🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت129
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کلافه به صندلی تکیه دادم و از شدت استرس اینکه نکنه علی دیر بیاد، تند تند پاهامو تکون میدادم، ستاره خانم با دیدنم گفت
- نهایتش با اژانس بانوان میرین، چرا اینقدر سخت میگیری دختر
- بحث سخت گرفتن نیست، اخه با این ارایش و سر و وضعمون نمیشه که سوار ماشین غریبه بشیم. با ماشین خودمون راحتترم
همونطور که موی دختر بچه ای رو کوتاه میکرد ادامه داد
- نهایتش خودم میبرمتون!
لبخندی به این همه مهربونیش زدم و تشکر کردم. چشمم به گوشی بود و زیر لب صلوات میفرستادم علی زود زنگ بزنه، که صفحه ی گوشی روشن شد و اسم نفسم روش خودنمایی کرد، سریع تماس رو وصل کردم و اینبار با شنیدن صداش انگار جونی تازه گرفتم
- سلام...خوبی زهرا! شرمنده امروز همه کارام بهم ریخته. کجایین شما؟
- سلام قربونت، تو ارایشگاه منتظریم
- الان میام، چند دقیقه ای میرسم.
با خوشحالی باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. هر دو اماده شدیم و کامل رو گرفتیم تا مبادا چشم نامحرمی بهمون بیفته، با تک زنگ علی از ستاره خانم خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. تو کوچه نگاه کردم خبری از ماشینمون نیست
- عه... نکنه اشتباهی رفته؟ پس کو؟
با بوقی که ماشین جلویی زد سحر گفت
- نکنه اون مگانِ که جلو پارک کرده؟
با دقت نگاه کردم، در ماشین باز شد و علی با کت و شلوار سرمه ای رنگ پیاده شد، با عجله به سمتش رفتم و پرسیدم
- پس ماشین خودت کو؟
- مکانیک بالاسرشه، محسن سوییچش رو داد گفت شمارو برسونم
سوار ماشین شدیم و راه افتاد
- خدا خیرش بده، پس مارو رسوندی میخوای ماشینو ببری پس بدی؟
- اره مکانیک گفت، کارش کمه. تا من برگردم درستش میکنه
خداروشکری گفتم و به خیابون شلوغ روبروم نگاه کردم، گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره مامان سریع تمام رو وصله کردم
- سلام مامان خوبی؟.
- سلام پس کجا موندین شما؟
- تو راهیم یکم دیگه میرسیم
- باشه، ماهم پنج دقیقه ای میشه رسیدیم.
تماس رو قطع کردم و زیر چشمی نگاهی به علی که تمام حواسش با رانندگی بود انداختم.
این بار برعکس روز عقدمون خیلی ساده موهاشو یکطرفه شونه کرده، اما باهمون سادگی بدجور منو عاشق خودش کرده، با ایستادن ماشین، نگاهم به در تالار که خانمها وارد میشدن افتاد
- کاری نداری؟
- نه خانم برین به سلامت، منم برم ماشینو پس بدم.
چادرم رو مرتب کردم و ازش خداحافظی کردیم و وارد تالار شدیم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۲۳ آذر ۱۴۰۳
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت133
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ماشین رو جلوی پاساژ نگه داشت
- پیاده شو
نگاهی به پاساژ کردم و گفتم
- برا چی اینجا؟
لبخندی روی لباش نشست
- برای روز زن بریم هر چی دوست داشتی بخر
دستش رو گرفتم و با خوشرویی گفتم
- علی جان...من که تعارف نکردم. باور کن همین یه شاخه گل برام کافیه! قرار نیست که برای هر مناسبتی یه چیزی بخری! بعضی وقتا میشه به جای خریدن طلا و لباس و خیلی چیزای دیگه با یه کار کوچک بهترین خاطره رو بسازیم. درضمن الان کلی پول برا رهن خونه و عروسی و شروع زندگیمون لازم داریم.
- خدا کریمه، خودش گفته روزی رسانه منم نگران نیستم. درضمن با یه دونه لباس خریدن که من نمیخوام پولدار شم!
میدونمالان شرایط مالیش چجوریه، التماس رو تو چشمهام ریختم و گفتم
- من جدی گفتم! چیزی لازم ندارم. همه چی خریدم! اگه میخوای من خوشحال بشم بریم حرم، خیلی وقته نرفتیم. این بهترین هدیه برا منه! باشه؟
با خنده سرش رو تکون داد
- هر چند که دوست داشتم برات یه چیزی بخرم، ولی باشه این بار تو بردی!!
ازاینکه موفق شدم منصرفش کنم، خیلی خوشحالم. درسته ولادت حضرت زهرا خیلی روز عزیزیه ولی منم دوست دارم ایشون رو الگو قرار بدم و وقتی میدونمشرایط همسرم خیلی خوب نیست، خرج بیخودی رو دوشش نذارم. علی برا هر مناسبتی برام یه هدیه ای داده اما الان شرایطمون فرق میکنه.
تو زندگی بعضی از دوستام دیدم که از همسرشون انتظار دارن حتما برا هرمناسبتی یه چیز گرون بخرن، اما من کاملا مخالفم!
به نظرم با همین چیزای کوچک هم میشه خوش بود. لبخند رضایتی به خاطر اینکه نذاشتم چیزی بخره روی لبهام ظاهر شد زیر لب خداروشکری کردم و به قیافه ش خیره شدم.
