•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت135
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- سلام عزیزم، باشه پس امروز بریم مسجد، خانم اسلامی اونجاست ثبت نام کنیم.
بعد ار خوردن نهار، تقریبا ساعت چهار آماده شدم و چند باری به زینب زنگ زدم ببینم میاد یانه، ناامید از جواب دادنش، پیام زدم که مامیریم مسجد برای ثبت نام.
بعد از خداحافظی با مامان، به طرف خونه سحرینا حرکت کردم.
همراه سحر وارد مسجد شدیم، از صداهای داخل مسجد مشخصه دورو بر خانم اسلامی شلوغه، پارسال هم از شوق ثبت نام خیلی مسجد شلوغ بود.
وارد شدیم و با دیدن ما، خانم اسلامی با دست اشاره کرد نزدیک تر که رفتیم، گفت
- سلام بچه ها، خوب شد اومدین، دست تنها بودم.
باهاش دست دادم و گفتم
- خب میگفتی زودتر میومدیم. تو خونه بیکار بودم، تاحالا چند نفر ثبت نام کردن؟
- دیشب که تومسجد اعلام شد، نزدیک ده نفر باخانواده ثبت نام کردن.
از امروز صبح تا حالا هم نزدیک سی نفری اومدن، البته آقای محبی هم تا ظهر کمک کردن و ثبت نام آقایون رو انجام دادن.
- آقای محبی؟ زینب هم اومده بود؟
- نه زینب نیومده بود. صبح آقای محبی اومد، دید سرم شلوغه تقریبا یک ساعتی کمک کردن و هزینه هارو گرفتن. البته ثبت نام آقایون رو به کس دیگه ای سپردن، خانمها بامنه.
نگاهی به سحر کردم و به شوخی ادامه دادم:
- مثل اینکه من غریبه شدما!! فک کنم کم کم باید استعفا بدم.
- نه عزیز من، این چه حرفیه! اتفاقا میخواستم بهت بگم که خودت دیگه پیام زدی، حالا هم دیر نشده بیا کمک کن .
پشت یکی از صندلی ها نشستم، همسایه هایی که من رو میشناختن با دیدنم خوش و بش کردن . هزینه هارو گرفتم و داخل پوشه گذاشتم.
نگاهی به ساعت کردم تقریبا دوساعتی میشه اینجاییم، سرمون کم کم خلوت شد، آقای محبی به همراه زینب وارد شدن.
به احترامشون بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم. زینب دستش رو به طرفم دراز کرد و دست دادیم.
- سلام خوبی زهرا جون! خسته نباشی، نمیدونستم اینجایی و الا زودتر میومدم
- سلام عزیزم، اتفاقا نزدیک ساعت چهار چندباری زنگ زدم بهت ولی جواب ندادی!
گوشیش رو از کیفش بیرون آورد و نگاهی کرد
- شرمنده رفتیم عیادت یکی از فامیلامون که بیمارستان بستریه، گوشیم بیصدا بود متوجه نشدم.
دیگه علی گفت بیایم مسجد سری بزنیم منم اومدم
برادر زینب نزدیک اومد و سربه زیر گفت
- ببخشین خانم فلاح، خانم اسلامی گفتن که ناراحت شدید اطلاع ندادم بیاین برای ثبت نام، دیروز که خانم اسلامی گفتن میان مسجد، زحمت ثبت نام خانم ها رو به ایشون دادم. البته فردا جلسه داریم برای تقسیم کارها. ان شاالله به وقتش به شماهم زحمت میدم
- اشکال نداره، هر طور صلاح میدونید. درخدمتم
نگاهی به سحر کردم که با خانم اسلامی مشغول صحبت بودن و هر از گاهی ریز ریز میخندیدن، با اجازه ای گفتم و پیششون رفتم
- چیه شما دوتا پچ پچ میکنین و میخندین،
خانم اسلام در جوابم گفت
- اخه سحر میگه با نامزدش که برادر جنابعالیه قراره بیان مشهد، بهش میگم پارسال رفتی پیش امام رضا حاجتت رو خواستی، حالا امسال دوتایی میرین، این سری دسته جمعی یه دعایی هم بکنیم شاید فرجی شد و زهرا رو سرو سامون دادیم .
با پررویی گفتم
- خانم جان شما نمیخواد برا من دعا کنین ، من تا آخر عمرم میخوام ور دلتون بمونم.
هردو نگاهی به پشتم کردن و خندیدن.
برگشتم ویه لحظه نگاهم به برادر زینب افتاد که سربه زیر برگه های ثبت نام رو جمع میکرد و مخندید
از خجالت به هردوشون چشم غره رفتم وگفتم
- کوفت، اصلا حواسم نبود، یه لحظه یادم رفت غیرخودمون کس دیگه هم اینجاست ؟ شما دوتاهم که نمیگین، آبروم رفت.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت136
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از خجالت به هردوشون چشم غره رفتم وگفتم
- کوفت، اصلا حواسم نبود، یه لحظه یادم رفت غیرخودمون کس دیگه هم اینجاست ؟ شما دوتاهم که نمیگین، آبروم رفت.
هر دوشون فقط خندیدن و زینب نزدیکمون شد، لبخندی زدم وگفتم
- زینب جون، چی شد صحبت کردی؟ توهم میای؟
- اره عزیزم دیشب داداش صحبت کرد احتمالا ما هممون بیایم، نمیدونی چقدر از دیشب خوشحالم،
خانم اسلامی بهم گفت
- زهرا مامانت میاد؟
- نه فقط من و حمید و خانم جون میایم، باباکه نمیتونه مغازه رو ببنده مامانم به خاطرش میمونه!
- ان شاالله که خیره.
برادر زینب که بافاصله از ما به کارش مشغول بود، نزدیک شد و رو به هممون گفت
- اگر کاری بامن نیست مرخص بشم از حضورتون.
خانم اسلامی تشکری کرد و زینب گفت
- داداش شما برو من با زهرایینا میام
- باشه، فعلا خداحافظ
بعداز رفتن بردار زینب چندتا چایی ریختم، خانم اسلامی مشغول بررسی برگه های ثبت نام و مدارکشون شد، سحر هم پولها رو مرتب کرد و بعداز شمردنشون داخل پوشه گذاشت. یکی از چاییها رو برداشتم و به خانم اسلامی گفتم
- حالا بلیط قطار رو کی میخواد هناهنگ کنه؟
- آقای محبی و چند نفر از پسرهااحتمالا پیگیر بلیط و خرید وسایل باشن، فعلا تا اونجایی که من اطلاع دارم،کار ما خانمها اینه که قبل از رفتن باید برای راهمون نون و غذای زائرین رو که صبح دستمون میرسونن به کمک چندتا از همسایه ها، به تعداد بسته بندی کنیم، چون روزه هم هستن یه مقدار کار سختتره.
اونطور که دیشب شنیدم چندتا واگن پشت سرهم قراره رزرو کنن که موقع پخش غذا و افطار به مشکل نخوریم.
