•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت159
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سحر میوه ها رو شست و با دستمال خشکشون کردم، تقریبا ساعت یک می شد که زینب و برادرش خداحافظی کردن و قرار شد ساعت چهار بیان دنبال ما و به اون مناطق گفته شده بریم تا وضعیتشون رو چک کنیم.
کمی استراحت کردیم و نزدیک چهار آماده شدیم، علی آقا تماس گرفت و بعد از خداحافظی رفتیم و سوار ماشین شدیم.
همراه زینب و سحر روی صندلی عقب نشستیم.
خوشحال از اینکه بعداز چند روز بیرون در اومدم، آروم به زینب گفتم
- خدا خیرت بده زینب، دلم پوسید توخونه.
زینب آروم به پهلوم زد و با خنده اشاره به برادرش کرد و گفت
- والا من کاره ای نبودم، داداش این برنامه رو جور کرد که امروز بریم.
باهم مشغول صحبت بودیم که گوشی علی آقا زنگ خورد.
ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و تماس رو وصل کرد
- الو سلام محمدجان، خوبی داداش
- سلامت باشی، نه یادم نرفته.
- اره ماهم توراهیم، تقریبا نیم ساعته میرسیم
- قربانت خداحافظ
بعداز قطع تماس،دوباره به مسیرمون ادامه دادیم که حمید گفت
- من فکر کردم فقط ماییم
- نه چندتا از بچه ها هم هستن، چون قراره برای ماه رمضان کارمون رو شروع کنیم.
به منطقه ی مورد نظر رسیدیم، نگاهی خونه هاشون کردم، داغونتر از اونی بود که فکرش رو می کردم.
چند نفری از پسرها دور هم مشغول صحبت بودن، با دیدن ماشین ما دست بلند کردن و باسر سلام دادن.
از ماشین پیاده شدیم و حمید وبرادر زینب پیش پسرها رفتن و ماهم مشغول صحبت شدیم.
حمید از جمع آقایون جدا شد و نزدیک ما اومد
- علی به همراه بقیه میخوان برن وضعیت خونه هارو ببینن، به من گفت بیام همراه شما بریم از چند تا خانم بپرسیم ببینیم تعداد بچه هایی که نیاز به آموزش دارن چندتاست.
سحر و حمید جلوتر رفتن و من به همراه زینب پشت سرشون راه افتادیم، زینب گفت
- میگم زهرا یه سؤال بکنم ناراحت نمیشی؟
- نه بپرس، براچی ناراحت شم
- اون روز که از مسجد در اومدیم حالت خوب بود، چی شد یهویی بردنت بیمارستان؟ البته اگه دوست داری جواب بده
بین دوراهی گفتن و نگفتن بودم، زینب دختریه که دوستیش برام ثابت شده س، بالاخره تصمیمم رو گرفتم و جواب دادم
- راستش چجور بگم...من و پسرخاله م قرار بود باهم ازدواج کنیم، ولی به خاطر یه سری اتفاقات جور نشد، پسرخالمم رفت بایکی دیگه که دوستش داشت نامزد کرد.
آهی کشیدم و ادامه دادم
- اون روزم به خاطر یه مسئله ای اومد خونمون و باعث شد بحث بشه، منم عصبانی شدم و یهو حالم بد شد
- آهان ، ببینم نکنه همون مهسا عروس خاله ت رو میگی؟
- اره، امیدوارم خوشبخت بشن
- از من اگه بپرسی میگم اشتباه کرده که تو رو از دست داده، البته از یه نظرم خوب شد بهم خورد، چون حس میکنم خدا تورو برا یکی دیگه قرار داده که بهت علاقه داره.
لبخند زورکی زدم
- دیگه حالا حالاها به ازدواج فکر نمیکنم، اونی که اون همه ادعای عاشقی داشت، اون کارو کرد چه برسه به...
نذاشت حرفم تموم شه و گفت
- همه که مثل هم نیستن زهرا، قرار نیس همه رو به یه چشم ببینیم، کافیه با دقت به اطرافت نگاه کنی اون وقت میفهمی شاید یکی دوستت داره!
به چند نفر از خانم ها که دور هم نشسته بودند رسیدیم و حمید چند تا سؤال پرسید، با جواب هایی که دادن فهیمدیم حدود دوازده تا پسر و بیست تا دختر نیاز به آموزش دارن.
موقع برگشت علی اقا با یکی از پسر ها نزدیکمون شدن و دوستش که اسمش رو محمد صدا میزد سربه زیر سلام داد.
جوابش رو دادیم و حمید اطلاعاتی که از پرس و جو به دست آورده بود به علی آقا گفت
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت160
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
جوابش رو دادیم و حمید اطلاعاتی که از پرس و جو به دست آورده بود به علی آقا گفت.
آقا محمد کمی دستپاچه به نظر میرسید به برادر زینب گفت
-دکتر کارمون تموم شده، اگه اجازه میدی من دیگه با بچه ها برم
باهم دست دادن و علی آقا گفت
- باشه داداش، برین به سلامت
- فقط امشب حتمیه دیگه؟
- اره خیالت راحت، ساعت نه میام که بریم.
بعداز رفتن آقا محمد، ماهم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
به قدری با زینب و سحر گرم صحبت بودیم نفهمیدم کی وارد شهر شدیم.
تقریبا وسطای شهر بودیم، علی آقا ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شد.
حمید هم پشت سرش رفت. نگاهم به مغازه بستنی فروشی بود که پنج تا آب هویج بستنی گرفتن و برگشتن.
- وااای چقدر الان آب هویج بستنی میچسبه، هوس کرده بودم.
سحر هم حرفم رو تایید کردو زینب گفت
- داداش هم خیلی آب هویج بستنی دوست داره، هربار بریم بیرون میخره. البته ناگفته نماند که این بار خیلی فرق داره.
- چه فرقی داره مثلا؟
سعی داشت جلوی خنده ش رو بگیره، به سقف ماشین خیره شد و جواب داد
- هـ...هیچی، همینجوری گفتم.
منم ابروهام رو بالا دادم و جواب دادم
- اصلا نمیخوام بگی، مهم نیست
- باشه بابا حالا قهر نکن، شوخی کردم.
آخه امروز مهمون ویژه دارن!
نگاهی به سحر کردم و دیدم اونم میخنده، حرصم گرفت و خواستم چیزی بگم که در ماشین باز شد و علی آقا با سینی آب هویج بستنی پشت فرمون نشست، حمید هم تو نایلون به تعداد کیک گرفته بود و بعداز برداشتن سهم خودشون، کیک هارو تو سینی گذاشت وبرادر زینب به عقب برگشت و به سمت ما گرفت. آب هویج و کیک رو برداشتیم و سینی رو دوباره جلوی ماشینگذاشت .ضعف داشتم همه رو خوردم و لیوانم که خالی شد، به سمت حمید گرفتم
- داداش لطف میکنی اینو بگیری!
