•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت163
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به زهرا خانم که چادر رنگی سرش کرده بود، نگاه کردم، چایی ریخت و اومد کنار خانم حمید نشست، یعنی میشه یه روز به عنوان عروس برام چایی بیاره.
بعداز تموم شدن صحبت هاو اصرار زهراخانم برای اومدن قرار شد بعداز ظهر همه باهم بریم.
به منطقه مورد نظرمون رفتیم وهمراه محمد و محسن و چندتا از دوستان دیگه رفتیم آمار مریض ها و بقیه ی مشکلات رو پیگیری کنیم، حمید به همراه خانم ها قرار شد آمار بچه هارو بگیرن تا ببینیم توچه سطحی باید شروع بشه.
موقع برگشت زینب و زهرا خانم باهم صحبت می کردن، خداروشکر که رابطه شون صمیمی شده. امیدوارم علت بدحال شدنش رو به زینب بگه.
یه فکری به سرم زد، هوا خیلی گرمه و الانم آب هویج بستنی میچسبه، نزدیک بستنی فروشی نگه داشتم و همراه حمید به تعداد آب هویج بستنی خریدم.
حمید هم چندتا کیک برداشت وحساب کردیم و از مغازه بیرون اومدیم.
سوار شدیم و همه مشغول خوردن شدیم، زودتر از همه خوردم، تواین فکرم قصیه زهراخانم رو چجوری با حمید مطرح کنم.
صدای زهرا خانم من رو از فکر بیرون آورد، از حمید میخواست لیوانش رو بگیره، نگاهی به حمید که دستش پر بود کردم و گفتم
- بدید من بذارم توسینی
تشکری کرد و از ته دل نوش جونی گفتم،
حمید سینی رو برد تحویل بده، به روبرو نگاه می کردم و هر از گاهی صدای خنده شون میومد. جلو رو نگاه کردم و تو دلم گفتم، خدایا خودت یه نشونی بهم بده، اگه این دختر همون گمشده ی منه که دنبالشم، الان اتفاقی بیفته که مطمئن بشم از انتخابم... حرفی،حدیثی، هرچی خودت بخوای.
نگاهی به مغازه کردم هنوز از حمید خبری نبود، زینب و زهرا خانم بحث میکردن و فقط خانوم گفتن زینب به گوشم رسید، کاش محرمم بود و میتونستم راحت باهاش حرف بزنم و یه دل سیر نگاهش کنم، تو همین فکر بودم که زهرا خانم بلند گفت
- - اتفاقا حالم خوبه، اگه هم بد باشه خداروشکر دکترم اینجا هست.
تازه متوجه حرفش شد و خودشم از گفتن حرفش خجالت کشید، از آینه حرکاتش و حرفاش رو میدیدم.
این دختر واقعا با کارهاش دل من رو برده.
چند باری جمله ش رو تو ذهنم مرور کردم ناخود آگاه خندیدم و احساس میکنم خدا جوابم رو داد. زینب و سحرخانم زدن زیر خنده، میدونم با بودن من بیشتر خجالت میکشه ، برای اینکه معذب نباشه سریع از ماشین پیاده شدم و منتطر حمید شدم.
خدایا خودم نوکرتم، خودت کمکم کن بهش برسم.
هرکاری از دستم بربیاد براش میکنم، نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره.
زینب از ماشین پیاده شد ونزدیکم اومد
هنوزم میخندید، خودمو زدم با اون راه و گفتم
- چی شده میخندی؟ خوب دوستایی پیدا کردیا!!
زینب که سعی در کنترل کردن خنده ش داشت جواب داد
- میگم داداشی، فکر کنم بزودی به مراد دلت برسیا!
طوری وانمود کردم که انگار متوجه منظورش نشدم، شونه بالا انداختم و جواب دادم
- چه مرادی؟
- من از دلت خبر دارم، میدونم به زهرا علاقه داری!الانم که خودش به عنوان دکترش قبولت کرده داداش خوشگل و جذابم!
- زینب حالت خوب نیستا، این حرفا بعیده از تو.
- به نظر من که انتخابت حرف نداره.
انگار زینب امروز تصمیم گرفته راز دلم رو برملا کنه، روبهش گفتم
- حرف تو دهنم نذار، میشنون زشت میشه. حالا بگو ببینم پرسیدی ازش؟
- اره بریم خونه میگم بهت، الانم آقا حمید داره میاد میشنوه.