یاد پارسال افتادم چقدر توقطار با بچه ها خوش گذشت. تا صب که برسیم مشهد، نخوابیدیم و شب نشینی کردیم، روبه خانم اسلامی و سحرگفتم
- یادتونه پارسال چقدر شلوغ کردیم؟ زینب جات خالی بود توقطار خانواده هامون، تویه واگن بودن. ما دخترا گفتیم میخوایم تو یه کوپه باشیم، مادرا هم قبول کردن، تا دلت بخواد گفتیم و خندیدیم، آخرش خانم جون اومد گفت بابا یکمم بگیرین بخوابین فردا صبح کلی کار دارینا! اما کو گوش شنوا!
سحر هم باخودش یه کیلو تخمه آورده بود همون شب تمومش کردیم، خلاصه امسال خدا توفیق داده همراه ما باشی و خوش بگذرونی.
فقط بدون این توفیق نصیب هرکسی نمیشه ها!!!
همه خندیدیم و ادامه دادم:
-جالب اینه چند نفری که اهل حجاب و این جور چیزا نبودن، تو کل سفر باهامون همراه شدن.
یادش بخیر آخرش میگفتن همیشه فکر میکردیم مذهبیا افسرده هستن و باهاشون خوش نمیگذره، اما حالا میفهمیم اشتباه کردیم.
شماها برا خودتون حد وحدودی دارین پیش نامحرم کاملاخشک و رسمی هستین ولی وقتی توجمع خودتونین بگو بخند دارین.
وقتی رسیدیم مشهد هممون خواب آلو بودیم و همین که رسیدیم دوساعتی خوابیدیم.
یادش بخیر مسئول فرهنگی پارسال آقای علوی بود تقریبا چهل وپنج سالشون می شد.
مثل پدر بودن برا هممون، اما امسال کارشون زیادشده و دیگه مسئولیت فرهنگی مسجد رو تحویل دادن.
زینب که با هیجان به حرف هام گوش میکرد و میخندید گفت
- البته بگما مطمئن باشین داداش منم برنامه هاش خوب و عالیه.
یه بار هم از این سفرها داشتیم، از طرف دانشگاه داداش که خودش مسئولش بود رفتیم، برنامه های معنوی و تفریحیش عالی بود
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت137
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- البته بگما مطمئن باشین داداش منم برنامه هاش خوب و عالیه.
یه بار هم از این سفرها داشتیم، از طرف دانشگاه داداش، که خودش مسئولش بود رفتیم، برنامه های معنوی و تفریحیش عالی بود
نگاهی به زینب که طرف بردارش رو میگرفت، کردم. محبت خواهرانه ش واقعا ستودنیه! خانم اسلامی گفت
- اتفاقا از برنامه ی نیمه ی شعبانشون مشخصه که خیلی تو اینجور برنامه ها بودن و تجربه دارن.
زینب از تعریف خانم اسلامی خوشش اومد و تشکر کرد. ماهم حرفش رو تأیید کردیم. دیگه کارهامون تموم شده و کسی برای ثبت نام نیومد. روبه بچه ها گفتم
- میگم فکر نکنم دیگه کسی بیاد، بریم خونه؟
حرفم رو تأیید کردن و به طرف خونه حرکت کردیم.
همراه سحر وارد شدیم، دستم روی دستگیره در نرفته بود که صدای بگو مگو از خونه بلند شد. هردو نگران به هم نگاه کردیم
- یعنی چی شده زهرا؟
دوباره استرس به جونم افتاد.
- نمیدونم خدا به خیر بگذرونه صدای سعیده! من میگم بهتره ما رو نبینه بریم طبقه بالا.
- نه زهرا این قضیه باید همین جا تموم شه، به نظرم بهتره باهم روبرو بشین
-خدایا خودت ختم بخیر کن، فقط امیدوارم حمید وبابا دیر بیان، اونا خبر ندارن چه اتفافاتی تو این مدت افتاده.
- توکلت به خدا باشه، بریم داخل.
تپش قلبم بالا رفته، در رو باز کردم و با قدم هایی لرزون وارد شدم. صدای داد و بیداد سعید بالا رفت
- خاله، تورو خدا تموم کن، من دیگه نمیتونم تحمل کنم.
مامان، خانم جون و خاله ما رو دیدن، سعید رد نگاهشون رو گرفت، بادیدنم رگ های گردنش از عصبانیت باد کرد. دست هام شروع به لرزیدن کرد ، ولی نباید خودم رو ببازم. سعید با حرص به طرفم اومد، به چند قدمیم رسید
- چته رنگت پریده؟ خودتم میدونی چه غلطی کردی؟
حرفش تموم نشده بود که خاله سیلی محکمی به صورتش زد، همه هاج و واج نگاه کردیم، خاله انگشتش رو به علامت تهدید نشون داد وگفت
- سعید به جون خودم اگه یک کلمه ی دیگه ادامه بدی شیرم رو حلالت نمیکنم،
اینم زدم که چشم هات رو باز کنی ببینی کی دلسوزته! حق نداری با زهرا که مثل خواهر دلسوزی میکنه بد حرف بزنی.
- مامان چرا درک نمیکنین، مهسا زنمه، منو دوست داره.اونم داره برا زندگیمون تلاش میکنه. چرا اینقدر نسبت بهش بدبین شدین.
چه فرقی داره ماشین به نام من باشه یا مهسا، اما تو چی به خاطر یه فضول داری پسر خودت رو میزنی!
خانم جون عصبانی شد وگفت
- سعید حرمت نگه دار، زهرا تو این ماجرا مقصر نیست.
دلم میخواد داد بزنم و هر چی تو دلمه خالی کنم، باصدای بلند گفتم
- ببینم چرا دست از سرم برنمیداری؟ هر روز یه برنامه ی جدید داری!
دیگه نمیخوام ریختتو ببینم میفهمی به خدا خسته م کردی.
- ببین زهرا اونروز پیامم رو جدی نگرفتی گفته بودم اگه با آبروی زنم بازی کنی آبروت رو میبرم
- آبروی کی رو میبری؟
با صدای عصبانی حمید به عقب برگشتیم.
بابا کنارش وایستاده بود و هاج و واج نگاهمون میکرد، قفسه سینه ی حمید از عصبانییت بالا و پایین می شد. چشم هاش خون افتاده بود، نمیدونم یعنی همه حرف هامون رو شنیده.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت138
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با صدای عصبانی حمید به عقب برگشتیم.
بابا کنارش وایستاده بود و هاج و واج نگاهمون میکرد، قفسه سینه ی حمید از عصبانییت بالا و پایین می شد. چشم هاش خون افتاده بود، نمیدونم یعنی همه حرف هامون رو شنیده.
با چشم های اشکی نگاهش کردم، وقتی چشمش به من افتاد دندون هاش رو بهم فشار داد و دستش رو مشت کرد
تاخواست قدمی برداره بابا دست روی سینه ش گذاشت و مانعش شد.
- حمید جان، بابا آروم باش! صبر کن ببینم اینجا چه خبره!
حمید طرف بابا برگشت و گفت
- بابا مگه حرفاش رو نشنیدی؟
از همون روزی که زهرا شب خواستگاری جواب منفی داد شک کردم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست.
زهرا تمام اون مدت که حالش خراب بود آقا برا خودش خوش گذرونی می کرد. گفته بودم اگه کسی بخواد اشک خواهرم رو دربیاره با من طرفه.
