•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت147
توهمبن فکرا بودم که صدای زینب من رو از اون روز بیرون آورد
- داداش؟ ساعت یه ربع به چهاره مگه نمیری جلسه.
- چرا زینب جان الان میام، فقط یه چایی بهم بریز بخورم برم.
- باشه، الان میریزم.
با رفتن زینب، لباس هام رو پوشیدم. بعداز خوردن چایی، خداحافظی کوتاهی کردم و به طرف مسجد راه افتادم
به مسجد که رسیدم، کفش هام رو جفت کردم و از میان کفش هایی که مرتب کنار هم گذاشته شده بود رد شدم و داخل رفتم.
به خانم ها وآقایونی که از قبل باهاشون هماهنگ شده بود، سلام کردم و وقتی جای خالیش رو کنار خانم هاشمی دیدم ، ناراحت شدم.
قبل از شروع جلسه، نگاهی به خانم هاشمی که با خانم اسلامی مشغول صحبت بود، کردم. تک سرفه ای کردم و گفتم
- خانم هاشمی ، حال خانم فلاح چطوره؟ بهترن؟
کاملا رسمی وسر به زیر که نشان از نجابتشون بود جواب داد
- الحمدلله، بهترن.
- خداروشکر، خب ایشون قرار بود به عنوان مسئول فرهنگی تواین اردو فعالیت داشته باشن، بنده مسئولیتهای ایشون رو خدمت شما میگم که بهشون برسونید اگر خوب شدن، که خودشون انجام میدن اگر نه، شما با کمک دوستان دیگه کمک کنید که کارها زمین نمونه.
ان شاالله تا زمان حرکتمون، سلامتیشون رو کاملا به دست میارن.
همه ان شاالله گفتن و با بسم اللهی شروع به صحبت کردم. مسئولیت هر کدوم رو تک تک گفتم وبعداز اتمام جلسه، با زینب تماس گرفتم و ازش خواستم زنگ بزنه و حالشون رو بپرسه.
با بچه ها هماهنگ شدم تا وسایل مورد نیاز برای اردو رو خرید کنند تا موقع رفتن زیاد وقتمون گرفته نشه.
به خونه برگشتم و تاشام آماده بشه به اتاق رفتم تا برای اردو برنامه بریزم و مسئولیت های مربوط به خودم رو یادداشت کنم تا یادم نره.
با اینکه برگه ها جلوی چشممه ولی نمیدونم چی تووجود این دختر هست که هر لحظه فکرم رو به سمت خودش میکشه، خدایا نکنه گناه باشه خودت میدونی تا حالا به دختری فکر نکردم ونذاشتم ذهنم به طرف ناموس کسی بره.
لبخندی زدم و یاد نیمه شعبان افتادم، وقتی که همراه زینب به حیاط اومد، اینبار از عصبانیت خبری نبود دختری رو دیدم که آرامش و نجابت خاصی داشت.
سلام آرومی گفتم و خدارو شکر کردم که تونستم یه بار دیگه ببینمش و میتونم خسارت گوشیش رو بدم و از این عذاب وجدان خلاص شم.
شب که به خونه برگشتم، با خودم دو دوتا چهارتا کردم که اگه هزینه ش رو بدم شاید قبول نکنه ولی یه گوشی براش خریدم و از طریق زینب براش فرستادم. اما اون قدر عزت نفسش بالا بود که قبول نکرد
صدای در اتاق باعث شد حواسم از اون روزها پرت بشه بفرماییدی گفتم و زینب با سینی چایی و میوه داخل اومد
- خدا قوت داداش، میخوام با مامان برم به زهرا سری بزنم،کاری نداری؟
این روزها زیاد اسمش رو از زبون زینب میشنوم هر چی تلاش میکنم ذهنم رو منحرف کنم ولی موفق نمیشم پوفی کردم و سرم رو خاروندم
- نه برین به سلامت، بابت چایی و میوه هم ممنون.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت148
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
این روزها زیاد اسمش رو از زبون زینب میشنوم هر چی تلاش میکنم ذهنم رو منحرف کنم ولی موفق نمیشم پوفی کردم و سرم رو خاروندم
- نه برین به سلامت، بابت چایی و میوه هم ممنون.
بعداز رفتن و مامان، چایی رو خوردم و به ساعت روی مچم نگاه کردم هفت و نیمه هنوز تا اذان وقت هست.
گوشی رو برداشتم، به اینترنت وصل شدم و کانال هارو یکی یکی باز کردم تا مطالبش رو بخونم. این روزها از بس درگیری داریم وقت نکردم سری بزنم.
چشمم به گروه جهادی منتظران موعود افتاد، ده پیام خونده نشده، سریع بازش کردم.
بچه ها برای ضیافت ماه مبارک رمضان برنامه ریزی کردن.
اولین پیام که از طرف محسنه که نوشته
- سلام دوستان با معرفت، مثل پارسال برنامه داریم برای ماه رمضان، چند منطقه محروم رو یکی از دوستان شناسایی و معرفی کردن، نیاز به خوراک، پوشاک و کولر و مسکن دارن.
یه یا علی بگین، تو این ماه عزیز بتونیم دل چند نفر رو خوشحال کنیم.
یکی از بچه ها هم گفته نیاز به چند تا خانم هم داریم که برای بچه های اون منطقه درس وقران یاد بده. متاسفانه
تا الان کسی باهاشون کار نکرده.
چندپیام پایینتر محسن دوباره پیامی فرستاده که مخاطبش منم
- علی جان! اونجا متاسفانه وضعیت سلامتیشون خوب نیست، چند نفری کسالت دارن، اما چون هزینه های بیمارستان و دکترا بالاست متاسفانه فقط دارن درد رو تحمل میکنن... این کار دست خودت رو میبوسه.
خدایا شکرت میکنم که میتونم در راه امامم خدمتی بکنم، یادمه وقتی بچه بودم یه همسایه داشتیم که به خاطر فقر و نداری نتونست از پس هزینه های بیمارستان بر بیاد و متاسفانه از دنیا رفت.
همون روز با خودم عهد کردم وقتی بزرگ شدم طبابت بخونم و هر جا مریضی دیدم که نیاز به کمک داره وبه خاطر مشکل مالی نمیتونه دکتر بره، بدون دریافت هزینه مداوا کنم. حالا الان من دکتر شدم و میتونم آرزوی بچگیم رو به مرحله عمل برسونم. نیت کردم هر سه شنبه چند نفر از افراد بی بضاعت رو رایگان فقط و فقط به نیت سلامتی و ظهور مولا درمان کنم.
