eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
🎧 منبعِ مسابقه آموزشی #غدیر موضوع: #حدیث_منزلت
بسم الله الرحمن الرحیم باذن الله و اذن رسوله و اذن خلفائه علیهم السلام به مناسبت سالروز عید الله الاکبر مسابقه‌ی آموزشی به شرح ذیل برگزار خواهد شد. این مسابقه‌ آموزشی که با هدف نشر فضایل امیرالمومنین سلام الله علیه طراحی شده، امسال به می‌پردازد. 👈 حدیث منزلت به عنوان یک حدیثِ متواتر مورد اتفاق شیعه و سنی است و به نیکویی بر خلافت بلافصل حضرت امیر دلالت می‌کند. 🎧 منبع مسابقه فایلِ صوتی تدریس اجمالی این حدیث است که به نحوه استدلال شیعیان به این حدیث می‌پردازد و مهمترین شبهات آن را پاسخ می‌گوید. 🎁 جوایز مسابقه: به مناسبت ۱۸ ذی الحجه (روز عید سعید غدیر خم) مجموعا به ۱۸ تن از شرکت‌کنندگان به قید قرعه (و مبتنی بر امتیاز کسب شده) جوایزی به شرح ذیل تعلق خواهد گرفت: 🌸 یک جایزه ۹۱۴/۰۰۰ تومانی (به ابجد حدیثِ ) 🌸 پنج جایزه ۲۲۲/۰۰۰ تومانی (به ابجد ذکر شریفِ ) 🌸 دوازده جایزه‌ی ۱۱۰/۰۰۰ هزار تومانی (به ابجد نام شریف و مبارک حضرت مولا علیه السلام) جزییات بیشتر درباره‌ی این مسابقه طی روزهای آینده اعلام می‌گردد. فایل صوتی منبع مسابقه نیز به زودی در همین کانال بارگذاری خواهد شد. یا علی مدد🌹
❁﷽❁ ❣️مژده بر اهل خرد باز بہ تن جان آمد ✨ رحمٺ رحمان آمد ❣️خلف پاڪ نبے زاده‌ے زهراےبتول ✨ از گلستان نوگل خندان آمد (ع)🌹 💖💚 💚 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
بوی سجاده خونین می آید... 🌷 اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج 🌷
آخ دنیا ! (علیه السلام) با ما چه کرده است؟! *گرمای وجودش، نامِ پُر هیمنه اش، نگاه نافذش، لبخند بی مثالش*... یکی مثل من که خیلی دیر متولد شده ام و راه رفتنش را ندیده ام... ندیده ام و هر بار که می خوانم: *النَّظَرُ إِلَی وَجْهِ عَلِی بْنِ أَبِی طَالِبٍ عِبَادَة* *نگاه کردن به چهره ی علی عبادت است*، اشکم شراره می شود و جانم آتش می گیرد... آتش می گیرم و تصورّش می کنم... *لنگر زمین و آسمان دیده ای*؟! *دیده ای کسی پایه های هدایت باشد*؟! *دیده ای قامتی به بلندای عرش باشد و مرکب کودکان شود*؟!😭 *دیده ای نگاه کسی در آنِ واحد، لرزه بر بدن چون بیدِ منافق بیندازد و آرام جان مشتاقان باشد؟*! *دیده ای دستی از جای بجنبد، کافر زهره بترکاند و یتیم از شوق پرواز کند؟!* جمع اضداد است این مرد!!! *اگر بردن نامش، پدید آورنده ی عجائب است، نور وجودش چیست*!!؟؟؟ دیده ای.. تو که دیده ای دنیا!! تو "یکبار" به خود دیده ای!! وای بر چون منی که ندیده ام... *ندیده ام امّا نام علی که بُرده می شود*، *زمین و زمان دلم به هم ریزد*؛ یک بی قراری عجیب... هجمه ی شدیدِ *اشک، شوق، مِهر، بی قراری توامان و کوبنده!* آخ دنیا..... هر سال که به امشب می رسم، کنار درب چوبی خانه اش جا می مانم... کودک یتیم درونم، فریاد میکشد... اضطراب بدی دارد امشب... غمی سهمگین که ویرانت می کند......😭 خدایا! به حقی که علی بن ابی طالب داشت و نشناختند! به حقی که شاه مردان، داشت و لگد مال کردند! به حقی که تاج سر رسول رحمت، بر گردن فرزندان خطاکاری چون من دارد و نمی فهمم.... الهی به حق امیرالمؤمنین، *نگاهِ دل و جان و روح و ایمانمان را تاقیامت به نگاه* *شاه نجف، سلطان جود و کرم، امیرِ بی قرینه ی وادی امامت، علی بن ابیطالب علیه السلام گره بزن...تا همیشه*! تا خلقتی برجاست!! *خداوندا لحظه ای دست ما را از درگاه خود وفرزندانش وعلی الخصوص آخرین فرزندش کوتاه مگردان* *خداوندا ما را در یاری آخرین فرزندش یار باش* *خداوندا قسم به این لحظاتی که طی میشودوبهترین ساعات است، در فرج منتقمش تعجیل بفرما* 🌷 اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 🍃 💟سلیم بن قیس میگوید به ابوذر گفتم عجیب ترین کلامی را که از درباره شنیده ای برای من نقل کن ⚜ابوذر گفت از رسول الله صلی الله علیه واله شنیدم که فرمود: اطراف عرش الهی نود هزار فرشته وجود دارد که تسبیح و عبادتی ندارند جز اطاعت از و برائت از دشمنانش واستغفار برای شیعیانش.پس گفتم خدا تو را رحمت کند، کلام دیگری غیر از این در فضائل مولا بگو. ابوذر گفت از رسول الله شنیدم که فرمود : خداوند جبرئیل ومیکائیل واسرافیل را به اطاعت از و برائت از دشمنانش و استغفار برای شیعیانش مخصوص گردانیده است. ۳۸۱ 🍃 🌸🍃
hobe-ali-estedioii.mp3
3.08M
🌹🍃 🍃 💚 سایه به سایه همیشه می رم به دنبال نور علی توی وجود موج می زنه راه راه تموم خانواده ی منه 💚 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
حضرت مادر را باید به قسم داد به تنهاییِ علی به بی کسیِ علی به غربتِ علی به قلبِ پر از درد علی به اشک های علی حضرت مادر بعلیِ،بعلیِ،بعلی اللهم عجل لولیک الفرج آجرک الله یا صاحب الزمان😭🤲 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
💔 این عشق حبس کشیدن دارد دیوانگی و جامه دریدن دارد .. تمار به سر دار چه خوش میفرمود حبّ سر بریدن دارد .. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یتیمان کاسه های شیر را بر خاک اندازید مجال دلنوازی با بسیار کوتاه است😭😭😭 (علیه السلام)🖤 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
