•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت171
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- اره علی جان، نمیدونم گفتم از تو بپرسم، اصلا با هیچ کس حرف نمیزنه، خیلی نگرانشیم. آهان یعنی به خاطر عوارض داروهاست؟باشه اگه خوب نشد میگم بیای!
به حال خودم خنده م گرفت، حتما فکر میکنن افسرده شدم.توهمین فکرا بودم که در اتاقم زده شد و سحر اومد داخل.
- اجازه هست بیام؟
لبخندی بهش زدم، شایداشتباه میکنم همشون نگرانمن، سحر مثل خواهره برام. لبخندی زدم و گفتم
- اره بیا تو.
اومد نزدیکم روی تخت نشست، توچشم هاش نگرانی رو میتونم ببینم، دست روی شونه م گذاشت وگفت
- زهرا، چرا حرف نمیزنی؟چیزی شده؟مامانینا همشون نگرانن. منو محرم اسرارت نمیدونی که با منم حرف نمیزنی؟
- اصلا اینطور نیس! چرا نگرانن،فکر میکنن افسرده شدم؟
- خب بهم بگو چی شده، مامان میگفت از اونروز که بیرون رفتی و برگشتی اینجوری شدی! کجا رفته بودی؟
خواستم جواب بدم که صدای در اومد، بفرماییدی گفتم و بابا رو تو چارچوب در دیدم، سحر با دیدن بابا از اتاق بیرون رفت و بابا نزدیکم روی تخت نشست.
دستی به موهام کشید و با محبت پدرانه ش نگاهم کرد
- دختر بابا چی شده که با کسی حزف نمیزنه؟ نمیگی حرف زدنت خستگی رو از تنم بیرون میکنه؟ دو روزه با کسی حرف نمیزنی و خودت رو تو اتاقت حبس کردی. دلم برا صدات تنگ شده بابا.
سرم پایین انداختم، نمیدونم شاید شرم دارم نگاهش کنم، پدری که همیشه هوادارمه، اما پنهان کردن اتفاق خیلی دلخورم کرد، نگاه پراز بغضی کردم و توچشم هایی که غم پشتش پنهان بود نگاه کردم
- بابا!
- جان بابا؟
- من...سکته...کرده بودم؟
از حرفم جاخورد، اما آرامش خودش رو حفظ کرد و با لبخند پدرانه ش جواب داد
- کی گفته بهت؟
با انگشتام بازی کردم و گفتم
- خودم رفتم از بیمارستان پرسیدم
اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست و دلخور نگاهم کرد، با تشر گفت
- برا چی تنهایی پاشدی رفتی بیمارستان؟
سکوت کرد و زیر نگاهش تاب نیاوردم وسرم رو پایین انداختم
- اگه نگفتیم حتما به صلاحت بوده.
طلب کاری بابا هر لحظه بیشتر میشد و انگار نه انگار که من طلبکارم
- یعنی تو به خاطر این قضیه دو روزه خودت رو حبس کردی و باما حرف نزدی؟ فکر نمیکنی کارت اشتباه بوده؟
- شاید کارم اشتباه بوده، اما بابا انتظار داشتم بهم بگین. دل نگرانیای مامان واقعا اذیتم میکرد، همش میگفتم به خاطر یه شوک عصبی که این همه نگرانی معنی نداره. بابا...
- جانم
- من قلبم مشکل داره؟یعنی قراره تا آخر عمرم دارو مصرف کنم؟
نگاه پر از دلسوزیش رو به چشم هام دادو دست های پینه بسته ش رو پشت سرم گذاشت و پیشونیم رو بوسید
- نه عزیز بابا، خیلی خفیف بوده، خداروشکر رد شده. خودم از دکترت پرسیدم گفت هیچ مشکلی نداره فقط به خاطر فشار عصبی بود، نگرانی نداره.
این داروهارم فقط محض احتیاط دوماه قراره استفاده کنی. میدونی چقدر مامانت رو نگران کردی؟ فکر میکنه افسرده شدی.
اشک جمع شده ی زیر چشمم رو پاک کردم و محکم بغلش کردم، عطر تنش آرامش خاصی بهم میداد با لبخند به بابا نگاه کردم با اینکه هنوز دلخورم اما احترام پدر ومادر واجبه
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت172
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
اشک جمع شده ی زیر چشمم رو پاک کردم و محکم بغلش کردم، عطر تنش آرامش خاصی بهم میداد با لبخند به بابا نگاه کردم با اینکه هنوز دلخورم اما احترام پدر ومادر واجبه
- حالا پاشو بریم پیش بقیه، که همشون دلشون تنگ شده برای خنده هات.
چشمی گفتم و با اینکه دلخورم به همراه بابا بیرون رفتم. بدون اینکه حرفی بزنم روی مبل تک نفره نشستم.
همه زیر چشمی نگاهم می کنن و این رو کاملا متوجه میشم. خانم جون وقتی سکوتم رو دید گفت
- زهرا جان، همه ی ما جزو یه خانواده ایم، این رفتارت اصلا درست نیست که دلیل قهرت رو نمیگی و یه دفعه باهیچ کس حرف نمیزنی. اینکه نه سن من رو در نظر بگیری، نه نگرانیهای مامانت برات مهم باشه، ما بلند شیم بیایم اتاقت، بعد توجواب مارو ندی! به نظرت این کار درسته؟
چونم لرزید و اشک توی چشم هام جمع شد، با بغض گفتم
- من از دست شماها ناراحتم، از همتون که چرا به من نگفتید که سکته کردم؟
با شنیدن این حرفم همه شوکه شدن ومتعجب به هم نگاه کردن، ادامه دادم
- من برای اینکه بفهمم چه مشکلی دارم باید داروهام رو تواینترنت سرچ کنم؟ یا باید بلند شم خودم برم از بیمارستان بپرسم؟
نگاهی به حمید کردم که با گفتن این حرفم اخمی تو پیشونیش نشست و طلبکار نگاهم کرد.
میتونم علت اخمش روبفهمم، ازاینکه تنهایی رفتم بیمارستان مثل بابا، ناراحت شده، ولی حرفی نزد.
مامان که اوضاع رو اینجوری دید گفت
-زهرا جان، اگه من نگفتم، ترسیدم حالت بدتر شه مادر، یه وقتایی بعضی چیزها رو آدم ندونه خیلی بهتره. من شاید اشتباهی کرده باشم ولی توی سهم خودم، احساس کردم که نباید بهت بگم.
