون دکمه رو زدم و در باز شد.
هر دو وارد شدن و مامان، چادرش رو از سرش باز کرد، ازش گرفتم و آویزون کردم
- چی شد، تونستین بفهمین ؟
بابا کلافه گفت
- بنده خدا خیلی به مشکل خورده، کاش زودتر از حالشون با خبر میشدیم.
متاسف گفتم:
- حالا چی شده
- مثل اینکه با دوستش مغازه لباس فروشی باز کردن، دو هفته ی پیش، صبح رفتن دیدن یه از خدا بی خبر مغازه رو خالی کرده، حالا ایناهم با فروختن طلا و هرچی دار و ندارشون بوده پول وسایل هارو جور کرده بودن، بقیه ش هم چک دادن، حالا صاحبای چک، بردن دیدن حساب خالیه و این بیچاره رو انداختن زندان.
حمید پرسید
- حالا چندتومنه قرضش؟
- بیست میلیون چک دادن. من نهایتش بتونم پنج تومن جور کنم بقیه ش رو ببینیم از کی میتونیم جور کنیم
حمید کمی فکر کرد وگفت
- بذار من به آقا سید وعلی بگم شاید به کمک هم بتونیم یه کاریش کنیم
بابا باشه ای گفت و تازه یادم اومد بگم خاله میاد اینجا، روبه مامان گفتم
- مامان خاله و شوهرخاله میان اینجا
مامان متعجب پرسید
- خیره ان شاالله، چی شده یهویی میان؟
خانم جون گفت
- یه مقدار اعصابش بهم ریخته بود گفت میاد اینجا ببینه چیکار میتونیم بکنیم.
مامان سریع گفت
- حتما باز این دختره اعصابشون رو بهم ریخته!
ناراحت گفت
- زهرا جان زیر کتری رو روشن کن، تا بیان یه چایی بذار.حمید جان میوه کم داریم برو دوکیلو میوه بخر بیا.
هر دو چشمی گفتیم، کتری رو پر کردم و روی شعله ی گاز گذاشتم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت191
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هر دو چشمی گفتیم، کتری رو پر کردم و روی شعله ی گاز گذاشتم. روسریم رو سر کردم و چادرم رو روی دسته مبل گذاشتم تا اومدن سرکنم.
نزدیک ساعت ده بود که زنگ رو زدن، بلند شدم و چادرم رو سر کردن و دکمه ی آیفون رو زدم.
خاله و حاج احمد، به همراه سهیل داخل اومدن و بعداز سلام واحوالپرسی، به تعداد چایی ریختم، چادرم رو مرتب کردم و بهشون تعارف کردم.
به خاله که رسیدم، تشکری کرد و آه کشید، چشم هاش پراشک شد، بعداز تموم شدن چاییها کنار سحر نشستم.
مامان به خاله گفت
- خیر باشه مریم، چرا اینقدر ناراحتی؟
خاله شروع کرد به گریه کردن، حاج احمد سرش رو تکون داد و گفت
- مریم خانم، اوقات این بنده های خدارو تلخ نکن،
خاله نگاهی به حاج احمد کرد و یه دستمال از روی میز برداشت و اشکش رو پاک کرد
- چیکار کنم دست خودم نیس، خدا بگم این سعید رو چیکار کنه
خانم جون گفت.
- دخترم هیچ وقت نفرین نکن براش دعای خیر بکن، حالا بگو ببینیم قضیه چیه
- خاله نفسش رو با آه بیرون داد و جواب داد
- چند روز پیش مهسا خونه ی مابود، فقط،یه کلام بهش گفتم، دخترم ان شاالله برای آخر سال مراسم عروسیتون رو بگیریم، همین که اینو گفتم یه قشقرقی به پا کرد بیا وببین، که من نمیخوام زود عروسی کنیم، فعلا زوده. حداقل دوسال نامزد باشیم و فلان. گفتم باشه حالا چرا ناراحت شدی دخترم، نه گذاشت نه برداشت جلوی بچه ها و حاج احمد به من میگه ماخودمون صلاح کارمون رو بهتر میدونیم، من از اول به سعید گفتم دوست ندارم خانواده ت دخالت کنه. حاج احمد هم ناراحت شد و گفت احترام به بزرگتر واجبه، اما پسره ی بی عقل من به جای اینکه یه کلمه به زنش بگه احترام مادرم رو حفظ کن، به من میگه تو چرا مهسا رو ناراحت کردی، والا نمیدونم این پسرو چیزخورش کردن یا زدن توسرش و عقل از سرش پریده.
