•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت167
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- قول میدی خوشبختش کنی؟
رنگ نگاهش عوض شد، انگار با همین یه جمله جون تازه گرفت.
دستم رو گرفت و دستپاچه شد، باورش نمی شد به این راحتی قبول کنم.
- به مولا نوکرتم، خیلی مردی دکتر، خیلی
- من نوکر نمیخوام، ماهمه نوکر امام زمانیم، میخوام بدونم میتونی خوشبختش کنی یانه؟
- تموم تلاشم رو میکنم برا خوشبختیش، قول میدم مرد زندگی باشم و هرچی بخواد خودم دربست نوکرشم. علی جان، نمیدونم چجوری تشکر کنم. اصلا امشب شام همتون مهمون من.
بلند خندیدم و گفتم
- خب کلید قفل زندگیتم که پیدا کردی!
ولی امشب من قراره مهمون کنم. بذار ببینم نظر خانواده چیه، اگه همه چی جور شد اون وقت تویه شام بدهکار ما.
احساس کردم نگران شد
- یعنی امکان داره قبول نکنن؟
- نگران نباش محمد، بسپر دست خدا. خودم با زینب صحبت میکنم، ببینم نظرش چیه! الانم یه زنگ به محسن بزن مردیم از گشنگی!
باشه ای گفت و شماره رو گرفت، از روی تخت بلند شد، خدایا خودت دیدی سعی میکنم کمکش کنم، تو هم راه رو برا من باز کن. یا امام زمان، خودت واسطه شو، مگه نه اینکه شما پدر شیعیانی، گره کارم رو باز کن.
نگاهی به استکان های چایی کردم و یکیش رو برداشتم، سرد شده تو قوری برگردوندم و دوباره ریختم. محمد تماس رو قطع کرد و کنارم نشست.
- چی گفت
- گفت با مهدی و حسن و فرهاد تو راهن، پنج دقیقه ای میرسن،بهت که گفتم اینا محاله از خیر شکماشون بگذرن!
- پس برم بگم کباب هارو آماده کنه، تا اومدن زیاد الاف نشیم.
- تو بشین خودم میرم
-پس وایسا باهم بریم.
از روی تخت پایین اومدم و کفش هام رو پوشیدم. وسط حیاط که رسیدیم، محمد رفت کباب هارو بگه آماده کنن. تا اون بیاد منم کنار حوض نشستم، فکرم پیش زهرا خانمه، حرکاتش، گریه هاش، سربه سرگذاشتنش با حمید و جمله ی آخرش که اعتماد به نفسم رو برد بالا." اگه حالم بد باشه، خدارو شکر دکترم اینجا هست" لبخند کجی روی لبم اومد.
توهمین فکرا بودم که سنگینی دستی رو روی شونم حس کردم، به عقب برگشتم که با دیدن محسن گفتم
- چه عجب، بالاخره اومدین. خوبه خانم نیستین، این همه طولش دادین.
مهدی و فرهاد هم نزدیک شدن، محسن جواب داد
- بی معرفت حالا بدون ما میاین کبابی؟
خندیدم و جواب دادم
- فعلا که بدون شما از گلومون پایین نرفته. محمد و حسن کجا رفتن؟
- رفتن روی تخت بشینن.
باهم کنار تخت رفتیم ونشستیم، سربه سر گذاشتن بچه ها شروع شد.
پیش خدمت سفره یکبار مصرفی داد و تو سینی نون و کبابهایی که کنارشون ریحون و پیاز بود وسط گذاشت. بعداز رفتنش، محسن گفت
- کاش زودتر میگفتی که از سه روز قبل روزه میگرفتم .
فرهاد توجوابش گفت
- اینا میخواستن تک خوری کنن که خدا نذاشت و نقشه شون نقشه بر آب شد. آخه دلتون میومد دوتایی کباب بزنین تو رگ؟؟
حسن هم نگاهی به کمربندش کرد و کمی شل کرد و گفت
- نصف اینا مال من بقیه ش مال شما، من که خیلی گشنمه، کمربندمم شل کردم که موقع خوردن شکمم گنده شد فشار نیاد بهم.
محمد نگاهی بهم کردو گفت
- دکتر خوب شد اینام اومدن، همشون گشنه ن ثواب کردی والا!
صدای خنده بقیه بچه ها بلند شد، خداروشکر بچه ها همشون مؤمنن و اهل شوخی و بگو بخند!
