eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - سلام عزیزم، باشه پس امروز بریم مسجد، خانم اسلامی اونجاست ثبت نام کنیم. بعد ار خوردن نهار، تقریبا ساعت چهار آماده شدم و چند باری به زینب زنگ زدم ببینم میاد یانه، ناامید از جواب دادنش، پیام زدم که مامیریم مسجد برای ثبت نام. بعد از خداحافظی با مامان، به طرف خونه سحرینا حرکت کردم. همراه سحر وارد مسجد شدیم، از صداهای داخل مسجد مشخصه دورو بر خانم اسلامی شلوغه، پارسال هم از شوق ثبت نام خیلی مسجد شلوغ بود. وارد شدیم و با دیدن ما، خانم اسلامی با دست اشاره کرد نزدیک تر که رفتیم، گفت - سلام بچه ها، خوب شد اومدین، دست تنها بودم. باهاش دست دادم و گفتم - خب میگفتی زودتر میومدیم. تو خونه بیکار بودم، تاحالا چند نفر ثبت نام کردن؟ - دیشب که تومسجد اعلام شد، نزدیک ده نفر باخانواده ثبت نام کردن. از امروز صبح تا حالا هم نزدیک سی نفری اومدن، البته آقای محبی هم تا ظهر کمک کردن و ثبت نام آقایون رو انجام دادن. - آقای محبی؟ زینب هم اومده بود؟ - نه زینب نیومده بود. صبح آقای محبی اومد، دید سرم شلوغه تقریبا یک ساعتی کمک کردن و هزینه هارو گرفتن. البته ثبت نام آقایون رو به کس دیگه ای سپردن، خانمها بامنه. نگاهی به سحر کردم و به شوخی ادامه دادم: - مثل اینکه من غریبه شدما!! فک کنم کم کم باید استعفا بدم. - نه عزیز من، این چه حرفیه! اتفاقا میخواستم بهت بگم که خودت دیگه پیام زدی، حالا هم دیر نشده بیا کمک کن . پشت یکی از صندلی ها نشستم، همسایه هایی که من رو میشناختن با دیدنم خوش و بش کردن . هزینه هارو گرفتم و داخل پوشه گذاشتم. نگاهی به ساعت کردم تقریبا دوساعتی میشه اینجاییم، سرمون کم کم خلوت شد، آقای محبی به همراه زینب وارد شدن. به احترامشون بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم. زینب دستش رو به طرفم دراز کرد و دست دادیم. - سلام خوبی زهرا جون! خسته نباشی، نمیدونستم اینجایی و الا زودتر میومدم - سلام عزیزم، اتفاقا نزدیک ساعت چهار چندباری زنگ زدم بهت ولی جواب ندادی! گوشیش رو از کیفش بیرون آورد و نگاهی کرد - شرمنده رفتیم عیادت یکی از فامیلامون که بیمارستان بستریه، گوشیم بیصدا بود متوجه نشدم. دیگه علی گفت بیایم مسجد سری بزنیم منم اومدم برادر زینب نزدیک اومد و سربه زیر گفت - ببخشین خانم فلاح، خانم اسلامی گفتن که ناراحت شدید اطلاع ندادم بیاین برای ثبت نام، دیروز که خانم اسلامی گفتن میان مسجد، زحمت ثبت نام خانم ها رو به ایشون دادم. البته فردا جلسه داریم برای تقسیم کارها. ان شاالله به وقتش به شماهم زحمت میدم - اشکال نداره، هر طور صلاح میدونید. درخدمتم نگاهی به سحر کردم که با خانم اسلامی مشغول صحبت بودن و هر از گاهی ریز ریز میخندیدن، با اجازه ای گفتم و پیششون رفتم - چیه شما دوتا پچ پچ میکنین و میخندین، خانم اسلام در جوابم گفت - اخه سحر میگه با نامزدش که برادر جنابعالیه قراره بیان مشهد، بهش میگم پارسال رفتی پیش امام رضا حاجتت رو خواستی، حالا امسال دوتایی میرین، این سری دسته جمعی یه دعایی هم بکنیم شاید فرجی شد و زهرا رو سرو سامون دادیم . با پررویی گفتم - خانم جان شما نمیخواد برا من دعا کنین ، من تا آخر عمرم میخوام ور دلتون بمونم. هردو نگاهی به پشتم کردن و خندیدن. برگشتم ویه لحظه نگاهم به برادر زینب افتاد که سربه زیر برگه های ثبت نام رو جمع میکرد و مخندید از خجالت به هردوشون چشم غره رفتم وگفتم - کوفت، اصلا حواسم نبود، یه لحظه یادم رفت غیرخودمون کس دیگه هم اینجاست ؟ شما دوتاهم که نمیگین، آبروم رفت. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تماس رو وصل کردم - سلام جانم - سلام خانم، بیا پایین منم دو دیقه ای میرسم باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. بعد از مرتب کردن چادرم، به خاطر پادرد حاج خانم اجازه ندادم پایین بیاد و همونجا خداحافظی کردم. سریع کفشامو پوشیدم و از پله ها پایین اومدم. به محض باز کردن در، علی هم رسید. از حاج اقا خداحافظی کردیم و راه افتادیم. علی نگاهی کرد و گفت - خداروشکر اینم از خونه، حالا با خیال راحت بشینم این دوسه هفته رو بخونم. - پول رهن رو ریختی به حسابش؟ - اره همونجا براش کارت به کارت کردم، کلیدم گرفتم. - دل تو دلم نیست، دلم میخواد هر چه زودتر وسایل رو ببریم و بچینیم لبخند پهنی زد و گفت - ان شاءالله، منم دوست دارم خیلی زود بریم سر خونه زندگیمون، خسته از سر کار برگردم و ببینم بوی غذای زهرا بانو کل فضای خونه رو برداشته! - ای شکمو، فقط به فکر خوردنیا!! - اگه بدونی برا مرد چقدر لذت بخشه، وقتی از سرکار خسته بیاد خونه،ببینه چراغ خونش روشنه، بوی غذا از خونش میاد و از همه مهمتر به‌محض باز کردن درِخونه ببینه همسرش با روی گشاده و خندون به استقبالش اومده.... همینطور که حرف میزد نگاهش کردم، انگار تمام اون لحظات رو داره تو ذهنش تصور میکنه، لبخندم عمیقتر شد. سنگینی نگاهم رو حس کرد و با خنده گفت - چیه چرا اینجوری نگام میکنی! میدونی زهرا همه ی مردا عاشق خونه و زندگیشونن، دوست دارن به محض اینکه از سر کار دراومدن برن خونشون! اما بعضی خانما متاسفانه برا هرچیزی وقت میذارن الا شوهراشون. - میدونم، خصوصا این مدت خیلی ادم میشنوه، ولی علی به نظر من نمیشه یکطرفه قضاوت کرد، همه ی خانما اینجوری نیستن، بعضی وقتا مردا هم کم کاری میکنن دیگه! من خیلی دیدم یه سریشون وقتی با دوستاشون جمعن، میگن و میخندن. ولی همین که میان خونه حتی حوصله ی جواب سلام دادنم ندارن! اهی کشید و گفت - میدونم، از این ادما دور و برم زیاده! وارد کوچمون که شدیم، گفت - نهار رو خوردم باید زود برم بیمارستان. ماشین رو نگه داشت، پیاده شدم و منتظرش موندم تا باهم بریم. وارد خونه شدیم، سلام دادیم و مامان برامون شربت آلبالو آورد. حمید پرسید - کجا رفته بودین؟ علی همونطور که شربتش رو میخورد جواب داد - رفتیم‌خونه رو قولنامه کردیم سحر با خوشحالی دستم رو گرفت - به سلامتی، مبارکه. ان شاءالله کی بریم تمیز کنیم روبهش گفتم - یکم خستگی شما در بره، بعدش بریم اساسی تمیزکاری کنیم. مامان تبریک گفت و ادامه داد - علی اقا شما به درست برس، عصری میرم پودر و وایتکس و دستکش میخرم فردا صبح میریم تمیز میکنیم. - زحمت نکشین مادر جان، خودم وسایل رو میخرم آماده میذارم بقیه زحمتش با شما! نهار رو دورهم خوردیم، علی خداحفظی کرد و رفت. سحر و حمید هم طبقه ی بالا رفتن و به اتاقم رفت تا کمی دراز بکشم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