حمید دستش پر بود، یه دستش کیک داشت و تو دست دیگه ش لیوان، دنبال جایی میگشت که لیوانش رو بذاره تا از دستم بگیره، علی آقا که خورده بود و دست خالی بود، متوجه شد و به سمتم برگشت
- بدید من میذارم توسینی.
خجالت زده تشکری کردم و متوجه سنگینی نگاهش شدم.
- خواهش میکنم، نوش جونتون.
زینب تک سرفه ای کرد و با سحر چشمکی زد.اخم کردم و آروم گفتم
- چتونه شما دوتا، فک کنم کیک و بستنی فشارتون رو برده بالا و حالتون خوب نیست!
حمید پیاده شد تا سینی رو ببره مغازه پس بده، زینب کنار گوشم گفت
- اتفاقا ما حالمون خوبه، تو حالت خوش نیست خانوووووم
خانم رو طوری کشید که خودمم خنده گرفت، جواب دادم
- اتفاقا حالم خوبه، اگه هم بد باشه خداروشکر دکترم اینجا هست.
یه لحظه چشم هام گرد شدو دست جلوی دهنم گذاشتم، از سوتی که دادم انگار آب داغ رو سرم ریختن، خدا کنه نشنیده باشه آروم نگاهی کردم و دیدم سحر وزینب از خنده شونه هاشون میلرزه، علی آقا فکر کنم حرفم رو شنیده بود چون آروم میخندید و سریع از ماشین پیاده شد.
سحر و زینب وقتی دیدن نامحرم نیست، بلند زدن زیر خنده، عصبی شدم و گفتم
- کوفت، چیه میخندین؟ تا شما رو دادم نیاز به دشمن ندارم.
سحر گفت
- زهرا جون، دورت بگردم ناراحت نشو، اخه خیلی ریلکس و با اعتماد گفتی دکترم دارم
زینب که سعی داشت خودش رو آروم نشون بده جواب داد
- کاش منم از این دکترای خصوصی داشتم
لب پایینم رو گزیدم و زینب پیاده شد تا تکه های کیک که روی چادرش ریخته بود رو بتکونه، آروم به سحر گفتم
- از خجالت آب شدم، سحر خیلی زشت شد یعنی شنید؟
سحر معنی دار نگاهم کرد و جواب داد
- چه بهتر، خب بشنوه. وقتی خودش گفته مراقبته، یعنی دوست داره دکترت باشه دیگه. مطمئنم شنید چون به محض گفتن تو خندید و سریع پیاده شد.
از حرص لب هام رو به هم فشار داد
- آخه چرا اینقدر گیج بازی درمیارم! باور کن اصلا دست خودم نبود، ولی خیلی زشت شد، خوبه که حمید اینجا نبود
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت161
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از خجالت تا به خونه برسیم یک کلامم حرفی نزدم، حتی زینب و سحر چند باری خواستن سر به سرم بذارن اما سکوتم رو که دیدن نا امید شدن و دیگه ادامه ندادن.
دم در که رسیدیم خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم، مامان و خانم جون مشغول صحبت بودن و بابا هم از مغازه اومده بود و تلویزیون تماشا می کرد.
سلام دادیم و جوابمون رو دادن، حمید به اتاقش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه سحر نزدیکم شد و طوری که کسی نشنوه گفت
- میگم زهرا، خوب شد امروز اومدی، و گرنه این همه بهمون خوش نمیگذشت
با این که میدونم شوخی میکنه، ولی هولش دادم به سمت اتاقم و گفتم
- اگه یه بار دیگه یادم بندازی خفت میکنم
حمید تیشرت و شلوار سفید پوشیده بود نزدیک شد و گفت
- ببینم کی میخواد خانم منو خفه کنه!
دست به کمر گذاشتم و طلبکار جواب دادم
- بفرما! این کم بود یکی دیگه هم اضافه شد
حمید نزدیک سحر وایستاد و گفت
- ماهمه جا باهمیم خواهر گلم، حالا بگو ببینم چی شده که تو ماشین همش پچ پچ میکردین و بعدش دمغ شدی؟
- هیچی از خانمت بپرس!
- خانمم شما بگو ببینم چی باعث شده خواهر گلم ناراحته
هرچند که واقعا ناراحت نبودم ومیخواستم خودم رو جدی نشون بدم. سحر کنار گوش حمید نمیدونم چیا گفت
که حمید بلند خندید و گونه م رو کشید
- این بیچاره ها حق داشتن بخندن، سوتی بدی دادی آبجی جون.
دست هام رو نمایشی بلند کردم و گفتم
- ای خدا، همه ی اینا برعلیه منن، پس کی طرف منو میگیره و حمایتم میکنه
سحر روشونم زد و گفت
- گر صبر کنی ز گوره حلوا سازی!! چشم هات رو باز کن زهراجووووونم.
حمید هم بهم گفت
- اولا خودمم طرفدارتم، کسی حق نداره خواهرمو اذیت کنه ولی اخه خواهر من، خودتم بدجور سوتی دادی!!!
لب هامو آویزون کردم و گفتم
- خودمم میدونم بابا، یهو از دهنم پرید. از این به بعد خجالت میکشم تو صورتشون نگاه کنم
حمید انگار میخواست چیزی بگه اما مانع گفتنش شد و فقط گفت
- اما خداییش خیلی پسر خوبیه، داماد هرکسی بشه واقعا دخترو خوشبخت میکنه....
منم نه گذاشتم، نه برداشتم،جواب دادم
- مبارک خونواده ش و زنش باشه، به من چه!
منتظر نشدم جواب بده وارد اتاقم شدم، تا لباس هام رو عوض کنم، اما از خدا که پنهون نیست واقعا پسر خوبیه.
شب شام رو دور هم خوردیم و صدای پیامک گوشیم که روی اپن بود بلند شد
بازش کردم و اسم زینب رو دیدم، نوشته..
- سلام گلمممممم، خوبیییی، خواستم بگم امروز خیلی خوش گذشت، خوب شد اومدی، هربار یاد حرفت میفتم میخندم، مامانم فکر میکنه دیوونه شدم.
بعد هم کلی استیکر خنده و بوس فرستاده ، خودمم خنده م گرفت جواب دادم
- بالاخره یه روزم من به شما میخندم خانوم خانما. کلی خجالت کشیدم. امیدوارم داداشت نشنیده باشه
پیام رو فرستادم، به دقیقه نکشید سریع جواب داد
- اتفاقا داداشم شنیده بود، و به خاطر همین پیاده شد. حداقل خداروشکر به عنوان دکترت قبولش کردی!!!!
متوجه منظورش نشدم و جواب دادم
- بی خوابی زده به سرت برو بخواب، فقط یکی طلب تو و سحر!
پیام رو فرستادم، دوباره جواب داد.