هرچند که هنوز آروم نشدم و حس میکنم باید خودم رو خالی کنم روبه حمید گفتم
- داداش، شاید خانم جون، چون چندتا لباس بیشتر پاره کرده و تجربه داره فکر کرده نباید بگه یا مامان، به خاطر نگرانیهای مادرانه ش باعث شده که این قضیه رو از من پنهون کنه، توچرا نگفتی؟تو که برادرمی، من و تو که این حرف هارو باهم نداریم!
اصلا بین خودمون پنهان کاری نداشتیم. من از دست تو بیشتر همه ناراحتم و ازت انتظار داشتم خودت بیای بهم بگی!
حمید از روی مبل بلند شد و حق به جانب دستش رو به کمرش گرفت
- آخه بابا گفت......
نذاشتم ادامه بده گفتم
- دیگه وقت این حرف ها گذشته و الانم خیلی دیر شده، دیگه نمیخواد بگی.
روم رو ازش برگردونم که خانم جون گفت
- ما ازش خواستیم که نگه، صلاح نبود که بدونی دخترم! اگه همون موقع می فهمیدی شاید حالت بدتر میشد! حتی دکترتم گفت بهتره ندونی!
مامان هم به طرفداری از حمید گفت
- از حمید ناراحت نباش، اون تقصیری نداره. اون برادرته دلسوز توعه!
سرم رو پایین انداختم و جواب هیچ کس رو ندادم
خانم جون هم سکوت کرد و بابا رو به مامان گفت
- خانم یه لحظه میای اتاق؟
مامان چشمی گفت و پشت سر بابا وارد اتاق شد. زیر چشمی نگاهی به سحر و حمید کردم، کلافه بودن حمید رو کاملا میتونم حس کنم، سحر آروم باهاش حرف میزد و هراز گاهی نگاهی به من می کرد.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت173
مامان چشمی گفت و پشت سر بابا وارد اتاق شد. زیر چشمی نگاهی به سحر و حمید کردم، کلافه بودن حمید رو کاملا میتونم حس کنم، سحر آروم باهاش حرف میزد و هر از گاهی نگاهی به من می کرد.
از روی مبل بلند شدم و به اتاقم رفتم، حمید پشت سرم بلند شد وهمراه سحر وارد اتاقم شدن.
- زهرا جان، بذار بهت توضیح بدم، باور کن اونجور که تو فکر میکنی نیست.
برگشتم و جواب دادم
- شما چند روزه بهم نگفتین من سکته کردم، مگه مربوط به زندگی من نیست؟ اگه خدایی نکرده، زبونم لال برای خودت این اتفاق میفتاد چیکار میکردی؟ هان؟ جواب بده دیگه!
روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم، حمید که دید با جوابش قانع نمیشم روبه سحر گفت
- اصلا سحر تو بگو حق با کیه؟من کار بدی کردم؟
سحر نگاهی به من کرد و به حمید گفت
- راستش حمیدجان، ازم ناراحت نشو ولی من حق رو به زهرا میدم.شاید بهتر بود که بهش میگفتی. اگه منم از هیشکی انتظار نداشته باشم، از برادر یا خواهرم انتطار دارم.
حمید از دست سحر ناراحت شد و آروم جوابش رو داد
- به جای اینکه طرف من باشی، چرا خرابکاری میکنی؟ این حرف که تومیزنی بدتر خرابکاری میشه!
سحر هم ناراحت شد و گفت:
- اصلا خودتون میدونید، من نمیدونم.
- حالا چرا ناراحت میشی، خانوم
سحر دلخور بلند شد و از اتاق بیرون رفت، حمید بین دوراهی موند ، من رو راضی کنه یا از دل سحر دربیاره ، با محبت نگاهی بهم کرد وگفت
- برم از دلش در بیارم الان برمی گردم
بالاخره از اتاق بیرون رفت، کمی با خودم فکر کردم کار خوبی کرد بالاخره سحر به خاطر طرفداری از من ناراحت شده، باید از دلش دربیاره.
سرم رو بین دستهام گرفتم و چشم هام رو بستم.
این چند روز که خودم رو تو اتاق حبس کرده بودم دعا و حال و هوای سحر هارو هم از دست دادم، نمیدونم چرا این قدر دلم میخواد نماز بخونم. وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم و بعداز سلام نماز به سجده رفتم
خدایا خودت کمکم کن و دوباره آرامش رو بهم برگردون.
چشم هام رو بستم، دوباره اون انگشتری که توی خوابم دیدم و اون شخصی که دستش رو به طرفم دراز کرده بود، یادم افتاد.
خدایا قضیه ی این انگشتر چیه؟ چرا هروقت ناراحت میشم جلوی چشمم میاد، چرا مدام تو ذهنمه،خصوصا حکاکی زیبای روی انگشتر که به نام امام زمان علیه السلام بود، یادمه تو خوابم که دیدمش، باعث آرامشم شد.
کاش میدونستم این نشانه ی چیه.
کلافه از اینکه جوابی برای سؤالهام ندارم،چند باری الهی العفو گفتم و سر از سجده برداشتم. تسبیح رو توی دستم گرفتم و شروع به ذکر گفتن کردم، قطره ی اشکی آروم از روی گونه م سُر خورد و روی چادرم ریخت.
صدای پایی رو شنیدم و حس کردم کسی کنار در اتاقم وایستاده، به عقب برنگشتم و به ذکر گفتن ادامه دادم.
- زهرا!
صدای حمیدِ، بازم جواب ندادم
- زهراجان، باور کن هر کاری کردم به خاطر خودت بود، یه خواهر که بیشتر ندارم،طاقت ناراحتیت رو ندارم. شاید فکر کنی من اشتباه کردم ولی دکترتم گفت نگیم بهتره.
- اصلا قبول ندارم، اینا همش توجیهه. من فکر میکردم تو تکیه گاهمی، هرموقع مشکل داشتم کمکم میکنی ومیتونم روت حساب کنم، ولی اشتباه می کردم.
سحر وارد اتاق شد وحمید باشنیدن این حرفم عصبی از روی تخت بلند شد و گفت
- تو اصلا میدونی من با سعید یقه به یقه شدم؟ حتی به کتک کاری هم کشید، پس بدون برام مهمی که این کارارو کردم. با اینکه همه گفتن اینکارو نکنم اما غیرتم قبول نمیکرد که خواهر بیچاره ی من، روی تخت بیمارستان بخوابه و این آقا راست راست برا خودش بگرده وفقط ابراز ندامت و پشیمونی بکنه!