ماشین رو داخل پارکینگ حرم پارک کرد و باهم به سمت حرم رفتیم. هر دو دست به سینه گذاشتیم و سلامی از ته دل گفتیم. بعد از زیارت و خوندن نماز، کمی نشستیم. صدای زنگ گوشیش بلند شد نگاهی به شماره کرد و گفت
- صابخونه ست!
- خیره ان شاءالله ببین چی میگه
با سر تأیید کرد و تماس رو وصل کرد و بعد چند کلامی که حرف زد خداحافظی کرد و رو بهم گفت
- زهرا جان پاشو بریم، میگه خونه کاملا آماده شده بیاین هم نگاه کنین هم بریم بنگاه قرارداد رو بنویسیم
از خوشحالی روی پا پند نبودم، سریع بلند شدم و بعد از زیارت به سمت ماشین حرکت کردیم.
ماشین رو روشن کرد و بعد از طی کردن چند خیابان، روبروی خونه نگه داشت، در خونه باز بود از ماشین پیاده شدیم و با دیدن خانم صابخونه، هر دو سلام دادیم. با خوشرویی تحویلمون گرفت و باهم وارد خونه شدیم و با دیدن رنگ امیزی خونه و تغییراتی که تو این مدت انجام داده بودن، از تعجب و خوشحالی دهنم باز موند.
با خوشحالی به علی نگاه کردم، اونم مثل من با ذوق همه جا رو نگاه میکرد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۲۶ آذر ۱۴۰۳
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت143
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حمید در رو بست، نزدیک سحر شدم و پرسیدم
- خب چی شد؟ دکتر چی گفت
دستم رو گرفت و گفت
- زهرا...حدست درست بود
ازهیجان جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم. حمید نزدیکمون شد و همونطور که داروهای سحر دستش بود گفت
- زهرا... بریم تو بعدا حرف میزنین، سحر ضعف داره باید زودتر شام بخوره استراحت کنه
لبخند شیطونی زدم و گفتم
- از من که نمیتونی پنهون کنی، داداش گلم باباشدنت مبارک
حمید با خنده دستی به پشت گردنش کشید و نگاه محبت امیزی به سحر کرد
- شیرین زبونی نکن، برو زود سفره رو بنداز ماهم الان میایم
با خنده چشمی گفتم و داروها و کیف سحر رو گرفتم و زودتر از اونا وارد خونه شدم. خودمو به مامان رسوندم و خبر بارداری سحر رو بهش دادم. چشماش برقی زد و خدا رو شکر کرد.
سحر وارد شد و پشت سرش حمید داخل اومد، سلام دادن و مامان به خاطر اینکه سحر پیش بابا خجالت نکشه چیزی نگفت و به روش نیاوردو منتظر یه فرصت مناسب شد.
شام سحر و حمید رو بهشون دادم و بلافاصله بعد از خوردن غذاشون شب بخیری گفتن و به طبقه ی بالا رفتن. نگاهم به بابا که به خاطر خستگی زیاد همونجا کنار پشتی خوابش برده بود افتاد، الهی دورش بگردم چقدر خسته شده، به خاطر خستگیش دلم نیومد بیدارش کنم، دوتا چایی برا خودم و مامان ریختم و کمی هم تخمه تو بشقاب ریختم و کنارمامان نشستم.
- اصلا از صبح به دلم برات شده بود سحر حامله س
مامان با خنده گفت
- از دست تو! بعد این خیلی باید حواسمون به سحر باشه، ماه های اول نباید کار سنگین انجام بده
- چشم مامان، واااای نمیدونی چه ذوقی دارم دوست دارم خیلی زود بگذره و این فسقلی به دنیا بیاد
مامان ان شاءاللهی گفت و ادامه داد
- زهرا من میگم به علی اقا بگیم از هفته بعد با ماشینش وسایل کوچک رو ببریم کم کم بچینیم، وسایل بزرگم خودشون ماشین میگیرن!
- باشه هر طور شما صلاح میدونین، هر موقع دیدمش بهش میگم
تخمه و چایی رو که خوردم شب بخیری گفتم و به اتاقم برگشتم. خدایا شکرت امیدوارم این بچه با خودش خیر و برکت بیاره.
وضو گرفتم و دورکعت نماز برای سلامتی امام زمان خوندم.
زیارت ال یاسین رو که خوندم جانمازم روجمع کردم و همونجا روی میز گذاشتم. با اینکه زیاد کار کردم اما خبر بارداری سحر، خواب رو به چشمام حروم کرده!
به قفسه ی کتابها نگاهی کردم، چشمم به دعای نور و معراج افتاد، یادش بخیر مجرد بودم هر روز میخوندمش، اون موقع ها هربار این دعا رو میخوندم واقعا خیر و برکتش رو تو زندگیمون میدیدم. روی تخت نشستم و شروع به خوندن دعا کردم، کتاب مکیال المکارم رو برداشتم و کمی مطالعه کردم. کم کم چشمهام سنگین شدخمیازه ای کشیدم و کتاب رو سر جاش گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم و
یه سقف خیره شدم، کمتر از دوماه به عروسیمون مونده، باید وسایلای اینجا رو جمع کنم و اماده ی عروسی بشیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۱ دی ۱۴۰۳
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت180
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صبح با صدای مامان بیدار شدم
- سلام صبح بخیر
- سلام مادر، گوشیتو گذاشتی رو اپن مونده، رفته بودم نون بگیرم اومدم دیدم زنگ میزنه!
- عه....کی بود؟
- علی اقا بود گفت ساعت ده اماده باش میاد دنبالت، با زینب برین آرایشگاه.
باشه ای گفتم و ادامه داد
- پاشو چایی هم دم کردم، بانون تازه بخور.