- عشقمی، شبت خوش
شب بخیر فرستادم و به سحر تعریف کردم و بعداز رفتن سحر زود خوابیدم حداقل برای سحری بتونم بیدار شم.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت162
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#علی
نگاهی به ساعت روی مچم کردم، نه ونیم صبحه، با حمید تماس گرفتم تا درباره مناطق محروم صحبت کنیم و قرار شد ظهر به دیدنشون بریم.
یادم اومد با یکی از بچه ها برای ساعت ده قرار داشتم سریع از بیمارستان بیرون زدم و بعداز تموم شدن کارهام به خونه برگشتم. به قدری خوابم میاد که دلم میخواد تا ظهر بخوابم، مامان صبحونه رو آماده کرده بود و منتظر بود باهم بخوریم.
چایی شیرین درست کردم و از مامان درباره دیشب پرسیدم
- عمو دیشب اومد؟
مامان سرش رو تکون داد وجواب داد
- اره علی جان با زن عموت اومده بود
- چی میگفتن؟
- بازم بحث سهیلارو پیش کشید و گفت که خواستگار داره، ولی عمه ت راضی نیس میگه میخوام دامادم همخون خودمون باشه، حداقل اگر توزندگیشون مشکلی پیش اومد دخترمو اذیت نمیکنه.
کلافه از حرفاشون به مامان گفتم
- چرا دست بردار نیستن؟ کم بلا سرمون آوردن؟ حق بابا رو خوردن، یه لیوان آبم از روش . ککشونم نمی گزه.
الان با چه رویی دوباره فرستاده. اصلا این به کنار، مگه زندگی الکیه که فقط ازدواج کنیم وتموم بشه!!!
مامان بامحبت نگاهم میکرد و جواب داد
- تو خودت رو ناراحت نکن، باباتم بهش گفت حرف علی یکیه، راضی به این وصلت نیست. بهتره اگه خواستگارش پسر خوبیه به همون بله رو بگن. البته عموت میگفت سهیلا هم از پسره خوشش اومده، فقط عمه ت مخالفه.
- نمیدونم چرا بعضیا فقط میخوان حرف خودشون رو رو کرسی بنشونن.
- خیالت راحت با جوابی که بابات داد فکر نکنم دوباره سرو کله شون پیدا شه.
علی یه سؤال ازت میپرسم جون من راستشو بگو!
- جونتون بی بلا، شما صدتا بپرس!
- تو کسی رو زیر نظر داری؟ من مادرتم این روزا که رفتارات رو دیدم خیلی کلافه ای، دیشبم که بحث ازدواجت گفتم کلافه شدی و آخرش از جواب دادنم طفره رفتی!
انتظار پرسیدن این سؤال رو داشتم.
چی باید بگم، این که دلم پیش زهرا خانم گیر کرده، اصلا نمیدونم واقعا علاقه س یا چی؟ اما نباید عجله کنم. کمی از چایی رو خوردم و جواب دادم
- اگه هم باشه مطمئن باش خودم اول از همه بهتون میگم.
مامان چشم هاش برقی زد و جواب داد
- پس درست حدس زدم، پسر من دلش پیش کسی گیر کرده!
- دعام کن مامان.
- من همیشه براتون دعا میکنم. ان شاالله به زودی تو لباس دامادی ببینمت.
چایی رو تموم کردم وپرسیدم
- زینب تو اتاقشه؟ کارش دارم
- اره مادر
نزدیک اتاق زینب شدم و در زدم
- زینب جان میتونم بیام تو؟
- بله داداش
- سلام، صبح بخیر داداش گلم ، خداقوت.
- سلام، ممنون. زینب جان امروز میخوام برم باحمید و زهرا خانم درباره اون مناطق که دیشب بهت گفتم حرف بزنم، کارهات رو بکن وتقریبا نزدیک یازده ونیم،دوازده آماده شو بریم.
- باشه، من که کار خاصی ندارم، از هفت دولت آزادم.
- من میرم اتاق نیم ساعت دراز بکشم، بعد بریم.فقط زینب میخوام یه کاری برام بکنی!
- به به چی شده داداش علی کارش به من افتاده؟؟
- میخوام از زهرا خانم بپرسی چی باعث شده حالش بد شه. دکتر علوی میگفت شوک عصبی بدی بوده، راستش از اون روز فکرم درگیره، فقط نفهمه من گفتم.
زینب باشیطنت نگاه میکرد
- اهان پس علی آقا نگران شده، اره؟ خیالت راحت خودم پیگیرش میشم.
لا اله اللهی زیر لب گفتم، حالا باید به این جواب بدم. رفتم تا کمی استراحت کنم. خداروشکر قضیه سهیلا منتفی شد والا حوصله دوباره بحث کردن با عمه رو ندارم.
به سقف اتاقم خیره بودم و فکر می کردم که حمید تماس گرفت و با زینب رفتیم خونشون.
به زهرا خانم که چادر رنگی سرش کرده بود، نگاه کردم، چایی ریخت و اومد کنار خانمِ حمید نشست، به این فکر کردم یعنی میشه یه روز به عنوان عروس، خودش برام چایی بیاره.
بعداز تموم شدن صحبت هاو اصرار زهراخانم برای اومدن قرار شد بعداز ظهر همه باهم بریم.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت163
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به زهرا خانم که چادر رنگی سرش کرده بود، نگاه کردم، چایی ریخت و اومد کنار خانم حمید نشست، یعنی میشه یه روز به عنوان عروس برام چایی بیاره.
بعداز تموم شدن صحبت هاو اصرار زهراخانم برای اومدن قرار شد بعداز ظهر همه باهم بریم.
به منطقه مورد نظرمون رفتیم وهمراه محمد و محسن و چندتا از دوستان دیگه رفتیم آمار مریض ها و بقیه ی مشکلات رو پیگیری کنیم، حمید به همراه خانم ها قرار شد آمار بچه هارو بگیرن تا ببینیم توچه سطحی باید شروع بشه.
موقع برگشت زینب و زهرا خانم باهم صحبت می کردن، خداروشکر که رابطه شون صمیمی شده. امیدوارم علت بدحال شدنش رو به زینب بگه.
یه فکری به سرم زد، هوا خیلی گرمه و الانم آب هویج بستنی میچسبه، نزدیک بستنی فروشی نگه داشتم و همراه حمید به تعداد آب هویج بستنی خریدم.
حمید هم چندتا کیک برداشت وحساب کردیم و از مغازه بیرون اومدیم.
سوار شدیم و همه مشغول خوردن شدیم، زودتر از همه خوردم، تواین فکرم قصیه زهراخانم رو چجوری با حمید مطرح کنم.