متعجب از حرف حمید، تسبیح رو تو سجاده گذاشتم و گفتم
- واقعا این کار رو کردی؟ اونم تو رو زد؟ چیزیت نشد که؟
با شنیدن این حرف ها حس کردم چیزی به قلبم فشار میاره، نکنه به خاطر من کتک خورده باشه، لبخندی زد و گفت
- نه هیچیم نشد، فقط حقش رو کف دستش گذاشتم. اگه این کار رو نمی کردم حس می کردم خیلی دیگه در حقمون ظلم شده. هی اون حرف بزنه و ما سکوت کنیم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت174
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
لبخندی روی لبم نشست، از اینکه به خاطر من، با سعید دست به یقه شده. دلم نمیخواد بیشتر از این غرورش پیش سحر بشکنه نگاهی با محبت بهش کردم و گفتم
- خداروشکر که هستی.
خندید و نزدیکم روی زمین نشست
- این یعنی آشتی دیگه؟
لبخندی زدم و جواب دادم.
- یه داداش که بیشتر ندارم، واقعا شرایط خوبی نداشتم. از یه طرف از پنهان کردن قضیه ی به این مهمی ناراحت بودم، از یه طرفم...نگرانم داداش... نکنه تا آخر عمر قراره دارو بخورم؟
حمید خیلی جدی گفت
- نگران نباش، خدا کریمه. دکتر گفت خیلی خیلی خفیف بوده، این داروهام فقط برای دوماهه. البته زهرا جان، من خودم با یکی از دوستام که طب سنتی میدونه صحبت کردم و یه سری غذاها رو هم گفت، به مامان گفتم برات اونارو هم بپزه تا زودتر خوب شی.
از اینکه اینهمه به فکرمه، از نوع حرف زدن چند لحظه پیشم پشیمون شدم، شاید خیلی تند رفتم. کاش با حمید در میون میذاشتم شاید بهم میگفت.
سحر روی تخت نشست و گفت
- خوش بحالت زهرا که داداش داری، خیلی دوست داشتم منم یه دادش دلسوز مثل حمید داشتم.
هردو از حرفش به هم نگاه کردیم که حمید گفت
- خانوم گل، درسته شما داداش نداری ولی عوضش یه شوهر داری که بیشتر از جونش دوست داره، اگه برای زهرا داداشم، برا شما هم همسرم.
با اینکه سحر از این حرف حمید خوشش اومد، اما ناراحتی رو تو نگاهش میتونم حس کنم، بعداز کمی سکوت گفت
- پس چرا منو محرم اسرارت نمیدونی؟
- کی همچین حرفی زده؟
- قرار نیس کسی چیزی بگه، زهرا که غریبه نیست ولی میخوام بدونم چرا به من دعواتو نگفتی؟ اونروز که لبت خونی بود هرچی پرسیدم چی شده جوابم ندادی! این یعنی توهنوز من رو محرم اسرارت نمیدونی!
حمید پشت گردنش رو خاروند و جواب داد
- آخه عزیزم این چه حرفیه، چون نمیخواستم نگران شی، بهت نگفتم. همین. درضمن اگه میگفتم که نمیذاشتی برم.اینو بدون من هیچ چیزی رو از تو پنهون نکردم و نمیکنم، مگر اینکه بدونم صلاح نیست که بدونی، چون بیخودی نگران میشی. توهمسرمی و محرم اسرارم.
سحر با محبت نگاهی به حمید کردو گفت
- الهی بمیرم برات، لبت بدجور زخمی شده بود.
حمید بلند شد و روی تخت، نزدیک سحر نشست
- خدا نکنه، دیگه نشنوم از این حرف ها.
حالا که زهرا هم آشتی کرده، شما هم بخند که دلمون گرفت از بس این چند روز نگرانی کشیدیم. حالا من یه نظری دارم، چطوره شب بریم پارک؟
هر دو موافقت کردیم، چادرم رو تا کردم و همراه سجاده تو کمد گذاشتم.
به هال رفتیم مامان و خانم جون با دیدن قیافه های خوشحال ما خداروشکر گفتن. حمید به مامان گفت
- مامان میشه شام بپزی،بریم پارک.
مامان خوشحال گفت
- اره چرا که نه! همین الان میرم آماده کنم
سحر روبه من گفت
- نظرت چیه دوتایی سالاد درست کنیم؟ اینجوری وقت هم زود میگذره.
باشه ای گفتم و هردو شروع به درست کردن سالاد کردیم، تقریبا نیم ساعتی تا اذان مونده، حمید رفت نون بربری خرید و سحر سفره رو پهن کرد، منم بقیه وسایل رو آماده کردم.
نگاهی به مامان کردم، درِ قابلمه ی برنج رو باز کرد و بعد از اینکه مطمئن شد پخته شعله گاز رو خاموش کرد.
از داخل کابینت سبد رو برداشتم و به تعداد ظرف و لیوان و قاشق گذاشتم.
قرار شد فقط افطاری مختصری تو خونه بخوریم بعد بریم پارک.
صدای دلنشین اذان از گلدسته های مسجد بلند شد، با اینکه روزه نیستم اما اولین دعایی که به ذهنم رسید ظهور امام زمان علیه السلام وسلامتیشون بود.
چاییها رو ریختم و وسط سفره گذاشتم، قبل از باز کردن افطار، بابا طبق روال هر سال، دعای سفره رو خوند وهمه باهم دعای فرج خوندیم و با بسم اللهی افطار کردیم.
سفره رو به کمک سحر جمع کردم و کم کم آماده شدیم تا پارک بریم.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت175
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
آماده شدیم و حمید وسایل هارو تو ماشین گذاشت، همه سوار شدیم و به نزدیکترین پارک محلمون رفتیم.
قبل از ما خانواده های زیادی اومده بودن، حمید زیر انداز رو جایی که تقریبا خلوت بود، زیر درخت انداخت.
به کمک هم وسایل هارو بردیم و دورهم نشستیم.
بعضیا توپ آورده بودن و باهم بازی میکردن، بچه ها همدیگرو دنبال می کردن و با صدای بلند میخندیدن.
یاد حرف های سحر تو اتاقم افتادم نزدیک گوشش گفتم
- میگم سحر، میدونستی داداش حمید خیلی دوست داره
زیر نور چراغ نگاهی بهم کرد و جواب داد
- چطور؟
- آخه اونموقع که ناراحت شدی و از اتاق رفتی، خیلی دستپاچه بود، با اینکه من ازش ناراحت بودم، اول اومد از دل تو دربیاره. داداش حمید واقعا عاشقته، طاقت ناراحتیتو نداره
سحر با محبت نگاهی به حمید کرد و جواب داد
- منم دوستش دارم، غیر از این که خیلی رو تو غیرت داره، رو منم تعصب خاصی داره. بیچاره میترسه وقتی به تو محبت میکنه من حسودی کنم، اومده تو اتاق کلی منت کشی کرده که نمیخواستم ناراحت شی و فلان.