سعید تو با خودت چی فکر کردی؟ ها؟ اینکه اسمت رو روی خواهرم گذاشتن و خودتم همه جا گفتی دوستش داری، حالا بعدش بیای راحت بگی من تو رو نمیخوام و هر غلطی دلت خواست بکنی؟
بیچاره خواهر من که به خاطر آبروی تو تموم نیش و کنایه ها رو تحمل کرد و دم نزد، حالا تو چقدر رو داری که اومدی خونه خودمون، خواهرم رو تهدید میکنی؟
فکر کردی خیلی مردی؟نه داداش بی غیرت تر از تو خودتی؟
بابا برا اینکه حمید رو آروم کنه کمی بلند تر گفت
- حمید جان، بابا بس کن. ماهمه فامیلیم، نون و نمک خوردیم. آروم باش بذار ببینم چه اتفاقایی تو این مدت افتاده که من خبر ندارم.
از استرس ناخن انگشت شصتم رو با دندونم می جویدم، تپش قلبم خیلی بالا رفته، انگار دیگه توانی برام نمونده و قلبم داره مچاله میشه!
ناخودآگاه دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشم هام رو بستم، سحر با دیدن وضعیتم سریع دستم رو گرفت
- زهرا خوبی؟
همه نگاه ها به طرفم برگشت، حمید سریع خودش رو بهم رسوند
- زهرا جان، چت شد یهو؟ سحر زهرا رو ببر اتاقش.
با حرص برگشت طرف سعید و گفت
- فقط دعا کن سعید، یه تار مو از زهرا کم نشه اونوقت باخود من طرفی!
با دستم اشاره کردم که نمیرم، نگرانی رو تو نگاه همه، حتی سعید میتونم ببینم.
سرگیجه بدی دارم، به کمک سحر پیش خانم جون نشستم.
مامان دست هاش رو بهم می مالید،خاله هم روی مبل نشست و رو پاش میزد.
تصمیم گرفتم این بار همه چیز رو بگم و خودم رو راحت کنم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم وبه سعید که نگران نگاهم میکرد گفتم
- ببین سعید، حالا که کار به اینجا رسید بذار همه بفهمن که تمام این مدت اتفاقایی که افتاد تقصیر خودت بود نه من!
شب خواستگاری که رفتیم تواتاق صحبت کنیم خوشحال بودم که همسر خوب و مؤمنی نصیبم شده. اما وقتی تو اتاق گفتی که جواب منفی بدم و نذارم کسی بفهمه که تو پشیمون شدی و جواب منفی از طرف توعه، دنیا رو سرم خراب شد.
همه اینا به کنار، وقتی با لبخند به یکی دیگه پیام میزدی و منی که با هزار امید و آرزو که تو باعثش بودی، روبروت نشسته بودم.
گفتی من یکی دیگه رو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم، اونقدر نامرد بودی که نفهمیدی من از درون شکستم.
اره سعیدخان، تا الان خواستم آبروت حفظ بشه.
شب عقد بهت درباره مهسا گفتم که حواست باشه، چون دلم به حالت سوخت نه اینکه دوستت داشتم نه! چون بعداون ماجرای بهم خوردن، از قلبم بیرونت کردم والانم دیگه جایی نداری!
فقط به خاطر اینکه نون ونمک هم رو خورده بودیم، بازشروع به داد وبیداد کردی که من میخوام زندگیت رو بهم بریزم. با خودم گفتم من احمق دارم خودم رو به آب وآتیش میزنم که دور و برت رو خوب ببینی، و زندگیت نابود نشه.
فرداش بهم پیام زدی که اگه کسی بو ببره آبرو برات نمیذارم، اینقدر عصبانی شدم که گوشیم افتاد شکست، حالا اونم بماند، چند روز پیش اومدی و گفتی من به مهسا پیام دادم، هرچی گفتم کار من نبوده حرف های خودت رو زدی و واینستادی تا جواب بگیری و رفتی!
قلبم تیرمیکشه ،نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
- حالا وایسا جوابت رو بگیر بعد برو.
اومدی بگی آبرو برام نمیذاری؟ فکر کردی کی هستی که بخوای آبروی من رو ببری؟ها؟ مهم اینه که پیش خدا روسفیدم و آبرو دارم. هزاران نفر امثال تو بیان تهدیدم بکنن که آبرومو میبرن ترسی ندارم چون به خدا تکیه کردم.
توهم بهتره به جای این چرندیات یکم حواست رو جمع کنی که باد کلاهت رونبره وحرف هایی که روز عقد بهت گفتم رو جدی بگیری.
همه متعجب به حرف هام گوش میکردن ، سعید صورتش قرمز شده بود اما هنوزم باوز نمی کرد من همون زهرای ساکت و مظلومم که این حرف هارو بهش میزنم.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت139
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ناتوانی رو توی صورتم احساس کردم، نگاهی به چهره ی بابا که غمیگین و ناراحت بهم خیره بود انداختم.
حمید کنارش ایستاده بود و قفسه ی سینه ش از شدت عصبانیت بالا وپایین میشد، رگ های گردنش بیرون زده بود و تنها چیزی که توی این موقعیت خودنمایی می کرد مشتش بود که حسابی بهم فشارش میداد، کارد بهش میزدی خونش در نمیومد.
دلم به حال خاله سوخت، بیچاره از خجالت سرش پایین انداخته بود و گریه میکرد. سحر چندباری گفت آروم باشم، اما ازبس حرف های سعید، برام سنگین تموم شده نمیتونم.
دستم هنوز روی قلبم بود، نگاهی به سعید که هنوزم متوجه اشتباهش نشده کردم، انگار شیطون رفته تو جلدشو هیچ جوره حرف کسی رو قبول نمیکنه. چشم هاش پراز نفرت بود، خواست قدمی برداره که بابا از روی مبل بلند شد با تشر گفت
- سعید، اگه تا الان چیزی بهت نگفتم به حرمت خانم جون و مادرت بود، اگه یک بار دیگه بیای و اوقات زهرا رو تلخ کنی، این بار با خود من طرفی فهمیدی؟ دیگه هم دور و بر زهرا نبینمت.
سعید بدون این که جوابی بده نگاه پر از نفرتی بهم کرد و بدون خداحافظی رفت.
حالم اصلا مساعد نیست، انگار یه چیزی به قلبم چنگ میزنه، دسته مبل رو با انگشتام محکم فشار دادم و نفس هام به سختی بالا میومد، اینبار مامان سریع نزدیکم شد
- زهرا جان مادر! چی شد؟
نتونستم جوابش رو بدم
-خاک به سرم، آقا رضا این اصلا حالش خوب نیس.
بابا و حمید با عجله به سمتم اومدن، سحر لیوان آبی به دستم داد و کمی ازش خوردم، اما لحظه به لحظه درد بیشتر میشد.
حمید سریع سوییچ رو برداشت و گفت
- فشار عصبیه، زود کمکش کنین ببرم بیمارستان.