سوار ماشین شدیم و تا زمانی که به خونه برسیم یک کلامم حرف نزد.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت163
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از خوردن کیک، یه ربعی می شد نشسته بودیم که مهسا گفت
- زهرا میشه بیای بریم اتاقم
باشه ای گفتم و کمکش کردم تا بریم، در اتاق رو باز کردم با دیدن اتاقش ناخواسته لبخندی روی لبم نشست
- وااااای اینجا چقدر قشنگه، چه کردی مهسا!!
-راست میگی؟ البته قبلا اینجوری نبودا، بعد از اینکه باهم حرف زدیم دکوراسیونشو عوض کردم.
- من که خیلی خوشم اومد.
کمکش کردم روی تختش بشینه، خودمم کنارش نشستم. روی یکی از دیوارها تابلوی یا مهدی ادرکنی زده بود و بالای تختش تابلوی معرق کاری شده ای که آیه ی و من یتوکل علی الله فهو حسبه زده بود
- چه تابلوهای خوشگلی زدی!
نگاهی به تابلوها کرد
- اینارو گفتم حامد برام خرید
نگاهم به برگه ها ی کوچکی که کنار تختش زده بود افتاد، روی همشون ایات قران بود
- اینا کار خودته درسته؟
لبخندی روی لبش نشست
- اره تمام ایاتی که بهم ارامش میدن نوشتم که هر موقع دلمگرفت با دیدنشون اروم شم
- کار خوبی میکنی، حالا تعریف کن ببینم چی شد که به اینجا رسیدی؟
نفسش رو با آه بیرون داد
- اونروز که تو خونتون باهم حرف زدیم و بعدش سعید رو دیدم تا شب حالم بد بود، خیلی فکر کردم به قول تو مردنم به درد نمیخوره و هیچ دردی رو دوا نمیکنه! اون شب تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم. میدونی سعید یه زمانی منو خیلی دوست داشت درسته خودم مقصر بودم اما فرصت دوباره بهم نداد . همه ی اون دوست داشتن تبدیل به تنفری شد که از چشماش میخوندم. زهرا... اون شب به این نتیجه رسیدم که فقط خدا واقعا دوستم داره، من خیلی بد کردم اما بازم هوامو داشت. درسته الان نمیتونم راه برم ولی اینم برام یه عبرتی شد که هربار خدا روفراموش کردم با دیدنش دوباره بهم گوشزد بشه!
تقریبا ساعت سه نصف شب بود کلافه شده بودم، بعد از مدتها دوری از قران، اوردم بازش کردم این ایه اومد «الیس الله بکاف عبده ، ایا خدابرای بنده اش کافی نیست». باور نمیکنی اگه بگم با خوندن این ایه ارامش عجیبی پیدا کردم.
گفتم خدا میشه تو رفیقم بشی! چون همه منو تنها گذاشتن، شروع کردم قران خوندم. تو گوشیم دنبال مناجات میگشتم
اما هیچی غیر از اهنگ نداشتم همه رو پاک کردم . یه مناجات پیدا کردم که از امام زمان بود وقتی گوش کردم که میگفت امام زمان مثل رفیق و پدر مهربانه، بغضم ترکید گفتم اقا به غیر شما کسی رو ندارم میشه رفیق منم بشی، تصمیم گرفتم هر روز باهاش حرف بزنم. دیدم هر بار که درد و دل میکنم دلم اروم میشه
قطره ی اشکی که روی صورتش ریخت رو با پشت دست پاکش کرد. دستش رو گرفتم به ادامه حرفاش گوش دادم
- این تابلوی یا مهدی ادرکنی رو هم اونروز به حامد گفتم برام خرید. هر بار نگاهش میکنم حس میکنم امام زمان کنارمه! بعد از اون تمام سخنرانیهایی که درباره امام زمانه گوش میکنم و تو دفترم مینویسم.
فکری به سرم زد و گفتم
- دوست داری بیای کلاس خانم رثایی؟
- دوست که دارم ولی من که نمیتونم اینجوری بیام. حامد که خونه نیست،بابا هم سرکار میره، مامانم که نمیتونه منو جابجا کنه!
- تو گوشیت برنامه ی اسکایپ رو نصب میکنیم تا بتونی تو کلاس شرکت کنی. منم با خانم رثایی حرف میزنم ان شاءالله میای!
از حرفم استقبال کرد و خوشحال شد. چند تقه به در خورد و با صدای مامان که میخواست بریم از مهسا خداحافظی کردم و به خونه برگشتیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