صدای زهرا خانم من رو از فکر بیرون آورد، از حمید میخواست لیوانش رو بگیره، نگاهی به حمید که دستش پر بود کردم و گفتم
- بدید من بذارم توسینی
تشکری کرد و از ته دل نوش جونی گفتم،
حمید سینی رو برد تحویل بده، به روبرو نگاه می کردم و هر از گاهی صدای خنده شون میومد. جلو رو نگاه کردم و تو دلم گفتم، خدایا خودت یه نشونی بهم بده، اگه این دختر همون گمشده ی منه که دنبالشم، الان اتفاقی بیفته که مطمئن بشم از انتخابم... حرفی،حدیثی، هرچی خودت بخوای.
نگاهی به مغازه کردم هنوز از حمید خبری نبود، زینب و زهرا خانم بحث میکردن و فقط خانوم گفتن زینب به گوشم رسید، کاش محرمم بود و میتونستم راحت باهاش حرف بزنم و یه دل سیر نگاهش کنم، تو همین فکر بودم که زهرا خانم بلند گفت
- - اتفاقا حالم خوبه، اگه هم بد باشه خداروشکر دکترم اینجا هست.
تازه متوجه حرفش شد و خودشم از گفتن حرفش خجالت کشید، از آینه حرکاتش و حرفاش رو میدیدم.
این دختر واقعا با کارهاش دل من رو برده.
چند باری جمله ش رو تو ذهنم مرور کردم ناخود آگاه خندیدم و احساس میکنم خدا جوابم رو داد. زینب و سحرخانم زدن زیر خنده، میدونم با بودن من بیشتر خجالت میکشه ، برای اینکه معذب نباشه سریع از ماشین پیاده شدم و منتطر حمید شدم.
خدایا خودم نوکرتم، خودت کمکم کن بهش برسم.
هرکاری از دستم بربیاد براش میکنم، نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره.
زینب از ماشین پیاده شد ونزدیکم اومد
هنوزم میخندید، خودمو زدم با اون راه و گفتم
- چی شده میخندی؟ خوب دوستایی پیدا کردیا!!
زینب که سعی در کنترل کردن خنده ش داشت جواب داد
- میگم داداشی، فکر کنم بزودی به مراد دلت برسیا!
طوری وانمود کردم که انگار متوجه منظورش نشدم، شونه بالا انداختم و جواب دادم
- چه مرادی؟
- من از دلت خبر دارم، میدونم به زهرا علاقه داری!الانم که خودش به عنوان دکترش قبولت کرده داداش خوشگل و جذابم!
- زینب حالت خوب نیستا، این حرفا بعیده از تو.
- به نظر من که انتخابت حرف نداره.
انگار زینب امروز تصمیم گرفته راز دلم رو برملا کنه، روبهش گفتم
- حرف تو دهنم نذار، میشنون زشت میشه. حالا بگو ببینم پرسیدی ازش؟
- اره بریم خونه میگم بهت، الانم آقا حمید داره میاد میشنوه.
سوار ماشین شدیم و تا زمانی که به خونه برسیم یک کلامم حرف نزد.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت164
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سوار ماشین شدیم و تا زمانی که به خونه برسیم یک کلامم حرف نزد.
حمید رو به همراه خواهر وخانمش، پیاده کردم و به خونه رفتیم.
بعداز سلام به اهالی خونه، به زینب اشاره کردم به اتاقم بریم ببینم صحبت کرده یانه.
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم، زینب داخل اومد و کنارم نشست
- جونم داداش؟
- زود بگو ببینم زهرا خانم چی گفت؟
کمی به فکر رفت و جواب داد
- گفت مربوط به قضیه ی خودش و پسر خالشه!
از حرفش شوکه شدم، نکنه قراره باهم ازدواج کنن! یعنی علاقه ی من به زهـــرا...
- داداش خوبی؟
با حرف زینب از فکر بیرون اومدم، اما خودم رو باید خونسرد نشون بدم، پرسیدم:
- چه قضیه ای؟
- راستش قرار بوده زهرا و پسرخاله ش سعید، باهم ازدواج کنن
از شنیدن این حرف اعصابم به هم ریخت، دست هام رو از مشت کردم و محکم فشار دادم شاید کمی ازفشار عصبیم فروکش کنه. زهرا تنها دختریه که دلم رو لرزونده، هر طور شده به دستش میارم. گوشم به زینب بود تا بقیه حرف هاش رو بشنوم
- خب بعدش....
- هیچی، به خاطر یه سری اتفاقا مراسمشون بهم میخوره و میره بایکی که دوستش داره نامزد میشه
نفس راحتی کشیدم که ادامه داد
- اونروز که ما رسوندیمشون، نگو پسر خاله ش اونجا بوده و حرفایی به زهرا میزنه و دعواشون میشه. این بیچاره هم شوک عصبی بهش وارد میشه.
همونطور که دست هام رو مشت کردم، گفتم
- فقط همین؟
- اره، دیگه چیزی نگفت. منم پیگیرش نشدم
- باشه، ممنون.
از روی تخت بلند شد
- اگه کاری نداری برم کمکِ مامان تا شام رو آماده کنیم
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم، بعداز رفتنش بلند شدم، به قدری کلافه م که فقط طول و عرض اتاق رو راه میرم.
دوباره روی تخت نشستم، خم شدم و آرنجم رو روی زانوهام گذاشتم، دستم رو به سرم گرفتم، باید برای رسیدن بهش راهی پیدا کنم. صدای پیامک گوشیم بلند شد، پیام رو باز کردم ازطرف محمده.
- سلام دکتر کی میای؟
نگاهی به ساعت گوشیم کردم نزدیک هشته، هنوز تا اذان یک ساعتی مونده.جواب دادم
- سلام، تازه رسیدم کمی استراحت کنم بعداز نماز میام دنبالت .
پیام رو فرستادم و به هال رفتم.
نرگس مشغول تماشای کارتون بود، پیشش رفتم و موهاش رو بهم ریختم.
- چطوری نرگس خانم!
- ممنون داداش، خوبم.
مامان نزدیکم شد و کنارم نشست
- علی جان، میگم بعداز شام وقت داری بریم خونه ی خاله ت، چند روزیه فشارش بالا میره، ظهر زنگ زده، از اینکه سر نزدم ناراحته. میگه همتون تنهام گذاشتین.
- شرمنده مامان با محمد قرار دارم، منتظرمه. سعی میکنم کارم زود تموم شه بیام بریم. ازش بپرس داروهاش اگه تموم شده براش سر راه بخریم.
- باشه، خدا خیرت بده مادر. الهی به مراد دلت برسی.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت165
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نمازم رو خوندم، ساعتم رو از روی اپن برداشتم و تو دستم انداختم. نگاهی به انگشتر عقیقم که محسن از کربلا برام آورده و با ذکر یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حکاکی شده کردم.
اسم مولا رو بوسیدم، زیر لب صلواتی گفتم و تو انگشتم انداختم.
