•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت146
.#علی
روی زمین دراز کشیدم و به اتفاقات اخیر فکر کردم.
نگاهی به ساعت روی دیوار که تقریبا نزدیک سه ونیم رو نشون میده کردم. هنوز نیم ساعتی برای شروع جلسه ی مسجد مونده.
بی حوصله به سقف خیره شدم و فکرم دوباره به سمت زهرا خانم پرواز کرد.
یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار دیدمش چشم هام روبستم تا دوباره اتفافات اون روز رو مرور کنم.
کارهامو تموم شد ازصبح که اومدم دنبال کارهای اداری ام.
چند تقه به در اتاقم زده شد، بفرماییدی گفتم. محسن از لای در سرشو آورد داخل اتاق سرکی کشید و گفت :
- میتونم بیام تو؟
-اره بیا...منم ده دقیقه ای کارام تموم میشه کم کم باید برم
چندتا از برگه ها بهم داد و گفت:
- این فرم هارو با خودت ببر توخونه مطالعه شون کن.برا شنبه حتما بیار تحویل مدیریت بدم
باشه ای گفتم و کیف سامسونتم رو برداشتم باهم از اتاق بیرون اومدیم.
محسن کمی جلوتر از من بود برگشت و گفت:
- ماشینتو آوردی؟
- امروز حاجی کار داشت، ماشینو دادم به کاراش برسه خودم با تاکسی اومدم
- باشه پس بیا من میرسونمت.
درطول مسیر سرم رو به صندلی تکیه داده بودم. هوای قم به قدری گرمه با اینکه کولر روشنه باز هم احساس خفگی میکنم.
- محسن جان همینجا سر کوچه نگه دار. دستت درد نکنه
- کاری نکردم داداش به حاج خانومینا سلام برسون
- بزرگیتو میرسونم خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم و وارد کوچه که شدم یکی از برگه ها رو درآوردم، هم راه میرفتم ، هم مطالعه می کردم .
سرم پایین بود یهواحساس کردم با کسی برخورد کردم. سرم رو بالا گرفتم، مقابلم یه دختر چادری دیدم که از برخوردمون چند قدمی عقب رفت،گوشی از دستش افتاد و چند تیکه شد.
کمی نگران به گوشی شکسته نگاه کرد، عصبانیت تو صورتش موج میزد. عذرخواهی کردم جوابم رو با تندی داد.
خم شد تا تیکه هارو برداره به کمکش رفتم و نشستم. موقع برداشتن باطری دستش به دستم خورد سریع دستش رو عقب کشید مثل دختر بچه های مظلوم که از دست زدن به یه چیز داغ میترسه. نمیدونم چی شد یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد سریع استغفرالله گفتم و نگاهم رو دزدیدم. سرم رو پایین انداختم. مبادا شیطان درونم بیدار شه.
اونم دست کمی از من نداشت .
دوباره به رسم ادب عذرخواهی کردم اما بدون جواب از کنارم رد شد و به راهش ادامه داد. لحظه ای مات چشمهای قهوه ای و براقش شدم. چند دقیقه ای سرجام خشکم زد، فکری به ذهنم رسید کاش آدرسش رو میپرسیدم تا خسارتش رو بدم .متاسفانه تا برگشتم مثل پری از کنارم رد شده و از کوچه محو شده بود. سرم رو علامت تاسف و ناراحتی تکون دادم و راهی خونه شدم .
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت146
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
استاد با محبت نگاهی کرد
- افرین، کار درست همینه ! گاهی وقتا حضرت امتحانمون میکنه و میخواد ببینه چقدر حاضریم یه خاطرش از جان و مالمون بگذریم.
بعضی اوقات یه کاری رو انجام میدیم به نظر خودمون کوچک و بی ارزشه ولی پیش خدا و امام زمان ارزش بالایی داره!
استاد رو به هممون گفت
- کسی که میخواد یار امام زمان علیه السلام باشه باید تو هر رشته و هر صنفی که مشغوله بهترین باشه، امام زمان دختر تنبل نمیخواد، اینکه تا لنگ ظهر بخوابی و تازه ساعت ده، یازده بیدار شی و بی هدف روزت رو بگذرونی امام زمان دوست نداره.
همیشه باید هدفی داشته باشین و اون هدف برای خدمت به امام زمان باشه، نگاهی به من کرد و گفت
- بذارین یه مثال بزنم تا خوب براتون جابیفته، الان زهرا و سحر میرن کلاس خیاطی، خب اینم یه جور هدفه دیگه! اگه بتونن تو اون حرفه ای که دارن یا هرکاری که انجام میدن ماهر بشن و کار تمیز تحویل مردم بدن امام زمانم ازشون راضی میشه!
حضرت همینو ازمون میخواد،زرنگ باش و با هدف زندگی کن، یا همین حدیث خانم که داره درس میخونه، ان شاءالله به زودی وارد دانشگاهم میشه، از همون اول نیت کنه بگه یا امام زمان من درسم روخوب میخونم تا درآینده ادم موفقی بشم و کاری برای ظهورت انجام بدم.
حرفای استاد اینقدر شیرین و لذت بخشه که دلم میخواد ساعتها حرف بزنه، رو بهش گفتم
- استاد من اگه خدا بخواد نیت کردم همین خیاطی رو ادامه بدم اگه بتونیم تولیدی بزنیم خیلی از خانواده ها رو میتونیم وارد کار بکنیم. فقط امیدوارم خود امام زمان کمکمون کنه
- حتما کمکتون میکنه، وقتی نیتت خیر باشه مگه میشه دستتون رو نگیره؟ امام هر کاری که شما میکنی حتی کوچکترین چیزی که از ذهنت بگذره حضرت می فهمه، بچه ها تو هر کارتون دستتون رو تو دست حضرت بذارین!
کارهای خیرتون رو به نیابت از حضرت انجام بدین، میخوای بری زیارت بگو به نیابت از اقام میرم، میخوای به یه فقیر کمک کنی به نیابت از ایشون انجام بده اونوقت ببین چه خیر و برکتی به زندگیت میرسه.
بچه ها مطالب رو یادداشت میکردن، استاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت
- بچه ها امروز چون وقت دکتر دارم میخوام زود جمع بندی کنم، قبل از اینکه حرف اخرمو بزنم دوباره میگم هر روز با حضرت حرف بزنین، هر جا گرفتاری براتون پیش اومد به جای اینکه برین به این و اون بگین به خود حضرت بگین.
ایشون پدر همه ی ماست و هیچ کس مثل یه پدر دلشوز فرزندش نمیشه.
اما...یه میانبر میخوام بهتون بدم که زندگیتونو زیر و رو میکنه و یادگاری از طرف من باشه!
بچه ها حالا که جوونین از الان عمرتون رو پای خدمت به حضرت بذارین و جزو خدمتگزارانش باشین، سعی کنین تو قنوت نمازتون چهل مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج بگین ببینین چه تاثیراتی تو زندگیتون میذاره، چه از نظر کاری، مادی و معنوی، خلاصه همه چی، هر چی که فکرشو میکنی!
ان شاءالله که لحظه لحظه ی ساعاتمون در راه خدمت به مولا باشه و خودمون و فرزندامون و نسل فرندانمون امام زمانی باشه!
حالا همه باهم برای ختم کلاسمون چهل مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج بخونیم و برای فرج حضرت دعا کنیم.
دستامونو بالا بردیم هم صدا با استاد خوندیم.
استاد وسایلش رو برداشت و بعد از خداحافظی از جمع زود رفت. چادرم رو مرتب کردم و ازهمه خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