•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت137
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- البته بگما مطمئن باشین داداش منم برنامه هاش خوب و عالیه.
یه بار هم از این سفرها داشتیم، از طرف دانشگاه داداش، که خودش مسئولش بود رفتیم، برنامه های معنوی و تفریحیش عالی بود
نگاهی به زینب که طرف بردارش رو میگرفت، کردم. محبت خواهرانه ش واقعا ستودنیه! خانم اسلامی گفت
- اتفاقا از برنامه ی نیمه ی شعبانشون مشخصه که خیلی تو اینجور برنامه ها بودن و تجربه دارن.
زینب از تعریف خانم اسلامی خوشش اومد و تشکر کرد. ماهم حرفش رو تأیید کردیم. دیگه کارهامون تموم شده و کسی برای ثبت نام نیومد. روبه بچه ها گفتم
- میگم فکر نکنم دیگه کسی بیاد، بریم خونه؟
حرفم رو تأیید کردن و به طرف خونه حرکت کردیم.
همراه سحر وارد شدیم، دستم روی دستگیره در نرفته بود که صدای بگو مگو از خونه بلند شد. هردو نگران به هم نگاه کردیم
- یعنی چی شده زهرا؟
دوباره استرس به جونم افتاد.
- نمیدونم خدا به خیر بگذرونه صدای سعیده! من میگم بهتره ما رو نبینه بریم طبقه بالا.
- نه زهرا این قضیه باید همین جا تموم شه، به نظرم بهتره باهم روبرو بشین
-خدایا خودت ختم بخیر کن، فقط امیدوارم حمید وبابا دیر بیان، اونا خبر ندارن چه اتفافاتی تو این مدت افتاده.
- توکلت به خدا باشه، بریم داخل.
تپش قلبم بالا رفته، در رو باز کردم و با قدم هایی لرزون وارد شدم. صدای داد و بیداد سعید بالا رفت
- خاله، تورو خدا تموم کن، من دیگه نمیتونم تحمل کنم.
مامان، خانم جون و خاله ما رو دیدن، سعید رد نگاهشون رو گرفت، بادیدنم رگ های گردنش از عصبانیت باد کرد. دست هام شروع به لرزیدن کرد ، ولی نباید خودم رو ببازم. سعید با حرص به طرفم اومد، به چند قدمیم رسید
- چته رنگت پریده؟ خودتم میدونی چه غلطی کردی؟
حرفش تموم نشده بود که خاله سیلی محکمی به صورتش زد، همه هاج و واج نگاه کردیم، خاله انگشتش رو به علامت تهدید نشون داد وگفت
- سعید به جون خودم اگه یک کلمه ی دیگه ادامه بدی شیرم رو حلالت نمیکنم،
اینم زدم که چشم هات رو باز کنی ببینی کی دلسوزته! حق نداری با زهرا که مثل خواهر دلسوزی میکنه بد حرف بزنی.
- مامان چرا درک نمیکنین، مهسا زنمه، منو دوست داره.اونم داره برا زندگیمون تلاش میکنه. چرا اینقدر نسبت بهش بدبین شدین.
چه فرقی داره ماشین به نام من باشه یا مهسا، اما تو چی به خاطر یه فضول داری پسر خودت رو میزنی!
خانم جون عصبانی شد وگفت
- سعید حرمت نگه دار، زهرا تو این ماجرا مقصر نیست.
دلم میخواد داد بزنم و هر چی تو دلمه خالی کنم، باصدای بلند گفتم
- ببینم چرا دست از سرم برنمیداری؟ هر روز یه برنامه ی جدید داری!
دیگه نمیخوام ریختتو ببینم میفهمی به خدا خسته م کردی.
- ببین زهرا اونروز پیامم رو جدی نگرفتی گفته بودم اگه با آبروی زنم بازی کنی آبروت رو میبرم
- آبروی کی رو میبری؟
با صدای عصبانی حمید به عقب برگشتیم.
بابا کنارش وایستاده بود و هاج و واج نگاهمون میکرد، قفسه سینه ی حمید از عصبانییت بالا و پایین می شد. چشم هاش خون افتاده بود، نمیدونم یعنی همه حرف هامون رو شنیده.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت137
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مامان ادامه داد
- زهرا میدونم خودت تو این مدت خیلی چیزا رو فهمیدی و برای زندگی مشترک اماده ای اما اینو بدون زندگی مشترک پستی و بلندی زیاد داره! یه زن قوی زنیه که تو مشکلات کم نیاره، شاید یه وقتی باشه مجبور شی فقط نون و پنیر بخوری! این یه مثاله که برات میزنم. خداروشکر علی اقا دستش به دهنش میرسه ولی هیچ وقت نمیشه آینده رو پیش بینی کرد. اگه یه روز دیدی شرایط مالی علی خوب نیست، حواست باشه بهش فشار نیاری!
- چشم، تموم سعیمو میکنم. مگه فراموش کردین من دختر شمام و دست پرورده ی خودتونم!
لبخند پهنی زد و گفت
- میدونم به خاطر همین خیالم از بابتت راحته! ما خودمون وقتی ازدواج کردیم، بعضی وقتا اوضاعمون بهم میریخت، شاید دوسه روز فقط با نیمرو و نون و پنیر میگذروندیم اما اصلا یه بارم بهش نگفتم چرا هیچی نداریم. و از همه مهمتر هیچ وقتم نذاشتم خانم جون و اقاجون بفهمن! چون نمیخواستم خدایی نکرده غرور بابات بشکنه.
با دقت به حرفاش گوش میکردم و همه رو اویزه ی گوشم کردم.
با بسته شدن در حیاط بلند شدم و سفره رو پهن کردم، سه تا چایی ریختم و به همراه و شکر و پنیر داخل سفره گذاشتم.
نگاهی به اتاق خانم جون کردم
- خانم جون رو بیدارش کنم؟
- نه مادر، دیشب از سردرد نتونسته بخوابه، بذار استراحت کنه
باشه ای گفتم و بابا یکی از سنگک هارو به سمتم گرفت و گفت
- اینم بذار کنار حمید بیدار شد بده بهشون!
باشه ای گفتم و همین که خواستیم صبحانه رو بخوریم در باز شد و خانم جون هم پیشمون اومد. نگاهی به چشمای قزمزش کردم
- حالتون خوبه خانم جون؟
- یکم بهترم. دیشب فشارم بالا رفته بود بیچاره معصومه رو هم نذاشتم بخوابه!
مامان تیکه ای از سنگک رو به سمتش گرفت
- خانم جون وقت قرصاته، صبحانه ت رو کامل بخور. سعیدم بعدازظهر میاد دنبالت ببره دکتر
قرصای خانم جون رو کنارش گذاشتم و بعد از خوردن صبحانه کل خونه رو جارو کردم و مبل هارو دستمال کشیدم.
تقریبا نزدیک ساعت هفت درباز شد و حمید داخل اومد، سلام و صبح بخیری گفتم و سنگک رو بهش دادم تا برای صبحانه شون ببره بالا!
تشکری کرد و قبل از اینکه بره گفت
- زهرا، من و بابا امروز نهار نمیایم، رفتنی حتما به سحرم بگین بیاد، تنها نمونه توخونه.
باشه ای گفتم و بعد از رفتنش آبی به دست و صورتم زدم و کنار خانم جون نشستم. ساعت روی دیوار یه ربع به ده رو نشون میداد، تو کوشی گروهارو چک میکردم که پیامی از طرف علی اومد.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