لبخندی زدم و چشم گفتم. مامان که بیرون رفت، کش و قوسی به بدنم دادم و پتو رو کنار زدم.
نگاهی به اتاقی که حالا خالی از وسایل شده بود انداختم، بغض بدی به گلوم چنگ زد. برعکس همیشه که روزها دیر میگذشت، حالا به سرعت برق و باد میگذره!
جلوی آینه ایستادم و خودم رو تو آینه نگاه کردم. چقدر لاغر شدم، یهو یاد حرف عمه افتادم «امیدوارم هیچ وقت روی خوشبختی نبینی!» استرس گرفتم اما بلافاصله افکار منفی رو پس زدم، خدایا کشتی زندگیمو به تو میسپرم، غیر از تو کسی ندارم. تو بودی که بعد از سختیا کمکم کردی، میدونم زندگیمون سرتاسر امتحانه، اما دستمو بگیر.
- زهرا...کجا موندی؟ بیست دقیقه ی دیگه میان ها!!
با صدای مامان از فکر بیرون اومدم. سریع موهام رو شونه کردم و با کلیپس بستم.
درکنار مامان صبحانه رو خوردم و به اتاق برگشتم تا آماده شم. روسری فیروزه ابی رنگ رو با مانتو همرنگش ست کردم و مثل همیشه به خاطر رنگی بودن روسری، چادر رو کامل روش کشیدم.
با صدای پیامک، نگاهی به اسم علی بالای صفحه گوشی کردم، کیفم رو برداشتم و با یه خداحافظی کوتاه از مامان بیرون اومدم.
با دیدن ماشین اقا محسن، به علی دست تکون دادم و سوار شدم
- سلام، صبح بخیر
-سلام بانو! صبح عالی متعالی!
- میگم ماشینو فروختیم اقامحسن تو دردسر افتادن ها...ماشینش همش دست ماست.
باخنده جواب داد
- خودش میده! صبح که رفته بودم بیمارستان بهش سر بزنم، سوییچ رو گذاشت و گفت خانمش رفته شهرستان پیش خانواده ش، خودشم تا شب بیمارستانه، ماشینم تو پارکینگ میخواد بمونه. داد بهم گفت حداقل من به کارام برسم
- خدا خیرش بده، بعد عروسی باید براش جبران کنیم.
ان شاءاللهی گفت و ادامه داد
- زهرا به زینب زنگ بزن بگو بیاد جلو در ، دو سه دقیقه ای میرسیم
باشه ای گفتم و به زینب اطلاع دادم که تو راهیم. سر راه زینبم برداشتیم و چون آرایشگر خودم رفته کربلا، ماشین رو جلو در آرایشگاهی که زینب رفته بود نگه داشت.پیاده شدیم و علی تک بوقی زد و رفت. نگاهی به تابلوی خیلی شیکی که سر در آرایشگاه زده بود افتاد، اگه بیرونش اینه، معلومه داخلش خیلی بزرگ و شیکه!
زینب زنگ رو زد و وارد که شدیم، آرایشگر که اسمش رو هدی جون صداش میزدن ، با دیدنمون خیلی تحویلمون گرفت و با خوشرویی برخورد کرد. چشمم به چند تا شاگردش افتاد، طوری نگاهم میکردن و باهم پچ پچ میکردن، انگار از یه کره ی دیگه اومدم، بیخیال از رفتارهاشون، با خوشرویی به همشون سلام دادم و هدی جون ازم خواست چادر رو روسریم رو دربیارم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۲۰ دی
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت218
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
علی وسایلها رو روی کابینت گذاشت و مادرش گفت
- دستت درد نکنه زهرا جان خودم میشستم
- خواهش میکنم کاری نکردم، دو سه تا ظرف بود که اب کشیدم.
با دیدن جعبه ی شیرینی متجب نگاهش بینمون جابجا شد.
- خیر باشه با شیرینی اومدین! مناسبتش چیه؟
لبخندمون پهنتر شد، نرگس که صبحانه ش روخورده بود سینی رو روی کابینت گذاشت و تشکری کرد. سراغ جعبه شیرینی اومد تا بازش کنه که علی گفت
- حالا شما یه حدسی بزن ببینم میتونین بگین یانه!
مادرش خندید و گفت
- والا الان از گرما اومدم ذهنم کار نمیکنه، تو که میدونی من حوصله م نمیکشه، بگین ببینم قضیه چیه!
وقتی دید علی سر به سرش میذاره رو به من گفت:
- زهرا جان، علی که نمیگه، تو بگو !
دلم نیومد بیشتر از این منتظرش بذاریم لب هام رو تر کردمو جواب دادم
- امروز یه ماشین معامله کردیم، برا همین گفتیم اول بیایم اینجا بعد بریم خونه بابام
از خوشحالی چشمهاش برقی زد و الهی شکر گفت. ادامه داد
- پولش رو از کجا جور کردین؟ شما که هر چی داشتین برا خرید خونه ی ما دادین
علی دستش رو دور مادرش حلقه کرد و همونطور که به سمت هال میبرد گفت
- حالا اول بیا بشین خستگیت در بره، تا بعد!
بعد رو به من گفت
- زهرا جان بی زحمت چایی میریزی با شیرینی دهنمون رو شیرین کنیم؟
چشمی گفتم و چهار تا چایی ریختم، بشقاب هارو به نرگس دادم تا ببره، خودمم با یه دست سینی رو برداشتم و با دست دیگه م جعبه شیرینی!