✨ 💠 جابر بن عبدالله انصاری از ابوذر نقل می کند که گفت: نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله در مسجد نشسته بودیم که علیه السلام وارد شد. پس آن حضرت فرمود: ای اباذرّ! آیا را دوست داری؟ عرض کردم: ای رسول خدا! به خدا قسم آری. هم او را دوست دارم و هم کسی که او را دوست داشته باشد. پس فرمود: ای اباذر! را دوست داشته باش و نیز کسی را دوست داشته باش که او را دوست دارد. … ای اباذر! علیه السلام را با اخلاص دوست داشته باش، زیرا کسی که علیه السلام را با اخلاص دوست داشته باشد، از خداوند متعال چیزی را درخواست نمی کند، مگر آن که به او عطا می کند و خداوند را نمی خواند، مگر آن که خداوند به او لبّیک می گوید. 📿 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🆔 @eshgheasemani
✨ 🔵 حضرت صادق علیه السلام از پدران گرامیش علیهم السلام از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل می کنند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: ای ! همانا ولایت و دوستی با تو، جز با برائت از دشمنانت و برائت از دشمنان امامان از فرزندانت، پذیرفته نمی شود. 📚‏كنز الفوائد، ج‏۲، ص۱۲ 📿 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🆔 @eshgheasemani
💎 حضرت باقر علیه السلام فرمود: ♦️ علیه السلام پنج سال حكومت كرد و هيچ خشت پخته و خشت خامى بر هم ننهاد، و هيچ ملكى را مخصوصِ خود نفرمود، و هيچ سرخ و سپيدى به ميراث باقى نگذاشت. به مردم نان گندم و گوشت مى‏ خورانيد، ولى چون به خانه خود برمى ‏گشت نان جو و سركه و روغن زيتون مى خورد. 📚الكافي، ج ‏۶، ص ۳۲۸ روضة الواعظين، ج ‏۱، ص ۱۱۷؛ 📿 🆔 @eshgheasemani 🆔 @eshgheasemani
✨ ♦️رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: 🌼🌱أَلَا وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً لَا يُنْشَرُ لَهُ دِيوَانٌ وَ لَا يُنْصَبُ لَهُ مِيزَانٌ وَ قِيلَ لَهُ ادْخُلِ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِسَابِ 🔺آگاه باشید که هرکس را دوست داشته باشد، دیوان (عملش) برای او گشوده نمی شود، و میزان (اعمال) برای او نصب نمی شود و به او گفته می شود که بدون حساب به بهشت وارد شو. 🌸🌱أَلَا وَ مَنْ أَحَبَّ آلَ مُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله أَمِنَ مِنَ الْحِسَابِ وَ الْمِيزَانِ وَ الصِّرَاطِ 🔺آگاه باشید که هرکس آل محمد صلّی الله علیه و آله را دوست داشته باشد، از حساب و میزان و صراط در امان خواهد بود. 🌼🌱أَلَا وَ مَنْ‏ مَاتَ‏ عَلَى‏ حُبِ‏ آلِ مُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله صَافَحَتْهُ الْمَلَائِكَةُ وَ زَارَتْهُ أَرْوَاحُ الْأَنْبِيَاءِ وَ قَضَى اللهُ لَهُ كُلَّ حَاجَةٍ كَانَتْ لَهُ عِنْدَ اللهِ تَعَالَى 🔺آگاه باشید که هرکس بر محبّت آل محمّد صلّی الله علیه و آله از دنیا برود، فرشتگاه با او دست می دهند و ارواح انبیاء او را زیارت می کنند و خداوند همه حاجاتی که نزدش بوده است، برآورده می سازد. 🌸🌱أَلَا وَ مَنْ مَاتَ عَلَى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله مَاتَ كَافِراً 🔺آگاه باشید که هرکس بر دشمنی آل محمّد صلّی الله علیه و آله از دنیا برود، کافر از دنیا رفته است. 🌼🌱أَلَا وَ مَنْ‏ مَاتَ‏ عَلَى‏ حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله مَاتَ عَلَى الْإِيمَانِ وَ كُنْتُ أَنَا كَفِيلَهُ بِالْجَنَّةِ 🔺آگاه باشید که هرکس بر محبّت آل محمّد صلّی الله علیه و آله از دنیا برود، بر ایمان از دنیا رفته است و من در بهشت، کفیل او خواهم بود. 🌸🌱أَلَا وَ مَنْ مَاتَ عَلَى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله جَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَكْتُوبٌ بَيْنَ عَيْنَيْهِ هَذَا آيِسٌ مِنْ رَحْمَةِ اللهِ 🔺آگاه باشید که هرکس بر دشمنی آل محمّد صلّی الله علیه و آله از دنیا برود، روز قیامت درحالی می آید که بین دو چشمانش چنین نوشته شده است: این فرد از رحمت خدا مأیوس است. 🌼🌱أَلَا وَ مَنْ مَاتَ عَلَى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله لَمْ يَشَمَّ رَائِحَةَ الْجَنَّةِ 🔺آگاه باشید که هرکس بر دشمنی آل محمّد صلّی الله علیه و اله از دنیا برود، بوی بهشت به مشام او نمی رسد. 🌸🌱أَلَا وَ مَنْ مَاتَ عَلَى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ صلّی الله علیه و آله يَخْرُجُ مِنْ قَبْرِهِ أَسْوَدَ الْوَجْه‏ 🔺آگاه باشید که هرکس بر دشمنی آل محمد صلّی الله علیه و آله از دنیا برود، سیاه روی از قبرش بیرون می آید. 📚(مائة منقبة من مناقب أمير المؤمنين و الأئمة(تألیف ابن شاذان)، ص۶۴- ۶۷) 📿 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ . روی زمین دراز کشیدم و به اتفاقات اخیر فکر کردم. نگاهی به ساعت روی دیوار که تقریبا نزدیک سه ونیم رو نشون میده کردم‌. هنوز نیم ساعتی برای شروع جلسه ی مسجد مونده. بی حوصله به سقف خیره شدم و فکرم دوباره به سمت زهرا خانم پرواز کرد. یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار دیدمش‌ چشم هام روبستم تا دوباره اتفافات اون روز رو مرور کنم. کارهامو تموم شد ازصبح که اومدم دنبال کارهای اداری ام. چند تقه به در اتاقم زده شد، بفرماییدی گفتم. محسن از لای در سرشو آورد داخل اتاق سرکی کشید و گفت : - میتونم بیام تو؟ -اره بیا...منم ده دقیقه ای کارام تموم میشه کم کم باید برم چندتا از برگه ها بهم داد و گفت: - این فرم هارو با خودت ببر توخونه مطالعه شون کن.