•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت559
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#علی
به خونه که برگشتم، مامان با دیدنم پرسید
- حال زهرا چطوره؟
متعجب از اینکه کی بهش گفته، جواب دادم.
- شما از کجا فهمیدین مامان؟
لبخندی روی لبش نشست و با محبت نگاهم کرد
- پسرم من اگه بچه های خودم رو نشناسم که مادر نیستم!!! اون روز که از مشهد برگشتی خودم فهمیدم یه چیزایی شده و شما ازم پنهون میکنین. حالا با ایناش کاری نداشته باش بگو ببینم عروسم حالش چطوره؟
از اینکه مامان زهرا رو عروسم خطاب کرد، لبخندی روی لبم نشست که از چشم مامان دور نموند
- خداروشکر حالش خوبه! خطر رفع شده. احتمالا دوسه روز دیگه مرخص بشه.
مامان دست هاش رو بالا آورد و خدارو شکر کرد.
- زینب خونه نیست؟
- نه مادر، آقا محمد اومد دنبالش برد نهار خونشون!
یعنی یه روزی میشه منم دست زهرا رو بگیرم بیارم نهار و شام، زیر لب ان شااللهی گفتم و رو به مامان که به سمت آشپزخونه میرفت گفتم
- مامان من میرم اتاق یکم استراحت کنم
بدون اینکه برگرده جواب داد
- برو پسرم ، نهار آماده شد صدات میکنم
به سمت اتاقم پاکج کردم، روی تخت دراز کشیدم. ساعد دست چپم رو زیر سرم گذاشتم، چشم هام رو بستم و به خواب رفتم.
دور روز از زمانی که برگشتم گذشته، چندباری به حمید زنگ زدم و حالش رو پرسیدم، خداروشکر دکتر گفته فردا قراره زهرا مرخص بشه. باید دوباره به محسن زنگ بزنم و بگم فردا نیستم.
نگاهی به ساعت روی مچم کردم تقریبا ساعت یازده شبه!
دلم بدجور تنگش شد ناخواسته دستم روی شماره ش رفت و پیامی براش نوشتم.
جوابی نداد، شعری به ذهنم رسید که خبر از حال درونم داره شاید دلش نرم بشه و از سر اشتباهم بگذره. شروع به نوشتن شعر کردم و فرستادم. اما دوباره جوابی نداد. پوفی کردم گوشی رو روی تخت انداختم، یاد حرف آقا سید افتادم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خوندم و متوسل به امام زمان شدم.
بعداز تموم شدن نماز دست به سینه گذاشتم و با حضرت صحبت کردم. از تمام مشکلاتی که برام پیش اومده حرف زدم و ازش خواستم دل زهرا رو نرم کنه!
بعد از خوندن ال یاسین، جانماز رو تا کردم و روی کمد گذاشتم.
روی تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که چرا زهرا جوابم رو نمیده، حداقل اگه دیگه دلش نخواد با من ازدواج کنه، بگه که دوستم نداره ولی تا حالا مستقیم نگفت دوستم نداره حتی اونروزم جواب سؤالم رو نداد پس دل اونم با منه!
یهو چیزی یادم اومد محکم به پیشونیم زدم و مثل برق گرفته ها از جا پریدم.
چرا این قدر غفلت کردم، هر چی باشه زهرا و من به هم محرم نیستیم، چرا تا الان خودم یادم نبود. حس عذاب وجدان باعث شد دوباره جانمازم رو پهن کنم. سر به سجده بذارم
- بارالها، خدای من. خدایی که از هر کسی برام مهربونتری و غیر از تو کسی رو ندارم، شرمندتم خدا! عشق زهرا باعث شده بود چشم هام کور بشه و اصلا حواسم نباشه به یه نامحرم دارم پیام میدم. واااای به من! خدایا از سر تقصیراتم بگذر حالم خیلی خراب بود و تو این مدت حواسم نبود دارم قدم تو راه شیطان میذارم.
منو ببخش که تو عشق پاک رو نصیبم کردی ولی من میخواستم از راه اشتباه این عشق رو ثابت کنم
شونه هام از شدت گریه می لرزید و اشک چشمم روی مهر تربت میریخت.
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