با چشم دنبال مامان گشتم، نگاهی به آشپزخونه کردم، اینجا هم نیست، بلند صداش کردم
- مامان، با من کاری ندارین؟
از اتاق بیرون اومد و همونطور که چادر نماز سفیدرنگش رو تا میکرد جواب داد
- مگه شام نمیخوری؟
- نه مامان، قراره با محمد بریم بیرون شام.الانم دیرم شده باید زود برم تا بدقول نشم. سهمم رو نگه دارین برگشتم میل داشتم میخورم.
- باشه، به خدا سپردمت.
سریع سوییچ رو برداشتم و دنبال محمد رفتم، جلوی در منتظرم بود. ماشین رو نگه داشتم و سوار شد
- سلاااام آقا محمد، دیر که نکردم
- علیک سلام، دکتر و بدقولی؟؟ مگه میشه، مگه داریم؟
- خب کجا بریم؟
- یادته یه بار با بچه ها رفتیم کبابی! همون جا که سنتیه. بریم اونجا.
باشه ای گفتم، دنده رو عوض کردم و به مسیر کبابی رفتم.
- خب رسیدیم بپر پایین.
هر دو وارد رستوران سنتی شدیم، مدیر رستوران که یکی از دوستان قدیمیه با دیدن ما دست تکون داد و سلام و احوالپرسی کردیم و به سمت حیاط رفتیم.
فضای اینجا همیشه آروم و دنجه.
صدای موسیقی سنتی همه جا پخشه، از کنار حوضی که وسط حیاط بود و آب فواره میزد ، گذشتم و یکی از تخت ها که گوشه ی حیاط گذاشتن رو انتخاب کردم و به محمد نشون دادم
- به نظرم اونجا خوبه، دنج و خلوته.
- عالیه پسر، همون جا بریم.
سفارش دو پرس کباب رو دادم تا آماده بشه به محمد گفتم
- کاش به بچه ها هم میگفتیم میومدن.
- اتفاقا محسن پرسید، اون روزم تو گروه دیده بودن، ولی دیدن صدایی از تو درنیومد چیزی نگفتن.
- جدی؟ خب یه زنگ بهش بزن، بگو ما اینجاییم خواستین بیاین، تو که میدونی من اینقدر سرم شلوغه یادم میره.
- باشه.
شروع به شماره گیری کرد.
- الو سلام محسن، خوبی. میگم داداش من و دکتر اومدیم کبابی با بچه ها هماهنگ شو بیاین اینجا. فقط از من میشنوی تا تنور داغه نون رو بچسبون!
سرم رو تکون دادم و خندیدم، این پسر هیچ وقت دست از شوخیاش برنمیداره.
- دوزاریت چرا نمیفته، بابا منظورم اینه دکتر به خاطر کربلاش امروز دست و دل باز شده، زود بیاین تا پشیمون نشده.
- باشه منتظرم زود خبرشو بده.
تماس رو قطع کرد
-گفت الان به بچه ها بگم ببینم کیا میان.
- خوب از جیب خلیفه میبخشیا...
- خودت گفتی هر چی بگم قبول میکنی، الانم مهمون دعوت کردم، توفیق اجباری شد برات. تو که خسیس بازی درمیاری و خرج نمیکنی. الانم تا تنور داغه باید نون رو بچسبونم داداش، شیرفهم شد
از لحنش خنده م گرفت
- بله شیرفهم شد. پس برم بگم دست نگه داره، تا بچه ها بیان باهم سفارشمون رو آماده کنه
با دست به پسری که تقریبا بیست ساله به نظر میومد اشاره کردم، نزدیک تخت شد
- سفارش مارو بگین دست نگه دارن، تا دوستامون بیان
- به روی چشم، امر دیگه ای ندارین
- اگه چایی دارین، تا بچه ها بیان برامون بیار.
چشمی گفت و رفت، رو به محمد گفتم
- خب تا بچه ها برسن، بگو ببینم کجای زندگیت قفل شده که کلیدش دست منه؟
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت166
- خب تا بچه ها برسن، بگو ببینم کجای زندگیت قفل شده که کلیدش دست منه؟
- حالا بذار شام بخوریم بعدا میگم، وقت زیاده.
- خودت که میدونی محمد، بچه ها بیان دیگه نمیشه صحبت کرد، ازبس شلوغ میکنن. پس بهتره تا نیومدن بگی!
- راستش دکتر....خب...چطور بگم می ترسم درباره من فکر بد بکنی.
از این همه کلنجار رفتنش کلافه شدم، تاحدودی میتونم حدس بزنم درباره چی میخواد حرف بزنه. خودم رو یکم جلو کشیدم و گفتم
- محمد جان، از تو بعیده، خب کارت رو بگو یا میشه یا نمیشه. ازچی می ترسی، اولا آدم باید فقط از خدا بترسه نه بنده ی خدا، اگه به کاری که میخوای انجام بدی ایمان داری توکل به خدا کن و بگو. ثانیا من کی باشم که بخوام درباره تو قضاوت بکنم یا فکر بد به سرم بزنه!
من کربلام رو مدیون زحمت های توأم، اگه کاری از دستم بر بیاد مطمئن باش دریغ نمیکنم.
به اطراف نگاهی کرد، خیلی کلافه به نظر میرسه، چندباری که با زینب بودم، عکس العملهاش نسبت به خواهرم رو دیدم.
ما مردا خوب حال همدیگرو درک میکنیم، از حرکاتش فهمیدم که بهش علاقه داره.
محمد هم پسر چشم پاکیه،از بچگی میشناسمش، هم خودش رو، هم خونواده ش رو، شاید اگه من گره از کار محمد باز کنم، خدا هم گره از کار من بازکنه.
- بالاخره میگی یا نه؟
پیش خدمت سینی رو روی تخت گذاشت، تشکری کردم و از ما دور شد.
دوتا چایی ریختم و گذاشتم وسط، به خاطر اینکه راحت بتونه حرفش رو بزنه گفتم
- ببین محمد، اگه به تصمیمی که گرفتی ایمان داری با یه بسم الله شروع کن.
دستی به پشت گردنش کشید و جواب داد
- راستش... دکتر تو خودت خوب من رو میشناسی، خدا شاهده تا حالا به ناموس کسی با چشم بد نگاه نکردم، چند باری هم که خونتون اومدم، چشم چرونی نکردم و ناموس تو، مثل ناموس خودم دونستم.
من....من چند باری که خـ...خواهرت رو دیدم...چطور بگم....دیگه خودت بقیه ماجرا رو بگیر دکتر.
حالا اگه خلافی کردم، حرف بدی زدم، بزن تو گوشم، ولی یه فرصت بهم بده. خودت از کارو بارم خبر داری، خونواده م رو هم میشناسی، اگه میشه اجازه بدین مادرم رو بفرستم برا امر خیر.
سرم رو پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم، به ذکر حکاکی شده ی انگشترم زل زدم و توی انگشتم چرخوندمش.
