•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت320
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#علی
از وقتی حمید رفته بود دنبال زهرا، منتظر بودم بیاد و ببینمش. اصلا تمرکز ندارم، اصلا نمیتونم بفهمم استاد درباره چی صحبت میکنه.
خداروشکر حداقل داره ضبط میشه، باید حتما بعدا بشینم مباحث امشب رو گوش کنم.
تا حمید بیاد چندباری رفتم جلوی در و برگشتم.
صدای باز شدن در که اومد خوشحال شدم و منتظر بودم تا بیان پایین، اما برخلاف تصورم حمید تنها اومد.
نزدیکتر که شد پرسیدم
- پس چی شد، زهرا خانم کو؟
- حمید با تأسف سرش رو تکون داد و گفت
- نیومد ، گفت حوصله ندارم. رفت بالا تواتاق استراحت کنه
- الان حالش خوبه؟
- اره نگران نباش، خداروشکر الان یکم خوبه.
تمام محاسباتم به هم ریخت. کلافگی حمید رو دیدم پرسیدم
- حالا چرا این قدر کلافه ای؟
- نمیدونم، زهرا این روزا اوضاع روحیش خیلی بهم ریخته علی، نگرانشم. این دختره هم با اون چرندیات خیلی بهمش ریخته ، تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
از این بی فکری های حدیث کم موندم سرم رو به دیوار بکوبم.
حمید رفت تا به سخنرانی گوش بده، روی پله نشستم وچشم هام رو بستم، برگشتم به چند ساعت قبل و یاد لحظه ای افتادم که حدیث شروع به بحث کرد.....
زمانی که حدیث مشکل عشقی رو مطرح کرد، نگاهم بهش بود.
وقتی رو به زهرا گفت:
- خودت گفتی خداروشکر قلبم میتپه و بخشیدمت...
با این حرف حدیث، نفسم تو سینه حبس شد، نکنه واقعا زهرا هنوزم فکرش پیش سعیده و بهش علاقه داره.
اما سکوت زهرا بیشتر کلافه م کرد، چرا جوابش رو اونجا نداد. با شناختی که ازش دارم اگه حسی به سعید نداشت، میتونست جواب محکم و قاطعی بهش بده، اما بیشتر طفره رفت و سعی کرد جواب نده.
باناراحتی از کنارم رد شد و به اتاقش رفت، بقیه ناراحت از رفتار حدیث منتظر خانم رثایی بودن. با بی حوصلگی بقیه کارها رو کردم.
استاد تماس گرفت که به اتاقشون برم، قبل از وارد شدن به اتاق مهدی صدام کرد. نزدیکش رفتم و بعداز سلام و احوالپرسی گفت
- شرمنده علی جان، کاری رو که گفته بودم انجام دادی؟
چه سخته رفیقت بشه رقیب عشقیت، به سختی جواب دادم
- والا مهدی جان من به خواهرم گفتم بپرسه، خانم فلاح گفته بود فعلا قصد ازدواج نداره.
مهدی ناراحت سرش رو پایین انداخت و گفت
- ممنون داداش. باید با مامان صحبت کنم، اگه اجازه بده تو همین سفر بتونم با خانم فلاح یه جلسه صحبت کنم.
کلافه از این که نکنه بخواد باهاش حرف بزنه، نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم
- ان شاالله خیره، استاد داخله؟
- اره الان مامان میخواد بره پایین، بذار اطلاع بدم که اومدی
بعداز رفتن مهدی، کلافه و عصبی چشم هام رو محکم رو هم بستم و نفسم رو با شدت بیرون دادم.
از تصور اینکه باهم صحبت کنن حالم بد میشه.
نفس هام بالا نمیاد و حس میکنم قفسه ی سینه م سنگین شده... لعنت به من، نباید این قدر صبر می کردم که بهترین رفیقم پا پیش بذاره...
نمیتونم قبول کنم... کسی نمیتونه زهرا رو از من بگیره، هر کسی باشه نمیتونم تحمل کنم.
طولی نکشید که خانم رثایی به همراه دوتا دخترش از اتاق بیرون اومد، سر به زیر سلامی دادم و بعداز رفتنشون وارد اتاق شدم.
استاد برنامه ی امشب رو کامل توضیح داد و قرار شد بقیه دوستانِ استاد که نیستن از طریق اسکای روم تو جلسات شرکت کنن. تقریبا یک ساعتی میشه صحبت میکنیم.
بعداز تموم شدن صحبت هامون از اتاق خارج شدم و به طبقه ی پایین رفتم.
زینب و دوستاش باهم گرم صحبت بودن که صدای حدیث رو از آشپزخونه شنیدم.
کمی که دقت کردم مخاطبش زهرا بود چون صداش رو آروم می شنیدم...
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