توانی توی پاهام ندیدم تا بایستم، دستم رو روی قلبم که هر لحظه فشارش بیشتر می شد، فشار دادم. احساس کرختی توی دست هام کردم،ناخواسته دستم افتاد، متعجب به دست بی حال شده ام نگاه کردم.
بی توان سرم رو بالا آوردم و به اطرافم چشم دوختم، همه نگران بودن و ازم سؤال می پرسیدن، اما صدای هیچ کس رو نمی شنیدم. حمید شونه هام رو گرفت و تکونم داد
سرگیجه ی عجیبی توی سرم احساس کردم، پشت پلک هام سنگین شد و چشم هام رو بستم.
آروم چشم هام رو باز کردم و خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم، شیلنگی به بینیم وصل شده بود. کمی به ذهنم فشار اوردم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده که یاد حرف های سعید و سرگیجه م افتادم. خداروشکر از درد چند لحظه ی پیش خبری نبود.
آروم سر چرخوندم، مامان نگران نگاهم می کرد.
لبخندی به چهره نگرانش زدم
- بیدار شدی دختر گلم؟ مادرت بمیره که این همه عذاب کشیدی!
- خدا نکنه ما...مان، من...حالم... خوبه نگران... نباشین. برا چی... منو آوردین بیمارستان... من...من... که چیزیم نبود فقط... سر...گیجه داشتم.
با هر کلمه یه نفسی میکشیدم تا بتونم حرف بزنم. در باز شد وبابا به همراه خاله،خانم جون، سحر وحمید وارد شدن.
خاله پیشونیمو رو بوسید
- خاله بمیره برات، شرمندتم زهراجان. این پسره نفهم من باعث و بانی این اتفاقاست.
بابا با محبت نگاهی بهم کرد و مثل همیشه که سعی در آروم کردن اوضاع داشت، روبه خاله گفت
- مریم خانم هرچی بوده تموم شده، الان دیگه وقت این حرف ها نیست، خداروشکر حالش خوبه.
خانم جون نزدیکم شد و دستم رو گرفت
- بهتری دخترم؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
آروم لب زدم
- شر...مند...تونم، یه لحظه... نفهمیدم چی شد.
- دشمن امیرالمؤمنین شرمنده باشه توچرا!
- چطور... اجازه دادن...همتون بیاین... مگه...مگه الان ...وقت...ملاقاته؟
حمید پیش دستی کرد وجواب داد
- مارو دست کم گرفتی آبجی کوچیکه؟
از قبل هماهنگ کردن، اگه بگم باور نمیکنی!!!
بی حال گفتم:
- کی؟
-بذار اول دکتر بیاد معاینه ت بکنه بعد.
صدای پایی شنیدم، دکتری پنجاه ساله که روپوش سفید رنگ به تن داشت وارد شد، نگاهی به کسی که پشت سرش وارد شد، کردم. تازه فهمیدم حمید از کی صحبت می کرد.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت140
صدای پایی شنیدم، دکتری پنجاه ساله که روپوش سفید رنگ به تن داشت وارد شد، نگاهی به کسی که پشت سرش وارد شد، کردم. تازه فهمیدم حمید از کی صحبت می کرد.
برادر زینب به همراه دکتر نزدیک تختم رسیدن.
- حالت خوبه دخترم؟ الان که درد نداری؟
- خداروشکر...خوبم، نه، فقط موقع ...حرف زدن...نفس کم میارم
- این طبیعیه، به خاطر شوکیه که وارد شده بهت. تا یکی،دو ساعت با داروهایی که نوشتم خوب میشی.
فشارم رو گرفت و با گوشی معاینه، ضربان قلبم رو گوش داد، نگاهی به برادر زینب کردم، چشمش به دکتر بود ببینه چی میگه. دکتر که گوشی رو از روی قلبم برداشت ، علی آقا پرسید
- دکتر مشکلی که ندارن؟
- نه خداروشکر همه چیز نرماله،فقط باید دوسه روزی تحت مراقبت باشن. الانم بهتره دورش رو خلوت کنین، تا استراحت کنه.
دکتر بعداز تموم شدن معاینه، با خودکارش مطالبی رو روی برگه ها نوشت و از اتاق بیرون رفت. بقیه هم بعد از خداحافظی، اتاق رو ترک کردن.
احساس کردم باید به سرویس برم، خواستم از کسی کمک بخوام اما متاسفانه کسی نبود. با هر زحمتی بود سِرُم رو توی دستم گرفتم و آروم به طرف در حرکت کردم، هنوز سرگیجه دارم.
در رو آروم باز کردم، یک قدم به بیرون از اتاق برداشته بودم که دیدم آقای دکتر با بابا وحمید در حال صحبته، علی آقا هم کنارشون وایستاده بود. خیلی آروم صحبت می کردن گوش هام رو تیز کردم شاید متوجه بشم چی میگن.
- راستش آقای فلاح، خدارو شکر خفیف بوده و رد کرده. بهتره بیشتر مراقبش باشین، من نمیدونم چه اتفاقی افتاده، هرچی هست شوک بدی بهش وارد شده. نظر من اینه این مدت اخبار ناراحت کننده بهش نگین.
بابا سرش رو پایین انداخت و حمید کلافه به اطراف نگاهی کرد، چشمش که به من افتاد قدم هاش رو تند کرد و نزدیکم شد
- زهراجان، تو اینجا چیکار میکنی، برا چی از روی تخت بلند شدی؟
مات ومبهوت از حرف هایی که شنیده بودم، گنگ به حمید نگاه کردم و گفتم
- دکتر درباره چی حرف میزد؟
- هیچی عزیزم گفت فقط یه شوک عصبی بوده، اصلا به اینا فکر نکن.
بابا به همراه علی آقا نزدیکم شدن. علی آقا گفت
- زهرا خانم، شما نباید از روی تخت بلند شید، هنوز سرگیجه تون خوب نشده، خدایی نکرده ممکنه نتونین تعادلتون رو حفظ کنین و زمین بخورین.
- ببخشین...میخواستم... برم سرویس، دیدم کسی نیست کمک کنه تنهایی اومدم.
نفس عمیقی کشیدم،حمید بازوم رو گرفت و رو به بابا گفت
- بهتره شما برین، من اینجا هستم. اتاقشم چون خصوصیه گفتن مشکلی نداره همراه آقا باشه.
روبه حمید گفتم
- میشه...سحر امشب... پیشم بمونه؟
- اگه دوست داری سحر پیشت باشه، مشکلی نیست رفت پیش ماشین، بذار زنگ بزنم بگم بیاد، منم بابایینارو برسونم خونه دوباره برمیگردم اگه وسایلی لازم بود تهیه کنم.
علی آقا به حمید گفت
- حمیدجان، امشب من شیفتمه، تو فردا میخوای بری سرکار، خانمت که همراه زهرا خانم هست، منم میسپرم اگر چیزی نیاز بود به خودم بگن، تو برو خونه.
از اینکه این همه به خانواده ما محبت داره هم خوشحال شدم، هم شرمنده. با دیدن سحر گل از گلم شکفت، احتمالا دلش طاقت نیاورده قبل از زنگ زدن حمید دوباره برگشته.