نرگس سریع بشقابهارو چید و گفت
- داداش میشه امشب منو ببری پارک؟
علی خندید و باشه ای گفت. علی همونطور که شیرینی رو گاز میزد، ماجرای فروش طلاها و خرید ماشین رو از تعریف کرد و اولش حس کردم مادرش به خاطر فروش طلاها ناراحت شد، اما کمی که توضیح داد و گفت که به درخواست من بوده و خودم با رضایت گفتم، لبخندی زد و با محبت نگاهم کرد و گفت
- مبارکتون باشه، الهی که چرخش واستون بچرخه و همیشه خیر و برکت داشته باشه.
تشکری کردیم و علی سراغ باباش رو گرفت که مادرش گفت
- رفت خونه ی خواهرش، مثل اینکه از دیشب فشارش رفته بالا صبحی عموت زنگ زد اومد دنبالش باهم رفتن.
با اومدن اسم عمه شب عروسیمون یادم افتاد، بلافاصله افکار منفی رو پس زدم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم و نذارم ناراحتی جای شادیمون رو بگیره! نیم ساعتی نشستیم و چون مامان نهار گذاشته بود اماده شدم تا بریم خونه ی ما تامامان بیشتر از این منتظر نمونه. علی کمی از کلجوش برامون ریخت و سریع خوردیم.
نرگس به همراه مادرش تا دم در همراهمون اومد. با دیدن ماشینمون برای رفع چشم زخم پولی رو برای صدقه کنار گذاشت. علی قبل از رفتن رو به نرگس گفت
- نرگس خانم حالا که زینبم رفته مامان دست تنهاست، یکم کمک دستش باش!
تا لنگ ظهر میخوابی، همه ی کارهارو خودش تنهایی انجام میده! درضمن زیاد خوابیدن برات ضرر هم داره، یکم سحر خیز باش.
نرگس چشمی گفت و بعد از خداحافظی به سمت خونه ی ما رفتیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۸ بهمن
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت221
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- چرا اینجا نشستی؟
با لبخندی جواب دادم
- دیدم تو خوابی منم که حوصله م سر رفته بود اومدم اینجا یه سخنرانی گوش بدم
خمیازه ای کشید واومد کنارم نشست، دستش رو دورم حلقه کرد
- حالا کدوم سخنرانی رو گوش میکردی؟
- همون که هفته ی پیش برام فرستادی! از صحبتاش نکته برداری کردم.
نگاهی به برگه م کرد و گفت
- بذار یکم کارامون سر و سامون بگیره، دوست دارم یه کار خیلی بزرگ انجام بدیم. میخوام گروهمون رو جمع کنم به نیت ظهور یه کاری انجام بدم.
ان شاءاللهی گفتم و یکی از کتابهارو برداشت و همونطور که یکی از صفحاتش رو نگاه میکرد لبخندی زد و گفت
- اینو ببین، وقتی مجرد بودم این متنو نوشتم
نگاهی به نوشته هاش که با خطی خوشی گوشه ی کتاب نوشته بود کردم« دَر دورتَرین فواصِل هَستی، نَزدیکتریٓن مخاطبِ من باش جانان، به امید روزی که در کنارم باشی»
با خنده گفتم
- ای کلک اینو کی نوشتی؟
- همون روزی که کم کم عشقت دلم رو قلقلک میداد!
- بگو دیگه دقیقا کی؟
خنده ی صداداری کرد و از جواب دادن طفره رفت
اینجوری فایده نداره، شروع به قلقلک دادنش کردم و همچنان نمیخواست جواب بده، وقتی دید دست بردار نیستم دستاش رو به علامت تسلیم بالا اورد و گفت
- باشه بابا میگم. همون روزی که با زینب و تو سه تایی رفتیم خرید مشهد، اون موقع ها هر لحظه دلم میخواست به یه بهونه ای ببینمت، وقتی تو رو گذاشتیم خونه و برگشتیم یهودلم هواتو کرد و اینو نوشتم.
وقتی دید با شیطنت بهش زل زدم خودشو عقب کشید و گفت
- زهرا به جان خودم اگه دوباره شروع کنی تلافیشو سرت خالی میکنم
خواستم دوباره قلقلکش بدم که صدای زنگ گوشیش باعث شد بیخیال بشم و برم گوشیش رو بیارم. همینکه از اتاق بیرون اومدم صداش رو از اتاق شنیدم که گفت
- خدا اون کسی رو که زنگ زد خیرش بده! از دستت نجاتم داد
لبخندم پهن تر شد، گوشیش رو از روی پشتی برداشتم و با دیدن شماره ی مادرش سریع به اتاق رفتم
- مادره!
گوشی رو گرفت و تماس رو وصل کرد، از اتاق بیرون اومدم. شاید با مادرش میخواد تنها صحبت کنه! قوری رو برداشتم و یه پیمانه چای و کمی هل و دارچین داخلش ریختم و از اب جوش کتری ریختم و روش گذاشتم تا دم بکشه.
- زهرا....!
- جانم؟
وارد اشپزخونه شد و گفت
- مامان میگه صابخونه گفته تا اخر این هفته خونه رو خالی کنن، اگه میتونی فردا صبح تو و زینب رو ببرمت اونجا ، یکم تو جمع کردن وسایل کمکش کنین!
- باشه عزیز دلم.
نزدیکم شد و همونطور که از داخل کابینت بیسکوییت برمیداشت گفت
- موافقی هفته ی بعد بریم از تولیدی لباس بیاریم؟
- اره خیلی هم عالیه! فعلا تا جواب کنکورم بیاد تو خونه بیکارم، حداقل سرگرم میشم.