کار خلاف شرع نکرده، ازدواج سنت پیامبره، من کاملا محمد رو میشناسم اگه کس دیگه ای این حرف رو میزد، که از پسرای بی بند وبار بود و نگاه هرزه داشت، همین جا دندوناش رو خرد میکردم تا به خودش اجازه نده فکر خواهرم ثانیه ای به ذهنش بیاد. اما محمد فرق داره، اهل زندگیه، خدا و پیغمبر سرش میشه، تا حالا ندیدم دنبال ناموس کسی باشه.
- به جون دکتر، اگه میدونستم ناراحت میشی اصلا نمیگفتم داداش. اصلا فراموش کن هرچی که گفتم. من...من برم بیرون ببینم بچه ها چرا دیر کردن.
فکر کرد ناراحت شدم زیر لب صلواتی فرستادم و خواست از روی تخت پایین بره که دستش رو گرفتم ، نگاهی به چشم هاش کردم ته نگاهش موجی از غم بود، میفهمم دردش چیه، چون خودمم مبتلا شدم بهش. کاملا جدی گفتم
- قول میدی خوشبختش کنی؟
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت167
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- قول میدی خوشبختش کنی؟
رنگ نگاهش عوض شد، انگار با همین یه جمله جون تازه گرفت.
دستم رو گرفت و دستپاچه شد، باورش نمی شد به این راحتی قبول کنم.
- به مولا نوکرتم، خیلی مردی دکتر، خیلی
- من نوکر نمیخوام، ماهمه نوکر امام زمانیم، میخوام بدونم میتونی خوشبختش کنی یانه؟
- تموم تلاشم رو میکنم برا خوشبختیش، قول میدم مرد زندگی باشم و هرچی بخواد خودم دربست نوکرشم. علی جان، نمیدونم چجوری تشکر کنم. اصلا امشب شام همتون مهمون من.
بلند خندیدم و گفتم
- خب کلید قفل زندگیتم که پیدا کردی!
ولی امشب من قراره مهمون کنم. بذار ببینم نظر خانواده چیه، اگه همه چی جور شد اون وقت تویه شام بدهکار ما.
احساس کردم نگران شد
- یعنی امکان داره قبول نکنن؟
- نگران نباش محمد، بسپر دست خدا. خودم با زینب صحبت میکنم، ببینم نظرش چیه! الانم یه زنگ به محسن بزن مردیم از گشنگی!
باشه ای گفت و شماره رو گرفت، از روی تخت بلند شد، خدایا خودت دیدی سعی میکنم کمکش کنم، تو هم راه رو برا من باز کن. یا امام زمان، خودت واسطه شو، مگه نه اینکه شما پدر شیعیانی، گره کارم رو باز کن.
نگاهی به استکان های چایی کردم و یکیش رو برداشتم، سرد شده تو قوری برگردوندم و دوباره ریختم. محمد تماس رو قطع کرد و کنارم نشست.
- چی گفت
- گفت با مهدی و حسن و فرهاد تو راهن، پنج دقیقه ای میرسن،بهت که گفتم اینا محاله از خیر شکماشون بگذرن!
- پس برم بگم کباب هارو آماده کنه، تا اومدن زیاد الاف نشیم.
- تو بشین خودم میرم
-پس وایسا باهم بریم.
از روی تخت پایین اومدم و کفش هام رو پوشیدم. وسط حیاط که رسیدیم، محمد رفت کباب هارو بگه آماده کنن. تا اون بیاد منم کنار حوض نشستم، فکرم پیش زهرا خانمه، حرکاتش، گریه هاش، سربه سرگذاشتنش با حمید و جمله ی آخرش که اعتماد به نفسم رو برد بالا." اگه حالم بد باشه، خدارو شکر دکترم اینجا هست" لبخند کجی روی لبم اومد.
توهمین فکرا بودم که سنگینی دستی رو روی شونم حس کردم، به عقب برگشتم که با دیدن محسن گفتم
- چه عجب، بالاخره اومدین. خوبه خانم نیستین، این همه طولش دادین.
مهدی و فرهاد هم نزدیک شدن، محسن جواب داد
- بی معرفت حالا بدون ما میاین کبابی؟
خندیدم و جواب دادم
- فعلا که بدون شما از گلومون پایین نرفته. محمد و حسن کجا رفتن؟
- رفتن روی تخت بشینن.
باهم کنار تخت رفتیم ونشستیم، سربه سر گذاشتن بچه ها شروع شد.
پیش خدمت سفره یکبار مصرفی داد و تو سینی نون و کبابهایی که کنارشون ریحون و پیاز بود وسط گذاشت. بعداز رفتنش، محسن گفت
- کاش زودتر میگفتی که از سه روز قبل روزه میگرفتم .
فرهاد توجوابش گفت
- اینا میخواستن تک خوری کنن که خدا نذاشت و نقشه شون نقشه بر آب شد. آخه دلتون میومد دوتایی کباب بزنین تو رگ؟؟
حسن هم نگاهی به کمربندش کرد و کمی شل کرد و گفت
- نصف اینا مال من بقیه ش مال شما، من که خیلی گشنمه، کمربندمم شل کردم که موقع خوردن شکمم گنده شد فشار نیاد بهم.
محمد نگاهی بهم کردو گفت
- دکتر خوب شد اینام اومدن، همشون گشنه ن ثواب کردی والا!
صدای خنده بقیه بچه ها بلند شد، خداروشکر بچه ها همشون مؤمنن و اهل شوخی و بگو بخند!
. مهمونیهامونم با هزار جور گناه نیس بلکه ساده و پاکه!
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت168
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صدای خنده بقیه بچه ها بلند شد، خداروشکر بچه های ما هم مؤمنن، هم اینکه اهل شوخی و بگو بخندن. مهمونیهامونم با هزار جور گناه نیس بلکه ساده و پاکه.
بعداز خوردن شام، موقع خداحافظی محمد قرار شد با من بیاد.
سوار ماشین شدیم و محمد گفت:
- میگم دکتر، میشه امشب خبرشو بهم بدی؟
همونطور که فکرم به رانندگی بود، خودمو به اون راه زدم
- خبر چی؟
محمد کلافه شد و گفت
- به این زودی یادت رفت، خسته نباشی
خنده صداداری کردم
- شوخی کردم بابا، به روی چشم. امشب باهاش حرف میزنم
- نوکرتم، ان شاالله تو عروسیت جبران کنم برات.
لبخند محوی زدم و جواب دادم
- تاخدا چی بخواد
به خاطر قولی که به مامان دادم، زودتر برگشتم. کلید رو داخل قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم، زینب رو دیدم که لباس های خشک شده رو از روی سیم جمع می کرد، بادیدنم سلام داد و جوابش رو دادم.