سحر نزدیکم شد،سرگیجه امونم رو بریده، به سحر آروم گفتم
- میشه کمکم کنی...برم سرویس؟
- اره عزیزم، سِرمت رو بده من نگه میدارم، خودتم بهم تکیه بده بریم.
از حمید و بابا خداحافظی کردم و به برادر زینب گفتم
- شرمنده، من فقط اسباب زحمت... شدم براتون.
لبخند محوی زد و دست روی شونه ی حمید گذاشت و گفت.
- این چه حرفیه، انجام وظیفه ست، حمید به گردن من حق زیادی داره.
ازشون دور شدیم و به کمک سحر سرویس رفتم. از سرویس برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. نسبت به نیم ساعت قبل راحتتر میتونم حرف بزنم.
- ببخش سحر، نذاشتم بری خونتون. بهت نیاز داشتم
روی صندلی کنار تخت نشست و دستم رو گرفت و با محبت نگاهم کرد
- این چه حرفیه، اتفاقا اگه میرفتم فکرم پیشت میموند، خوب کاری کردی گفتی بمونم. مامانم چندباری زنگ زده و حالت رو پرسیده. بهش گفتم امشب پیشت میمونم گفت بمون. مامان خودتم قبول نمی کرد بره خونه، به زور راهیش کردیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت141
- این چه حرفیه، اتفاقا اگه میرفتم فکرم پیشت میموند، خوب کاری کردی گفتی بمونم. مامانم چندباری زنگ زده و حالت رو پرسیده. بهش گفتم امشب پیشت میمونم گفت بمون. مامانت قبول نمی کرد به زور راهیش کردیم.
- سحر؟
- جونم
- خیلی سبک شدم که همه حرف هام رو زدم، ولی...ولی نکنه اشتباه کرده باشم؟؟
- نه گلم، به نظرم کار درستی کردی، چون اگه نمیگفتی دوباره مهسا یه برنامه جدید میریخت و هر روز یه بحث جدید داشتی.
این کارت باعث شد بابا وحمید هم از همه چیز باخبر بشن، اینجوری نقشه های مهسا هم نقشه بر آب مشه.
قطره ی اشکی از گوشه چشمم روی گونه م ریخت. سحر متوجهم شد و گفت
- جون من دیگه گریه نکن، نمیدونی وقتی حالت بد شد چی کشیدیم،دیگه همه چی تموم شد.
نگاهی به چهره ی مهربونش انداختم و لبخندی بهش زدم، اما تو دلم غوغایی بپاست که فقط خدا میدونه.
- برام تعریف کن چی شد که آوردینم اینجا
سحر آهی کشید و جواب داد
- وقتی که دستت رو روی قلبت گذاشتی، رنگت مثل گچ سفید شده بود، بابا و مامان چند باری صدات کردن،
حمید خیلی ترسیده بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش.چند باری شونه هات رو تکون داد اما وقتی دید جواب نمیدی، سریع با اورژانس تماس گرفتیم.
زهرا خیلی بد بود خیلی. تا آمبولانس بیاد مردیم و زنده شدیم، خاله مریم زنگ زد به سعید و هرچی از دهنش درمیومد بارش کرد.
راستش...شاید گفتنش درست نباشه ولی وقتی بیهوش بودی، سعید اومد اینجا، اما حمید نذاشت بیاد ببینه تورو، گفت دیگه چی از جونش میخوای، اینجا هم ولش نمیکنی!
- داداشِ زینب چطور فهمید؟
لبخند کجی زد و گفت
- وقتی رسیدیم بیمارستان، تورو که از آمبولانس روی برانکارد گذاشتن، آقای محبی تو حیاط بیمارستان مارو دید که نگران کنار آمبولانسیم، نزدیک شد وبا دیدن تو، نمیدونم یهو چش شد نگران گفت سریع ببرین داخل، خودشم همراهمون اومد.
فک کنم شیفتش رو تحویل داده بود چون یکی از پرستارا گفت اقای دکتر مشکلی پیش اومد برگشتین، مگه شیفت رو تحویل ندادین!!
میدونی چیه زهرا، بنده خدا چندباری با دکتر علوی تماس گرفت و هماهنگ کرد که بیاد بالای سرت...انگار اونم نگران بود.
آهی کشیدم و به سقف خیره شدم، چند تقه بع در خورد و بعداز وند ثانیه در باز شدو آقای محبی، با ظرف غذا وارد شد، روسریم رو مرتب کردم تا حجابم کامل باشه.سحر بلند شد و سلام داد.
- ببخشین خانم هاشمی حمید گفت که شام نخوردین میخواست خودش براتون بیاره، نذاشتم. گفتم خودم میارم که این همه راه رو نیاد، البته برای زهرا خانم سوپ گرفتم.
غذاهارو به دست سحر داد و گفت
- اگر کاری داشتین یا مشکلی پیش اومد من تو اتاق خودم هستم، بپرسین نشونتون میدن.
سحر تشکری کرد و لحظه ی آخر که میخواست بره، خواست حرفی بزنه که پشیمون شد و رفت.
سحرظرف غذارو باز کرد، بوی خوشت قورمه سبزی مشامم رو پر کرد.
- دستشون درد نکنه چه بویی داره، خوب شد که تو نمیتونی بخوری و تنهایی همش رو میخورم.
- دلت میاد بدون من بخوری؟خیلی نامردیه!
- اولا، بله مجبورم تنها بخورم، چون گشنمه، دوما نامرد نیستم، به خاطر سلامتیه خودته.
توهم سوپت رو بخور، به من نده.
- میگم حیف شد،فردا نمیتونم بیام جلسه. چرا یهو اینجوری شد و همه چیز بهم ریخت؟
- نگران نباش حتما یه حکمتی داشته.
درباره ی جلسه هم گزارش لحظه به لحظه بهت میدم.
تخت رو کمی بلند کرد تا بتونم سوپ بخورم، قاشق اول رو که تو دهنم گذاشت، گوشیش زنگ خورد.
- بله!
- سلام حمید جان....اره خوبه الانم دارم بهش سوپ میدم...دستشون درد نکنه خیلی به زحمت افتادن...نه به مامان بگو نگران نباشه حواسم هست...قربونت خداحافظ.
تماس رو قطع کرد، بهش گفتم
- چی می گفت؟
- اول حال تو روپرسید، بعد گفت میخواستم شام بیارم علی آقا نذاشت، گفت نمیخواد این همه راه بیای.
مامانم دلواپست بودگفتم حالت خوبه که خیالش راحت باشه.
- به نظرت فردا مرخص میشم؟
- نمیدونم، باید از دکتر بپرسیم.
خدایا چقدر از نظر جسمی و روحی ضعیف شدم، خودت کمک کن بتونم برم مشهد، دلم داره پر میزنه برا صحن انقلاب. یا امام رضا منم دعوت کن.
- به چی فکر میکنی؟
- به اردوی مشهد، کاش زمان زود بگذره، بریم. هیچ وقت از بیمارستان خوشم نمیومد، کاش فردا بریم خونه!
بقیه سوپ رو خوردم و خوابیدم.
صبح با سر وصدای بیرون اتاق، چشم باز کردم، کسی تو اتاق نبود دستم رو اهرم بدنم کردم و آروم نشستم.
