eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از وقتی حرکت کردیم دلم بی قراره و شور میزنه، حمید هم دست کمی از من نداره از قیافه بهم ریخته ش میتونم بفهمم - علی یکم با سرعت برو. دل نگران زهرام پام رو روی پدال گذاشتم و تا حدی که مجاز بود فشار دادم. خدایا خودت مراقب زهرام باش، هیچ اتفاقی نیفته، یه گوسفند برای سلامتی امام زمان علیه السلام قربانی میکنم و بین فقرا و نیازمندا پخش میکنم. خدایا نذر میکنم سه شنبه ها مریض هارو رایگان ویزیت و درمان کنم. یا صاحب الزمان مراقبشون باش. گوشی حمید زنگ خورد، تماس رو وصل کرد - الو سلام مامان - خوبم، نه نهار نمیام من و علی جایی کار داریم شاید امشب دیر وقت بیام - بعدا میگم مامان، نمیتونم حرف بزنم، خداحافظ روبهش گفتم - حداقل بهش میگفتی میری شمال تو که امشب نمیتونی برگردی - نگران میشه، بریم اونجا بهش زنگ میزنم. چقدر موندیم برسیم - یه ساعت دیگه اونجاییم. بدون خستگی به رانندگی ادامه دادم، تقریبا نیم ساعتی مونده برسیم، رو به حمید گفتم - یه زنگی به خانم جون بزن ببین زهراخانم اونجاست حمید کاری رو که میخواستم انجام داد، شماره ی خانم جون رو گرفت بعد از چند بوق جواب داد - الو سلام خانم جون خوبی؟ - خداروشکر، زهرا اونجاست؟ - کی؟ با کی رفت؟ - باشه الان زنگ میزنم بهش پرسیدم - چی شد؟ - گفت زهرا و دوستش از صبح رفتن بیرون، هنوز نیومدن. با نگرانی پرسیدم - نگفت کجا رفتن؟ - سیم کارتش رو روشن کرده، صبر کن به خودش زنگ بزنم دلم بی تابی میکنه، سریع شماره ش رو گرفت آنتن نداد. پیامکی به گوشیم اومد، با فکر اینکه شاید زینبه و امکانش هست کار واجبی داشته باشه همونطور که حواسم به رانندگی بود پیام رو باز کردم - سلام آق دکتر، با عشقت خداحافظی کن چون چند دقیقه ی دیگه به ملکوت اعلا می پیوندد. از الان تسلیت میگم با خوندن این پیام بند دلم پاره شد، حس کردم توان از پاهام رفت. سریع شماره رو گرفتم - دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد گوشی رو پرت کردم و داد زدم - لعنتی، لعنتی اگه دستم بهت نرسه خودم میکشمت حمید که متعجب نگاهم میکرد پرسید - علی چی شد؟ کی رو میکشی؟ عصبی داد زدم - جون زهرا تو خطره حمید کلافه سمتم برگشت و گفت - درست حرف بزن ببینم این کی بود چی گفت؟ -- گفت با عشقت خداحافظی کن، حمید شماره ش رو پشت سر هم بگیر تا جواب بده زود باش حمید محکم به پیشونیش کوبید و یا حسینی گفت. عرق سرد روی پیشونیم نشست، پام رو روی پدال گاز گذاشتم و بیخیال از اینکه جریمه بشم با سرعت به سمت اونجا حرکت کردم ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ زینب از استرس ناخناشو می جوید رو بهش با خنده گفتم - چته؟ منو تهدید کرد تو چرا رنگت پریده نفسش رو سنگین بیرون داد - چمه!!! قلبم داشت از جاش درمیومد انگار بازپرسه باید مو به مو براش تعریف کنی! خنده م بیشتر شد - دلت میاد درباره ش اینجوری بگی اخه؟ به این مهربونی ! قیافه ش رو مشمئز کرد - اخی چقدرم مهربونه، نخیر خانم برا شما مهربونه و جونشو میده، برا من بیچاره همش خط و نشون میکشه دستشو گرفتم و باهم به سمت بقیه رفتیم. با نگرانی دوباره پرسید - حالا خوبی؟ چیزیت که نشد؟ - نه بابا چرا اینقدر گنده ش میکنین. سرش رو به علامت تأسف تکون داد، حسین با دیدن زینب با پاهای کوچولوش به سمتمون قدم برداشت، زینب قربون صدقه ش رفت و دستش رو گرفت. کنار مادر علی ایستادم معلومه خیلی نگران شده، نه فقط اون بلکه مامانم رنگش پریده بود. میدونم علت نگرانیشون چیه و نمیخوان به روم بیارن. - خب بچه ها بیاین بشینین که زیارت رو شروع کنیم همه جمع شدن و خودم با سوز زیارت رو خوندم و بعداز تموم شدنش از بچه ها خواستم هر کدوم یه اللهم عجل لولیک الفرج بگن تا چهل تارو ختم کنیم. وقتی تموم شد مریم دعا کرد و همه امین گفتن. ساعت رو نگاه کردم نیم ساعتی مونده تا اتوبوس بیاد، چادرم رو سر کردم و به سمت ورودی باغ رفتم. انگار کسی اونجا نشسته، چشمهام رو ریز کردم و با دیدن علی به سرعت قدم هام اضافه کردم. با شنیدن صدای پام تکیه ش رو از در برداشت به سمتم برگشت - تو اینجا چیکار میکنی؟ دلخور نگاهم کرد - وقتی خانم ادم مراقب خودش نباشه، از نگرانی نمیتونی یه جا بند بشی و مجبوری بالا سرش باشی. - بس کن علی، گفتم که چیزی نشده یه اتفاق بود تموم شد رفت - شرایط تو فرق داره زهرا باید بیشتر مراقب خودت باشی مقابلش چرخی زدم و با خوشرویی گفتم - ببین همه جام صحیح و سالمه، هم خودم هم بچه م. در ضمن بار شیشه که نیست آدمه - این دلیل میشه که حواست نباشه - علی اقا تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته، اون دو تا بچه هم کلی شرمنده شدن. حالا بخند قربونت برم بخند که دنیا به روم بخنده، امروز خیلی روز خوبی داشتم بذار ختم بخیر بشه کم کم لبهاش به خنده باز شد - حالا میشه لطف کنی این درو باز کنی همسرجانت بیاد داخل؟ مثل زندانیا از پشت نرده های اهنی حرف میزنیم - به یه شرط - چه شرطی - به شرطی که نه زینب نه هیچ کس دیگه رو توبیخ نکنی، بیچاره زینب رنگ‌به رو نداشت چی بهش گفته بودی پشت سرش رو خاروند - هیچی بابا، اینقدر نگرانت شدم فکر کنم یکم باهاش تند رفتم. حالا یه معذرت خواهی بهش بدهکارم کلید رو از جیبم دراوردم و داخل قفل کتابی چرخوندم. - حتما اینکارو بکن چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