شروع به تایپ کردم
- سلام دوستان بامرام! شرمنده داداشا من این روزا درگیری کاریم زیاده کمتر میتونم به گروه سر بزنم، ولی سعی میکنم هرموقع دستم خالی شد بیام.
کمی به فکر رفتم و دستی به ریش کوتاهم کشیدم، اگه بتونیم از خانم های مسجد کمک بگیریم عالی میشه.
باید با زینب صحبت کنم شاید بشه برای مسائل آموزشی ازشون کمک گرفت.
دوباره شروع به تایپ کردم
- محسن جان درباره طبابت من درخدمتم، هر موقع وقت داشتی و صلاح دونستی هماهنگ شو بریم.
اما برای مسئله ی آموزش، احتمالا بتونیم از خانم های مسجد استفاده کنیم. این مسئله رو پیگیری میکنم خبر میدم.
محمد انلاین شد و شروع به تایپ کرد
- سلام دکتر جون، خوبی از این طرفا! سری به ما فقیر فقرا زدی؟
محمد پسری شوخ طبع و شلوغه، با این حال گل سر سبد گروهه و اسم آچار فرانسه گروه رو روش گذاشتیم
جوابش رو نوشتم
- سلام بر آچار فرانسه گروه. شما ماشاالله غنی هستی و تو آسمونا سیر میکنی. ما فقیریم که نامه اعمالمون از حسنات خالیه
- شکسته نفسی نفرمایید دکتر! یه خبر برات دارم مژدگانی چی میدی؟
- خیره ان شاالله، اول خبرت رو بده بعد ببینم چی بدم
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت149
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- نه دیگه نشد، شام یه کباب و دوغ بهم باید بدی قبول؟
لبخندی زدم و نوشتم
- باشه حالا بگو ببینم چیه این خبرت که کبابم میخوای؟
- بگم باور نمیکنی! مطمئنم اگه بشنوی فقط به کباب و دوغ اکتفا نمیکنی!!
این پسر تا بخواد حرف بزنه، آدمو جون به لب میکنه، جواب دادم:
- دِ بگو دیگه، جون به لبم کردی!
- جوش نیار دکترجون، برات خوب نیس.
اول دست روی قلبت بذار که واینسته...
پوفی کشیدم و نوشتم
- محمد میگی یانه؟
- باشه بابا جوش نیار...بالاخره بعد از چند ماه دوندگی، امسال اربعین، خادمی کربلامون جور شد.
از شنیدن این خبر چشم هام رو بستم و لب پایینم رو با دندونام فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب خداروشکری گفتم. حلقه ی اشک توی چشم هام جمع شد و دیدم رو تار کرد. بالاخره نوکریمو قبول کردی ارباب.... خودم خاک پاتم
دوباره تایپ کردم
- محمد... هرچی بگی به روی چشمم، بهترین خبری بود که بهم دادی. خیلی زحمت کشیدی جبران میکنم برات.
- اتفاقا یه قفلی تو زندگیم افتاده، که کلیدش دست توعه.
ولی اول کبابتو بده ،حالا چون من خیلی آدم خوبیم و نمیخوام زیاد به زحمت بیفتی دوغش بامن!!!
بعدش کلی استیکر خنده فرستاد.
- باشه داداش هروقت بگی میبرمت بهترین کبابی. کلیدم با خودم میارم که قفلت رو باز کنیم، فقط موندم خودت آچار فرانسه ی گروهی چی شده که تو این یه مورد دنبال کلیدی!!
محمد جان، من دیگه باید برم شب میام گروه یه سری میزنم. فعلا یاعلی
گوشی رو روی میز گذاشتم و از شنیدن خبر خادمی رفتن وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خوندم. اون روز که رفتیم کوه خضر و بعدش جمکران به خود امام غریبم متوسل شدم که امسال توفیق خادمی جدش رو بده، کاش زودتر بهش متوسل میشدم.
وقتی بچه مشکلی داره باید از پدرش بخواد، چه پدری دلسوزتر از امام زمان علیه السلام، سجده شکر رفتم وجانماز رو جمع کردم. تسبیح عقیقم رو که محسن بهم از کربلا آورده بود برداشتم و دانه های تسبیح رو لای انگشتام چرخوندم و ذکر گفتم.
یاد کوه خضر و اتفاقاتش افتادم،
اون لحظه که صدای خانم هاشمی که حمید رو صدا زد وقتی برگشتم و دیدم روی زمین افتاده و از درد به خودش میپیچه، سریع بالا سرش رفتیم.
عفت وحیاش مانع می شد که بلند گریه کنه فقط از درد به خودش میپیچید.
چادرش، کمی کنار رفته بود، طوری که کسی نفهمه به زینب اشاره کردم که چادرش رو مرتب کنه.
به حمید گفتم بره کنار با اینکه میدونستم مچش در رفته و میتونم کمکش کنم اما مسائل محرم و نامحرمی مانع میشد بگم. ولی باید یه کاری میکردم که زیاد درد نکشه، سریع به حمید گفتم بکشه کنار، فکری به سرم زد تا بدون این که دستم بهش بخوره مچش رو نگاه کنم. به خاطر همین با گوشه ی چادرش مچ دستش رو نگاه کردم. چون قبلا سر خودم همین بلا اومده و مچم در رفته بود، میتونستم درک کنم که چه دردی رو داره تحمل میکنه. لحظه ای که مقابلش نشستم، یه لحظه قیافه ی معصومش رو دیدم و نگاهم به چشم های اشکیش افتاد، قلبم لرزید، کلافه شدم و به حمید گفتم باید بریم پایین.
تازمانی که به پایین کوه برسیم استغفار کردم که مبادا این نگاهم گناه باشه.
چندباری خواستم به حمید بگم که مچش رو جا بندازم اما دو دل بودم تا اینکه حمید نزدیکش رفت و وقتی باهم صحبت میکردن فهمیدم درد شدیدی رو داره تحمل میکنه.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت150
چندباری خواستم به حمید بگم که مچش رو جا بندازم اما دو دل بودم تا اینکه حمید نزدیکش رفت و وقتی باهم صحبت میکردن فهمیدم درد شدیدی رو داره تحمل میکنه.
