•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت285
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#علی
رفتن زهرا خانم و خانم اسلامی رو با چشم دنبال کردم، خواستم برگردم به اتاق که مهدی نزدیکم اومد و باهم دست دادیم
- سلام چیکار کردی مهدی جان، تونستی دوستت رو ببینی؟
- سلام اره، رفتم و کتابهارو دادم دستش!
-خب پس برو یکم استراحت کن، الان خسته ی راهین. تا شب بریم حرم.
نگاهی به پله ها کرد و گفت
- اره بهتره یکم استراحت کنم، چشم هام بدجور اذیتم میکنه.
- راستی استاد میگفت میخواد سرو سامونت بده!
دستی به پشت گردنش کشید وخندید
- اره، مثل اینکه توفیق اجباریه، مامان گیر داده که باید برا مهدی زن بگیریم.
دست روی شونه ش گذاشتم و باخنده گفتم
- مادرت راست میگه، پس به زودی شیرینیتو میخوریم
- ای بابا... از الان شکمتو صابون نزن. میگم یه سوال دارم
- بفرما
- تو این دوتاخانم رو میشناسی؟
- اره از بچه های مسجد هستن، چطور؟
- هیچی گفتم ببینم از شاگردای مامان هستن؟
- اره خانم فلاح و خانم اسلامی توکلاسهای مهدویت هستن، البته مسئول فرهنگی و آموزش خانم ها هم هستن، چطور
- هیچی همینجوری پرسیدم، فعلا داداش، من برم یکم بخوابم. یاعلی
"یاعلی" گفتم و به اتاقمون برگشتم، فقط نرگس تواتاقه و دراز کشیده، پرسیدم
- پس بقیه کجان؟
- مامان و زینب که پایینن، بابا هم رفت حرم!
یه بالش برداشتم وکنار دیوار دراز کشیدم، ساعد دستم رو روی چشم هام گذاشتم.
چنددقیقه ای نگذشته بود که در باز شد، دستم رو برداشتم و به زینب که با ناراحتی وارد اتاق شد نگاه کردم.
چادرش رو روی ساک گذاشت ونگاهی به من کرد.
- چی شده زینب جان؟
سکوت کرد و دوباره سؤالم رو پرسیدم
- زینب خانم باشمام، نمیخوای جواب بدی؟ با محمد حرفت شده؟
نگاهی به نرگس کرد و گفت
- نرگسی، آبجی خوشگلم میخوای گوشیم رو بدم بازی کنی؟
نرگس که تا الان دراز کشیده بود با شنیدن اسم گوشی با ذوق سرجاش نشست
- جدی میگی؟
- اره گلم، فقط به یه شرط!
- چی؟
- پاشو برو پیش مامان بشین و بازی کن
نرگس سریع شرط رو قبول کرد و از اتاق بیرون رفت.بعداز رفتنش نگاهی به من کرد، سرجام نشستم و به دیوار تکیه دادم
- خب بگو ببینم چی شده که نرگسم فرستادی دنبال نخود سیاه!
کلافه نزدیکم شد و گفت
- داداش یه سؤال میپرسم باید راستشو بگی
خندیدم و جواب دادم
- مگه تاحالا ازم دروغ شنیدی؟حالا بگو ببینم چیه که اینقدر تو رو بهم ریخته
- تو واقعا زهرا رو دوست داری؟؟
پس اومدی مچ گیری! خنده م رو به زور کنترل کردم
- حالا چی شده یهویی این سؤال به ذهنت اومد؟
- داداش!!!!فقط جوابمو بده، تو زهرا رو دوست داری یانه؟
🔴رمان تو وی ای پی کامله باکلی پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت285
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به خاطر نزدیک بودن مسجد با قدم های اروم راه میرفتم، با صدایی که از پشت سرم اومد برگشتم و دیدم مریم نفس نفس زنان به سمتم میاد. از دیدنش خوشحال شدم و لبخند زدم
- سلام گلی جون، خوبی؟ چه خبرته اینجوری نفس نفس میزنی!
- دیگه با این فسقلی بهتر از این نمیشه!
- خدا برات حفظش کنه و به سلامتی فارغ بشی! خب چرا تو اسکایپ شرکت نمیکنی؟
لبخندی زد
- دوست دارم حضوری بیام تا نفس استاد هم روی بچه م تأثیر بذاره
ان شاءاللهی گفتم و همین که جلوی مسجد رسیدیم زینب هم از ماشین آقا محمد پیاده شد.
باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و بعد از رفتن آقا محمد وارد مسجد شدیم.
از قسمتی که برای خانما بود سرو صدایی میومد، بچه ها با استاد بحث میکردن، پرده رو کنار زدیم و با دیدنمون خواستن بلند شن که مانع شدیم.
با همه دست دادم و کنار استاد نشستم. دفتر و خودکارم و اماده گذاشتم تا مطالب رو یادداشت کنم، برخلاف همیشه استاد حال و حوصله نداشت و ناراحت به نظر میومد.
سرم رو نزدیک زینب کردم و گفتم
- حس نمیکنی استاد ناراحته؟
زینب با دقت به استاد نگاه کرد و گفت
- اره منم حس میکنم حالش گرفته ست، یعنی چی شده؟
شونه ای بالا انداختم، بچه ها همه اومدن و اخرین کسی که اومد مهسا بود. با دیدنش که با واکر میومد و نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود خوشحال شدم. از وقتی مسیر زندگیش رو عوض کرده چادر هم سر میکنه. بلند شدم و کمکش کردم تا پیشمون بشینه!
تا استاد شروع کنه رو به مهسا گفتم
- خداروشکر الان حالت خیلی بهتر شده، در ضمن چادرم خیلی بهت میاد خانم خانما
با خوشحالی جواب داد
- جدی میگی؟ خودم که عاشق چادرم شدم. البته با چادر ساده نمیتونستم با واکر راه برم، با حامد رفتیم چادر بحرینی خریدم. اینجوری راحته برام.
- مبارکت باشه عزیزم.
استاد تک سرفه ای کرد و ازمون خواست باهم دعای فرج رو بخونیم تا کلاس رو شروع کنه!
همنوا با استاد دعا رو خوندیم، دلم میخواست بفهمم چرا ناراحته، کمی سکوت کرد و برخلاف روزهای گذشته که دفترش رو باز میکرد تا مباحثی که برنامه ریزی کرده بود توکلاس بگه، این بار دفترش رو بست و نگاهی به هممون کرد و گفت
- دخترای گلم امروز مبحث مهدویت نداریم. میخوام با همتون اتمام حجت کنم
دلم طاقت نیاورد و گفتم
- استاد شرمنده چیزی شده؟ اخه مثل روزای قبل نیستین، کاری ازمون سر زده که ناراحتین؟
تو چشماش ناراحتی رو به راحتی میشد دید، بچه ها بهم نگاه کردن و منتظر شدن ببینن چرا
استاد امروز چیزی درباره ی مهدویت نمیگه. خیلی نگران شدم و دلممیخواد هر چی زودتر بفهمم قضیه چیه!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