بهش گفتم میدونم طاقت ناراحتی زهرا رو نداری، ولی حق رو به زهرا بده برو ازش عذرخواهی کن.
دستش رو گرفتم و گفتم
- هرچی داداش حمید به تو محبت کنه، من بیشتر خوشحال میشم. مطمئن باش اگه داداش نداری، اون برات هم برادره هم رفیقه هم همسر. من داداشمو خوب میشناسم تمام تلاششو برای خوشبختی وخوشحالی تو میکنه.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، گوشی رو از کیفم بیرون آوردم ونگاهی به شماره ش کردم، روبه سحر گفتم
- زینبه، حتما خیلی شاکیه این چند روز جوابش رو ندادم
- پس زود جواب بده تا قطع نکرده
تماس رو وصل کردم
- الو سلام زینب جون، خوبی؟
- سلام بی معرفت، معلوم هست تو کجایی؟ دو روزه هی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی
به سحر چشمکی زدم و آروم لب زدم
- دیدی گفتم الان شاکیه؟
دوباره جواب دادم
- این چه حرفیه، یکم حال نداشتم، به هرحال شرمنده. جونم کاری داشتی؟
- کجایین که این قدر سرو صدا میاد؟
- ما اومدیم پارک جاتون خالی.
مامان دست تکون داد وگفت
- بگو بیاین دور هم باشیم
- زینب جان مامان میگه بیاین دور هم باشیم
- بذار بگم ببینم نظرشون چیه، آخه علی سرکاره ماشین نداریم. راستی یه خبری دارم دیدمتون میگم
- خیره ان شاالله، جور کن بیاین دورهم باشیم
باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم که مامان گفت
- چی شد میان؟
- میگه داداشش بیمارستانه ماشین ندارن، ولی گفت اگه بیایم خبر میدم.
حمید کنار سحر نشسته بود و مشغول چایی میخورد، بهم گفت
- زهرا یه زنگ بزن اگه میان، آماده شن من برم بیارم
شماره ی زینب رو گرفتم و بعد از دوتا بوق جواب داد
- جانم زهرا؟
- چی شد صحبت کردی؟
- اره ماهم حوصله مون سر رفته، بذار زنگ بزنم آژانس بیایم
- نمیخواد زنگ بزنی، داداش گفت آماده شین، میاد دنبالتون
- نه زهرا جان زحمت میشه
- چه زحمتی اماده شین، الان حرکت میکنه
تماس رو قطع کردم ومامان به حمید گفت
- حمید جان از خونه بشقاب و قاشق واستکان بیار، کم آوردیم.
حمید باشه ای گفت ورفت، من و سحر هم کمی بلند شدیم تا دور پارک قدم بزنیم
تقریبا ده دقیقه ای میشد که حمید رفته بود پراید سفید رنگش رو کنار خیابون دیدم، که زینب و بقیه از ماشینش پیاده شدن. دست سحر رو گرفتم و نزدیکشون شدیم بعداز سلام واحوالپرسی پیش بقیه رفتیم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت176
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تقریبا ده دقیقه ای میشد که حمید رفته بود، پراید سفید رنگش رو کنار خیابون دیدم، که زینب و بقیه از ماشینش پیاده شدن. دست سحر رو گرفتم و نزدیکشون شدیم بعداز سلام واحوالپرسی پیش بقیه رفتیم.
بعدار خوردن شام،همه دور هم نشستیم و مشغول خوردن چایی بودیم که حمید رو به حاج آقای محبی گفت
- حاج آقا این قبول نیستا، همتون باهم مشغولین، شما با بابا، مامان و خانم جون با حاج خانم، دخترا هم که باهمن، ولی من رفیقم نیومده؟
بابای زینب خندید و جواب داد
- پسرم چه فرقی میکنه شماهم بیا با ما هم کلام شو.
مادر زینب جواب داد
- راستش علی امروز شیفت صبح بود، زنگ زد گفت یکی از دوستاش کاری براش پیش اومده، مجبوره تا شب بمونه، حالا میخوای یه زنگ بزن ببین شاید اومد.
حمید گوشیش رو در آورد و شماره ی علی آقا رو گرفت و نزدیک گوشش گذاشت
- الو سلام دکتر،خدا قوت.
- سلامت باشی، ما که همیشه به یادتیم. جات خالیه پیشمون
- خدمتت عرض کنم ما به همراه خانواده جنابعالی اومدیم پارک محلمون، خلاصه نگاه کردم دیدم همشون با رفیقاشون حرف میزنن، من تنها موندم گفتم حداقل بهت زنگ بزنم ببینم رفیق بامرام من کجاست
- اره فعلا که هستیم، تاساعت چند بیمارستانی؟
- خب این که عالیه، باشه منتظریم خداحافظ
تماس رو قطع کرد و روبه حاج خانم گفت
- حاج خانم، علی گفت احتمالا کارش زود تموم شه، مثل اینکه دوستش گفته یه ساعته میاد ، گفت به محض اینکه اون بیاد منم میام اونجا.
خانم جون روبه حمید گفت
- خب اینم از دوست بامعرفتت
یهو یاد خبر خوش زینب افتادم بهش گفتم
- زینب، بگو ببینم خبر خوشت چی بود
خندید و کمی به اطرافش نگاه کرد
- اینجا که نمیشه، پاشین بریم یه دوری بزنیم، تو راه میگم
هرسه بلند شدیم، روی سنگ فرش های اطراف پارک سه نفری قدم زنان میرفتیم ، روبه زینب گفتم
- بگو دیگه کشتی مارو!حالا یه خبر میخوای بدیا.
ابروهاش رو بالا داد و گفت
- خودتون حدس بزنین، نمیشه که به این راحتی بگم
سحر باخنده گفت
- با معده پر نمیشه فکر کرد و حدس زد، خودت بگو و راحتمون کن. توکه میشناسی ما تنبلیم
برق چشم های زینب رو زیر نور چراغ میتونم ببینم، با کمی مِنّ و من گفت
- راستش، آقامحمد رو یادتونه؟ که باهم رفتیم منطقه ی محروم؟؟
سریع گفتم
- خب!