کلافه بودم تصیمیم گرفتم بگم، حمید رو صدا زدم و گفتم
- حمید جان، ببین من میتونم مچشون رو جا بندازم، فقط یکم درد داره
- مطمئنی؟
- هیس، بابا آروم. اره، اینو از بابا بزرگم یاد گرفتم، یادت نیست تو دوران سربازی مچ اصغر رو جا انداختم؟
- اره یادم اومد، خب داداش عجله کن، راستش من طاقت درد کشیدن زهرا رو ندارم
- باشه فقط یه کاری کن من با سؤالام حواسش رو پرت میکنم تو بالاسرش باش و دستت رو یه لحظه جلوی دهنش بگیر.
باشه ای گفت و به زهراخانم گفتم که دوباره نگاهی به مچش بندازم. مقابلم نشست، زیرلب بسم اللهی گفتم و مچش رو جاانداختم. سریع به زینب گفتم دراز بکشه چون فشارش حتما به خاطر درد افتاده.
از یادآوری خاطره اون روز لبخندی روی لب هام نشست،
وقتی از سر سفره بلند شد و برای قدم زدن رفتن، سریع به حمید گفتم این اطراف پسرهای مزاحم زیاده، آروم طوری که متوجه نشن پشت سرشون رفتیم تا یه موقع کسی مزاحمشون نشه.
بعداز زیارت امامزاده، به باغ رفتیم، کار کباب کردن جوجه ها که تموم شد موقعی که با لباس های خیس برگشتن و زهرا خانم با حمید کل کل میکرد و لحظه ی چشم غره رفتنش باعث شد خنده م بگیره، خودشم وقتی دید میخندم خجالت کشید وسریع داخل رفتن.
نمیدونم خدایا اسمش رو چی بذارم ولی میدونم این اتفاقات بی دلیل نیست. شاید میخوای یه چیزی بهم بفهمونی و بیشتر باید حواسم باشه تا متوجه بشم.
همونطور که دانه های تسبیح توی دستم، یکی یکی جاشون رو عوض میکردن و متبرک به ذکر یا صاحب الزمان میشدن و نوبتشون رو به یکی دیگه میدادن.
دوباره فکرم رفت به لحظه ای که بشقاب هارو به سختی برمیداشت، این دختر از اون دختراییه که نمیتونه بیکار بشینه، با اینکه بهش گفتم چیز سنگین برنداره اصلا به حرفم گوش نکرد و با دیدن اون حالتش که از درد مچش چشمهاش رو بسته بود عصبی شدم که چرا به حرفم گوش نکرد. کسی نزدیکم نبود بهش بگم کمک کنه، مجبور شدم خودم بشقاب هارو ازش بگیرم.
اما نتونستم خودمو کنترل کنم و باهاش تند حرف زدم وقتی مثل دختر بچه های مظلوم عذرخواهی کرد و رفت پیش بقیه دلم ریش شد.
عذاب وجدان گرفتم، خدایا چرا تند حرف زدم اون قصدش کمک بود هر چند تندی من به خاطر خودش بود و نمیخواستم بیشتر درد بکشه.
هر از گاهی حواسم بهش بود و میدیدم که از زیر چادر دستش رو مالش میده احتمال اینکه دوباره در رفته باشه رو میدادم
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت151
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هر از گاهی حواسم بهش بود و میدیدم که از زیر چادر دستش رو مالش میده احتمال اینکه دوباره در رفته باشه رو میدادم. کمی بعد بلند شد و بعداز صدا کردن مادر بزرگش به اتاق رفت.
با اینکه با حمید درباره کار صحبت می کردیم اما تموم حواسم به اتاق بود، طولی نکشید مادربزرگش، حمید رو صدا زد و بعداز از رفتن حمید چشمم به در اتاق بود،صدای خیلی ضعیفی از بگو مگوهاشون میومد.
حمید کلافه از اتاق بیرون اومد و گفت
- علی جان، شرمنده مثل اینکه مچ زهرا دوباره در رفته میشه نگاهی بهش بندازی؟
- اره الان میام
به همراه مامانِ زهرا خانم و حمید و خانمش به اتاق رفتیم . کنار کمد دیواری نشسته بود. نزدیک تر رفتم و دوباره مچش رو از روی چادرش جا انداختم تا حمید باند بیاره، طاقت دیدن گریه ش رو نداشتم کلافه بلند شدم و کنار پنجره رفتم.
این دختر یه چیزی تو وجودش هست که من رو به طرف خودش میکشید.
بعداز بستن باند، دوباره توصیه های لازم رو کردم نمیتونستم بیشتر از این تو اتاق بمونم سریع اتاق رو ترک کردم و به همراه حمید رفتیم کنار آب.
با صدای پاشون هر دو به عقب برگشتیم و بعد از گرفتن چند تا عکس نمیدونم چرا یهو جدا شد و به گوشه ی باغ رفت.
با زینب حرف میزدم ولی تمام حواسم پیشش بود، نگران ازاینکه نکنه به خاطر برخورد تندم ناراحته، با کلی مقدمه چینی به زینب گفتم
- زینب جان... میگم .... زهرا خانم چش شده؟ چرا تنها نشسته؟ احساس میکنم ناراحته
زینب نگاهی به گوشه باغ کرد و شونه بالا انداخت
- نمیدونم، شاید به خاطر مچ دستشه، ببینم خان داداش، نکنه دلت....
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم
- زینب جان، سر به سرم نذار. فکر کنم از دست من ناراحته، تو خونه تند حرف زدم باهاش، اگه میشه برو ببین قضیه چیه چرا ناراحته. از طرف من ازش عذر خواهی کن فقط همین.
از خدا که پنهون نیست، شاید حق با زینب باشه. نمیدونم چرا از اینکه تنها نشسته کلافه میشم.
تا جمکران فکرم مشغول بود، شب که دور هم نشستیم وقتی مامان بحث ازدواجم رو پیش کشید، با اینکه مطمئن نبودم اما گفتم ان شاالله به زودی به آرزوتون میرسین.
خودم میدونستم منظورم چیه، فقط باید مطمئن بشم ببینم این دختر گمشده ی من هست یانه. موقع مداحی توجمکران از خود مولا خواستم کمک کنه و درستی انتخابم رو نشونم بده. هم برای کربلا دعا کردم و هم ازدواجم، از خدا خواستم کسی همسرم بشه که بتونه تو شادیها و غم های زندگی شانه به شانه ام قدم برداره، وقتی کم آوردم آرومم کنه، باهم تا آخر عمر سربازی امام زمانمون رو بکنیم.