سحر گوشیم رو کنار تخت روی میز گذاشته بود، برداشتم، چهل تماس بی پاسخ و ده پیام خونده نشده.یکی یکی باز کردم. بادیدن اسم سعید، دوباره اعصابم بهم ریخت و تپش قلبم شروع شد. خواستم پیامش رو باز نکنم اما انگار یه چیزی مانعم میشه و میگه بازش کنم
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت142
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سحر گوشیم رو کنار تخت روی میز گذاشته بود، برداشتم، چهل تماس بی پاسخ و ده پیام خونده نشده.یکی یکی باز کردم. بادیدن اسم سعید، دوباره اعصابم بهم ریخت و تپش قلبم شروع شد. خواستم پیامش رو باز نکنم اما انگار یه چیزی مانعم میشه و میگه بازش کنم
بسم اللهی زیر لب گفتم و پیام رو باز کرد
- سلام خوبی زهرا، به جون خودم شرمندتم، من اونقدرا هم که فکر میکنی نامرد نیستم. من نمیخواستم اینجوری شه، دیروز از بس عصبانی بودم اون حرفارو زدم. دختر خاله باور کن منم توفشارم هرکسی یه حرف درباره مهسا میزنه خوب اون زن منه، روم سیاه حلالم کن. امروز اومدم ببینمت حمید نذاشت. امیدوارم زود خوب شی.
دوباره اشکام سرازیر شد.چه خوش خیالی، حلالم کن!!!
هربلایی تا حالا خواستی سرم آوردی، حالا پشیمون شدی؟ دلم بدجور شکسته، فقط میسپرمت به خدا، خودش قضاوت کنه.
بدون اینکه جوابی بدم، گوشی رو روی تختم گذاشتم، دوباره دراز کشیدم و دست راستم رو زیر سرم گذاشتم. صدای گوشیم بلند شد، نگاهی به شماره کردم مامانه!
- الو سلام مامان
- سلام عزیز دلم، خوبی دخترم.
صداش گرفته بود مشخصه گریه کرد
- خداروشکر خوبم، گریه کردی مامان؟
- دیشب تو خونه جات خیلی خالی بود، هیچ کدوم نتونستیم چشم رو هم بذاریم، الهی فدات بشم امروز میایم ملاقاتت،
- دورت بگردم مامان، نگران نباش من خوبم شما مواظب خودتون باشین، دلم براتون تنگ شده
- منم دلم تنگ شده، یه ساعت دیگه میایم ببینم دکترت کی مرخصت میکنه، سحر کجاست؟
- نمیدونم از خواب که بیدار شدم تو اتاق نبود. اومد میگم زنگ بزنه
- باشه گلم، زیاد گوشی پیشت نباشه بهتره. به خدا سپردمت خداحافظ
تماس رو قطع کردم که سحر در رو باز کرد و وارد شد
- سلام گلم بیدار شدی؟
- سلام صبح بخیر کجا بودی؟
- رفتم سرویس. حمید زنگ زد گفت یه ساعته میان، آقای محبی هم بیرون با دکترت صحبت میکرد وضعیتت رو توضیح میداد. اصلا ولش کن چی دارم میگم بیا صبحانمونرو بخوریم حالا تو به هیچی فکر نکن.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.یازده بود و طبق گفته ی حمید الان وقت اومدنشون هست. در اتاق باز شد و همزمان مامان و بابا و پشت سرشون حمید که با دیدنمبرام دست تکون داد وارد شدن.
استرس و نگرانی رو تو چشم های همشون میشد دید، اما برای حفظ روحیه ی من لبخند ظاهری رو لب داشتند. سلامی گفتم و جوابم رو دادند
دکتر و علی آقا وارد شدن و نزدیک تختم اومدن. دکتر گفت:
- خب دخترم خوبی؟ دیشب خوب استراحت کردی؟
- بله خداروشکر راحت خوابیدم. آقای دکتر من حالم خوبه میشه مرخصم کنین
دکتر خنده ای کرد و گفت
- نکنه دیشب بد گذشته بهت که میخوای زود فرار کنی؟
اول بذار دوباره معاینه ت کنم، ببینم همه چی نرماله یانه
دکتر شروع به معاینه کرد و علی آقا هر از گاهی نگاه کوتاهی بهم میکرد، وقتی معاینه تموم شد دکتر گفت
- خب زهرا خانم، باید بهت بگم که خدا رو شکر همه چیز خوبه، میتونم مرخصت کنم به شرطی که یک هفته تمام استراحت کنی! از تشنج وهیجان به دور باشی.
هیجان زده از اینکه مرخص میشم گفتم
- خداروشکر، فقط ماه رمضان نزدیکه، میتونم روزه بگیرم؟
- متاسفم، باید فعلا یکی دو ماه دارو مصرف کنی!
هیجان چند لحظه ی پیشم فروکش کرد، لبهام آویزون شد، حمید رو به دکتر گفت
- آقای دکتر مسافرت که براشون مشکلی نداره؟
دکتر نگاهی به من کرد و جواب داد
- مسافرت برای ایشون خطر داره، بهتره نرن
از شنیدن این حرف، انگار دنیا روی سرم آوار شد، با چشم های اشکی ملتمس نگاهی به دکتر کردم و گفتم
- تورو خدا آقای دکتر تنها امید من همین مسافرته، واقعا بهش نیاز دارم. من باید برم اونجا خودش دار الشفاست، مطمئنم مشکلی پیش نمیاد.
علی آقا نگاهی از سر دلسوزی بهم کرد و حالم رو که دید، روبه دکتر گفت
- استاد منم تو این مسافرت هستم اگه خودم حواسم به وضعیتشون باشه و مراقبشون باشم چی؟
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت143
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از حرف علی آقا تعجب کردم ولی چشمم به دهن دکتر بود ببینم چی میگه. حمید هم حرف علی اقا رو تایید کرد و دکتر دوباره پرونده رو مرور کرد، نفس عمیقی کشید و گفت
- علی جان، خودت که میدونی استرس و هیجان براشون اصلا خوب نیست ولی... ولی من بهت اعتماد دارم، میدونم که تو از پسش برمیای، فقط داروهاشون رو حتما باید به موقع بخورن واینکه استراحت کافی داشته باشن
چشم هام برقی زد و دست سحر رو گرفتم. همه خوشحال شدن و بعد از رفتن دکتر، حمید روبه علی آقا گفت
- داداش ، خودم برات جبران میکنم، زهرا واقعا به این سفر نیاز داره.
حمید وبابا به همراه برادر زینب از اتاق رفتن، تا کارهای ترخیص رو انجام بدن.
مامان وسایلهام رو جمع کردو به کمک سحر، لباس هام رو عوض کردم و از روی تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون رفتیم.
بابا وعلی آقا تو سالن باهم صحبت میکردن، نزدیکشون شدیم و مامان گفت
- پس حمید کو؟
بابا جواب داد
- رفت ماشین رو بیاره جلوی در.
علی آقا هم لباس هاش رو عوض کرده بود و به همراه بقیه به طرف خروجی بیمارستان راه افتادیم.