خاله کمی از چاییش رو خورد و ادامه داد
- بعد اون شب دیگه بامنم حرف نمیزنه، حالا امروز اومده خونه میبینم پیاده ست، میگم ماشینت کو، میگه دست مهساست. سعی داشت تو چشم هام نگاه نکنه شک کردم نکنه ماشینو به نامش کرده، به جون خودم قسمش دادم که راستش رو بگه. بالاخره زبون باز کرد و گفت ماشین رو زده به نام مهسا برا تولدش.
بابا خیلی ناراحت شد وپرسید
- سعید الان کجاست
حاج احمد جواب داد
- با مادرش دعواشون شد رفت بیرون، والا ما جرأت نمی کردیم جلو پدرو مارامون پامون رو دراز کنیم. همیشه هم لقمه حلال آوردم تو سفره مون، نمیدونم چرا سعید از این رو به اون رو شده، تاحدی که سهیل هم بهش ایراد میگیره از رفتاراش
خانم جون هم که مشخصه خیلی ناراحته رو به خاله گفت
- نمیخوام بدبین بشین ولی از کارهای مهسا باید مواظب باشین، با اون صحبتایی که قبلا کردیم احتمالش هست اینبار بخواد مهریه ش رو طلب کنه.
با این حرف نگرانی خاله و حاج احمد بیشتر شد، حاج احمد گفت
- فعلا که هرکاری دلشون میخواد میکنن
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت192
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خانم جون به فکر رفت، دو دلم قضیه ی پوریا رو بگم یا نه، میترسم نگم و بعدا دیر شه. حس میکنم مهسا طبق حرفهای اون شبش داره پول این خانواده رو بالا میکشه، خواستم حرفی بزنم که مامان گفت
- مریم، با مادر مهسا حرف زدی؟
- نه هنوز حرفی نزدم، فعلا که از اونروز قهر کرده خونه ماهم نمیاد.
خاله با افسوس نگاهی به من کرد وگفت
- زهراجان، کاش توعروسم می شدی. سعید خبر نداره چه گوهری رو از دست داده. احساس میکنم مهسا دنبال پوله فقط، حتی برا سعیدم زیاد ارزش قائل نیست.چون چندباری طرز برخوردش رو باهاش دیدم. سعیدم فهمیده اشتباه کرده اما چون خودش اصرار به این ازدواج کرده، زبونش کوتاهه. من مادرشم میبینم که این روزا چقدر تو فکره .ولی بروز نمیده، الانم اگه به حرف های مهسا گوش میده فقط به خاطره اینه که زندگیش رو حفظ کنه
خانم جون هم توجوابش گفت
- سعید زندگی و زنش رو دوست داره، این خیلی خوبه ولی باید برای هر چیزی حد وحدودی قرار بده، الانم تو دو راهی قرار داره، از یه طرف خانواده ش از طرف دیگه زنش!
حالا مونده به سعید که چطوری میخواد بین این دوتا سازش برقرار کنه.
سهیل که تا الان ساکت بود روبه خاله گفت
- میگم مامان من فکر میکنم مهسا دوست پسر داره
خاله چشم غره رفت
- خجالت بکش این حرفا چیه میزنی
سهیل کمی خودش رو روی مبل جابجا کرد، معلومه گفتنش براش سخته کمی لب هاش رو تر کرد وگفت
- اخه اونروز که شما رفتی دم در با همسایه حرف بزنی، سعید رفته بود دوش بگیره، مهسا تلفنش چند باری زنگ خورد دیدم جواب نمیده، رفتم تو اتاق ولی حواسم بهش بود دیدم گوشی رو برداشت، صداش خیلی اروم میومد تو اتاقم، بایه پسره حرف میزد
- سهیل بس کن، تهمت زدن گناهه.