نگاهی به ساعت روی مچم کردم نزدیک هشته، باصدای چرخیدن کلید داخل قفل، از اتاق بیرون رفتم، مامان و زینب وارد شدن.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت152
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نگاهی به ساعت روی مچم کردم نزدیک هشته، باصدای چرخیدن کلید داخل قفل، از اتاق بیرون رفتم، مامان و زینب وارد شدن.
- سلام، چقدر دیر کردین؟
زینب چادرش رو در آورد و تو دستش گرفت، بالبخندی که همیشه به روی لب داشت جواب داد
- میخواستیم زود بیایم ولی زهرا گفت حوصله م سر رفته همش توخونم، اصرار کرد یکم بیشتر بشینیم، منم به مامان گفتم قبول کرد. اونا باهم گرم صحبت شدن، من و سحر و زهراهم کلی گفتیم و خندیدیم
- حالش خوب بود؟
زینب چشم هاشو ریز کرد و معنی دار نگاهم کرد،لبخند کجی زد وگفت
- بله آقای دکتر خوب بود!
- حالا چرا اینجوری نگام میکنی، چیز عجیبی پرسیدم؟
همونطور که از کنارم رد می شد گفت
- نه داداشی، پرسیدن حال همسایه تو دینمونم اومده!!! گفتم شاید نگرانش شدی!!!
بی تفاوت به حرف های زینب، نزدیک مامان روی مبل نشستم.
کنترل تلویزیون رو برداشتم و شبکه قرآن زدم، با دیدن صحن انقلاب حرم امام رضا، دلتنگی عجیبی پیدا کردم اما بیشتر از همه نگران قولی بودم که به دکتر علوی دادم. امیدوارم تو این سفر مشکلی براش پیش نیاد.
چشمم به تلویزیون بود اما فکرم به اون لحظه ای ای رفت که تو بیمارستان دیدمش.
اونروز، از محسن خداحافظی کردم و شیفت رو تحویل دادم، از شدت خستگی پاهام گز گز میکرد، پله هارو سریع پایین اومدم و نگاهم روی آمبولانسی که سریع وارد حیاط بیمارستان شد چرخید، برای سلامتی مریض داخل آمبولانس دعا کردم، اما کشش خاصی نسبت به جایی که آمبولانس نگه داشت پیدا کردم.
پا کج کردم و نزدیک آمبولانس رفتم با دیدن خانم هاشمی و مامان و بابای حمید که دور آمبولانس جمع شدن، سرعت قدم هام رو زیاد کردم.
نگاهی به مریض روی برانکارد کردم و با دیدن زهرا خانم، که رنگ پریده با چشم های بسته دراز کشیده بود حس کردم قلبم تیر کشید، نزدیک رفتم و از دکتری که همراهش بود پرسیدم چه اتفاقی افتاده، اونم جواب داد:
- سلام آقای دکتر، وضعیتشون رو که بررسی کردیم احتمالا سکته قلبی باشه
- سریع ببرید داخل تا با دکتر علوی تماس بگیرم.
خانواده ی زهرا خانم، که دیدن من با دکتر صحبت میکنم، پرسیدن مشکلش چیه؟ ولی تا مطمئن نشدم نباید چیزی بگم، توصیه به آرامش کردم و گفتم
- ان شاالله که زودتر خوب میشن، نگران نباشین.
بیخیال از خونه رفتن دوباره برگشتم و روپوش سفید رنگم رو پوشیدم، دکتر علوی بعد از چند بار تماسم بالاخره جواب داد و ازشون خواهش کردم به بیمارستان بیان.
من هیچ وقت به دختری چنین حسی رو نداشتم اما نمیدونم چرا طاقت ناراحتی زهرا خانم رو ندارم. تا دکتر علوی بیاد، کارهای لازم رو انجام دادم و دکتر که معاینه کرد ناراحت سری تکون داد و گفت
- علی جان، از آشناهاته؟
- بله خواهر دوستمه استاد، مشکلش چیه؟
- متاسفانه به خاطر شوک عصبی، باعث شده سکته خفیف قلبی بکنن البته خداروشکر خطر رفع شده .
نگران از وضعیتش، از اتاق بیرون رفتم.
چندساعت بعد که به هوش اومد، به دکتر اطلاع دادم.
زهرا خانم مشغول صحبت با حمید بود که به همراه دکتر وارد شدیم.
با لکنت میتونست صحبت کنه نگاهی به خانواده ش که بامحبت نگاهش میکردن
انداختم. خداروشکر دکتر گفت که مشکل برطرف شده ، حالش خوبه و همه چی نرماله.
با اشاره دکتر، به همراه حمید و حاج رضا از اتاق بیرون رفتیم، دکتر به حاج رضا گفت
- متاسفانه دخترتون سکته خفیف قلبی کردن. البته خداروشکر رد کرده ولی باید خیلی حواستون بهش باشه.
حمید کلافه و عصبی بود، چند باری خواستم بپرسم که چرا اینجوری شده ولی نتونستم.
حمید یه لحظه نگاهش به اتاق افتاد و با دیدن زهرا خانم که سِرم به دست کنار در اتاق وایستاده بود سریع نزدیکش رفت و بعد از خداحافظی از دکتر علوی به همراه حاج رضا پیش،حمید وزهرا خانم رفتیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت153
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
رو به زهرا خانم که به سختی وایستاده بود گفتم که نباید از روی تخت بلند میشد چون هنوز سرگیجه داره، به در خواست خودش خانمِ حمید قرار شد همراهش بمونه.
تقریبا یکی دوساعتی از رفتن حمید میگذشت که باهام تماس گرفت و گفت خانمش و زهراخانم شام نخوردن و میخواست بیاد، اما مانعش شدم و گفتم که خودم براشون تهیه میکنم تا مجبور نشه این همه راه رو بیاد، رفتم براش سوپ گرفتم و برا خانم هاشمی هم قورمه سبزی خریدم.
در زدم و وارد اتاق شدم، غذاهارو دادم و به اتاقم برگشتم تا کمی استراحت کنم.
روی تخت دراز کشیدو به سقف خیره شدم فکر های جور واجور به مغزم هجوم می اورد.
همش باخودم فکر می کردم چی باعث سکته شده، چه اتفاقی افتاده، یعنی این قدر براش سخت و شوکه کننده بوده، که باعث شده حالش تا این حد خراب شه!
