eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ بعد از پیامی که زهرا داد دوساعتی هست که بی هدف تو خیابونها میچرخم، دلم میخواد برم اونجا ولی نمیخوام ناراحتش کنم. یاد حرف سحر خانم افتادم که گفت بهتره یکم تنها باشه حالش،خیلی بد بود. خدایا تو خودت راهی برام باز کن، از وقتی که رفته خواب و خوراک ندارم، شب و روزم رو تو بیمارستان با مریض ها میگذرونم شاید بتونم دل بی قرارم رو آروم کنم. وقتی گفت به حاج خانم بگین دیگه پیگیر قضیه ی خواستگاری نشه بدجور بهم ریختم. گوشه ای پارک کردم و سرم رو روی فرمون گذاشتم، قلبم بی قراری میکنه، اگه اون اتفاق نمیفاد امروز قرار بود انگشتر ببریم اما انگار تقدیر چیز دیگه ای رو رقم زده. گوشیم زنگ خورد، بادیدن شماره ی محسن تماس رو وصل کردم - الو سلام محسن خوبی؟ صدای سرحال محسن به گوشم رسید - سلااااااام علی جان، خوبی عیدت مبارک - ممنون عید شماهم مبارک - چی شده خواب بودی؟ چرا صدات گرفته؟ - نه محسن حوصله ندارم، کاری داشتی؟ - کار که بله، کجایی میخوام ببینمت - کجایی؟ - من الان از بیمارستان دراومدم، نهار هم نخوردم. خانواده هم رفتن باغ، میام دنبالت بریم یه کباب بزنیم بعدش کارم رو بگم. بیا همون کبابی که همیشه میریم - باشه الان راه میفتم پیام هارو چک کردم، جوابی غیر از اون حرفش نداده، کلافه و بی حوصله شماره ی صدیقه خانم رو گرفتم، سومین بوق رو که خورد جواب داد - الو سلام پسرم، خوبی؟ - سلام ممنون، عیدتون مبارک - سلامت باشی پسرم، عید توهم مبارک - صدیقه خانم حدیث اومد؟ - نه والا، امروز زنگ زدم گفت سه چهار روز دیگه میام. پسرم اگه چیزی شده بهم بگو دل نگران شدم - نگران نباشین اومد خبرم کنین، کاری ندارین بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم.به سمت کبابی راه افتادم، ماشین محسن رو که دیدم کنارش پارک کردم و داخل رفتم. محسن روی تخت چوبی کنار حوض نشسته بود به سمتش رفتم با دیدن حال پریشونم گفت - چی شده علی؟ گوشی و سوییچ رو روی تخت انداختم و بی حوصله نشستم - با توأم چی شده؟ این چه ریخت و قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ - حالم خرابه محسن، خیلی خراب - بگو ببینم چت شده؟ اتفاقی افتاده؟ شروع کردم تمام اتفاقات رو تعریف کردم، محسن با دقت گوش میداد، وقتی صحبت هام تموم شد ناراحت سرش رو تکون داد .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خداروشکر چایی تازه دمم همیشه اماده ست. گلهارو داخل لیوان گذاشتم و آب ریختم تا زود پژمرده نشن. دو تالیوان شیشه ای از سینک برداشتم و داخل سینی گذاشتم. قوری رو برداشتم همینکه چایی رو ریختم بوی هل و دارچینش مشامم رو پر کرد. چشمهامو بستم، این واقعا بوی خود زندگیه! خداروشکری کردم و با شنیدن صدای نفس های علی چشم باز کردم و دیدم صورتش دقیقا مقابلمه! از دیدن چهره ش خنده م گرفت، چشماشو چپ کرده بود و نگاهم میکرد، اداش رو درآوردم و با خنده سینی رو ازم گرفت - ببینم از اون کلوچه ها مونده بیاری با چایی بخوریم؟ - صبر کن ببینم تو کابینت داریم! وسط آشپزخونه نشست و سینی رو مقابلش گذاشت. در کابینت رو باز کردم، متاسفانه کلوچه هارو تموم کرده بودم، عوضش چشمم به باسلوقهایی که زینب برامون از شیراز آورده بود افتاد. برداشتم و کنار علی نشستم - طبق معمول کلوچه هارو خانم شکموتون تموم کرده، خودت که میدونی موقع خیاطی که ضعف میکنم هر از گاهی یه دونه برمیدارم و میخورم لپم رو کشید و با محبت نگاهم کرد - نوش جونت، بازم میخرم. ولی زهرا جان خیلی نخور اینا همشون شیرینن و قند دارن ممکنه برات ضرر کنه. به شوخی گفتم - خب میخوام قندم زیاد شه که بیشتر برات شیرین زبونی کنم و قند دلت رو اب کنم بلند خندید - تو خودت منبع قندی، نمیخواد اضافی بخوری. الهی قربون اون شیرین زبونیات برم. خدانکنه ای گفتم و پرسیدم - حالا بگو ببینم برنامه ی امروزت چیه که زود اومدی؟ همونطور که یه قلپ از چاییش رو میخورد جواب داد - عرضم به خدمتت ، خیلی وقته باهم بیرون نرفتیم. میخوام هم بریم خرید کنیم برا خونه هم اینکه خانمم رو ببرم دیزی سنگی شام‌ مهمونش کنم. با خوشحالی نگاهش کردم - عالیه! خیلی وقته دیزی نخوردیم. پس من برم اماده شم اشاره به چاییم کرد - اول بشین چاییت رو بخور، دوست دارم بعد این چند روز یه چایی کنارت بخوریم. باشه ای گفتم و بعد از خوردن چایی، به اتاق رفتم تا لباسهامو بپوشم. چون برای خرید هم میریم بهتره مقنعه سورمه ایم رو سر کنم که راحتتره، مانتو سورمه ایم رو هم پوشیدم تا باهم ست باشن. سریع اماده شدم و چادر ساده م رو برداشتم تا سر کنم.خوبیِ این چادر اینه که جلوش زیپ دوختم و کارمو راحتتر کرده. علی وارد اتاق شد و اول نگاهی به لباسای من کرد و بعد به سمت کمد رفت. روی تخت نشستم ببینم چیکار میکنه دیدم شلوار کتان سورمه ای و تک کت سورمه ایش رو برداشت، با شیطنت نگاهم کرد - چیه اینجوری نگام میکنی، میخوام‌باخانمم ست باشم مشکلیه؟ لبخندم پهن تر شد و ابرویی بالا دادم - نه چه مشکلی، اتفاقا داشتم به اقای خوش تیپ و خوش سلیقه م نگاه میکردم. هرچند که این تیپتم سلیقه ی خودم بوده! از حرفم خندید و لباساش رو عوض کرد. چند پیس ادکلن هم روش زد و کیف پول چرمش رو برداشت. زیر کتری رو خاموش کردم و رفتیم تا سوار ماشین بشیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