بیسکوییتهارو داخل بشقاب چید و دوتا چایی خوش عطر و بو ریختم و همونجا وسط آشپزخونه روی فرش نشستیم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۹ بهمن
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت265
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد اروم خداحافظی گفتم و رفت. با صدای بسته شدن در پتو رو کنار زدم و سر جام نشستم. دلم میخواست یه مداحی گوش کنم شاید اروم شم. دست دراز کردم و گوشیمو که داخل کیفم روی میز بود برداشتم و از بین مداحیها یه مناجات که همیشه دوست داشتم روشن کردم.
هوامو داشته باش آقا اگه حواسم به تو نبود...
دوباره دراز کشیدم. دلم خیلی گرفت کاش اینجوری نمیشد. بغض کم مونده بود خفه م کنه،اجازه دادم تا اشکام بریزه شاید کمی اروم بشم.
با گریه کردنم هم درد چشمم شروع شد، هم سردرد وحشتناکی گرفتم.
مداح با سوز دل مناجات رو میخوند، وسطای مناجات با مضمونهایی که مداح میگفت دیگه خودمو فراموش کردم ویاد مظلومیت امام زمان افتادم. من به خاطر یه حرف که اونم چیز خاصی نبود اینجوری ناراحت شدم و به هم ریختم. اما حضرت چندین ساله از تمام دوستان و محبینش داره ناراحت میشه ولی باز هم براشون دعا میکنه.
بهتره این اشک هارو به جای اینکه برای ناراحتی خودم که ارزشی نداره بریزم برای امام مظلومم بریزم که معلوم نیست خودم چندبار دلش رو شکستم.
مناجات که تموم شد بلند شدم و با دستمال صورتم روکه از اشک خیس شده بود پاک کردم. بهتره به جای خوابیدن و زانوی غمبغل گرفتن پاشم یه چایی بخورم شاید سردردم کم بشه و بعدش یکم خونه رو مرتب کنم.
وارد اشپزخونه شدم، علی همه چی رو مرتب سرجاش گذاشته و ظرفارم شسته بود.
گوشی رو روی کابینت به صورت ایستاده به دیوار تکیه دادم و یه سخنرانی روشن کردم تا همزمان که گوش میکنم به کارامم برسم.
چایی رو خوردم و بی تفاوت به سردردم خونه رو جارو کشیدم و کتابی که پس فردا امتحان داشتم رو برداشتمتا یکم مطالعه کنم. با اینکه جزوه نوشته بودم و به تمام مطالبش مسلط بودم اما برای پر کردن وقتم بهتره دوباره همه رو بخونم.
تقریبا یک ساعتی از رفتن علی گذشته و هنوز نه زنگی زده نه پیامی!
حوصله م سر رفت، نه میتونم بخوابم نه میتونم کار کنم، انگار دل و دماغ انجام هیچ کاری رو ندارم. بالشی که نزدیکم بود برداشتم و جلوی تلویزیون گذاشتم و دراز کشیدم ببینم برنامه ی به دردبخوری این موقع صبح هست یانه!
با بی میلی تمام کانالهارو زیرو رو کردم و اخر سر شبکه ی مستند که زندگی پیرزنی رو نشون میداد رو به بقیه ترجیح دادم و گذاشتمبمونه.
پیرزنی تقریبا هشتاد و پنج ساله که دور از روستا وسط دره ای سرسبز با دخترش زندگی میکرد و از زندگی ساده ش میگفت. چقدر دلم برای این سادگیهایی که قبلا بود و حالا تجملات جاشون رو گرفته تنگ شده! دخترش گوسفندهارو به چراگاه برده بود و خودشم روی اتیش برای شام ابگوشت بار میذاشت. داخل یه ظرف روحی پیاز و گوشت رو ریخت و کمی زردچوبه ونمک به همراه سیب زمینی و گوجه ریخت و گذاشت تا بجوشه. به همین سادگی غذاش رو گذاشت تا اماده بشه. اما ماها اینقدر زندگی رو به خودمون و اطرافیانمون سخت گرفتیم خصوصا درباره ی مهمونیا که از اومدن مهمون وحشت داریم.
کم کم غروب شد و دخترش برگشت و درکنارهم شام روخوردن و موقع نماز خدارو به خاطر تمام داشته هاشون شکر کردن و در اخر پیرزن از جای خالی همسرش گفت.
اینکه چقدر به حضورش نیاز داره و راضی بود حتی تو یه خونه ی کوچک زندگی کنه ولی همسرش درکنارش باشه و نفس بکشه.
قطره ی اشکی روی صورت چروکیده ی پیرزن ریخت و مستند تموم شد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۳۰ بهمن
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت272
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد خونه که شدیم پروانه خانم برای استقبالمون اومد و بعداز اینکه با حمید و مامان دست داد نگاهش به صورتم افتاد. نگران پرسید
- چی شده زهرا جان؟
چشمم به حمید افتاد که خنده ش رو کنترل میکرد
- چیزی نیست، در خورده به صورتم اینجوری شده
- خیر باشه عزیزم بیا تو، خوش اومدین بفرمایین
نزدیک حمید شدم و پشت پلکی نازک کردم
- ببینم چیه اونجوری نگام میکنی و میخندی؟
شونه بالا انداخت
- هیچی بابا فقط به این فکر میکنم هیچ کس نمیتونه اینجوری نقاشی خوشگلی تو صورتت بکشه الا علی اقای خودمون
با مشت به پهلوش زدم و خنده ش بیشتر شد. خداروشکر اقاسید خونه نبود و قرار بود شب بیاد ، لباسهامو عوض کردم و با سحر روبوسی کردم. سحر هم مثل بقیه با دیدنم نگران شد و وقتی حمید قضیه رو گفت اونام خندیدن.