سهیل طوری که از حرفش مطمئنه جواب داد
- اسمش پوریاست، ترسیدم به سعید بگم دعوام کنه، به شما هم نگفتم چون مطمئن نبودم تا اینکه پریروز گوشیش روی میز بود وبهش پیامک اومد آدرس داده بودبره یه کافی شاپ، میدونم کارم اشتباه بود ولی آدرس رو حفظ کردم تابرم سر قرارشون
خاله که تا الان خیلی مقاومت میکرد با شنیدن حرف های سهیل متعجب گفت
- یاخدا، خب چی شد بعدش
- فقط دعوام نکنیا، به سعیدم نگو من گفتم
- نمیگم، جون به لبم کردی پسر
- اونروز یادته مهسا یهویی پاشد گفت باید برم جایی کار دارم؟ همون روز منم بهونه کردم که کتاب میخوام بخرم دنبال مهسا رفتم توکافی شاپ با یه پسره حرف میزد خیلی هم صمیمی بودن.
خانم جون در جوابش گفت
- سهیل جان خود اهل بیت گفتن نباید سوءظن به بنده خدا داشته باشیم باید هفتاد دلیل بیاری برای رفع سوظن!
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله با 1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت193
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- سهیل جان خود اهل بیت گفتن نباید سوءظن به بنده خدا داشته باشیم باید هفتاد دلیل بیاری برای رفع سوظن!
سهیل نگاهی به خانم جون کرد و گفت
- حرفتونو قبول دارم ولی منم بیخودی نمیگم خودم با چشم های خودم دیدم
حاج احمد توفکر بود رو به خاله گفت
- اینجوری نمیشه، حرف های خانم جون هم باعث شد نگران شم، باید از کار این دختره سر دربیاریم. از وقتی نامزد شدن، هربار به بهانه های مختلف از سعید پول گرفته. نزدیک بیست،سی میلیون پس انداز داشت. اونروز پول لازم شدم برا یه کاری به سعید گفتم داری این چک رو پاس کنیم گفت هیچی ندارم، هرچی گفتم چیکارش کردی جوابی نداد آخرشم که خودت دیدی به خاطر جواهرات مهسا، همه ی پول های خودش رو داده، نزول هم گرفته بود و کلی دردسر درست کرد برامون. الانم که ماشین رو به نام مهسا زده، هیچ کاری هم از دستمون برنمیاد.
حمید درجوابش گفت
- میتونین یه مدت مهسا رو زیر نظر بگیرین، اگه واقعا حرف سهیل درست باشه، احتمالش هست فقط بخواد پول شمارو بالا بکشه. با اون مهریه ی سنگینی هم که براش انداختین بخواد بذاره اجرا، نه سعید داره بده، نه شما.
خاله از نگرانی دست هاش رو بهم می مالید، رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب براش آوردم
- نگران نباش خاله، خدا کریمه. اینو بخورین رنگ به رو ندارین.
خاله تشکری کرد و ازم گرفت، کمی با خودم فکر کردم الان بهتره دیگه حرف بزنم. لب هام رو تر کردم و گفتم
- ببخشید من نمیخوام نگرانیتون رو زیاد کنم، اما فکر میکنم حق با سهیله. مهسا اون آدمی که توظاهر نشون میده نیست
مامان نگاهی بهم کرد وگفت
- تواز چیزی خبر داری؟
استرس تموم وجودم رو گرفت
- راستش...من نمیخوام فکر کنین از مهسا بدم میاد نه، ولی شب عقد وقتی رفتم سرویس وضو بگیرم، مهسا تو اتاقش با یه پسری به اسم پوریا حرف میزد،
خاله با نگرانی گفت
- زهرا جان، دورت بگردم، دقیق بگو ببینم چی میگفت
کمی فکر کردم وجواب دادم
- میگفت پوریا، من الان نمیتونم زیاد حرف بزنم،کلی مهمون تو خونمونه. به خاطر تو مجبور شدم بااین پسره ازدواج کنم و از این حرفا...بعدش گفت چند روز بگذره خودم بهت زنگ میزنم، آخرشم نمیدونم پسره چی می گفت که جواب داد سعید اکثرا پیشمه.