برا شنبه حتما بیار تحویل مدیریت بدم باشه ای گفتم و کیف سامسونتم رو برداشتم باهم از اتاق بیرون اومدیم. محسن کمی جلوتر از من بود برگشت و گفت: - ماشینتو آوردی؟ - امروز حاجی کار داشت، ماشینو دادم به کاراش برسه خودم با تاکسی اومدم - باشه پس بیا من میرسونمت. درطول مسیر سرم رو به صندلی تکیه داده بودم. هوای قم به قدری گرمه با اینکه کولر روشنه باز هم احساس خفگی میکنم. - محسن جان همینجا سر کوچه نگه دار. دستت درد نکنه - کاری نکردم داداش به حاج خانومینا سلام برسون - بزرگیتو میرسونم خداحافظ. از ماشین پیاده شدم و وارد کوچه که شدم یکی از برگه ها رو درآوردم، هم راه میرفتم ، هم مطالعه می کردم . سرم پایین بود یهواحساس کردم با کسی برخورد کردم. سرم رو بالا گرفتم، مقابلم یه دختر چادری دیدم که از برخوردمون چند قدمی عقب رفت،گوشی از دستش افتاد و چند تیکه شد. کمی نگران به گوشی شکسته نگاه کرد، عصبانیت تو صورتش موج میزد. عذرخواهی کردم جوابم رو با تندی داد. خم شد تا تیکه هارو برداره به کمکش رفتم و نشستم. موقع برداشتن باطری دستش به دستم خورد سریع دستش رو عقب کشید مثل دختر بچه های مظلوم که از دست زدن به یه چیز داغ میترسه. نمیدونم چی شد یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد سریع استغفرالله گفتم و نگاهم رو دزدیدم. سرم رو پایین انداختم. مبادا شیطان درونم بیدار شه. اونم دست کمی از من نداشت . دوباره به رسم ادب عذرخواهی کردم اما بدون جواب از کنارم رد شد و به راهش ادامه داد. لحظه ای مات چشمهای قهوه ای و براقش شدم. چند دقیقه ای سرجام خشکم زد، فکری به ذهنم رسید کاش آدرسش رو میپرسیدم تا خسارتش رو بدم .متاسفانه تا برگشتم مثل پری از کنارم رد شده و از کوچه محو شده بود. سرم رو علامت تاسف و ناراحتی تکون دادم و راهی خونه شدم . .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهی به ساعت روی مچم کردم، نه ونیم صبحه، با حمید تماس گرفتم تا درباره مناطق محروم صحبت کنیم و قرار شد ظهر به دیدنشون بریم. یادم اومد با یکی از بچه ها برای ساعت ده قرار داشتم سریع از بیمارستان بیرون زدم و بعداز تموم شدن کارهام به خونه برگشتم. به قدری خوابم میاد که دلم میخواد تا ظهر بخوابم، مامان صبحونه رو آماده کرده بود و منتظر بود باهم بخوریم. چایی شیرین درست کردم و از مامان درباره دیشب پرسیدم - عمو دیشب اومد؟ مامان سرش رو تکون داد وجواب داد - اره علی جان با زن عموت اومده بود - چی میگفتن؟ - بازم بحث سهیلارو پیش کشید و گفت که خواستگار داره، ولی عمه ت راضی نیس میگه میخوام دامادم همخون خودمون باشه، حداقل اگر توزندگیشون مشکلی پیش اومد دخترمو اذیت نمیکنه. کلافه از حرفاشون به مامان گفتم - چرا دست بردار نیستن؟ کم بلا سرمون آوردن؟ حق بابا رو خوردن، یه لیوان آبم از روش . ککشونم نمی گزه. الان با چه رویی دوباره فرستاده. اصلا این به کنار، مگه زندگی الکیه که فقط ازدواج کنیم وتموم بشه!!! مامان بامحبت نگاهم میکرد و جواب داد - تو خودت رو ناراحت نکن، باباتم بهش گفت حرف علی یکیه، راضی به این وصلت نیست. بهتره اگه خواستگارش پسر خوبیه به همون بله رو بگن. البته عموت میگفت سهیلا هم از پسره خوشش اومده، فقط عمه ت مخالفه. - نمیدونم چرا بعضیا فقط میخوان حرف خودشون رو رو کرسی بنشونن. - خیالت راحت با جوابی که بابات داد فکر نکنم دوباره سرو کله شون پیدا شه. علی یه سؤال ازت میپرسم جون من راستشو بگو! - جونتون بی بلا، شما صدتا بپرس! - تو کسی رو زیر نظر داری؟ من مادرتم این روزا که رفتارات رو دیدم خیلی کلافه ای، دیشبم که بحث ازدواجت گفتم کلافه شدی و آخرش از جواب دادنم طفره رفتی! انتظار پرسیدن این سؤال رو داشتم. چی باید بگم، این که دلم پیش زهرا خانم گیر کرده، اصلا نمیدونم واقعا علاقه س یا چی؟ اما نباید عجله کنم. کمی از چایی رو خوردم و جواب دادم - اگه هم باشه مطمئن باش خودم اول از همه بهتون میگم. مامان چشم هاش برقی زد و جواب داد - پس درست حدس زدم، پسر من دلش پیش کسی گیر کرده! - دعام کن مامان. - من همیشه براتون دعا میکنم. ان شاالله به زودی تو لباس دامادی ببینمت. چایی رو تموم کردم وپرسیدم - زینب تو اتاقشه؟ کارش دارم - اره مادر نزدیک اتاق زینب شدم و در زدم - زینب جان میتونم بیام تو؟ - بله داداش - سلام، صبح بخیر داداش گلم ، خداقوت. - سلام، ممنون. زینب جان امروز میخوام برم باحمید و زهرا خانم درباره اون مناطق که دیشب بهت گفتم حرف بزنم، کارهات رو بکن وتقریبا نزدیک یازده ونیم،دوازده آماده شو بریم. - باشه، من که کار خاصی ندارم، از هفت دولت آزادم. - من میرم اتاق نیم ساعت دراز بکشم، بعد بریم.فقط زینب میخوام یه کاری برام بکنی! - به به چی شده داداش علی کارش به من افتاده؟؟ - میخوام از زهرا خانم بپرسی چی باعث شده حالش بد شه. دکتر علوی میگفت شوک عصبی بدی بوده، راستش از اون روز فکرم درگیره، فقط نفهمه من گفتم. زینب باشیطنت نگاه میکرد - اهان پس علی آقا نگران شده، اره؟ خیالت راحت خودم پیگیرش میشم. لا اله اللهی زیر لب گفتم، حالا باید به این جواب بدم. رفتم تا کمی استراحت کنم. خداروشکر قضیه سهیلا منتفی شد والا حوصله دوباره بحث کردن با عمه رو ندارم. به سقف اتاقم خیره بودم و فکر می کردم که حمید تماس گرفت و با زینب رفتیم خونشون. به زهرا خانم که چادر رنگی سرش کرده بود، نگاه کردم، چایی ریخت و اومد کنار خانمِ حمید نشست، به این فکر کردم یعنی میشه یه روز به عنوان عروس، خودش برام چایی بیاره. بعداز تموم شدن صحبت هاو اصرار زهراخانم برای اومدن قرار شد بعداز ظهر همه باهم بریم. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ رفتن زهرا خانم و خانم اسلامی رو با چشم دنبال کردم، خواستم برگردم به اتاق که مهدی نزدیکم اومد و باهم دست دادیم - سلام چیکار کردی مهدی جان، تونستی دوستت رو ببینی؟ - سلام اره، رفتم و کتابهارو دادم دستش! -خب پس برو یکم استراحت کن، الان خسته ی راهین. تا شب بریم حرم. نگاهی به پله ها کرد و گفت - اره بهتره یکم استراحت کنم، چشم هام بدجور اذیتم میکنه. - راستی استاد میگفت میخواد سرو سامونت بده! دستی به پشت گردنش کشید وخندید - اره، مثل اینکه توفیق اجباریه، مامان گیر داده که باید برا مهدی زن بگیریم. دست روی شونه ش گذاشتم و باخنده گفتم - مادرت راست میگه، پس به زودی شیرینیتو میخوریم - ای بابا... از الان شکمتو صابون نزن. میگم یه سوال دارم - بفرما - تو این دوتاخانم رو میشناسی؟ - اره از بچه های مسجد هستن، چطور؟ - هیچی گفتم ببینم از شاگردای مامان هستن؟ - اره خانم فلاح و خانم اسلامی توکلاسهای مهدویت هستن، البته مسئول فرهنگی و آموزش خانم ها هم هستن، چطور - هیچی همینجوری پرسیدم، فعلا داداش، من برم یکم بخوابم. یاعلی "یاعلی" گفتم و به اتاقمون برگشتم، فقط نرگس تواتاقه و دراز کشیده، پرسیدم - پس بقیه کجان؟ - مامان و زینب که پایینن، بابا هم رفت حرم! یه بالش برداشتم وکنار دیوار دراز کشیدم، ساعد دستم رو روی چشم هام گذاشتم. چنددقیقه ای نگذشته بود که در باز شد، دستم رو برداشتم و به زینب که با ناراحتی وارد اتاق شد نگاه کردم. چادرش رو روی ساک گذاشت ونگاهی به من کرد. - چی شده زینب جان؟ سکوت کرد و دوباره سؤالم رو پرسیدم - زینب خانم باشمام، نمیخوای جواب بدی؟ با محمد حرفت شده؟ نگاهی به نرگس کرد و گفت - نرگسی، آبجی خوشگلم میخوای گوشیم رو بدم بازی کنی؟ نرگس که تا الان دراز کشیده بود با شنیدن اسم گوشی با ذوق سرجاش نشست - جدی میگی؟ - اره گلم، فقط به یه شرط! - چی؟ - پاشو برو پیش مامان بشین و بازی کن نرگس سریع شرط رو قبول کرد و از اتاق بیرون رفت.بعداز رفتنش نگاهی به من کرد، سرجام نشستم و به دیوار تکیه دادم - خب بگو ببینم چی شده که نرگسم فرستادی دنبال نخود سیاه! کلافه نزدیکم شد و گفت - داداش یه سؤال میپرسم باید راستشو بگی خندیدم و جواب دادم - مگه تاحالا ازم دروغ شنیدی؟حالا بگو ببینم چیه که اینقدر تو رو بهم ریخته - تو واقعا زهرا رو دوست داری؟؟ پس اومدی مچ گیری! خنده م رو به زور کنترل کردم - حالا چی شده یهویی این سؤال به ذهنت اومد؟ - داداش!!!!فقط جوابمو بده، تو زهرا رو دوست داری یانه؟ 🔴رمان تو وی ای پی کامله باکلی پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از وقتی حمید رفته بود دنبال زهرا، منتظر بودم بیاد و ببینمش. اصلا تمرکز ندارم، اصلا نمیتونم بفهمم استاد درباره چی صحبت میکنه. خداروشکر حداقل داره ضبط میشه، باید حتما بعدا بشینم مباحث امشب رو گوش کنم. تا حمید بیاد چندباری رفتم جلوی در و برگشتم. صدای باز شدن در که اومد خوشحال شدم و منتظر بودم تا بیان پایین، اما برخلاف تصورم حمید تنها اومد. نزدیکتر که شد پرسیدم - پس چی شد، زهرا خانم کو؟ - حمید با تأسف سرش رو تکون داد و گفت - نیومد ، گفت حوصله ندارم. رفت بالا تواتاق استراحت کنه - الان حالش خوبه؟ - اره نگران نباش، خداروشکر الان یکم خوبه. تمام محاسباتم به هم ریخت. کلافگی حمید رو دیدم پرسیدم - حالا چرا این قدر کلافه ای؟ - نمیدونم، زهرا این روزا اوضاع روحیش خیلی بهم ریخته علی، نگرانشم. این دختره هم با اون چرندیات خیلی بهمش ریخته ، تا حالا اینجوری ندیده بودمش. از این بی فکری های حدیث کم موندم سرم رو به دیوار بکوبم. حمید رفت تا به سخنرانی گوش بده، روی پله نشستم وچشم هام رو بستم، برگشتم به چند ساعت قبل و یاد لحظه ای افتادم که حدیث شروع به بحث کرد..... زمانی که حدیث مشکل عشقی رو مطرح کرد، نگاهم بهش بود. وقتی رو به زهرا گفت: - خودت گفتی خداروشکر قلبم میتپه و بخشیدمت... با این حرف حدیث، نفسم تو سینه حبس شد، نکنه واقعا زهرا هنوزم فکرش پیش سعیده و بهش علاقه داره. اما سکوت زهرا بیشتر کلافه م کرد، چرا جوابش رو اونجا نداد. با شناختی که ازش دارم اگه حسی به سعید نداشت، میتونست جواب محکم و قاطعی بهش بده، اما بیشتر طفره رفت و سعی کرد جواب نده. باناراحتی از کنارم رد شد و به اتاقش رفت، بقیه ناراحت از رفتار حدیث منتظر خانم رثایی بودن. با بی حوصلگی بقیه کارها رو کردم. استاد تماس گرفت که به اتاقشون برم، قبل از وارد شدن به اتاق مهدی صدام کرد. نزدیکش رفتم و بعداز سلام و احوالپرسی گفت - شرمنده علی جان، کاری رو که گفته بودم انجام دادی؟ چه سخته رفیقت بشه رقیب عشقیت، به سختی جواب دادم - والا مهدی جان من به خواهرم گفتم بپرسه، خانم فلاح گفته بود فعلا قصد ازدواج نداره. مهدی ناراحت سرش رو پایین انداخت و گفت - ممنون داداش. باید با مامان صحبت کنم، اگه اجازه بده تو همین سفر بتونم با خانم فلاح یه جلسه صحبت کنم. کلافه از این که نکنه بخواد باهاش حرف بزنه، نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم - ان شاالله خیره، استاد داخله؟ - اره الان مامان میخواد بره پایین، بذار اطلاع بدم که اومدی بعداز رفتن مهدی، کلافه و عصبی چشم هام رو محکم رو هم بستم و نفسم رو با شدت بیرون دادم. از تصور اینکه باهم صحبت کنن حالم بد میشه. نفس هام بالا نمیاد و حس میکنم قفسه ی سینه م سنگین شده... لعنت به من، نباید این قدر صبر می کردم که بهترین رفیقم پا پیش بذاره... نمیتونم قبول کنم... کسی نمیتونه زهرا رو از من بگیره، هر کسی باشه نمیتونم تحمل کنم. طولی نکشید که خانم رثایی به همراه دوتا دخترش از اتاق بیرون اومد، سر به زیر سلامی دادم و بعداز رفتنشون وارد اتاق شدم. استاد برنامه ی امشب رو کامل توضیح داد و قرار شد بقیه دوستانِ استاد که نیستن از طریق اسکای روم تو جلسات شرکت کنن. تقریبا یک ساعتی میشه صحبت میکنیم. بعداز تموم شدن صحبت هامون از اتاق خارج شدم و به طبقه ی پایین رفتم. زینب و دوستاش باهم گرم صحبت بودن که صدای حدیث رو از آشپزخونه شنیدم. کمی که دقت کردم مخاطبش زهرا بود چون صداش رو آروم می شنیدم... 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ یا اینکه توآشپزخونه مشغول درست کردن شیر آب هستم، اما تمام فکرم پیش زهراست. هربار که صداش میاد یاد حرف های مهدی میفتم اعصابم بهم میریزه. زینب به همراه بقیه ی دخترها وارد آشپزخونه شدن،سلام دادن و جوابشون رو دادم. خداروشکر چکه های شیر آب هم قطع شد. تنهاصدایی که برام مهمه، صدای زهراست که آروم سلام داد. آچار و بقیه ی وسایل رو جمع کردم و روبه صدیقه خانم گفتم - خب اینم شیرآب، با من کاری ندارید؟ صدیقه خانم تشکری کردو سریع از آشپزخونه بیرون اومدم. فعلا کاری ندارم که انجام بدم، دلم میخواد برم زیارت کنم، به اتاق برگشتم و تسبیح و گوشیم رو برداشتم. بابا خوابه و نرگس هم تو اتاق نیست، احتمالا تواین کاروان یه دوست پیدا کرده که هربار میام، مامان میگه رفته اتاق دوستش. مامان تلفنی با عمه صحبت می کنه، حتما عمه دوباره میخواد بحث خواستگاری رو مطرح کنه، مامان نگاهی به من کرد و پوفی کشید و سرش رو تکون داد، نزدیکش نشستم تا ببینم باز عمه چی میخواد بگه. چون هربار زنگ میزنه یه بحثی توخونه ی ما میندازه و اعصاب همه رو بهم میریزه - میدونم آذر جان، ولی من قبلا هم گفتم کاره ای نیستم. حالا اگه سهیلاجان خواستگارش خوبه و موقعیتشم عالیه، به نظرم دست رو دست نذارین. کلافه سرم رو تکون دادم، نمیدونم چرا عمه دست بردار نیست، من و دخترش هیچ تفاهمی باهم نداریم. با چشم و ابرو خواستم مامان نگاهم کنه که باحرفش تیر خلاص رو زد - راستش آذر جون میدونم که شما دوست داری این دوتا باهم ازدواج کنن تا اختلافات گذشته کنار بره، ولی نباید زندگی این دونفر روتباه کرد فقط به خاطر یه اختلاف .. به مامان اشاره کردم روی بلندگو بذاره تا حرف های عمه رو بشنوم، کاری رو که میخواستم انجام داد - واااا این چه حرفیه میزنی، فقط که به خاطر اختلافات نیست. من میخوام دامادم هم خونمون باشه! اینم میدونم که این دوتاباهم خوشبخت میشن. بهتر از دختر من از کجا میخواد پیدا کنه، اگه علی فقط به خاطر چادر میگه نه! بهش میگم سر کنه. اصلا خودم با علی حرف میزنم، حس میکنم سهیلا هم دلش پیش علیه! از پشت گوشی صدای پچ پچش میومد، میدونم که سهیلا داره اینارو به عمه میگه تا مامان رو راضی کنه. مامان ادامه داد - آخه آذر جان زندگی که الکی نیست، یه حرفی میزنیا، بدون علاقه مگه میشه زندگی کرد عمه صداش رو کمی بالا بردو گفت - چرا نمیشه، مگه ماها از قبل عاشق هم بودیم؟ مگه عروسی کردن من و شوهرم یادت نیست، یه روز به شوهرم گفتن برات دختر پیدا کردیم، به منم گفتن قراره عروس بشی. ماهم فرداش نشستیم سر سفره ی عقد، مگه الان زندگیمون بد شد؟ نه خداروشکر خیلی هم خوبه ! الانم تو سخت نگیر باعلی حرف بزن، علاقه هم بعدا میاد عمه همیشه دوست داره، حرف خودش بشه، اینجوری فایده نداره. بالاخره باید یه جوری این قائله رو ختم بدم، به مامان اشاره کردم و گفتم - بگو علی یکی دیگه رو دوست داره مامان از خوشحالی طوری نگاهم کرد و چشم هاش برق زد که خودم خجالت کشیدم. تاحالا نتونسته بود از زیر زبونم حرف بیرون بکشه ولی حالا به خاطر عمه مجبورشدم خودم اعتراف کنم. مامان لب هاش رو تر کرد و گفت - آذر جان ببین منم مثل تو مادرم، بالاخره هر مادری از دل بچه ش خبر داره، ولی من حس میکنم علی یکی دیگه رو دوست داره عمه طوری داد زد که مامان مجبور شد گوشی رو کمی از خودش دور کنه - چه حرفا میزنی؟ علی که صبح تا شب سر کاره، کی وقت سرخاروندن داره که بخواد به یکی علاقه مند بشه یا دوستش داشته باشه. من که میدونم تو خودت دوست نداری این وصلت سر بگیره و از اولم دلت با ما صاف نبود از حرفش عصبی شدم و رو به مامان که از حرف عمه ناراحت شده، اشاره کردم گوشی رو بده به من، مامان دستش رو مقابلم گرفت و خواست که عجله نکنم. - دستت درد نکنه آذر، تو من رو اینجوری شناختی؟ یادت رفته چقدر به خاطر اینکه رابطه فامیلی درست شه به این و اون التماس کردم؟ حالا من شدم دشمن؟ عمه کوتاه بیا نیست ، دوباره همون حرفش رو تکرار کردو گفت - من این حرفا حالیم نیست، اصلا خودم با علی حرف میزنم. الان کجاست؟ مامان با دلخوری گفت - الان خودش اینجاست، گوشی رو نگه دار بدم بهش کلافه و عصبی گوشی رو دستم گرفتم، چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. روبهش گفتم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ به ساعت روی مچم نگاه کردم تقریبا پنج و نیمه. دیشب رو کلا توبیمارستان نخوابیدم، دوسه تا مریض بدحال داشتیم، یکیشون متاسفانه چون سنش بالا بود نتونستیم کاری براش بکنیم و فوت شد. دیدن خانواده ی داغدارش حالم رو بیشتر خراب میکرد، از عصر پریروز هم که با زهرا بحثمون شد نتونستم آروم و قرار داشته باشم. بی حوصله به سمت اتاقم رفتم، سرم رو روی میز گذاشتم باید امروز برم ازش عذرخواهی کنم، قبل از اینکه عصبی بشم باید میفهمیدم کی اون پیام هارو برام میفرستاده، اصلا باید از زهرا می پرسیدم برا چی رفته پارک! چشم هام رو بستم، حس میکنم فضای اتاق برام خفه کننده س! سرم رو بلند کردم و دکمه ی بالای بلوزم رو باز کردم شاید حالم جا بیاد. چند تقه به در خورد و بفرماییدی گفتم و محسن وارد اتاق شد، از چشم های قرمزش مشخصه خیلی خسته ست. - نبینم خسته باشی؟ روی مبل نشست و گفتم - وقتی میبینم یکی از دنیا میره و خانواده ش عزادار میشن بدجور ناراحت میشم، هرچند عمر دست خداست و مافقط وسیله ایم اگه خدا اذن بده عمر داشته باشه زنده میمونه ولی اگه وقتش تموم شده باشه هرچی تلاش بکنیم فایده نداره. - اره دقیقا همینه، ما فقط وسیله ایم، همه چی دست خداست. ولی علی جان این چند روز چرا حوصله نداری؟ من گفتم از مشهد برگردی با روحیه ی مضاعف میای اما الان میبینم بدتر از قبلی چیزی شده؟ - نه چیزی نیست، فقط دعا کن - اگه کمکی از دستم برمیاد بگو! از دیروز خیلی گرفته ای، پس رفیق به چه دردی میخوره داداش. رو من حساب کن! پوفی کردم و به صندلی تکیه دادم - نمیدونم شاید به وقتش بهت گفتم، اول باید از یه چیزایی مطمئن بشم. - برو خونه استراحت کن، من اینجا هستم الان دکتر مظفری هم میاد، حالت اصلا خوب نیست خمیازه ای کشیدم، تو این دوروز نتونستم راحت چشم روهم بذارم، با حرف محسن موافقت کردم و بعداز عوض کردن لباس هام از بیمارستان زدم بیرون. به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم، به قدری فکرم خرابه، دلم میخواد همون سیدی که تو مشهد دیدمش اینجا بود تا میتونستم برم باهاش حرف بزنم. خدایا چیکار کنم نه میتونم به حمید بگم شاید زهرا نخواد خانواده ش بدونه نه میتونم با خانواده ی خودم درمیون بذارم. مامان برای عید فطر برنامه ریخته، کلافه ماشین رو کنار جدول نگه داشتم. سرم رو روی فرمون گذاشتم، خدایا کمکم کن...غیر تو کسی رو ندارم. کمک کن بتونم از دلش دربیارم. راه رو نشونم بده! سر از فرمون برداشتم، هرطور شده باید امروز ببینمش و باهاش حرف بزنم، از دیروز که جوابم رو دیگه نداد مثل دیوونه ها شدم. دوباره استارت زدم و به سمت خونه حرکت کردم، ساعت تقریبا شش رو گذشته، وارد کوچه که شدم سمند سفید رنگی به سمتم اومد، کشیدم کنار تا بتونه رد بشه، اما با دیدن آقا مرتضی، دایی زهرا شیشه رو پایین کشیدم و سلام دادم. به گرمی جوابم رو داد و گفت که خانم جون رو شمال میبرن، نگاهم به سرنشینای پشت ماشین افتاد، کمی دقیق شدم و با دیدن زهرا حس کردم توان از پاهام رفت. اصلا نگاهم نکرد و سرش رو پایین انداخت، این بدتر از مرگه برام...نکنه...نکنه زهرا هم باهاشون میره! ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست 🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست. ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ بعد از پیامی که زهرا داد دوساعتی هست که بی هدف تو خیابونها میچرخم، دلم میخواد برم اونجا ولی نمیخوام ناراحتش کنم. یاد حرف سحر خانم افتادم که گفت بهتره یکم تنها باشه حالش،خیلی بد بود. خدایا تو خودت راهی برام باز کن، از وقتی که رفته خواب و خوراک ندارم، شب و روزم رو تو بیمارستان با مریض ها میگذرونم شاید بتونم دل بی قرارم رو آروم کنم. وقتی گفت به حاج خانم بگین دیگه پیگیر قضیه ی خواستگاری نشه بدجور بهم ریختم. گوشه ای پارک کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم، قلبم بی قراری میکنه، اگه اون اتفاق نمیفاد امروز قرار بود انگشتر ببریم اما انگار تقدیر چیز دیگه ای رو رقم زده. گوشیم زنگ خورد، بادیدن شماره ی محسن تماس رو وصل کردم - الو سلام محسن خوبی؟ صدای سرحال محسن به گوشم رسید - سلااااااام علی جان، خوبی عیدت مبارک - ممنون عید شماهم مبارک - چی شده خواب بودی؟ چرا صدات گرفته؟ - نه محسن حوصله ندارم، کاری داشتی؟ - کار که بله، کجایی میخوام ببینمت - کجایی؟ - من الان از بیمارستان دراومدم، نهار هم نخوردم. خانواده هم رفتن باغ، میام دنبالت بریم یه کباب بزنیم بعدش کارم رو بگم. بیا همون کبابی که همیشه میریم - باشه الان راه میفتم پیام هارو چک کردم، جوابی غیر از اون حرفش نداده، کلافه و بی حوصله شماره ی صدیقه خانم رو گرفتم، سومین بوق رو که خورد جواب داد - الو سلام پسرم، خوبی؟ - سلام ممنون، عیدتون مبارک - سلامت باشی پسرم، عید توهم مبارک - صدیقه خانم حدیث اومد؟ - نه والا، امروز زنگ زدم گفت سه چهار روز دیگه میام. پسرم اگه چیزی شده بهم بگو دل نگران شدم - نگران نباشین اومد خبرم کنین، کاری ندارین بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم.به سمت کبابی راه افتادم، ماشین محسن رو که دیدم کنارش پارک کردم و داخل رفتم. محسن روی تخت چوبی کنار حوض نشسته بود به سمتش رفتم با دیدن حال پریشونم گفت - چی شده علی؟ گوشی و سوییچ رو روی تخت انداختم و بی حوصله نشستم - با توأم چی شده؟ این چه ریخت و قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ - حالم خرابه محسن، خیلی خراب - بگو ببینم چت شده؟ اتفاقی افتاده؟ شروع کردم تمام اتفاقات رو تعریف کردم، محسن با دقت گوش میداد، وقتی صحبت هام تموم شد ناراحت سرش رو تکون داد .