- تو که میگفتی پس فردا میای ناقلا نکنه منودست انداخته بودی اره؟
- نه بابا، اومدنم یهویی شد. مامان و داداش شاهدن
حلما تکونی خورد و طوری کش و قوس به بدنش داد که کل صورتش قرمز شد، حمید کنارش نشسته بود و با محبت نگاهش میکرد. یه لحظه علی رو تصور کردم که اگه بچه ی خودمون به دنیا بیاد چه عکس العملی میخواد نشون بده، ناخواسته لبخندی زدم و با صدای پروانه خانم که ازم میخواست به کمکش برم از فکر بیرون اومدم.
به آشپزخونه رفتم و سفره ی کوچکی که روی اپن گذاشته بود برداشتم و وسط هال پهن کردم. بقیه ی وسایل رو حمید کمک کرد و سر سفره گذاشتیم رو به مامان گفتم
- شمام نهار نخوردن؟
- نه مادر! اخه حمید عجله داره، باید برای بابات نهار ببره، گفت بیارم اینجا باهم بخوریم
چون نهار خورده بودم فقط چند قاشق ریختم. سحر مشغول خوردن بود که حلما شروع به گریه کرد، بغلش کردم و اروم تو بغلم تکون دادم تا بخوابه!
تا عصر اونجا بودیم و تقریبا نزدیک ساعت شش بود که پیامی به گوشیم اومد. بازش کردم، پیام از طرف علی بود که گفته بود اماده شم تا بیاد دنبالم. به مامان گفتم و هر دو آماده شدیم.
طولی نکشید اومد و بعد از خداحافظی، مامان رو به خونه رسوندیم و به سمت خونه میرفتیم که گوشیش زنگ خورد، ماشین رو کنار جدول پارک کرد تا جواب بده.
-مامانه!
تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
- سلام مامان خوبین؟
- عه....پس جای ماخالی!
بلند خندید و محو صورت مهربونش که وقتی میخندید دوست داشتنی تر میشد، شدم.
- باشه، چشم خداحافظ
گوشی رو روی داشبورت گذاشت و دوباره حرکت کرد. مشتاقم ببینم عکس العمل اونا درباره صورتم چیه، فعلا که هر کسی دیده یه جور برخورد کرده، دستی به صورت ورم کرده م زدم. خداروشکر از درد خبری نیست.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۳ اسفند
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت280
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مامان برای شام ماکارونی گذاشته بود، با اینکه عاشق ماکارونیم اما به خاطر این اتفاق اصلا میلی به خوردن ندارم.
زل زده بودم به ابی که داخل لیوان بود و حواسم به اطرافم نبود
- زهرا حواست کجاست، مامان با توعه!
از فکر بیرون اومدم و با دیدن بشقاب غذایی که مامان مقابلم گرفته بود تشکری کردم و گرفتم. بیشتر با غذام بازی میکردم تا اینکه بخورم.
- بابا جان، غذاتو بخور
چشمی گفتمو چند قاشق خوردم. چون مامان میدونست ته دیگ سیب زمینی خیلی دوست دارم برام ریخت. دوست داشتم علی الان زنگ بزنه و صداش رو بشنوم. بغض دارم اما نمیخوام کسی متوجه حالم بشه!
حمید گفت
- زهرا تو که ماکارونی دوست داشتی! اگه نخوری خودم میخورما!!
لبخند غمگینی زدم
- من زیاد میل ندارم، از اینورش خوردم اگه میخوای بشقابتو بیار بریزم
- شوخی کردم بابا، همینم برام زیاده. اینروزا دارم رژیم میگیرم اخه خانم میگه خیلی شکمت بزرگ شده!
با این حرفش خندیدیم و سحر به خاطر حضور بابا خجالت کشید و چشم غره ای بهش رفت. کاش علی یه پیامی میزد تا یکم خیالم راحت بشه، اما با این کاری که کردم حالا حالاها فکر نکنم اشتی کنه چون هم به حرفش گوش ندادم، هم سلامتیم رو به خطر انداختم.
بقیه شامم رو نخوردم و ظرفارو جمع کردم تا بشورم.
دوست دارم کسی کاری به کارم نداشته باشه وتو حال خودم باشم.
حمید و سحر بقیه ی وسایل رو اوردن و سرجاشون گذاشتن.
ظرفارو شستم و صدای پیامک گوشی حمید اومد، کاش صدای گوشی منم بلند میشد.
با حسرت آهی کشیدم و دستامو خشک کردم و پیش مامان نشستم. دلمهوای دوران مجردی رو کرده بود.هیچ فکر و خیالی نداشتیم، روغن رو برداشتم و پیش بابا نشستم و مشغول ماساژ دادن پاهاش شدم.
با محبت نگاهم کرد و گفت
- دستت درد نکنه بابا جان، وقتی خونه بودی هر شب ماساژ میدادی و خستگی از تنم میرفت. اما الان دیگه کسی نیست.
لبخندی به روش زدم و به کارم ادامه دادم، حمید حواسش به گوشیش بود و یهو نگاهی بهم کرد و گفت
- خدا واقعا در و تخته رو باهم جور کرده! هر دوتا تون دیوونه این والا، مارم دیوونه کردین!
سؤالی نگاهش کردم و با خنده گفت
- والا راست میگم دیگه، یه ساعت پیش خط و نشون میکشید حالا پیامزده حالتو میپرسه، اه اه اه زن ذلیل
لبهام به خنده باز شد، پس نگرانمه!