زینب چندباری تماس گرفت و حال زهرا رو پرسید، برای اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم خوبه.
چون شیفتم نبود میتونستم کمی استراحت کنم ولی از بس فکرم خراب بود فقط از این پهلو به اون پهلو شدم.
کلافه بلند شدم تا سری به اتاقشون بزنم
نزدیک اتاق که رسیدم، پرستاری که مسئول چک حال مریض ها بود از اتاق بیرون اومد حالش روپرسیدم وقتی گفت خوبه با خیال راحت به اتاق برگشتم.
صبح دکتر علوی برای معاینه اومد و خداروشکر که میتونست مرخص بشه، وقتی پرسید میتونه روزه بگیره لبخندی روی لب هام اومد که چقدر پایبند به مسائل دینیه، تا حدودی از انتخابم مطمئن شدم.
حمید از دکتر درباره سفر مشهد پرسید که میتونه بیاد یانه وقتی دکتر گفت ضرر داره ونباید بره نگاهی به قیافه ناراحتش کردم فکری به سرم زد به دکتر گفتم
- منم تو این مسافرت هستم اگر خودم حواسم به وضعیتشون باشه و خودم مراقبشون باشم چی؟
خودمم از گفتن کلمه مراقب هم تعجب کردم و هم خنده م گرفت، خدارو شکر دکتر قبول کرد و از خوشحالی چشم هاش برقی زد و خدا میدونه چقدر از اینکه تونستم کاری براش بکنم خوشحال بودم.
امیدوارم بتونم تواین سفر خوب مراقبش باشم تا آب تو دلش تکون نخوره.
باصدای اذان از فکرو خیال بیرون اومدم، نمیدونم مامان کی آشپزخونه رفته، فکر این دختر، پاک من رو دیوونه کرده.
بعداز خوندن نماز و خوردن شام، کم کم آماده شدم بیمارستان برم که تلفن خونه زنگ خورد، زینب مشغول شستن ظرف های شام بود و مامان دست روی زانوهاش گذاشت و یه یاعلی گفت و از روی زمین بلند شد.
نگاهی به شماره کرد و ابروهاش رو بالاداد
- عموته! خیره ان شاالله
گوشی رو برداشت و بعداز سلام و احوالپرسی، نمیدونم عمو چی گفت که مامان جواب داد، دست من نیست،چشم بهش میگم.
بعداز خداحافظی گوشی رو سرجاش گذاشت، پرسیدم
- چی میگفت مامان
کلافه سرش رو تکون داد و گفت
- میگه عمه ت ازش خواسته دوباره درباره ازدواج تو و سهیلا صحبت کنه، فردا میاد اینجا!
نفسم رو با حرص بیرون دادم
- اخه مادر من، اینا چرا دست بردار نیستن. چندبار باید بگم ما باهم هیچ تفاهمی نداریم.چرا عمه این قدر سر این مسئله اصرار داره. جواب من همونیه که اون موقع دادم ما تیکه ی هم نیستیم
مامان تو چشم هام عمیق نگاه کرد و با لبخند گفت
- میدونم پسرم. نکنه....نکنه خودت کسی رو در نظر داری و دلت پیشش گیر کرده؟
لبخند کمرنگی زدم و پیشونیش رو بوسیدم
- الهی من دورت بگردم، دعا کن خدا خودش،یه عروس خوب بهت بده. من دیگه دیرم شده باید برم
به خاطر اینکه دوباره سؤال پیچم نکنه سریع خداحافظی کردم و کفش هام رو پوشیدم و زدم بیرون.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت154
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#زهــــــــــرا
الان سه روزه که کارم فقط شده خوردن وخوابیدن، بعضی داروهایی که دکتر داده، باعث شده کسل بشم. امشب شب اول ماه مبارک رمضانه، کی فکرشو میکرد امسال توفیق روزه گرفتن نداشته باشم.
هرسال که نزدیک ماه مبارک می شد چند روز آخر شعبان رو روزه میگرفتم و وصل میکردم به ماه رمضان، اما امسال اتفاقایی افتاد که اصلا باور نمی کردم.
بعداز مرخص شدنم، به اصرار من، خانم جون قرار شد کل ماه رمضان رو خونه ی ما بمونه. سحر شبِ اون روزی که جلسه بود اومد خونمون و درباره برنامه مشهد توضیح داد، قراره این هفته بریم مسجد یه سری پوستر و برگه های کوچیکی آماده کنیم درباره ظهور واحادیث مهدویت، موقع بسته بندی غذاها داخلشون بذاریم.
حداقل خداروشکر میکنم که میتونم اینارو انجام بدم. سحر میگفت اون روز برادر زینب زیاد حوصله نداشت، علتش رو نمیدونم ولی واقعا خیلی برام زحمت کشید.
به ساعت گوشیم نگاه کردم هنوز ساعت هفت صبحه، دلتنگ گوشی قبلیم شدم. مدتیه از دوستام خبری ندارم، حداقل زمانی که گوشیم قبلیم رو داشتم میتونستم توگروه دوستانمون باهم در ارتباط باشیم.
از روی تخت بلند شدم، باید داروهای صبح رو بخورم، موهام رو شونه کردم و از پشت با کلیپس بستم، جلوی آیینه نگاهی به خودم کردم، دست به زیر چشم هام که سیاه شده بود زدم، چقدر رنگ رو روم پریده به نظر میاد.
آهی کشیدم، از آشپزخونه صدا میومد احتمالا مامان هم بیدار شده صبحونه آماده میکنه.
در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم، بادیدن خانم جون و بابا که سر سفره منتظر بودن مامان چایی بیاره، سرحال سلام و صبح بخیری گفتم و جوابم رو با خوشرویی دادن.
- مامان شما بیا بشین، من خودم چایی میریزم.
- نه زهرا جان تو بشین خودم میارم،
دلم نمیخواد حس کنم مریضم من کاملا خوب شدم، اگه اونروزم حالم بد شد به خاطر شوک عصبی بود که حرف های سعید باعثش شد. نزدیک مامان رفتم و قوری رو از دستش گرفتم
- مامان جان، لطفا! من حالم خوبه، مشکلی ندارم، دوست دارم مثل روزهای قبل باشین، چرا بیخودی نگرانین؟
مامان با محبت نگاهم کرد و جواب داد
- الهی دورت بگردم، فقط نمیخوام به خودت فشار بیاری، میخوام تا وقتی میری مشهد حالت خوب شه.