- چرا نذاشتی صبح لباس هارو جمع کنی؟
همونطور که لباس هارو روی دستش انداخته بود جواب داد
- مامان رو که میشناسی، میگه چون سحر بیداری، بعدش تاظهر میخوابی. الان جمع کن که فردا افتاب زیاد بزنه رنگ لباس ها خراب میشه.
خنده ای کردم، الان بهترین موقعیته با زینب تنها حرف بزنم.
- مامانه دیگه، میگم زینب بیا بشین رو پله کارت دارم
لباس هارو توسبد ریخت و نزدیکم نشست
- خیره داداش، بگو
- ببین زینب مطلبی هست که اول میخوام نظر تورو بدونم بعد با مامان و بابا صحبت کنم
با اینکه نور حیاط کمه اما برق شادی رو توی چشماش دیدم نگاهی بهم کرد و گفت خیره ان شاءالله! پس بالاخره آقا داداش ما هم تصمیمش رو گرفت. از تصوری که داشت خندم گرفت و بهش گفتم مطلبی که میخوام بگم درباره خودته، با چشمای گرد شده نگاهم کرد...
- چی؟ من؟چه مطلبی؟
- محمد رو که میشناسی؟ میخوام بدونم نظرت درباره ش چیه؟ ازش خوشت میاد؟
آروم خندید و جواب داد
- شوخی میکنی داداش؟
- شوخی کجا بود زینب جان، نکنه فکر کردی تا آخر عمر میخوای مجرد بمونی؟
اگه آره برات یه دبه ی ترشی بخرم؟؟
خندید و جواب داد
- اره میخوام ور دلتون بمونم، اشکالی داره؟
- زینب جان خواهرم، امشب محمد تو رو ازمن خواستگاری کرد!
دستپاچه شد و سبد از دستش افتاد
- آقا محـ...م...ـد؟
مشغول جمع کردن لباس ها شد گفتم
- من محمد رو میشناسم پسر خوبیه، خودتم خوب میشناسیش! حالا نظرت چیه؟
سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت
- سکوت علامت رضاست درسته؟
- نمی دونم چی بگم، آخه شوکه شدم. هرچی خودت صلاح میدونی!
با محبت نگاهش کردم
- پس مبارکه! حالا پاشو بریم خونه زود آماده شو، که باید خونه خاله هم یه سری بزنیم.
دست روی زانوهام گذاشتم، تا بلند شم مامان در رو باز کرد و با دیدن ما گفت
- کی اومدی علی جان؟
- یه پنج دقیقه ای هست، زود اومدم که بریم خونه ی خاله.
زینب سبد لباس هارو برداشت و بی هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت داخل.
- این چش بود؟
- بریم تو بهتون میگم! آماده شین زود بریم و برگردیم، و الاّ سحر خواب میمونیم.
باشه ای گفت و پشت سر مامان وارد خونه شدم، آماده شدن و باهم به طرف خونه خاله حرکت کردیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت169
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#زهـــــــرا
صدای ضعیف مامان به گوشم میرسه.
-زهرا جان گفتی برا سحر بیدارت کنم، پاشو
چندباری پلک زدم تا تونستم قیافه مامان رو خوب ببینم. پتو رو کشیدم کنار و روی تخت نشستم
- سلام، ممنون که بیدارم کردین
- توکه نمیخوای روزه بگیری، ولی بیا یه لقمه همراه ما بخور، بابات میگه جای زهرا خالیه، بیدارش کن بیاد
بامحبت نگاهش کردم
- چشم، شما برین موهام رو ببندم بیام
دنبال کلیپس میگشتم که نگاهم به گوشی افتاد، روشن کردم و با دیدن اسم سحر که پیام زده بازش کردم
- سلام زهرا بانو بیداری؟
شروع به تایپ کردم
- سلام گلم اره بیدارم کاری داشتی
پیام رو فرستادم، جوابش بلافاصله اومد
- نه بیدار بودم به یاد پارسال گفتم پیام بدم، خواستم بگم یادت نره دعام کنی
- باشه عزیزم محتاجم، توهم دعام کن.
پیام رو فرستادم، موهام رو بستم و گوشی به دست به هال رفتم. همه دور سفره جمع بودن، سلام دادم وکنار حمید نشستم. ازاینکه امسال نمیتونم روزه بگیرم خیلی ناراحتم، به حمید گفتم
- میگم نمیشه از دوستت بپرسی شاید بشه زمان داروهارو طوری تنظیم کرد که بتونم روزه بگیرم؟ آخه من که چیزیم نیس. بیخودی دارم ماه رمضان رو از دست میدم
حمید شونه بالا انداخت
- نمیدونم زهرا، من میپرسم ولی خب دکتر که بی دلیل بهت قرص نداده
کلافه شدم ، بابا گفت
- دخترم، خدا خودشم میدونه که توعمدی اینکارو نمیکنی، الان اگه روزه بگیری برات ضرر داره!
با لب های آویزون به مرغ پلوی توی بشقابم نگاه کردم که مامان گفت
- زود بخورین تا اذان چیزی نمونده، زهرا جان بسم الله، بخور تا یه ساعت بعد بتونی داروهات رو بخوری.
خانم جون رادیو رو روشن کرد و مداح دعای ابوحمزه ی ثمالی رو با سوز میخوند، توقلبم همراهش میخوندم
اللهم انی اسئلک ....
بغض داشت خفه م میکرد، هرسال این موقع روزه میگرفتم اما امسال محروم از همه ی ایناشدم.
رفتارهاو نگرانیهای مامانینا خیلی مشکوکه،مطمئنم اینا یه چیزی رو از من پنهون میکنن، باید خودم ته ماجرا رو دربیارم، چرا اینقدر نگرانن و اصرار دارن من داروهارو بخورم. بدون اینکه حرفی بزنم شروع به خوردن غذام کردم و بعداز مسواک زدن و وضو گرفتن، آماده ی نماز شدم. تا اذان پنج دقیقه ای وقت مونده، شروع به خوندن نماز شفع و وتر کردم.
سلام نمازم رو که دادم به مهر کربلای جانمازم خیره شدم ، تسبیح رو برداشتم و ذکر استغفار گفتم.
صدای اذان صبح از گلدسته ی مسجد بلند شد. چشم هام رو بستم، قطره ی اشکی آروم از روی گونه م سُر خورد.
خدایا دلم میخواست روزه بگیرم، چرا نشد امسال مهمونت باشم. مگه سالی چندبار فرصت داریم که مهمونت باشیم، امسال توفیقم نشد موند یه سال دیگه، تا اونموقع کی از عمرش خبر داره.
اما با این حال چاره ای ندارم، راضیم به رضای تو.
نماز صبح رو خوندم و مثل هرسال که بعداز نماز صبح یک جزء قرآن میخوندم تا بتونم تا اخر ماه مبارک یک ختم کنم، قرآن رو برداشتم و شروع کردم.
