•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت168
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صدای خنده بقیه بچه ها بلند شد، خداروشکر بچه های ما هم مؤمنن، هم اینکه اهل شوخی و بگو بخندن. مهمونیهامونم با هزار جور گناه نیس بلکه ساده و پاکه.
بعداز خوردن شام، موقع خداحافظی محمد قرار شد با من بیاد.
سوار ماشین شدیم و محمد گفت:
- میگم دکتر، میشه امشب خبرشو بهم بدی؟
همونطور که فکرم به رانندگی بود، خودمو به اون راه زدم
- خبر چی؟
محمد کلافه شد و گفت
- به این زودی یادت رفت، خسته نباشی
خنده صداداری کردم
- شوخی کردم بابا، به روی چشم. امشب باهاش حرف میزنم
- نوکرتم، ان شاالله تو عروسیت جبران کنم برات.
لبخند محوی زدم و جواب دادم
- تاخدا چی بخواد
به خاطر قولی که به مامان دادم، زودتر برگشتم. کلید رو داخل قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم، زینب رو دیدم که لباس های خشک شده رو از روی سیم جمع می کرد، بادیدنم سلام داد و جوابش رو دادم.
- چرا نذاشتی صبح لباس هارو جمع کنی؟
همونطور که لباس هارو روی دستش انداخته بود جواب داد
- مامان رو که میشناسی، میگه چون سحر بیداری، بعدش تاظهر میخوابی. الان جمع کن که فردا افتاب زیاد بزنه رنگ لباس ها خراب میشه.
خنده ای کردم، الان بهترین موقعیته با زینب تنها حرف بزنم.
- مامانه دیگه، میگم زینب بیا بشین رو پله کارت دارم
لباس هارو توسبد ریخت و نزدیکم نشست
- خیره داداش، بگو
- ببین زینب مطلبی هست که اول میخوام نظر تورو بدونم بعد با مامان و بابا صحبت کنم
با اینکه نور حیاط کمه اما برق شادی رو توی چشماش دیدم نگاهی بهم کرد و گفت خیره ان شاءالله! پس بالاخره آقا داداش ما هم تصمیمش رو گرفت. از تصوری که داشت خندم گرفت و بهش گفتم مطلبی که میخوام بگم درباره خودته، با چشمای گرد شده نگاهم کرد...
- چی؟ من؟چه مطلبی؟
- محمد رو که میشناسی؟ میخوام بدونم نظرت درباره ش چیه؟ ازش خوشت میاد؟
آروم خندید و جواب داد
- شوخی میکنی داداش؟
- شوخی کجا بود زینب جان، نکنه فکر کردی تا آخر عمر میخوای مجرد بمونی؟
اگه آره برات یه دبه ی ترشی بخرم؟؟
خندید و جواب داد
- اره میخوام ور دلتون بمونم، اشکالی داره؟
- زینب جان خواهرم، امشب محمد تو رو ازمن خواستگاری کرد!
دستپاچه شد و سبد از دستش افتاد
- آقا محـ...م...ـد؟
مشغول جمع کردن لباس ها شد گفتم
- من محمد رو میشناسم پسر خوبیه، خودتم خوب میشناسیش! حالا نظرت چیه؟
سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت
- سکوت علامت رضاست درسته؟
- نمی دونم چی بگم، آخه شوکه شدم. هرچی خودت صلاح میدونی!
با محبت نگاهش کردم
- پس مبارکه! حالا پاشو بریم خونه زود آماده شو، که باید خونه خاله هم یه سری بزنیم.
دست روی زانوهام گذاشتم، تا بلند شم مامان در رو باز کرد و با دیدن ما گفت
- کی اومدی علی جان؟
- یه پنج دقیقه ای هست، زود اومدم که بریم خونه ی خاله.
زینب سبد لباس هارو برداشت و بی هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت داخل.
- این چش بود؟
- بریم تو بهتون میگم! آماده شین زود بریم و برگردیم، و الاّ سحر خواب میمونیم.
باشه ای گفت و پشت سر مامان وارد خونه شدم، آماده شدن و باهم به طرف خونه خاله حرکت کردیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت168
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
میوه روکه خوردیم علی نگاهی به من کرد و رو به مادرش گفت
- میکم مامان میاین بریم بیرون، شاید برم یه سر به خونمونم بزنم اگه دوست دارین خانم جونم اماده شه باهم بریم!
حاج خانم نگاهی به خانم جون کرد و جواب داد
- شما دوتا جوونین میخواین برین بگردین، من که زیاد تو ماشین بشینم پاهام ورم میکنه! شما برین ما هم میشینیم باهم حرف میزنیم.
خانم جونم برای تایید حرف حاج خانم گفت
- مادرت راست میگه، منم تو خونه راحتترم
علی باشه ای گفت و بلند شدم تا آماده شم، چادرم رو که سر کردم، علی کنارم ایستاد و موقع خداحافظی حاج خانم گفت
- فقط زود برگردین، بابات و نرگس تنهان
چشمی گفتیم و به سمت ماشین رفتیم، روی صندلی نشستم و گفتم
- پس کی میخوای ماشین رو تحویل بدی؟
- فردا عصر قراره بدم، امشبم چون اخرین شب بود گفتم بریم بیرون بگردیم.
دستی به داشبورتش کشیدم
- بالاخره این ماشینم رفتنی شد! چقدر خاطره باهاش داشتیم. کار دنیا همینه ها ادم نباید به چیزی دل ببنده! مگه نه؟
- اره، ولی به من باید دل ببندی! چون مثل کنه چسبیدم بهت و ولت نمیکنم.
از حرفش خندیدم.
استارت زد و حرکت کردیم
- شام خوردی؟
- شام که نه، ولی عصرونه دیر خورده بودم میل نداشتم. خانم جونم نذاشتم چیزی بپزه
- منم نخوردم بریم ساندویچی؟
- نگاهی به ساعت که ده رو نشون میداد کردم
- پس کی بریم خونمون؟
- ساندویچارو میگیریم میریم خونه ی خودمون میخوریم دیگه! پشت ماشینم زیر انداز دارم، میخوام اولین شام دونفره مون تو خونه خودمون باشه!
باشه ای گفتم و روبروی ساندویچی ماشین رو نگه داشت، ده دقیقه ای طول کشید تا برگرده، بالاخره حساب کرد و اومد
- برگشتنی برا خانم جون و مامانم میگیرم میبریم
با سر تأیید کردم، به کوچمون که رسیدیم ماشین رو نگه داشت و پیاده شدم. در روباز کرد و وارد خونه شدیم، کلید برق رو زدم و خونه روشن شد. دوباره کابینت هایی که وسایل رو جمع کرده بودیم رو باز کردم و نگاشون کردم.
دو تا لیوان برداشتم تا دلستر رو داخلش بریزیم.
روی زیراندازی که علی وسط اتاق پهن کرده بود نشستم. چادرم رو باز کردم و مشغول خوردن شدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