صورتش رو بوسیدم و گفتم
- پس اگه میخواین خوب و سرحال شم بذارین کار کنم.
مامان کوتاه اومد و سر سفره نشست به تعداد چایی ریختم و تو سفره گذاشتم، روبه مامان گفتم
- داداش حمید هنوز بیدار نشده؟
مامان نگاهی به اتاق حمید کرد
- فعلا که صدایی از اتاقش نمیاد احتمالا خوابیده.
یه لحظه فکری به سرم زد، لبخند شیطنت آمیزی زدم و از آشپزخونه یه لیوان پر آب کردم و خواستم از کنار بابا رد شم، که مامان فوری متوجه شد وگفت
- زهرا جان، مادر نریزی روش، بچم خوابه یهو میترسه
انگشت اشاره م رو جلوی دهنم گذاشتم و آروم کفتم
- هیس! هیچی نمیشه مامان، نگران تباش بذار یکم سربه سرش بذارم،که بعداز این تا نصفه های شب بیدار نمونه
خانم جون خندید و بابا سرش رو تکون داد
آروم در رو باز کردم و وارد اتاق حمید شدم، دمر خوابیده و گوشی روی میز گذاشته، میدونم که تانصفه های شب با سحر پیامک بازی میکنه ، نزدیکتر رفتم اینقدر خوابش سنگینه متوجه باز شدن در نشد، نگاه با محبتی بهش کردم و خواستم از نقشه منصرف بشم ولی دل رو زدم به دریا و آب رو ریختم رو صورتش.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت155
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هراسون از خواب پرید و بادیدن من که بالای سرش، لیوان به دست وایستادم و میخندم، بالش رو برداشت تا خواست بزنه از اتاق فرار کردم، حمید دنبالم کرد و پشت خانم جون پناه گرفتم و همه زدیم زیر خنده.
- حالا سربه سر من میذاری وروجک؟ باشه یکی طلبت زهرا خانمممم!
هنوز خنده م قطع نشده به زور جواب دادم
- چه طلبی؟؟ یادت رفته هفته پیش همین بلا رو خودت سرم آوردی؟ پس بی حساب شدیم. فقط خواستم مزه شو بچشی تا ازاین کارا نکنی!
ابروهامو بالا دادم و ژست گرفتم:
- والبته بهترین ترفند برای بیدار کردنت بود، حالا جوش نیار بیا دور هم صبخونه بخوریم ببین چقدر دوست دارم برات جایی هم ریختم!! در ضمن خان داداش کم موقع خواب پیامک بازی کن، که بتونی صبح زود بیدار شی.
از حرفام خودشم خنده ش گرفته بود نتونست طاقت بیاره و خندید.
صورتش و زیر پیراهنش خیس شده، یکم دلم به حالش سوخت ولی واقعا دلم برا سربه سر گذاشتنامون تنگ شده بود.
یهو رنگ نگاه حمید فرق کرد و در حالی که با محبت نگاهم میکردحس کردم غمگین شد، لبخند از روی لب هام رفت و پرسیدم
- چی شد داداشی؟
نزدیکتر اومد ودست هاش رو قاب صورتم کرد و گفت
- همیشه بخند زهرا، دوست ندارم بی حال و مریض ببینمت، جونم به جونت بسته س.
این چند روز که بیدار می شدم و میدیدم به خاطر قرصا کسل روی تختت خوابیدی اعصابم بهم میریخت.
با انگشت روی نوک بینیم زد و ادامه داد:
- فدای سرت که خیسم کردی امروز بهترین روزم شد.
پیشونیم رو بوسید و به سرویس رفت.
خانم جون گفت
- زهراجان، حمید واقعا وابسته ی توعه، این چند روز می دیدم که صبح وقتی بیدار میشد اول به اتاق تو سری میزد و نگرانت بود
از این حرف خانم جون، قند توی دلم آب شد که برادری مثل حمید دارم.
خدایا هزاران مرتبه شکرت که خانواده ی به این خوبی بهم دادی، به خانم جون گفتم
- میدونم، به خاطر همینم از امروز میخوام همیشه بخندم و سرحال باشم.
تا شما هم بخندین.
رو به مامان گفتم
- مامان جونم، حالا دیدین هیچی نمیشه، اون چاییها رو هم بدید برم عوضش کنم دیگه سرد شده و نمی چسبه.
مامان لقمه ی تو دهنش رو قورت داد و سینی رو بهم داد، تا حمید بیاد دوباره چایی ریختم و سر سفره نشستم.
بعداز خوردن صبحونه، سفره رو جمع کردم، ساعت نزدیک هشت ونیم شد. امروز به خاطر یه سری کار اداری بابا تنها مغازه رفت و حمید یکم دیر تر میخواد بره.
روی مبل نشستم و به حمید که آماده می شد بره بیرون، نگاه کردم، صدای زنگ گوشیش بلند شد.
نگاهی به شماره کرد و گفت
-علیه
.تماس رو وصل کرد
- الو سلام علی جان، خوبی؟
- ممنون داداش، صبح توهم بخیر.
-سلام دارن خدمتت، اره زهرا هم الحمدلله بهتره!
- جانم، اره هستم فقط الان میرم اداره، برگشتم زنگ میزنم.
- باشه داداش، خداحافظ
تماس رو که قطع کرد مامان گفت:
- حمید جان چیکار داشت؟
حمید همونطور که دکمه ی بلوزش رو میبست جواب داد
- گفت اگه خونه این ساعت یازده، دوازده از بیمارستان که برگشتم با زینب بیام کارت دارم.
اها تا یادم نرفته، مامان نهار زیاد بذار سحر رو هم با خودم میارم
- خیره ان شاالله، باشه مادر همیشه یکی دو سهم اضافه میذارم، بیارش.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت156
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- خیره ان شاالله، باشه مادر همیشه یکی دو سهم اضافه میذارم، بیارش
- باشه، کاری ندارین؟
- نه پسرم، برو به سلامت.
بعداز رفتن حمید، تا زینب و برادرش بیاد سریع خونه رو تمیز کردم و همه جا دستمال کشیدم، مامان هم نهار، مرغ پلو بار گذاشت و برای خرید وسایل رفت بیرون. مشغول شستن میوه ها بودم که خانم جون گفت
- زهرا جان، میخوام یه چیزی ازت بخوام امیدوارم روم رو زمین نندازی!