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از وقتی حرکت کردیم دلم بی قراره و شور میزنه، حمید هم دست کمی از من نداره از قیافه بهم ریخته ش میتونم بفهمم - علی یکم با سرعت برو. دل نگران زهرام پام رو روی پدال گذاشتم و تا حدی که مجاز بود فشار دادم. خدایا خودت مراقب زهرام باش، هیچ اتفاقی نیفته، یه گوسفند برای سلامتی امام زمان علیه السلام قربانی میکنم و بین فقرا و نیازمندا پخش میکنم. خدایا نذر میکنم سه شنبه ها مریض هارو رایگان ویزیت و درمان کنم. یا صاحب الزمان مراقبشون باش. گوشی حمید زنگ خورد، تماس رو وصل کرد - الو سلام مامان - خوبم، نه نهار نمیام من و علی جایی کار داریم شاید امشب دیر وقت بیام - بعدا میگم مامان، نمیتونم حرف بزنم، خداحافظ روبهش گفتم - حداقل بهش میگفتی میری شمال تو که امشب نمیتونی برگردی - نگران میشه، بریم اونجا بهش زنگ میزنم. چقدر موندیم برسیم - یه ساعت دیگه اونجاییم. بدون خستگی به رانندگی ادامه دادم، تقریبا نیم ساعتی مونده برسیم، رو به حمید گفتم - یه زنگی به خانم جون بزن ببین زهراخانم اونجاست حمید کاری رو که میخواستم انجام داد، شماره ی خانم جون رو گرفت بعد از چند بوق جواب داد - الو سلام خانم جون خوبی؟ - خداروشکر، زهرا اونجاست؟ - کی؟ با کی رفت؟ - باشه الان زنگ میزنم بهش پرسیدم - چی شد؟ - گفت زهرا و دوستش از صبح رفتن بیرون، هنوز نیومدن. با نگرانی پرسیدم - نگفت کجا رفتن؟ - سیم کارتش رو روشن کرده، صبر کن به خودش زنگ بزنم دلم بی تابی میکنه، سریع شماره ش رو گرفت آنتن نداد. پیامکی به گوشیم اومد، با فکر اینکه شاید زینبه و امکانش هست کار واجبی داشته باشه همونطور که حواسم به رانندگی بود پیام رو باز کردم - سلام آق دکتر، با عشقت خداحافظی کن چون چند دقیقه ی دیگه به ملکوت اعلا می پیوندد. از الان تسلیت میگم با خوندن این پیام بند دلم پاره شد، حس کردم توان از پاهام رفت. سریع شماره رو گرفتم - دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد گوشی رو پرت کردم و داد زدم - لعنتی، لعنتی اگه دستم بهت نرسه خودم میکشمت حمید که متعجب نگاهم میکرد پرسید - علی چی شد؟ کی رو میکشی؟ عصبی داد زدم - جون زهرا تو خطره حمید کلافه سمتم برگشت و گفت - درست حرف بزن ببینم این کی بود چی گفت؟ -- گفت با عشقت خداحافظی کن، حمید شماره ش رو پشت سر هم بگیر تا جواب بده زود باش حمید محکم به پیشونیش کوبید و یا حسینی گفت. عرق سرد روی پیشونیم نشست، پام رو روی پدال گاز گذاشتم و بیخیال از اینکه جریمه بشم با سرعت به سمت اونجا حرکت کردم ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به خونه که برگشتم، مامان با دیدنم پرسید - حال زهرا چطوره؟ متعجب از اینکه کی بهش گفته، جواب دادم. - شما از کجا فهمیدین مامان؟ لبخندی روی لبش نشست و با محبت نگاهم کرد - پسرم من اگه بچه های خودم رو نشناسم که مادر نیستم!!! اون روز که از مشهد برگشتی خودم فهمیدم یه چیزایی شده و شما ازم پنهون میکنین. حالا با ایناش کاری نداشته باش بگو ببینم عروسم حالش چطوره؟ از اینکه مامان زهرا رو عروسم خطاب کرد‌، لبخندی روی لبم نشست که از چشم مامان دور نموند - خداروشکر حالش خوبه! خطر رفع شده. احتمالا دوسه روز دیگه مرخص بشه. مامان دست هاش رو بالا آورد و خدارو شکر کرد. - زینب خونه نیست؟ - نه مادر، آقا محمد اومد دنبالش برد نهار خونشون! یعنی یه روزی میشه منم دست زهرا رو بگیرم بیارم نهار و شام، زیر لب ان شااللهی گفتم و رو به مامان که به سمت آشپزخونه میرفت گفتم - مامان من میرم اتاق یکم استراحت کنم بدون اینکه برگرده جواب داد - برو پسرم ، نهار آماده شد صدات میکنم به سمت اتاقم پاکج کردم، روی تخت دراز کشیدم. ساعد دست چپم رو زیر سرم گذاشتم، چشم هام رو بستم و به خواب رفتم. دور روز از زمانی که برگشتم گذشته، چندباری به حمید زنگ زدم و حالش رو پرسیدم، خداروشکر دکتر گفته فردا قراره زهرا مرخص بشه. باید دوباره به محسن زنگ بزنم و بگم فردا نیستم. نگاهی به ساعت روی مچم کردم تقریبا ساعت یازده شبه! دلم بدجور تنگش شد ناخواسته دستم روی شماره ش رفت و پیامی براش نوشتم. جوابی نداد‌، شعری به ذهنم رسید که خبر از حال درونم داره شاید دلش نرم بشه و از سر اشتباهم بگذره. شروع به نوشتن شعر کردم و فرستادم. اما دوباره جوابی نداد. پوفی کردم گوشی رو روی تخت انداختم، یاد حرف آقا سید افتادم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خوندم و متوسل به امام زمان شدم. بعداز تموم شدن نماز دست به سینه گذاشتم و با حضرت صحبت کردم. از تمام مشکلاتی که برام پیش اومده حرف زدم و ازش خواستم دل زهرا رو نرم کنه! بعد از خوندن ال یاسین، جانماز رو تا کردم و روی کمد گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که چرا زهرا جوابم رو نمیده، حداقل اگه دیگه دلش نخواد با من ازدواج کنه، بگه که دوستم نداره ولی تا حالا مستقیم نگفت دوستم نداره حتی اونروزم جواب سؤالم رو نداد پس دل اونم با منه! یهو چیزی یادم اومد محکم به پیشونیم زدم و مثل برق گرفته ها از جا پریدم. چرا این قدر غفلت کردم، هر چی باشه زهرا و من به هم محرم نیستیم، چرا تا الان خودم یادم نبود. حس عذاب وجدان باعث شد دوباره جانمازم رو پهن کنم. سر به سجده بذارم - بارالها، خدای من. خدایی که از هر کسی برام مهربونتری و غیر از تو کسی رو ندارم، شرمندتم خدا! عشق زهرا باعث شده بود چشم هام کور بشه و اصلا حواسم نباشه به یه نامحرم دارم پیام میدم. واااای به من! خدایا از سر تقصیراتم بگذر حالم خیلی خراب بود و تو این مدت حواسم نبود دارم قدم تو راه شیطان میذارم. منو ببخش که تو عشق پاک رو نصیبم کردی ولی من میخواستم از راه اشتباه این عشق رو ثابت کنم شونه هام از شدت گریه می لرزید و اشک چشمم روی مهر تربت میریخت. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خستگی دیشب امونم رو بریده، به زور چشم هام باز میشه. با اینکه تازه بازهرا حرف زدم اما بازم دلم براش تنگ شده! اصلا باور نمیشد در عرض چند روز مشکلم حل بشه، حالا به این نتیجه میرسم اگه واقعا دستمون رو تو دست حضرت بذاریم و بهش اعتماد کنیم خیلی زودتر از چیزی که فکر میکنیم جواب میگیریم. فقط دلم میخواد زودتر برسم خونه و بخوابم. جلوی در که رسیدم ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم، مامان حیاط رو میشست با دیدنم آب رو بست و جارو رو زمین انداخت - سلام صبح بخیر خوشحال به سمتم اومد و بغلم کرد - سلام علی جان، رسیدن بخیر. چرا بی خبر اومدی؟ از بغلش جداشدم - دیشب رسیدم اما محسن گفت تصادفی داریم مستقیم رفتم بیمارستان، دیگه نتونستم خبر بدم دستم رو گرفت - ان شاءالله دفعه ی بعد که رفتی با زهرا برگردی! حالش خوب بود؟ با شنیدن اسمش دلم به سمتش پر کشید، لبخندی به مامان زدم - اره خدارو شکر حالش خوب شده، بخیه هاشم قراره هفته بعد بره دکتر برداره . مامان خداروشکری کرد و گفت - بیا بریم بهت صبحونه بدم، تو این مدت پوست و استخوان شدی! به همراه مامان وارد آشپزخونه شدم، بوی قورمه سبزی کل خونه رو برداشته، احساس ضعف بیشتری کردم. روی میز نشستم، زینب از اتاقش بیرون اومد و جیغ خفیفی کشید. با ذوق به سمتم اومد - سلااااام آقا داماد، بی خبر اومدی بغلم کرد و هر دو طرف صورتم رو بوسید زینب تو این مدت از تمام اتفاقات و حال بدم خبر داشت، از بغلم جدا کردم و گفتم - اول یه چایی به این داداش بیچاره ت بده که از دیروز فقط نهار خورده. الانه که روده بزرگه روده کوچیکه رو بخوره - چشم داداش گلم، همین الان یه چایی برات میریزم و یه نیمرو درست میکنم که بخوری، تا نهار خیلی مونده! مامان مشغول ابکش کردن برنج شد و زینب صبحونه رو آماده کرد، سراغ نرگس رو گرفتم - نرگس کجاست؟ زینب روی صندلی روبروم نشست و جواب داد - رفت با دختر همسایه بازی کنه! - زینب جان من قبلا هم گفتم نذارین نرگس زیاد بره پیش دوستاش!! مامان گفت - علی جان مادرشو میشناسم خانم خوبیه، دخترش اومد صداش کرد گفت یکم بازی کنیم برمیگرده دلخور گفتم - مادر من، شما که نمیدونین این دوتا وقتی تو اتاقن اصلا تو گوشی چیا نگاه میکنن، حس میکنم از وقتی با این دختره دوست شده یکم اخلاقش فرق کرده. تو این دوره زمونه خیلی باید مواظب باشیم. بهتره حواستون بیشتر به نرگس باشه، اون هنوز بچه ست، خوب و بد رو نمیتونه کامل تشخیص بده. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعد از رفتن بابا اینا از زهرا و حاج خانم خداحافظی کردیم و به سمت حرم راه افتادیم. آقا سید گفت - علی جان خداروشکر که بالاخره به حاجت دلت رسیدی و با عنایت مولا الان با خانومت مهمون ما شدی! خیلی خوشحال شدم وقتی بهم زنگ زدی و گفتی همه چیز حل شده - ممنون آقاسید، راهنماییهای شماهم خیلی کمکم کرد دست روی شونه م گذاشت و با لبخند جواب داد - من کاری نکردم، خودت تلاش کردی و لطف خدا و امام زمان علیه السلام شامل حالت شد. تشکری کردم که ادامه داد - ببین پسرم، همه چیز فقط عقد کردن نیست، اصل کاری بعد از این شروع میشه - چطور آقا سید، منظورتون رو واضحتر توضیح میدید؟ - اره علی جان، علت اینکه من و حاج خانم خواستیم شما بیشتر بمونین تا بتونیم برای این مسیر پر فراز و نشیب آماده تون کنیم. وقتی دست یه نفر رو گرفتی و وارد زندگیت کردی مسئولیت هایی به گردنت میاد که باید به نحو احسن بتونی انجامشون بدی که زندگی خوب و خوشی در کنار خانمت داشته باشی نگاهم به ریش سفید آقا سید و قیافه ی مهربونش افتاد، من که تا حالا کار خوبی نکردم نمیدونم خدا به خاطر دعای خیر کی بوده که آقا سید رو سر راهم قرار داد. - بفرمایین آقا سید سرتا پا گوشم با محبت نگاهم کرد و ادامه داد - ببین پسرم حالا که به زهرا خانم رسیدی باید بیشتر حواست بهش باشه، خانما روحیه ی لطیفی دارن نباید باهاشون خشن برخورد کرد و سخت گرفت. نذار دل زنت بشکنه، باهاش مدارا کن. اگه دیدی ناراحته باهاش حرف بزن ببین چرا غمگین و ناراحته - چشم آقا سید من که واقعا زهرا رو دوست دارم و دلم نمیخواد ناراحتیش رو ببینم ولی بازم تلاشم رو میکنم. - میدونم که خانمت رو دوست داری ولی آدمیزاده دیگه گاهی وقتا خستگی به آدم فشار میاد و باعث میشه بعضی وقتا تند برخورد کنه با خودم گفتم مگه میشه من باهاش بد حرف بزنم، یاد چشم های مظلوم و مهربونش افتادم محاله که ناراحتش کنم. - آقایون در طول روز خیلی تو فشار کاری هستن، ولی نباید بحث بیرون از خونه رو وارد خونه بکنن، خانمی که از صبح تا شب تو خونه ست و با هزار امید منتظره همسرش بیاد، متاسفانه خیلی از ماها وقتی وارد خونه میشیم خانم جرأت نمیکنه حرف بزنه. آقاسید نزدیک یکی از مغازه ها شد و گفت - چند لحظه صبر کن اینجا یه کار کوچک دارم بعدش بریم چشمی گفتم و بیرون مغازه ی منتظر موندم تا آقا سید بیاد. کمی به حرف های آقا سید فکر کردم، باید بیشتر حواسم به رفتارهام باشه. زهرا برام مثل بقیه نیست که بخوام هر جوری رفتار کنم، بلکه یه همسفر و همدمه که تا آخر راه باید باهاش باشم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