جلوی در برادر زینب، بعداز یادآوری توصیه های دکتر، از ما خداحافظی کرد و رفت.
سوار ماشین شدیم طولی نکشید بهکوچمون رسیدیم و حمید ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد،به درِ نیمه باز خونه نگاه کردم، روبه مامان گفتم
- مهمون داریم؟
مامان با محبت نگاهم کرد و گفت
- اره مادر خاله ت و خانم محبی و دختراش خونه ما هستن، اون بنده های خدا هم نگران بودن.
با اینکه خودم میتونم به تنهایی راه برم و تسلط روی راه رفتن دارم، اما مامان نگرانه و برای پیاده شدن زیر دستم رو گرفت. چیزی بهش نگفتم تا ناراحتش نکنم، بدنم رو کمی بهش تکیه دادم تا دلگرمش کنم.
خانم جون جلوی در ورودی منتظرم بود. با دیدنش دست تکون دادم، دست هاش رو بلند کرد و خدارو شکری گفت. خاله اسپند دود کرده بود، دعا خوند و دور سرم دونه های اسپند رو چرخوند و روی منقل ریخت.
- الهی،دورت بگردم عزیزم، خدایا هزار مرتبه شکرت.
- ممنون خاله جون.
مامانِ زینب جلوتر اومد و بغلم کرد
- دخترم حالت خوبه؟دیشب که علی گفت حالت بد شده و شب میمونه بیمارستان، تا صبح فکرم خراب بود، زینبم تا صبح نخوابیده چندباری زنگ زد از علی حالت رو پرسید.
زینب رو بغل کردم و بابت این همه محبتشون تشکر کردم.
- دختر نمیگی دل نگرونت میشیم، چیکار کردی با خودت؟
خانم جون به جای من گفت
- خدارو شکر که حالش الان خوبه، بفرمایین داخل.
خاله ازقبل برام تشک انداخته بود چادرم رو درآوردم و دراز کشیدم.
حمید وبابا یا اللهی گفتن و وارد شدن، تقریبا نیم ساعتی میشه که اومدیم، خانم محبی به همراه دختراش خداحافظی کردن ورفتن.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت144
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خاله ازقبل برام تشک انداخته بود چادرم رو درآوردم و دراز کشیدم.
حمید وبابا یا اللهی گفتن و وارد شدن، تقریبا نیم ساعتی میشه که اومدیم، خانم محبی به همراه دختراش خداحافظی کردن ورفتن.
مامان تو آشپزخونه مشغول پختن سوپ برای من بود، خاله درحالی که با گوشی صحبت می کرد نزدیکم اومد و روی مبل کنار خانم جون نشست.
سحر کمی آب سیب برام آورد و به شوخی گفت
- بیا زهرا جون، کاملا ارگانیک و طبیعیه، با همین دست های خودم آبش رو کشیدم
از حرف هاش خنده م گرفت، لیوان رو گرفتم و بعداز تعارف خوردم.
- میگم سحر، اینجوری که شما منو لوس میکنین هر از گاهی خودم رو به مریضی بزنم تا ویتامینای بدنم تأمین شه.
- زهی خیال باطل، فقط الان رو دارم بهت میرسم، از فردا باید جارو دستت بگیری کل خونه رو تمیز کنی.
هر دو زدیم زیر خنده، خاله تلفنش رو قطع کرد و روبه من گفت
- زهرا جان، زهره سلام رسوند، گفت ان شاالله سر فرصت میام میبینمت
- سلامت باشه. قدمش روی چشم.
مامان نهار رو آماده کردو بعداز خوردنش، یاد جلسه بعدازظهر افتادم ناراحت به سحر گفتم
- راستی یادت نره ها امروز جلسه دارین
- نه خیالت راحت یادمه، میگما حیف شد، کاش توهم میومدی!
مامان با سینی چایی اومد کنارمون نشست و با خاله و خانم جون مشغول صحبت شدن.
حمید نزدیکم شد وگفت
- زهرا، یه لحظه گوشیت رو میدی کار دارم
گوشی رو دادم و روی مبل کنار من نشست.
چند دقیقه ای میشد که گوشیم دستش بود، صدای پیامک گوشیم بلند شد
اخم هاش توهم رفت ، پرسیدم
-کیه داداش ؟چرا اخمات توهم رفت
نزدیکم نشست،چشم هاش رو ریز کرد، آروم طوری که فقط خودم بشنوم کنار گوشم گفت
_چرا صبح نگفتی که سعید بهت پیامداده
ته دلم خالی شد.
_فکر نمیکردم لازمباشه
نگاهش رو از گوشیمگرفت و کامل چرخید سمتم
_چرا فکر نکردی! میدونی با سکوتت بساط مزاحمت بیشترش رو فراهم میکنی؟
_الان مثلا میگفتم تو میخواستی چی کار کنی؟
_بشینو ببین
خواست بلند شه که دستش رو گرفتم
- فقط معذرت خواهی کرد همین، دیدی که منم جوابشو ندادم.
هنوز اخماش توهم بود
- اگه بابا بذاره اینبار حقش رو کف دستش میذارم، بی غیرت! حیف که خاله اینجاست نمیخوام ناراحت شه وگرنه....
نذاشتم حرفش تموم شه کلافه گفتم
- حمید تو رو خدا ول کن دیگه، دیدی که من جوابی ندادم اینجوری حساب کار دستش میاد
لا اله الا اللهی زیر لب گفت و از کنارم بلند شد به اتاقش رفت
سحر اشاره کرد چی شده، آروم لب زدم بعدا میگم.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم تقریبا نزدیک سه ونیم رو نشون میداد، سحر کم کم آماده رفتن به مسجد شد. یهو دلم گرفت. کاش منم میرفتم، خدایا چرا اینجوری شد.
حمید هم آماده شد تا سحر رو به مسجد ببره.
- زهرا جون بامن کاری نداری؟
آروم آهی کشیدم و لب زدم
- نه ، برین به سلامت.
بعداز رفتن سحر و حمید، خاله هم آماده رفتن شد. اصرار مامان و خانم جون هم برای شام بی فایده بود.
داروهام رو خوردم و کمی استراحت کردم که با صدای گوشی از خواب بیدار شدم.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت145
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
داروهام رو خوردم و کمی استراحت کردم که با صدای گوشی از خواب بیدار شدم
تا جواب بدم قطع شد،تماس رو نگاه کردم، از طرف سحره. دوباره شماره ش رو گرفتم بعداز سومین بوق جواب داد
- الو
-الو سلام، خوبی سحر؟ شرمنده خواب بودم
- سلام عزیزم، خوبم، زنگ زدم بگم الان منتظر من نباشی، میرم خونمون.. شب که حمید اومد خونمون شام، همراهش میام بهت توضیح میدم چی شد.
- باشه گلم، سلام برسون، شب منتظرتم خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و با چشم دنبال مامان گشتم، خانم جون کنارم دراز کشیده بود، با صدای من بیدار شد و نشست...
- بیدار شدی عزیزم؟
- اره، مامان کجاست؟
- رفت مغازه یه مقدار وسایل بخره الان میاد.
خوابیدن برام خسته کننده شده، بلند شدم و به آشپزخونه رفتم، کتری رو پر آب کردم و روی شعله ی گاز گذاشتم.