دست هام رو با حوله خشک کردم و برگشتم طرفش.
- شما جون بخواه خانم جون.
- جونت بی بلا، زهرا چند روزیه فکرم خرابه، ببین میدونم از دست سعید خیلی ناراحتی ولی میخوام براش دعا کنی عاقبت بخیر بشه. نمیگم همین الان ببخشش، نه!
قبول دارم با کارایی که کرد خیلی سخته، ولی توبا خدای خودت معامله کن.
وقتی اسمش میاد کفری میشم و تمام حرفاش، جلوی چشم هام رژه میره، ولی نمیخوام خانم جون از گفتنش پشیمون بشه، لبخند کمرنگی زدم و برخلاف میلم گفتم
- چه معامله ای؟
- ببین دخترم سعید جوونه، مثل همه ی ما که توجوونیمون اشتباه کردیم ، خب اونم اشتباه کرده، میدونم ازت عذرخواهی کرده....
چشم هام گرد شد و جواب دادم
- شما از کجا میدونین؟
دیروز خودش بهم زنگ زد و کلی صحبت کرد، از کار اون روزش عذاب وجدان گرفته و پشیمونه، ازم خواست باهات حرف بزنم، منم کلی باهاش صحبت کردم و گفتم که قرار نیست مهسا هراشتباهی میکنه تو از چشم زهرا ببینی. تو توی جایگاهی نیستی که بیای دست روی آبروی زهرا، که همیشه مقیده ، بذاری!
نردیک نیم ساعت باهام حرف زد بهش گفتم اگه خدایی نکرده سر این دختر بلایی میومد با چه رویی میخواستی تو فامیل سرت رو بالا بگیری و جواب خانواده ش رو چی میدادی.
خانم جون حرف میزد و منم با انگشتای دستم بازی می کردم.
-ببین زهرا گفتم معامله، درسته!
آروم لب زدم
- بله!
- تو سعید رو ببخش هرچند که میدونم سختته، ولی به این فکر کن خدا با اون عظمتش بنده هر خطایی بکنه، میبخشه.
توهم ببخش و برای سربه راه شدن سعید دعا کن، تا اعتقاداتش به دست مهسا نابود نشه و دوباره برگرده بشه همون سعید قبل، در عوض هم رضایت خدا رو بگیر و هم اجر اخروی برای خودت.
مطمئن باش خدا عوض این بخششت رو، توهمین دنیا بهت میده.
من آینده روشنی رو برات میبینم، اما از سعید نگرانم. اون داره به خاطر زیاده خواهیای مهسا ایمان و اعتقاداتش رو زیر پا میذاره، وبه جای رضایت خدا ، رضایت مهسا براش ملاک شده.
اگه تو عفو و گذشت داشته باشی و به خاطر خدا ببخشیش، در عوض برکاتش به زندگی خودت میرسه ، بخشش باعث طول عمر میشه وخدا هم در عوض تو زندگی این دنیا بهت عزت میده.
تو یه کتابی حدیثی دیدم که پیامبر(صلی الله علیه واله) فرموده:
بر شما باد؛ عفو و اغماض زیرا عفو و گذشت بر عزت و سرافرازی بنده میافزاید، شما گذشت داشته باشید خداوند شما را عزیز و سرافراز میکند.۱
حالا ببینم با خودت چند چندی؟
میخوای ببخشی و پیش خدا عزیز بشی یا میخوای این کینه رو تو قلبت نگه داری و باعث سیاهی قلبت بشه، ولی اینم بدون کینه قلب انسان رو نابود میکنه، اگه میخوای به آرامش برسی ببخش و فراموش کن، ولی اگه میخوای هر روز با دیدنش حرص بخوری، عصبانی بشی و قلبت درد بگیره نبخش و تو دلت نگه دار.
آدم عاقل خوب میدونه کدوم رو انتخاب بکنه.
__________________________________________
۱. (اصول کافی، ج 3، ص 167)
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت157
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
-آدم عاقل خوب میدونه کدوم رو انتخاب بکنه. امشب ماه مبارک شروع میشه و قراره به مهمونی خدا بریم، چه بهتر که با قلب بی کینه و پاک بریم!
حرف های اخرش ، تیر خلاص رو زد و باعث شد از عصبانیت چند دقیقه قبلم کم بشه و فروکش کنه.
خانم جون، دنیا دیده ست، انگار هر چینی که تو صورتش افتاده یه تجربه با خودش داره. همونطور که چشمم به تسبیح توی دست خانم جون بود، به فکر رفتم ببخشم یانه.
من هرسال قبل از شروع ماه رمضان برای خودسازی برنامه ریزی میکردم، حالا که محبت امامم وارد دلم شده، چرا باید سیاهی کینه سعید رو هم تو قلبم نگه دارم.
سعید اشتباه کرده، خودشم تاوانشو میده، اما من نباید بذارم این کینه باعث بشه بهترین ها رو مثل عزت و آرامش و خیلی چیزای دیگه از دست بدم.
خانم جون دستش رو جلوی صورتم تکون داد وگفت
- زهرا جان، فهمیدی چی گفتم؟
این بار لبخند پررنگی زدم و جواب دادم
- بله، داشتم به حرفای شما فکر میکردم، خیلی برام سخته، ولی می بخشمش. چون میخوام خدا بهترین هارو بهم بده. برای من عزت و آرامش مهمه، الان که فکر میکنم میبینم خوب شد که ازدواج من و سعید بهم خورد، تو ظاهر همه فکر می کردن ما باهم تفاهم داریم، اما الان میبینم راه ما خیلی وقته از هم جدا شده.
صدای باز شدن درِ حیاط اومد بلند شدم و از پشت پنجره نگاه کردم.
- مامانه!
- زهرا جان ، این حرفا بین خودمون باشه.
- به روی چشم خانم جون، خیالتون راحت. راستش خیلی خداروشکر میکنم پیشم هستین، شما معلم زندگی منین که درس زندگی یادم میدین، همه اینارو آویزه ی گوشم میکنم تا هر جا لازم شد استفاده کنم
با دیدن مامان که دستش پراز وسایله، به کمکش رفتم و چند تاشو گرفتم.
- خدا قوت، خب چرا نگفتین داداش حمید برگشتنی بخره؟
- ممنون مادر، اخه حمید معلوم نیس کی بیاد، زود این کاهو، گوجه وخیار رو بشور سالاد درست کن دخترم. زینب و بردارش بیان وقت نمیشه.