خاله روی پاش کوبید
- خدا مرگم بده، خبر نداریم مار تو آستینمون پرورش میدادیم. خدا ازش نگذره، حالا اینارو چجوری به این سعید کله شق بفهمونم.
دوباره ادامه دادم
- خاله مریم، من همون شب به سعید گفتم
حمید چشم هاش گرد شد
- خب اون چی گفت؟
- هیچی اصلا نذاشت حرفم تموم شه،کلی حرف بارم کرد که تو میخوای زندگیم نابود شه داری تلافی میکنی،
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت193
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به وضوح میتونم ببینم حمید رگ غیرتش باد کرده و عصبیه، ترجیح دادم خیلی تو جزئیات نرم
بابا به حاج احمد گفت
- به نظرم باید خودت با سعید حرف بزنی، سهیل هم که شاهد بوده. میتونی به سعید بگی اگه قبول نداری، یه مدت مهسا رو زیر نظر بگیر.
حاج احمد دستی به ریشش کشید و نفسش رو با آه بیرون داد
- اینبار باید خودم دست به کار شم، از بچگی تا حالا ذره ذره برا خودم آبرو جمع کردم، نمیذارم این دوتا پیش مردم آبروم رو ببرن. اگه کسی از آشناها این دخترو با اون پسره ببینه آبرو برامون نمیمونه.
فقط اگه بفهمم همه اینا با نقشه بوده، من میدونم و مهسا.
خاله سرش رو با دوتا دستش گرفت، مشخصه سر درد داره، مامان دلداریش میداد، روبه من گفت
- زهرا جان، یه مُسَکّن برا خاله ت بیار
چشمی گفتم و به آشپزخونه رفتم، از کابینت بالایی، جعبه ی قرص هارو برداشتم و یه دونه قرص با یه لیوان آب برا خاله بردم. به کمک سحر چایی و میوه آوردیم، اما به قدری سکوت سنگین توخونه حاکم بود، کسی دل و دماغ میوه خوردن نداشت.
همه تو فکر بودن بابا برا اینکه از نگرانی درشون بیاره گفت
- حالا زیاد فکرتون رو خراب نکنین، خدا کریمه. یکی از دوستام وکیله ازش بپرسم ببینم میشه کاری کرد یانه!
بی میل میوه ای رو پوست کندن و سهیل گفت
- بابا، اگه سعیدم قبول نکنه من میتونم بهش ثابت کنم!
خاله جواب داد
- چطوری میخوای ثابت کنی؟
- خب یه مدت خودم زیر نظرش می گیرم، هر جاکه با پسره بود عکس میگیرم ازش، اگه سعید عکسارو ببینه نمیتونه رد کنه
- آخه پسرم تو خودت درس و مشق داری، اونوقت چجوری میخوای اونو زیر نظر بگیری؟ در ضمن خونشونم نزدیک ما نیست، صبح تا شب نمیتونی که کشیک بدی!
حق با خاله ست، این راه حل فایده نداره، خانم جون ساکت نشسته بود، تسبیحش رو روی میز گذاشت و گفت
- نظر من اینه حاج احمد با سعید حرف بزنه. هم درباره رفتار مهسا، هم درباره حرف های سهیل، چون سعید غیرت داره رو زنش، مطمئنم به خاطر علاقه ای که بهش داره بیشتر حواسش رو جمع میکنه، شایدم خودش کارهای مهسا رو زیر نظر بگیره.
خاله گفت
- اره حاج احمد، سعید رو حرف شما حرف نمیزنه، خودت باهاش حرف بزن
حاج احمد قبول کرد و بعداز خوردن میوه و چای به خاله گفت آماده ی رفتن بشن، مامان گفت
- کجا به این زودی ؟
خاله ناراحت گفت
- دیگه دیره، بریم. ببخشین شمارو هم ناراحت کردیم، روبه من گفت
- زهرا جان، میتونی یه زنگ به آژانس بزنی
حمید سوییچش رو برداشت و گفت
- خودم میرسونمتون
حاح احمد گفت
- نه حمید جان، زحمتت میشه، خودمون میریم
- چه زحمتی من میخوام سحر رو برسونم خونشون، شما رو هم میبرم.
تا دم در بدرقشون کردیم و بعد از رفتنشون، ظرف هارو شستم و خوابیدم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