- خب دیگه بقیه ش رو خودت حدس بزن
- نکنه داری عروس میشی اره؟
خوشحالی تو صورتش موج میزد، سحر با ذوق گفت
- پس بگو چرا اون روز پیش ما اومدن دستپاچه بود، منم با خودم میگم خدایا این پسر چرا اینجوری دستپاچه شده، نگو یارش رو دیده، دست و پاشو گم کرده
خندیدم و با خوشحالی گفتم
- عزیزم مبارکت باشه حالا اومدن خواستگاری؟ یا قراره بیان؟
- اره همون شب که از منطقه محروم برگشتیم، علی و محمد رفته بودن شام بیرون، اونجا مطرح میکنه. مامان وبابامم که میشناختنش، اجازه دادن بیان خواستگاری. دیشب که اومدن صحبت هامون رو کردیم، قرار شد فردا جلسه نهایی رو بذاریم و بعداز دادن آزمایش، فعلا یه صیغه ی موقت محرمیت بخونیم.
متعجب گفتم
- حالا چرا موقت؟
- اخه دوست داریم عقد دائمی رو توحرم امام رضا علیه السلام بخونن
با خودم گفتم واقعا چه سعادتیه، خوش به حالشون، خدا باید توفیق به آدم بده. سحر جواب داد
- خیلی خوشحال شدم زینب جان، به نظرم خیلی بهم میاین ان شاالله خوشبخت شین
به شوخی رو به زینب گفتم
- آقا قبول نیس، شما دوتاتونم با نامزداتون میخواین برین من بیچاره که تنها میمونم.
هر دو زدن زیر خنده، زینب گفت
- ببخش زهرا جون، یکم چشم و گوشت رو باز کن و اطرافت رو خوب ببین، شاید توهم به زودی قاطی ما شدی.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت177
- ببخش زهرا جون، یکم چشم و گوشت رو باز کن و اطرافت رو خوب ببین، شاید توهم به زودی قاطی ما شدی.
شونه بالا انداختم و گفتم
- شما برین با نامزداتون خوش باشین، من که فعلا نیاز به آرامش دارم. میخوام برم بست بشینم حرم تا خود امام رضا، گمشده م رو بهم بده.
سحر نگاهی به ساعت گوشیش کرد
- بچه ها کم کم برگردیم پیش بقیه؟
تایید کردیم و نزدیک جمع که شدیم، با دیدن برادر زینب که پیش حمید نشسته بود جاخوردم، چه زود اومدن. زینب نگاهی به برادرش کرد و آروم گفت
- ببین چه زود خودش رو رسونده.
هرسه سلام دادیم و بعداز جواب گرفتن جای قبلیمون نشستیم.مامان روبه زینب گفت
- عروس خانم، تبریک میگم. همین الان حاج خانم گفت که قراره به زودی عروس بشی، ان شاالله خوشبخت شین.
زینب تشکری کرد و با لبخند جواب داد
- ممنون معصومه خانم، ان شاالله قسمت زهرا جون
خانم جون رو به زینب گفت
- خوشبخت بشی دخترم، زهرا خانم ما منتظره شادوماد با اسب سفید بیاد
خجالت کشیدم و آروم گفتم
- اِ... خانم جون
زینب و سحر باهم اروم حرف میزدن، نگاهی به حمید کردم که حواسش به من بود.علی آقا لحظه ای نگاهش روم قفل شد، سرش رو پایین انداخت و حاج خانم گفت
- از زینب که خیالم راحت شد، خداروشکر اقا محمد پسر خوبیه، هم مؤمنه، هم اهل کار و زندگیه.
نرگسم که کوچیکه. این علی آقامونم بتونم سرو سامون بدم یکم خیالم راحت میشه
مامان جواب داد
- جوونای این دوره زمونه با زمان ما فرق دادن حاج خانم، خودشون باید انتخاب کنن. ماشاالله علی آقا خودش عاقل وبالغه، نگران نباشین، خودش یکی رو پیدا میکنه!
- والا چی بگم، هر بار بحثش پیش میاد، میگه صبر کنین، بهش میگم اگه کسی رو زیر نظر داری خوب بگو مادر، از جواب دادن طفره میره. میگه هنوز وقتش نیست. نمیدونم کی قراره وقتش برسه.
علی آقا که از حرف های مادرش شوکه شده بود خندید و گفت
- مااااماااان...لطفا! الان که وقت این حرف ها نیست.
همه خندیدن و مامان گفت
- این اقا حمیدِ ما هم مثل علی آقا هر بار بحث ازدواجش پیش میومد، می گفت وقتش نیس، تا اینکه خدا خیرش بده یه خواستگار برا سحر اومد، دست و پاش رو گم کرد. الانم خداروشکر سحر عروسم شده.
- خداروشکر، ان شاالله خوشبخت شن
حمید همونطور که بشقاب میوه رو برمیداشت جواب داد
- حاج خانم ، این علی که من میشناسم، فعلا قصد نداره قاطی مرغا شه. باید چند جلسه مشاوره بهش بدم شاید از خر شیطون بیاد پایین و شمام از دستش راحت شین.
همه با خندیدن، در ظاهر میخندم، ولی تو دلم غوغاییه.
نمیدونم چرا هر وقت اسم ازدواج میاد، تنم میلرزه. تمام خاطرات سعید و بحث هایی که شده، جلوی چشمم رژه میره. ناخواسته بغضی ته گلوم گیر کرد و آب دهنم رو به سختی قورت دادم، سحر حواسش بهم بود. اروم نزدیک گوشم گفت
- خوبی زهرا، میگم این بار دیگه تورو باید عروس کنیم!
