eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ این روزها زیاد اسمش رو از زبون زینب میشنوم هر چی تلاش میکنم ذهنم رو منحرف کنم ولی موفق نمیشم پوفی کردم و سرم رو خاروندم - نه برین به سلامت، بابت چایی و میوه هم ممنون. بعداز رفتن و مامان، چایی رو خوردم و به ساعت روی مچم نگاه کردم هفت و نیمه هنوز تا اذان وقت هست. گوشی رو برداشتم، به اینترنت وصل شدم و کانال هارو یکی یکی باز کردم تا مطالبش رو بخونم. این روزها از بس درگیری داریم وقت نکردم سری بزنم. چشمم به گروه جهادی منتظران موعود افتاد، ده پیام خونده نشده، سریع بازش کردم. بچه ها برای ضیافت ماه مبارک رمضان برنامه ریزی کردن. اولین پیام که از طرف محسنه که نوشته - سلام دوستان با معرفت، مثل پارسال برنامه داریم برای ماه رمضان، چند منطقه محروم رو یکی از دوستان شناسایی و معرفی کردن، نیاز به خوراک، پوشاک و کولر و مسکن دارن. یه یا علی بگین، تو این ماه عزیز بتونیم دل چند نفر رو خوشحال کنیم. یکی از بچه ها هم گفته نیاز به چند تا خانم هم داریم که برای بچه های اون منطقه درس وقران یاد بده. متاسفانه تا الان کسی باهاشون کار نکرده. چندپیام پایینتر محسن دوباره پیامی فرستاده که مخاطبش منم - علی جان! اونجا متاسفانه وضعیت سلامتیشون خوب نیست، چند نفری کسالت دارن، اما چون هزینه های بیمارستان و دکترا بالاست متاسفانه فقط دارن درد رو تحمل میکنن... این کار دست خودت رو میبوسه. خدایا شکرت میکنم که میتونم در راه امامم خدمتی بکنم، یادمه وقتی بچه بودم یه همسایه داشتیم که به خاطر فقر و نداری نتونست از پس هزینه های بیمارستان بر بیاد و متاسفانه از دنیا رفت. همون روز با خودم عهد کردم وقتی بزرگ شدم طبابت بخونم و هر جا مریضی دیدم که نیاز به کمک داره وبه خاطر مشکل مالی نمیتونه دکتر بره، بدون دریافت هزینه مداوا کنم. حالا الان من دکتر شدم و میتونم آرزوی بچگیم رو به مرحله عمل برسونم. نیت کردم هر سه شنبه چند نفر از افراد بی بضاعت رو رایگان فقط و فقط به نیت سلامتی و ظهور مولا درمان کنم. شروع به تایپ کردم - سلام دوستان بامرام! شرمنده داداشا من این روزا درگیری کاریم زیاده کمتر میتونم به گروه سر بزنم، ولی سعی میکنم هرموقع دستم خالی شد بیام. کمی به فکر رفتم و دستی به ریش کوتاهم کشیدم، اگه بتونیم از خانم های مسجد کمک بگیریم عالی میشه. باید با زینب صحبت کنم شاید بشه برای مسائل آموزشی ازشون کمک گرفت. دوباره شروع به تایپ کردم - محسن جان درباره طبابت من درخدمتم، هر موقع وقت داشتی و صلاح دونستی هماهنگ شو بریم. اما برای مسئله ی آموزش، احتمالا بتونیم از خانم های مسجد استفاده کنیم. این مسئله رو پیگیری میکنم خبر میدم. محمد انلاین شد و شروع به تایپ کرد - سلام دکتر جون، خوبی از این طرفا! سری به ما فقیر فقرا زدی؟ محمد پسری شوخ طبع و شلوغه، با این حال گل سر سبد گروهه و اسم آچار فرانسه گروه رو روش گذاشتیم جوابش رو نوشتم - سلام بر آچار فرانسه گروه. شما ماشاالله غنی هستی و تو آسمونا سیر میکنی. ما فقیریم که نامه اعمالمون از حسنات خالیه - شکسته نفسی نفرمایید دکتر! یه خبر برات دارم مژدگانی چی میدی؟ - خیره ان شاالله، اول خبرت رو بده بعد ببینم چی بدم 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهم به ساعت روی دیوار که نه و نیم رو نشون میداد افتاد، شماره ی علی رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بالاخره جواب داد - جان دلم - سلام پس کجایی؟مردم از گشنگی! - سلام خدا نکنه عزیزم. تو راهم، تا شما سفره رو بندازی منم رسیدم باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. تا بیاد سریع سفره رو پهن کردم و وسایل رو چیدم. جلوی اینه موهام رو مرتب کردم و با شنیدن زنگ ایفون سریع دکمه رو زدم. جلوی در منتظرش شدم تا داخل بیاد. با دیدنش لبخندی زدم سلام دادم - سلااااام خانم خانما! خوبی؟ - خداروشکر، خوش اومدی کیفش رو از دستش گرفتم و روی مبل گذاشتم. با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد و شام رو دور هم خوردیم. یک ساعتی نشستیم میوه اوردم و گفت - آماده شو بریم بیرون یه دوری بزنیم باشه ای گفتم و اماده شدم. سوار ماشین که شدیم پرسید - بریم طرف کوه خضر؟ با خوشحالی قبول کردم و مشغول رانندگی شد. کمی که از خونه فاصله گرفته بودیم و خیابون خلوت بود. چشمم به پیرزنی افتاد که کنار خیابون نشسته بود و وسایلی رو میفروخت، به علی نشونش دادم و ناراحت گفتم - علی جان، این بنده خدا این وقت شب با این سنش چرا اینجاست اخه اهی کشید و گفت - بیچاره ها مجبورن زهرا، اگه‌مجبور نبود این وقت شب تو خونه ش می موند. کاش میتونستیم یه کاری براشون بکنیم ولی تعداد خانواده های نیازمند زیاده. از سرعت ماشین کم کرد و کنار جدول پارک کرد. - پس چرا نگه داشتی؟ - بشین الان میام باشه ای گفتم و از اینه بغل نگاه کردم ببینم میخواد چیکار کنه، به سمت پیرزن رفت و مشغول صحبت شد، طولی نکشید دیدم تمام‌وسایل پیرزن رو جمع کرد، با دقت نگاه کردم دیدم به همراه پیرزن به سمت ماشین میان، لبخندی روی لبام نشست. نزدیکمون که شدن از ماشین پیاده شدم و با خوشرویی باهاش سلام و علیک کردم. نمیدونم‌چه صحبتی بینشون رد و بدل شده بود که پیرزن زیر چشمهاش اشک جمع شده بود. سلام دادم و با محبت جوابم رو داد، علی در ماشین رو باز کرد - بفرمایید حاج خانم عصاش رو گرفتم و کمکش کردم تا بشینه در رو بستم و هر دو نشستیم. صدای گریه حاج خانم یهو بلند شد - الهی خیر ببینی پسرم، الهی خوشبخت بشین. برگشتم و دستمالی به سمتش گرفتم - گریه نکنین حاج خانم، ماهم ناراحت میشیما لبخندی زد و گفت - خدا نکنه ناراحت بشین الهی که هیچ وقت این دلای مهربونتون ناراحتی نبینه! علی پرسید - حاج خانم این خیابونه - بله پسرم، ببخشین شمارو هم به زحمت انداختم قبل از اینکه وارد کوچه بشیم. جلوی فروشگاهی ماشین رو نگه داشت و پیاده شد، پنج دقیقه ای طول کشید تا بیاد وقتی برگشت تو دستش پر از وسایل بود. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