با این حرف حمید انرژیم چند برابر شد . درسته به خودم زنگنزد اما همینکه به یادمه و از طرق حمید حالمو میپرسه برام یه دنیا ارزش داره!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۷ اسفند
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت294
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سفره رو باز کردم و بعداز خوردن نهار گفت
- زهرا جان من یه نیم ساعتی چرت بزنم بعدش بریم بیرون
باشه ای گفتم و طبق عادت همیشگیش که فقط شبها روی تخت میخوابید، بالش و پتو رو برداشت و تو هال دراز کشید.
ظرفها رو شستم و خونه رو کمی مرتب کردم.
نگاهم به ساعت افتاد نزدیک دو و نیم شد، اروم کنارش نشستم و شروع به نوازش موهاش کردم
- علی جان...اقایی
- هوم
- ساعت دو و نیم شده پا نمیشی؟
- یه چند دقیقه ی دیگه بخوابم بیدار میشم
مثل همیشه که چند دقیقه ش میشد یه ربع، لبخندی زدم و همونجا کنارش نشستم. محو صورت مهربون و ارومش شدم، خم شدم و بوسه ی ریزی به صورتش زدم، اینکارم باعث شد چشمهاشو باز کنه، با لبخندی گفت
- دید زدنتون تموم شد خانم
به شوخی اخم کردم
- پس خودتو به خواب زده بودی اره؟
خندید و سرش رو روی پام گذاشت و نگاهم کرد
- میدونستم اگه پانشم کنارم میشینی تا بیدار شم. فقط با این ترفند میتونم وادارت کنم یه لحظه کنارم بشینی و صدای نفسهات رو بشنوم
از حرفش هم خوشم اومد هم جا خوردم
- من که همیشه وقتی خونه ای پیشتم
نوچی کرد و گفت
- نه دیگه، وقتی خونه م، همش در حال کار کردنی، یا ظرف میشوری یا خونه رو جمع میکنی، دوست دارم بدون اینکه کاری داشته باشی فقط پیشم بشینی و یه دل سیر نگات کنم
با خنده گفتم
- تو که چشمات بسته بود چجوری میخواستی منو ببینی؟
کمی روی پام سرش رو جابجا کرد
- نیازی نیست با چشم سر ببینم، با چشم دلم میبینم. مهم اینه که مثل الان بشینی کنارم سرم رو روی پات بذارم و چشامو ببندم. میدونی زهرا وقتی بیرونم به قدری استرس و فشار روحی روانی هست خصوصا تو بیمارستان خسته میشم. دلم میخواد زودتر کارام تموم شه برگردم و بیام پیش تو!
همونطور که خیره به صورتش بودم و موهاش رونوازش میکردم .از اینکه تو این مورد کم کاری کردم و وقتایی که علی خونه بود فقط مشغول کار خونه بودم، از دست خودم عصبی شدم. فقط موندم علی که تا الان حرفی نمیزد، حالا داره از حس درونش و نیازش بهم میگه ، چرا حرفای حاج خانم رو یادم رفت. چقدر تاکید میکرد وقتی همسرت از سر کار میاد بقیه ی کارارو بذار کنار و به همسرت برس!
- خب چرا بهم نگفتی دوست داری وقتی خونه ای پیشت بشینم؟ من حواسم نبوده اما تو باید میگفتی قربونت بشم
- خدا نکنه عزیزم، یکی دوبار گفتم ولی وقتی دیدم کار داری دیگه بیخیال شدم، مهم این بود تو خوش باشی
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم
- قول میدم بعد این وقتی اومدی خونه، فقط ور دلت بشینم و از پیشت تکون نخورم. خوبه
- اونوقت دیگه قید سر کار رفتنو میزنم و بست میشینم تو خونه!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۱۴ اسفند
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت305
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
قبل از اینکه از اتاق بیرون برم چندبار روی قلبش زد و گفت
- زهرا جات تو اینجاست، هیچ کس نمیتونه جای تو رو بگیره اینو مطمئن باش.
لبخندی زدم و بیرون رفتم. نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه به هال برم جلوی اینه نگاهی به خودم کردم، کمی چشمهام قرمز شده بود اما خیلی معلوم نبود.
دوتا چایی ریختم و وقتی خواستم به اتاق برگردم مامان گفت
- زهرا یکم هلو و سیب شستم اونارم ببر
چشمی گفتم و دوتا بشقاب برداشتم و همراه میوه به اتاق بردم.
در رو پشت سرم بستم و از اینکه علی پیشمه یکم دلم اروم شد.
سیب رو پوست کندم و چند تیکه کردم. یکیش رو برداشتم و خودم تو دهنش گذاشتم، اونمهمین کار منو تکرار کرد و همونطور که میخورد دستمو گرفته بود. وقتی قورت داد گفت
- حالا بگو ببینم خانم خوشگلم از چی ناراحته
- حالا نمیشه بعدا حرف بزنیم
نوچی کرد و گفت
- نه دوست دارم بدونم این مدت که من سرم شلوغ بوده چه اتفاقی افتاده، چرا اینقدر ساکت شدی، چند باری که خونه بودم دیدم همش تو فکری!
نفسم رو با آه بیرون دادم، بهتره حرف دلمو بزنم
- اگه بگم ناراحت نمیشی؟
- نه برا چی ناراحت بشم راحت بگو
شروع کردم تمام حرفای دلم رو گفتم، از اینکه بیشتر مواقع تو خونه تنهام و یا اینکه به خاطر خستگی بیش از حدش که وقتی خونه میاد اصلا فرصتی نداریم باهم حرف بزنیم و بلافاصله شامش رو میخوره میره میخوابه، از اینکه حس میکنم براش مهم نیستم و همش کارش براش مهمه!