لبخند کجی زدم و آهی کشیدم گفتم
- بیخیال، فعلا که وقتی یاد اتفاقات این چند ماه میفتم، میترسم به ازدواج فکر کنم
- فراموشش کن بره، بیخودی هم فکرتو خراب نکن. توکلت به خدا باشه
- اوهوم... راست میگی، ولی چه میشه کرد هرچی میخوای یادت نیاری، بدتر جلوی چشمت ظاهر میشن
سنگینی نگاهی رو روم حس کردم، سرم رو بالا آوردم و با برادر زینب که تقریبا روبروی هم نشسته بودیم، چشم تو چشم شدم.سرم رو پایین انداختم و خودم رو مشغول خوردن میوه کردم. ازاینکه قراره مشهد تنها باشم دلم میگیره، با خودم میگفتم سحر که نامزده، شاید دوست داره با حمید بره بیرون، خداروشکر زینب هست، ولی تمام محاسباتم به هم ریخت، زینبم با نامزدش میره. قربونت بشم خدا، انگار تقدیر من فقط تنهاییه. زینب آروم به پهلوم زد و گفت
- به چی فکر میکنی؟
- میخوای راستش رو بدونی؟به اینکه تومشهد قراره تنها بمونم
- کی گفته؟
سحر که کنارم بود، دلخور گفت
- کی تو رو تنها گذاشتم که الان بار دوم باشه
- خب نمیشه که همه جا آویزونتون باشم، به هرحال اولین سفر متأهلی شما دوتاست، شاید دوست دارین دوتایی برین
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت178
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- خب نمیشه که همه جا آویزونتون باشم، به هرحال اولین سفر متأهلی شما دوتاست، شاید دوست دارین دوتایی برین
خودمم نمیدونم چرا این حرف رو گفتم، ناراحتی رو به وضوح تو صورت سحر میتونم ببینم، دلخور جواب داد
- ببین زهراجان، اصلا از این حرفت خوشم نیومد. خودتم میدونی حمید بفهمه خیلی ناراحت میشه، ماهمه باهم میریم زیارت، قرار نیست که تورو تنها بذاریم. بیخودی هم به اینا فکر نکن، مثلا اومدیم خوش بگذرونیم به جای این فکرای به درد نخور، بیا ایده بده وقتی رفتیم مشهد چه برنامه هایی بریزیم.
زینب دنباله ی حرف سحر رو گرفت
- اتفاقا داداش هم دیروز بهم میگفت برای بسته بندی یه سری پوستر آماده کنیم.
رو به برادرش گفت
- میگم داداش برای مشهد کی قراره جلسه بذاری؟
علی آقا گفت
- امروز که یکشنبه ست، احتمالا فردا صبح یه سری وسایل بخریم، هماهنگ بشیم سه شنبه صبح بیاین مسجد، هم اونارو بسته بندی کنین هم نظرسنجی بکنیم برای بقیه کارها.
روبه من گفت
- شما هم تشریف بیارید، چون مسئول اردو هم هستید باز تجربه هایی دارین.
- چشم، ان شاالله هستم خدمتتون، فقط ما سه شنبه کلاس مهدویت داریم، نهایتش صبح ساعت ده اونجا باشیم که هم درباره اردو صحبت بشه، هم یه سری پوستر آماده کنیم مثل پارسال، که همراه غذا میدادیم. همین کارهامون تا ساعت دو،سه طول میکشه بعدشم میمونیم مسجد تا کلاس مهدویت شروع شه.
با دقت به حرف هام گوش میکرد، صحبتم که تموم شد جواب داد
- فکر خوبیه، پس من با بچه ها هماهنگ شم، زود وسایل رو بخرن. چون وقت زیادی هم نداریم، الانم که ماه رمضونه سخته تواین گرما چندین بار رفت و آمد شه.
روبه حمید گفت
-حمید جان یه سری وسایل خوراکی رو بگم تو مغازه آماده بذار فاکتورش رو هم بنویس بده بهم.
حمید باشه ای گفت و سؤالی به ذهنم رسید پرسیدم
- شرمنده آقای محبی، غذارو آماده میخواین سفارش بدید یا آشپزدارین؟
- نه یه خانمیه به اسم صدیقه خانم، از آشناهامون که آشپزی مراسمات رو به عهده میگیره باهاش صحبت کردم گفت مشکلی نداره تواین سفر همراهمون میاد. احتمالا روز سه شنبه ایشونم بیان مسجد ببینیم چیا لازم دارن. فقط به چند نفر هم نیاز داریم که کمکشون کنن.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و پرسیدم
- محلی رو که در نظر گرفتین هتل آپارتمانه؟
- والا چون قراره تو این سفر خودمون هم مراسمایی رو بگیریم، یکی از دوستان اقامتگاهی رو معرفی کردن که چهار طبقه س، هرطبقه پنج تا اتاق به همراه یه پذیرایی و سرویس و آشپزخونه داره. طبقه ی همکفش بزرگه، مثل حسینیه که میشه به راحتی هم اونجا شام و سحری رو داد، هم مراسم بگیریم. آشپزخونه ی اصلیشم همون همکفه که بزرگه میشه به راحتی غذا پخت
- این خیلی خوبه، ماهم تو کارها کمکشون میکنیم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت179
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- این خیلی خوبه، ماهم تو کارها کمکشون میکنیم
لبخندی زد و ادامه داد
- اجرتون با امام رضاعلیه السلام. پس ان شاالله سه شنبه صبح جلسه نهاییمون باشه چون منم این مدت سرم شلوغه توبیمارستان، خیالم از این بابت راحت شه،خودمم بتونم به کارهای دیگه م برسم. زحمت پوستر هم با شما و خانم هاشمی.
ان شااللهی گفتم، یک ساعتی تو پارک نشستیم و تقریبا ساعت یازده کم کم آماده شدیم تا برگردیم.
بعد از رسوندن سحر، به خونه برگشتیم، شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم، تا چشم هام رو بستم به خواب رفتم.
****
صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم، ساعت نزدیک ده شده، از اینکه مامان بیدارم نکرده تعجب کردم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به هال رفتم. خبری از مامان نبود، نگاهی به حیاط کردم، مامان حیاط رو جارو می کردو خانم جون روی پله نشسته بود و نگاهش میکرد.
بیرون رفتم، سلام و صبح بخیری گفتم و جوابم رو با خوشرویی دادن.
- چرا بیدارم نکردین؟خیلی خوابیدم
مامان صاف وایستاد و دستش رو پشت کمرش گذاشت
- اومدم بیدارت کنم دلم نیومد
- شما چرا با این کمر درد جارو کردین، میذاشتین خودم جارو می کردم دیگه
همونطور که نفس نفس میزد جواب داد
- نه مادر، تو باید استراحت کنی،اگه
منتظر میموندم بیدار شی، هوا بیشتر گرم میشد.برو خونه چایی آماده س، نون تازه هم داخل سفره گذاشتم بخور تا معده ت ضعف نکنه.
از اینکه با دهن روزه برام صبحونه آماده کرده از خودم خجالت کشیدم، هر چند چون سحری خوردم زیاد میل ندارم بخورم، پا کج کردم که برم داخل، صدای گوشی خانم جون بلند شد. دست برد تو جیب پیراهنش و گوشیش رو بیرون آورد. زهرا جان مادر من چشم هام نمیبینه تو آفتاب نشستم، این شماره رو میشناسی؟
نزدیکش رفتم و نگاهی به شماره کردم.خیلی آشناست، به مغزم فشار آوردم شاید یادم بیاد.ناامید گفتم
- شماره آشناست ولی نمیدونم کیه!