. مهمونیهامونم با هزار جور گناه نیس بلکه ساده و پاکه!
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت167
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خانم جون دست روی شونه م گذاشت و گفت
- زهرا فردا صبح میای کمکم کنی؟
- اره چرا که نه، اصلا برا چی صبح بیام شب همینجا میمونم که صبح زود کارامونو بکنیم
مامان هم تایید کرد و گفت
- خانم جون، زهرا بمونه، من چون تو خونه کار دارم فردا نزدیک ظهر میام
خانم جون باشه ای گفت وتا عصر کارهارو تموم کردیم.
نزدیک اذان حمید موقع دنبال ماما و خاله اومد و بعد از خداحافظی رفتن، نماز رو خوندیم و کنار خانم جون که رادیوی قدیمیش رو تنظیم میکرد نشستم
- خانم جون میگم تنهایی تو خونه حوصله تون سر نمیره؟
خندید و جواب داد
- چرا مادر تنهایی خیلی سخته، تنهابودن فقط برازنده ی خداست و بس، منم خودمو با این رادیو مشغول میکنم
- خب اگه سخته چرا نمیاین پیش ما زندگی کنین؟
- اینجا برام پر از خاطره ست، اقا جونت اینجا رو خیلی دوست داشت. خشت به خشت اینجا رو خودم کمکش کردم ساخته!
اون موقع مریم و معصومه و مرتضی کوچک بودن، هم تو بنایی کمک دستش بودم، همه کارای خونه رو میکردم. الانم رو نبین نمیتونم قدم از قدم بردارم اونموقع ها پا به پای اقاجونت کار میکردم
- دوست دارم منم مثل شما باشم، میخوام کمک کنم باهم زندگیمون رو بسازیم.
زیر لب ان شاءاللهی گفت و با صدای زنگ گوشیم ببخشیدی گفتم و تماس رو وصل کردم
- الو سلام خوبی علی؟
- سلام عزیزم خداروشکر کجایی؟
- خونه ی خانم جونم، فردا نذری داره شب اینجا میمونم صبح کمکش کنم
- عه...باشه پس هیچی دیگه
- چطور کاری داشتی؟
- با مامان بیرون بودم گفتم بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم
دلم نمیخواد خانم جون تنها بمونه رو بهش گفتم
- خب بیا اینجا، من و خانم جونم تنهاییم
باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. زیر سماور رو بلند کردم و ظرفای مونده ی عصر رو شستم.
خانم جون روسریش رو از سرش باز کرده بود و میخواست دوباره ببنده که مانعش شدم و خودم موهاش رو بافتم.
چایی رو دم کردم و با صدای زنگ خونه صورتش رو بوسیدم و به سمت ایفون رفتم. به سمت در رفتم و با دیدن علی و مادرش سلام دادم و جوابم رو به گرمی دادن
- پس نرگس کو؟
- پیش بابا موند گفت میخوامسریالم رو ببینم.
تعارف کردم داخل اومدن و حاج خانم با خانم جون گرم صحبت شد، تو آشپزخونه مشغول شستن میوه بودم که حضور علی رو پشت سرم حس کردم، چون دیدی به هال نداشت، دستش رو دورم حلقه کرد
- عصری رفتمخونمون یه سری وسایل بردم دیدم تنهایی نمیتونم کار کنم، میخواستم بیامدنبالت کار پیش اومد، بعد اذان میخواستم بیام دنبالت بریم شام رو دوتایی اونجا بخوریم که برنامه هام بهم ریخت
- چرا؟
- اخه دیدممامان حوصله ش سر رفته بردم یکم بیرون بگرده، بابا که خسته بود نیومد نرگسم که به بهونه ی فیلم موند توخونه! گفتم بیام دنبال تو سه تایی بریم، اخه بدون تو نمی چسبه
- فدایی داری آقا...منم چون خانم جون تنها میموند دلم نیومد تنهاش بذارم
یکی از خیارها رو برداشت و با پوست مشغول خوردن شد
- نظرت چیه بهشون بگیم دوتایی بریم یه سری به خونمون بزنیم، اونام که دیگه تنها نیستن باهم حرف میزنن
با خوشحالی قبول کردم، میوه هارو داخل ظرف چیدم و علی هم بشقابهای میوه رو برداشت و پیش خانم جون و مادرش رفتیم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