دوباره دراز کشیدم و بی حوصله کانالهای تلویزیون رو عوض کردم. تلویزیون رو خاموش کردم و از فرصت پیش اومده استفاده کردم تا تنهایی باخانم جون صحبت کنم.
نزدیک خانم جون نشستم و با دیدنم لبخندی زد و پرسید
- چرا حوصله نداری دخترم؟
چشم هام رو به زمین دوختم و با انگشتای دستم بازی کردم.
- نمیدونم خانم جون، امروز جلسه داشتیم، دلم میخواست منم میرفتم و مسئولیتی قبول می کردم تا برای زائرین امام رضا علیه السلام خدمتی بکنم، اما انگار توفیق نداشتم.
حلقه اشک جلوی دیدم رو گرفت، نگاهش کردم و گفتم
- خانم جون نکنه از چشمشون افتادم؟ این همه بلا که سرم میاد، برا چیه؟
خانم جون که تا الان با محبت نگاهم میکرد قطره ی اشکی که روی گونه م ریخت رو پاک کرد و جواب داد
- دختر گلم، هیچ وقت خدا بنده هاش رو رها نمیکنه.
همین که دکتر گفت مسافرت برات ضرر داره و نمیتونی زیارت بری، خدا چیکار کرد؟
تو دل علی آقا انداخت که به دکتر بگه اجازه بده مسافرت بری و خودش به عنوان دکترت مراقبته!!
درسته؟ هر اتفاقی که برای ما میفته حکمتی داره، همین که تو کوه خضر مچت در رفت، خدا کمکت کرد زیاد درد نکشی و دکتری پیش ما بود که اونو جا انداخت، میخوای بازم بگم؟
یا قضیه ی مهسا اون میخواست با اون پیامی که با گوشی تو به خودش فرستاده بود نقشه ی خودش رو جلو ببره ولی سحر اونجا بود و دیده بود، تونست بی گناهی تو رو ثابت کنه!
این یعنی اینکه خدا دوست داره و همه جا هوات رو داره.
هیچ وقت فکر نکن اینا همش بلاست شاید خیریتی توش هست.
گاهی وقتا میگن چرا خدا نعمتی رو از ما میگیره، درحالی که حواسمون نیست وقتی نعمتی رو میگیره یه چیزی،بهتر از اون بهمون میده!
شاید تو سعید رو از دست دادی ولی اگه صبر کنی میبینی که خدا یکی بهتر از اون رو سر راهت قراره میده.
به حرف های خانم جون فکر کردم حق با اونه، من از لطف های خدا تو زندگیم غافل بودم، همه جا دستم رو گرفت.
کار ما بنده ها همینه همیشه قسمت خالی لیوان رو میبینیم و از قسمت پرش غافلیم.
- به چی فکر میکنی؟
- حق با شماست، حالا که فکر میکنم واقعا همه جا دستگیرم بوده، از همه مهمتر این که مشهدم جور شد ولی....ولی دلم میخواد اونجا خدمت کنم و از خادمای امام رضا علیه السلام باشم.
- نگران اونم نباش، خودشون کمکت میکنن. تو دعوت شده ای زهرا! یا به عنوان مهمونشون هستی یا خادم، مهم اینه که میخوای بری پابوسش.
بغض توی گلوم گیر کرد اما خوشحالم که خدا یکی مثل خانم جون رو بهم داده که هر وقت حرف میزنم، خیلی چیزا یاد میگیرم.
آب کتری جوش اومده روی شعله ی گاز میریخت، خواستم بلند شم که خانم جون گفت
- تو استراحت کن من میرم
- نه شما بشینین حالم خوبه،خودم میرم. اینجوری اذیت میشم و حوصله م سر میره.
به آشپزخونه رفتم و چایی دم کردم.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت146
.#علی
روی زمین دراز کشیدم و به اتفاقات اخیر فکر کردم.
نگاهی به ساعت روی دیوار که تقریبا نزدیک سه ونیم رو نشون میده کردم. هنوز نیم ساعتی برای شروع جلسه ی مسجد مونده.
بی حوصله به سقف خیره شدم و فکرم دوباره به سمت زهرا خانم پرواز کرد.
یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار دیدمش چشم هام روبستم تا دوباره اتفافات اون روز رو مرور کنم.
کارهامو تموم شد ازصبح که اومدم دنبال کارهای اداری ام.
چند تقه به در اتاقم زده شد، بفرماییدی گفتم. محسن از لای در سرشو آورد داخل اتاق سرکی کشید و گفت :
- میتونم بیام تو؟
-اره بیا...منم ده دقیقه ای کارام تموم میشه کم کم باید برم
چندتا از برگه ها بهم داد و گفت:
- این فرم هارو با خودت ببر توخونه مطالعه شون کن.برا شنبه حتما بیار تحویل مدیریت بدم
باشه ای گفتم و کیف سامسونتم رو برداشتم باهم از اتاق بیرون اومدیم.
محسن کمی جلوتر از من بود برگشت و گفت:
- ماشینتو آوردی؟
- امروز حاجی کار داشت، ماشینو دادم به کاراش برسه خودم با تاکسی اومدم
- باشه پس بیا من میرسونمت.
درطول مسیر سرم رو به صندلی تکیه داده بودم. هوای قم به قدری گرمه با اینکه کولر روشنه باز هم احساس خفگی میکنم.
- محسن جان همینجا سر کوچه نگه دار. دستت درد نکنه
- کاری نکردم داداش به حاج خانومینا سلام برسون
- بزرگیتو میرسونم خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم و وارد کوچه که شدم یکی از برگه ها رو درآوردم، هم راه میرفتم ، هم مطالعه می کردم .
سرم پایین بود یهواحساس کردم با کسی برخورد کردم. سرم رو بالا گرفتم، مقابلم یه دختر چادری دیدم که از برخوردمون چند قدمی عقب رفت،گوشی از دستش افتاد و چند تیکه شد.
کمی نگران به گوشی شکسته نگاه کرد، عصبانیت تو صورتش موج میزد. عذرخواهی کردم جوابم رو با تندی داد.
خم شد تا تیکه هارو برداره به کمکش رفتم و نشستم. موقع برداشتن باطری دستش به دستم خورد سریع دستش رو عقب کشید مثل دختر بچه های مظلوم که از دست زدن به یه چیز داغ میترسه. نمیدونم چی شد یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد سریع استغفرالله گفتم و نگاهم رو دزدیدم. سرم رو پایین انداختم. مبادا شیطان درونم بیدار شه.
اونم دست کمی از من نداشت .
دوباره به رسم ادب عذرخواهی کردم اما بدون جواب از کنارم رد شد و به راهش ادامه داد. لحظه ای مات چشمهای قهوه ای و براقش شدم. چند دقیقه ای سرجام خشکم زد، فکری به ذهنم رسید کاش آدرسش رو میپرسیدم تا خسارتش رو بدم .متاسفانه تا برگشتم مثل پری از کنارم رد شده و از کوچه محو شده بود. سرم رو علامت تاسف و ناراحتی تکون دادم و راهی خونه شدم .
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