پاک فراموش کرده بودم که میخوان بیان، سریع کاهو و بقیه وسایل رو برداشتم و تو سینک ریختم، به کمک خانم جون سالاد درست کردیم و تو یخچال گذاشتم که حمید و سحر اومدن.
نزدیک رفتم و بعد از سلام دادن سحر رو محکم بغل کردم، حمید به شوخی گفت
- خوبه همین دیروز هم دیگرو دیدینا
خندیدم و گفتم
- سحر مثل خواهر نداشتمه، یه روز نبینمش دلم تنگ میشه. شما هم حالا نمیخواد حسودی کنی!
حمید با خنده سرش رو تکون دادو جواب داد
- ماشاالله تو حرف کم نمیاری که...
بذار یه زنگ بزنم بگم علی بیاد
شماره شون رو گرفت
- الو سلام علی جان،
- اره رسیدم، کی میای؟
- باشه منتظرم، خداحافظ
تماس،رو که قطع کرد پرسیدم
- کی میان؟
- گفت خواهرم آماده شه بیایم
سریع رفتم اتاق، روسری رو از کمد برداشتم و بستم، دنبال جوراب گشتم اما انگار آب شده رفته تو زمین، کلافه وسط اتاق وایسادم و باچشم همه جارو نگاه کردم، ناامید از پیدا کردنش سرم رو از اتاق بیرون آوردم و بلند گفتم
- مامان، جوراب منو ندیدین؟
- چرا مادر دیروز شستم پهن کردم رو سیم، الان برات میارم.
ناراحت از اینکه این چند روز مامان مجبور شده کارای شخصی من رو انجام بده روی تخت نشستم، که سحر جوراب به دست وارد شد
- بیا زهرا اینم جوراب
- دستت درد نکنه، بیچاره مامان این روزا خیلی خسته شده، همه کارای من رو انجام میده
- خداروشکر الان خوب شدی، بعد این دیگه خودت انجام میدی
جورابام رو پوشیدم وچادر رنگی رو برداشتم، کشش رو روی روسری تنظیم می کردم که سحر گفت
- منم مثل تو تموم چادر رنگی هام کش دوختم، این جوری راحتتره، سُر نمیخوره.
- اره دقیقا، من که بدون کش نمیتونم سر کنم
صدلی زنگ آیفون بلند شد و همراه سحر به هال رفتیم، با دیدن زینب و برادرش که وارد شدن، چادرم رو مرتب کردم و سلام دادم.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت158
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صدای زنگ آیفون بلند شد و همراه سحر به هال رفتیم، با دیدن زینب و برادرش که وارد شدم، چادرم رو مرتب کردم و سلام دادم.
با تعارف مامان روی مبل نشستن و به آشپزخونه رفتم تاچایی بریزم.
حمید رو صدا کردم تا چاییهارو ببره، کنار سحر روی مبل دو نفره نشستم.
حمید بعداز گرفتن چایی نزدیک برادر زینب نشست و گفت
- خب علی جان، چه خبر ؟
برادر زینب استکانش رو روی میز گذاشت و جواب داد
- راستش حمید جان، ما یه گروه داریم که کارهای جهادی میکنن، دیروز که باهم صحبت کردیم گفتن یه منطقه ی محروم هست که مدرسه ندارن و بچه هاشون تا حالا کسی نبوده آموزش بده، گفتم با چند نفر از خانما صحبت کنم که این مسئولیت رو اگر مقدور باشه انجام بدن، خود ما هم کارهای دیگه رو به عهده بگیریم. زینب گفت که خانم شما و خواهرتون میتونن تواین زمینه کمک کنن، به خاطر همین مزاحم شدم.
حمید نگاهی به ما کرد و جواب داد
- راستش علی جان، اتفاقا ماهم چند تا منطقه ی محروم سراغ داریم اگر بشه باهم کار کنیم عالی میشه. خب خانما نظر شما چیه میتونین این کارو بکنین
نگاهی به سحر کردم و جواب دادم
- بله داداش، من که از خدامه. حداقلش تواین مورد میتونیم یه خدمتی بکنیم
سحر هم حرفم رو تایید کرد و جواب داد
- اتفاقا من و زهرا دوره های تربیت معلم رفتیم، میتونیم هم درس یاد بدیم هم قرآن.
نگاهی به زینب که کنار برادرش نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد انداختم، علی آقا گفت
- خب خداروشکر تواین مورد میتونم خبر خوشی به گروه بدم، بعداز ظهر قراره بریم سری بزنیم اگر موافق باشین باهم بریم.
نگاهی به من کرد و گفت
- البته زهراخانم فکر کنم بهتره شما نیاید و استراحت کنید.
دستپاچه گفتم
- نه...نه...من حالم خوبه، از خونه موندن دیگه خسته شدم دوست دارم بیام و همراه بقیه باشم
حمید خندید و گفت
- راست میگه علی جان، این چند روز کلافه مون کرد از بس گفت حوصله م سر رفته، امروزم کار خاصی قرار نیست انجام بدیم فقط سر زدنه، بهتره همراه ما بیاد و کمی آب وهواشم عوض شه. خداروشکر تیممون دکترم داره دیگه خیالمون راحته
علی اقا خنده ای کرد و جواب داد
- باشه هر جور صلاح میدونین، من در خدمتم، پس بهتره با ماشین من بریم.
با یکی،دو نفر از بچه ها هم هماهنگ شم اونا هم بیان.... خب اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم،
مامان سریع گفت
- کجا پسرم، تازه اومدین. حالا چاییتونو بخورین، نهار هم آماده س دور هم یه لقمه میخوریم بعدمیرین
زینب جواب داد
- ممنون معصومه خانم مزاحم نمیشیم، ان شاالله یه وقت دیگه..
مامان چادرش رو مرتب کرد و گفت
-مراحمین زینب جان، این چه حرفیه. آقا رضا ناراحت میشه موقع نهار کسی بره، بشینین الان خودشونم میان
با اصرار مامان بالاخره قبول کردن و موندن، سریع وسایل نهار رو با سحر آماده کردیم، بعداز اومدن بابا نهار رو دور هم خوردیم.
شستن ظرف ها که تموم شد، زینب نزدیکم شد و گفت
- زهرا جون اگه نمیومدی، اصلا خوش نمی گذشت.
لبخند دندون نمایی کردم و جواب دادم
- زهی خیال باطل، فکر کردین میذارم تنهایی برین
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