جانماز و قرآن رو توی کشوی کمد گذاشتم و قبل از اینکه مامان داروهارو بیاره، رفتم نایلونی که قرصام توش بود، برداشتم و به اتاقم برگشتم.
یکی یکی اسم قرص هارو نگاه کردم، اسم یکیشون خیلی آشناست، به مغزم فشار آوردم ببینم دست کی دیدم، بالاخره یادم اومد. سریع از اتاق بیرون رفتم و داروهای خانم جون رو نگاه کردم. درسته، خودشه. این داروها برای قلبه، اما چرا دکتر گفت فشار عصبی، قرص هارو روی تخت انداختم و دستم رو به سرم گرفتم.
اگه گوشی خودم بود میتونستم تو اینترنت درباره ش جستجو کنم.
قبل از اینکه مامان بیاد اتاقم، به هال رفتم
- مامان، هنوز نخوابیدین؟
- نه زهراجان، منتظرم داروت رو بدم بعدبرم بخوابم
- شمابرین بخوابین خودم میخورم، خیالتون راحت
- باشه پس، اگه کاری داشتی صدام کن
چشمی گفتم و یک لیوان آب پر کردم و به اتاقم برگشتم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت170
به اتاقم برگشتم، قرص رو با لیوان آبی که تو دستم بود خوردم و روی تخت دراز کشیدم.
هرکاری کردم خواب به چشم هام نیومد تا وقتی آفتاب دربیاد فقط از این پهلو به اون پهلو شدم.
کم کم سپیده ی صبح شد ونور آفتاب از پشت پنجره به چشمم خورد. پتو رو کنار زدم و کلافه نشستم.
بالاخره صدای بابا ومامان از اتاق اومد و متوجه شدم که بیدار شدن.
قرص هارو توی کیفم گذاشتم، دوساعتی از رفتن حمید و بابا میگذره، نگاهی به ساعت روی دیوار کردم، تقریبا ده شده. به آشپزخونه رفتم وبه مامان که درحال تمیز کردن اجاق گاز بود، گفتم
- مامان من یه ساعتی بیرون کار دارم میرم و زود برمی گردم
- باشه تنها میری؟
- اره، چطور
-فقط بهتر نیست سحر همراهت بیاد
- مامان جون، مگه من بچه م. چرا بیخودی نگرانین؟
- نگران نیستم، دکتر گفته باید استراحت کنی، ولی خب اگه دوست داری تنهابری، برو فقط مواظب خودت باش، گوشیتم روی صدا بذار زنگ زدم نگران نشم
- چشم، حالا میتونم برم
- برو خدا به همراهت.
سریع آماده شدم و کفش هام رو پوشیدم و بیرون اومدم. کلی سؤال تو ذهنمه باید ازشون سر دربیارم، فکری به ذهنم رسید باید برم بیمارستان، اونجا همه چی رو میتونم متوجه شم.سریع تاکسی گرفتم و به بیمارستان رسیدم، فقط امیدوارم علی آقا اینجا نباشه.
پیش خانمی که همه سؤال هاشون رو ازش میپرسیدن، رفتم و داروهارو از کیفم درآوردم وگفتم
- سلام، ببخشین خانم چند روز پیش یه بنده خدایی رو اینجا بستری کرده بودن، دکتر این داروهارو داده بهش، خواستم بدونم برا چیه اینا وتا کی باید مصرف کنه؟
نگاهی به اسم داروها کرد و جواب داد
- زمان مصرفش رو که باید خود دکتر بگه.
- میشه بگین این داروهارو چرا دکتر بهش داده؟ مشکلش چی بوده؟
پرستار نگاهی به سرتا پای من کرد و نمیدونم چی تو نگاهم دید که لبخندی زد و گفت
- اسم مریض چی بود؟
- زهرا فلاح
اسمم رو وارد کرد، چشم اون به مانیتور بود و چشم من به لب های اون که چی میخواد بگه.
نگرانیم رو که دید، کمی سکوت کرد و لبخندی زد تا از نگرانی درم بیاره
- نگران نباش عزیزم، خداروشکر خطر رفع شده. یه سکته ی خفیف قلبی داشتن.
از شنیدن حرف های پرستار انگار آب داغ روی سرم ریختن، احساس تهوع و سرگیجه داشتم، دست روی سرم گذاشتم، پرستار متوجه حالم شد و پرسید
- خوبی خانمی؟
با سر اشاره کردم که خوبم، به دوستش که نزدیکش بود گفت
- سارا یه لیوان آب بده
لیوان رو به دستم داد،کمی از آب رو خوردم و بعداز تشکر کردن از بیمارستان بیرون اومدم. پام رو از آخرین پله پایین نذاشته بودم که نگاهم به در ورودی بیمارستان افتاد، برادر زینب برگه هایی دستش داشت و به طرفم میومد، نباید بذارم من رو اینجا ببینه، سریع صورتم رو با چادر گرفتم و بدون اینکه متوجه بشه از بیمارستان دور شدم. تنها جایی که الان بهم آرامش میده، حرمه. بغض بدی به گلوم چنگ میزنه، تاکسی گرفتم و به حرم رفتم.
بعداز زیارت و خوندن نماز، ده دقیقه ای نشستم که مامان زنگ زد، دلم نمیخواد به کسی جواب بدم، اما مامان نگران میشه، بالاجبار تماس رو جواب دادم
- سلام مامان
- سلام زهراجان خوبی؟ کجایی
- خوبم نگران نباشین اومدم یکم حرم زیارت کنم، نیم ساعته برمی گردم.
تماس رو قطع کردم و سرم رو روی دیوار سرد حرم تکیه دادم، من سکته کردم!! چرا هیچ کس بهم حرفی نزد، چرا همش گفتن فقط شوک عصبیه، از اینکه پنهون کردن و نگفتن خیلی دلخور و عصبیم. ده دقیقه ای نشستم تا کمی آروم شدم و به خونه برگشتم.
حوصله هیچ کس رو ندارم بدون اینکه حرفی بزنم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
مامان وخانم جون چندباری اومدن اتاق، خودم رو به خواب زدم و برگشتن.
تا عصر فقط یکی دوبار بیرون از اتاقم رفتم و چند لقمه ای به خاطر داروها خوردم.
دوروزه که با کسی حرف نزدم، میخوام باخودم کنار بیام. همشون نگران شدن، حتی سحر اومد که از این حال وهوا درم بیاره، اما موفق نشد.
تا اینکه از اتاق حمید صداش رو شنیدم با کسی درباره من صحبت می کرد، نزدیک در رفتم تا متوجه شدم با برادر زینب صحبت میکنه.
- - اره علی جان، نمیدونم گفتم از تو بپرسم، اصلا با هیچ کس حرف نمیزنه، خیلی نگرانشیم. آهان یعنی به خاطر عوارض داروهاست؟باشه اگه خوب نشد میگم بیای!
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