اینارو میگفتم و هر لحظه میدیدم که رنگچهره ش عوض میشد.
هر چی تو دلم بود خالی کردم نذاشتم چیزی جابمونه دوست داشتم همه رو بگم، اب دهنم رو قورت دادم گفتم
- علی درسته پشت گوشی خیلی حرفای محبت امیز میزنی و از نظر مالی نمیذاری کم داشته باشم. اما...
تو چشماش عمیق نگاه کردم گفتم
- من به حضورت نیاز دارم میفهمی؟ به اینکه تو خونه پیشم باشی، من نمیگم صبح تا شب باهام باش نه! میدونم که با شرایط کاری که داری امکانش نیست اما حداقل وقتی خونه ای باهام باش.
حرفام که تموم شد سکوت کرد و به فکر رفت، سرم رو پایین انداختم و به گلهای ریز فرش خیره شدم، سنگینی نگاهش رو حس میکردم دستش رو زیر چونه م گذاشت و سرم رو بالا اورد.
از چشماش نمیتونستم چیزی بخونم، لب هاش روتر کرد و گفت
- حق با توعه، اصلا حواسم نبود ببخشید. این مدت خیلی برات کم گذاشتم، باور کن عمدی نبود اصلا اینقدر کارام بهم ریخته بود که نمیشد کاریش کرد. فکر میکنی من دلم نمیخواست باهات باشم چرا! خدا شاهده خودمم از این فشار کاری کلافه شده م، بهت قول میدم همه رو جبران کنم.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۲۰ اسفند
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت335
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
در طول مسیر تا برسیم به امامزاده شاهچراغ چشمم به ادمهایی بود که رفت و آمد میکردن.
فکرم مشغولِ این سؤال بود که چند نفر از اینها فکر امام زمان علیه السلام هستن؟ چند نفرشون دارن برای ظهور قدمی برمیدارن!
با صدای محیا از فکر بیرون اومدم
- چی شده محیا جون؟
لیلا خانم جواب داد
- والا چی بگم، باباش یه قولی میده بهش، بعد میاد منو کلافه میکنه، هی میگه کی میرسیم؟ چرا نرسیدیم!!
با خنده گفتم
- محیا جونم یکم صبر کن برسیم امام زاده شاهچراغ اونوقت برو هر چی دوست داشتی بخر باشه خاله؟
سرش رو از روی پای مادرش برداشت و با لبهای اویزون گفت
- همش میگین کم موندیم برسیم پس کو؟
احمداقا همونطور که حواسش به رانندگی بود، از داخل داشبورت آدامسی برداشت و به سمت محیا گرفت
- دختر نازم، اینقدر مامان و خاله رو اذیت نکن، بیا این ادامسو بخور تا برسیم، باشه بابایی؟
محیا ادامس رو گرفت و سه تاشو همزمان تو دهنش گذاشت، از کارش خنده م گرفت. واقعا بچه ی شیرینیه!
علی برگشت و نگاه محبت امیزی بهم کرد،
-خسته که نیستی خانم؟
- نه بابا، کاری نکردم که خسته باشم. اتفاقا پیش محیاجون ادم اصلا خسته نمیشه
محیا از حرفم خوشش اومد و خودشو بیشتر لوس کرد. علی خندید ودوباره برگشت و به جلو خیره شد. بالاخره ماشین وایستاد و احمداقا گفت
- علی جان برو ببین داخل جای پارک پیدا میکنی؟ اگه نبود یه جا همین اطراف پیدا کنم
علی باشه ای گفت و پیاده شد. هیچ وقت فکر نمیکردم شیراز اینهمه جای باستانی و زیبایی داشته باشه، قبل از اینکه به امامزاده برسیم چند تا جای قدیمی رو که دیدم دوست داشتم داخل همشون رو ببینم.
طولی نکشید علی برگشت و گفت
- زود بیا جلوتر یه جای پارک هست اونجا پارک کن
- پس تو برو وایسا تا کسی نگرفته
پشت سر علی اروم حرکت کردیم و بعد از پارک کردن ماشین، همه پیاده شدیم.
چند دقیقه ای پیاده راه رفتیم و بالاخره گنبد فیروزه ای امامزاده شاهچراغ رو از دور دیدیم.
محیا چشمش به مغازه های اسباب بازی فروشی بود و دست باباش رو می کشید تا به مغازه ی مورد نظرش ببره!
هر چقدر لیلا خانم میگفت بمونه بعد از زیارت میخریم گوشش بدهکار نبود، علی اروم کنار گوشم به شوخی گفت
- خدا بخیر کنه بچه ی ما چی میخواد بشه، منم که دلم نازکه طاقت ناراحتی بچه م رو ندارم هر چی بخواد باید براش بخرم
با خنده جواب دادم
- حالا بذار بیادبعدش یه فکری میکنیم.
خندید و دستش رو پشت کمرم گذاشت، از بین جمعیت رد شدیم و وارد حیاط امامزاده شدیم.
همه سلام دادیم، علی و احمداقا باهم به قسمت آقایون رفتن و ماهم بعد از تجدید وضو وارد قسمت خانما شدیم.
جلوی ورودی خادمی با دیدن محیا که چادر سفید گلدارش رو سر کرده بود، یه هزاری نو بهش داد و به خاطر حجابش تشویق کرد. اذن ورود خوندیم و به سمت ضریح رفتیم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
۱۰ فروردین