تماس رو جواب داد
- بله بفرمایین
- سلام خوبین سوسن خانم؟ سلامت باشین.
- نه، فعلا خونه دخترم معصومه م. ان شاالله بعد ماه رمضان میام، لطف دارین عزیزم.
- بله اگه خدا بخواد هفته بعد میریم.
-به روی چشم،به حاج اصغر سلام برسون. خداحافظ
تماس رو قطع کرد، پرسیدم
- سوسن خانم، همون همسایه بغلیتونه؟
- اره مادر، میگه چند بار اومدم، خونه نبودی. آقا سعید رو دیدم گفت قراره برین مشهد.
از شنیدن اسمش، اخم هام تو هم رفت، به خانم جون گفتم
- سعید برا چی رفته اونجا؟ اون که خبر داره شما اینجایین
- چند روز پیش زنگ زد گفت میرم یه سر به خونه بزنم، چند تا از کتاب هاشم مونده بود خونه ما، رفته اونا رو برداره.
ابروهام رو بالا دادم و گفتم
- با من میاین بریم صبحونه بخوریم؟ تنهایی دوست ندارم
-باشه مادر، دستم رو بگیر کمک کن بلند شم
کمکش کردم و به خونه رفتیم.تاعصر برای مشهد کلی برنامه ریختم، خدارو شکر حمید لپ تاپش رو خونه گذاشته، با وای فای وصل شدم و احادیث مربوط به مهدویت رو تو گوگل پیدا کردم، چند نمونه طرح هم برای پوسترها پیدا کردم، تا فردا صبح دست پر برم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت180
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم، به زور چشم هام رو باز کردم و هشدار گوشی رو قطع کردم، تازه ساعت هشت ونیمه، قراره ساعت یه ربع به ده سحر بیاد بریم مسجد، سریع تختم رو مرتب کردم و موهام رو شونه زدم، با کلیپس بالای سرم بستم و به هال رفتم.
مامان صبحانه رو برام روی میز آماده کرده بود، نگاهی به اطراف کردم خبری ازشون نیست، گوشی رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم، بعد از چند بوق صداش توگوشم پیچید
- الو سلام مامان خوبی
- سلام عزیزم، خوبم
- کجایین شما؟
- با خانم جون اومدیم خرید، از اینجاهم یه سر میریم خونه خاله مریمت.
- باشه سلام برسون بهشون، منم یکم دیگه میرم مسجد.
- سلامت باشی، باشه عزیزم،صبحونه ت رو هم کامل بخور، مواظب خودتم باش.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم.
صبخانه رو خوردم و سفره رو جمع کردم.
زنگ خونه به صدا دراومد، تاسحر بیاد خونه سریع به اتاق رفتم تا آماده شم، برگه هایی که دیروز آماده کرده بودم رو به همراه گوشیم توکیفم گذاشتم.
- زهرا کجایی
- تواتاقم بیا اینجا
سحر وارد اتاقم شد و با دیدنش گفتم
- تا من آماده شم به زینب بگو بیاد دم در ما، از اینجا بریم
سه نفری به مسجد رفتیم، در مسجد باز بود، طبق معمول خانم اسلامی حتما زودتر از مارسیده. پنج جفت کفش جلوی در بود وارد شدیم و با دیدن خانم اسلامی که به همراه چهارنفر از دوستان دیگه دور هم نشسته بودن و صحبت میکردن نزدیکشون رفتیم. با دیدن ما بلند شدن و به طرفمون اومدن. خانم اسلامی محکم بغلم کرد
- سلام عزیزم، خوبی؟ ببخش اینقدر درگیربودم نتونستم بیام عیادتت
از بغلش جداشدم و با خوشرویی گفتم
- سلام خداروشکر خوبم، چیه فکر کردی میتونی به این زودیا از دستم راحت بشی؟؟نخیر خانم من به این زودیا نمیمیرم!
بامشت محکم به بازوم زد
- دیوونه ها، خدا نکنه این چه حرفیه میزنی
خندیدم و بابقیه سلام و احوالپرسی کردیم.
پنج دقیقه ای میشه رسیدیم،زینب با برادرش تماس گرفت اونم گفت دم در مسجده، علی آقا به همراه خانمی تقریبا پنجاه ساله ویه دختره تقریبا هجده ساله وارد مسجد شدن. به احترامشون بلند شدیم و بعداز سلام و احوالپرسی برادر زینب گفت
- ببخشید چند دقیقه ای دیر شد، رفتم دنبال مهمونامون. ایشون صدیقه خانم که قراره تو این سفر آشپزی کاروان رو به عهده بگیرن، ایشونم(اشاره ای به دختر کنار صدیقه خانم کرد) دخترشون هستن که قراره به همراه مادرشون تو این سفر همراه ماباشن
همه نشستیم وازاینکه پسرها نیومدن نفس راحتی کشیدم، برادر زینب با بسم اللهی شروع به صحبت کرد
- امروز به آقایون گفتم نیان تا شما راحتتر بتونین به کاراتون برسین، خب صدیقه خانم شما وسایلی که نیاز دارید رو به زینب بگید بنویسه، تا به بچه ها بدم بخرن.
نگاهی به خانم اسلامی کرد
- خانم اسلامی شما به همراه خانم حسینی و خانم محمدی لطفا اسامی زائرین رو که قراره تو یه واگن و کوپه باشن لیست کنین و وظایف هر کدوم از بچه های خودمون رو بنویسین که مسئول کدوم واگن باشن. چون تعداد بیشتره باید حواستون باشه کسی جانمونه
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت181
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- خانم اسلامی شما به همراه خانم حسینی و خانم محمدی لطفا اسامی زائرین رو که قراره تو یه واگن و کوپه باشن لیست کنین و وظایف هر کدوم از بچه های خودمون رو بنویسین که مسئول کدوم واگن باشن. چون تعداد بیشتره باید حواستون باشه کسی جانمونه. اهان یه چیزی هم یادم اومد اون خانواده هایی که فقط خانم هستن و آقا همراهشون نیست و مسن هستن به نسبت سنشون باهم تویه کوپه بندازید که حوصله شون سر نره.
خانم اسلامی چشمی گفت و بلیط هارو از برادر زینب گرفت، من و سحر به همراه خانم امیدی و خانم ارفعی موندیم. منتظر موندم ببینم چه کاری قراره ما انجام بدیم که سرش رو بلند کرد و گفت
- خانم امیدی وخانم ارفعی شما لطفا با خانواده ها تماس بگیرید بگین که روز پونزدهم با خودشون شام بیارن ولی سحری به عهده ی ماست.
بالاخره نوبت ما شد روبه ما گفت
- زینب جان شماهم همراه خانم فلاح و خانم هاشمی بیاید اینجا تا برنامه های فرهنگی رو بریزیم.
چشمی گفتیم و نگاهی به دختر صدیقه خانم کرد و گفت
- حدیث خانم شما هم تنها نمون، اگر دوست دارین میتونین بیاین اینجا
با گفتن این حرف دختری که تازه فهمیدم اسمش حدیثه، چشم هاش برقی زد و از جاش بلند شد. نگاهی به پوشش حدیث کردم، مانتوش تقریبا از روی زانو هست و کمی از موهاش بیرونه،
امیدوارم تواین سفر بتونیم درمورد حجابش کمک کنیم.
برگه ها رو از کیفم درآوردم و به برادر زینب دادم
- این ها یه سری احادیث و متنه درباره مهدویت، که دیروز جمع آوری کردن اگر موافق باشین همراه غذای زائرین از این احادیث هم بذاریم، یا مطالب تلنگری که درباره امام زمان علیه السلامه
با دقت گوش می کرد بر گه هارو دستش دادم و ادامه دادم
- اون برگه هایی هم که با خودکار قرمز علامت زدم میتونیم روی وایتبرد بچسبونیم و بقیشونم هر چی شما صلاح بدونید
سرش رو به علامت تأیید تکون داد و گفت
- خیلی عالیه، زحمت کشیدین. حتما اینارو انجام میدیم. خانم هاشمی شما میتونید این متن ها و پوسترها رو به تعداد مورد نیاز بدید آماده کنن؟
سحر جواب داد
- بله، مشکلی نیست. به آقا حمید میگم باهم این کارهارو آماده میکنیم.
دوباره نگاهی به من کرد و گفت
- راستی، حالتون کاملا خوب شده؟ اگه تواین سفر مسئولیت بدم میتونین انجام بدین؟
سعی کردم مستقیم نگاهش نکنم، سریع جواب دادم
- بله...من خداروشکر حالم کاملا خوب شده مشکلی ندارم. تموم سعیم رو میکنم کارها به بهترین نحو پیش بره.
زیر لب خداروشکری گفت و ادامه داد
- چون شما هم مسئول فرهنگی هستین و کارمون به هم مرتبط هست، سعی کردم طوری باشه که خانواده ما و شما و خانم اسلامی تو یه واگن باشیم که بتونیم راحتتر باهم در ارتباط باشیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت182
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- چون شما هم مسئول فرهنگی هستین و کارمون به هم مرتبط هست، سعی کردم طوری باشه که خانواده ما، شما و خانم اسلامی تو یه واگن باشیم که بتونیم راحتتر باهم در ارتباط باشیم.
از اینکه قراره هممون تو یه واگن باشیم خوشحال شدم اینجوری تمام مسیر رو با زینبیم، کلی خوش میگذره
-خانم فلاح؟
باصدای برادر زینب به خودم اومدم،
- بـ..بله بفرمایید
- مشکلی پیش اومده
سرم رو به چپ و راست تکون دادم
- نه...فقط فکرم مونده به اینکه تو مشهد اگر بخوایم خودمون مراسم داشته باشیم مداح و سخنرانم داریم؟
زینب پیش دستی کرد و جواب داد
- زهرا جون، مثل اینکه داداش مارو دست کم گرفتیا.
تازه یادم اومد ایشون مداح هم هستن، عذرخواهی کردم و ایشون جواب دادن
- اگه خدا بخواد من و محمد مداحی مراسم رو به عهده میگیریم، برای سخنران هم صحبت کردم استاد فاضل اگر کارشون جور شه و مرخصی بدن همراه ما بیان
با اینکه از اومدن استاد وخانواده ش هیجان زده شدم اما سعی کردم بروز ندم و گفتم
- واقعا استاد فاضل و خانوادشون هم تو این سفر همراهمون هستن؟
با سر تایید کردن و جواب دادن
- ما که از خدامونه بیان، فقط ایشون باید کارشون جور شه. تقریبا پنجاه، پنجاهه. خودمم پیگیر اینم که وقتی از این سفر برمیگردیم یه توشه ی معنوی پرباری کسب کنیم.حضور ایشون باعث برکته.
حدیث که تاحالا به حرف های ما گوش می کرد گفت،
-میشه منم تو واگن شما باشم؟خیلی دوست دارم توجمعتون باشم
برادر زینب گفت
- اشکالی نداره، میگم شما و مادرتونم تو واگن ما جا بدن
سحر روبه آقای محبی گفت
- اگه اجازه بدید من با آقا حمید تماس بگیرم اگه وقت دارن الان کارهایی که به عهده منه بریم انجام بدیم، تاهفته بعد بتونیم آمادشون کنیم.
آقای محبی تأیید کرد و بعد توضیحات دیگه گفتن
- تا بچه ها وسایل مورد نیاز رو بیارن منم میرم تا کارهای بیمه مسافرها رو پیگیری کنم. خانم هاشمی بی زحمت با حمید تماس گرفتید بگید اون وسایلی رو که قرار بود آماده کنن اگر زحمتی نیست موقع برگشتن بیاره مسجد.
سحر چشمی گفت و با حمید تماس گرفت وبعداز صحبتشون قرار شد ده دقیقه دیگه بیاد دنبالش، بعد از رفتن برادر زینب پیش خانم اسلامی رفتیم
- خانم اسلامی خبر داری قرار شده تو یه واگن باشیم
باخنده جواب داد
- اره آقای محبی گفتن حتما تو یه واگن باشیم، البته روی شما خیلی تأکید داشتن
کمی از حرفش جاخوردم و جواب دادم
- احتمالا چون مسئول فرهنگی هستم و به خاطر داداش حمید که باهم صمیمین این پیشنهاد رو دادن
زینب آروم کنار گوشم گفت
-نخیر ایشون قول دادن مراقب شما باشن، به خاطر همین میخواد جلوی چشمش باشی
ابروهام رو بالا دادم و گفتم
- خداروشکر من که مشکلی ندارم.مطمئنم به خاطر این نیست!
خندید و جواب داد
- مطمئنم به خاطر اینه، من داداشم رو خوب میشناسم، دیشبم خودش باهام صحبت کرد گفت قول دادم به استادم که مراقبشون باشم، خیلی نگرانه، میگه باید سر قولم باشم تا مشکلی برات پیش نیاد. بهت قول میدم تموم تلاشش رو میکنه تا همه چی خوب پیش بره.
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