eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ حرفم رو تایید کردن و به سمتی که برادر زینب گفت رفتیم قدم زنان به وسطای باغ رفتیم. وقتی زیباییهای خلقت خدا رو‌ نگاه میکنم حس خوبی بهم دست میده چقدر درخت با میوه های مختلف اینجا هست. به پیشنهاد زینب، کنار درخت هلو، همراه سحر وایستادم و چند تا عکس گرفتیم و به طرف جوی آب حرکت کردیم. به محلی که علی اقا گفت رسیدیم و با دیدن منظره پیش روم، از سر ذوق جیغ خفیفی کشیدم. زینب که از هیجان من تعجب کرده بود گفت - زهرا، فکر کنم داداشت حق داشت بگه مراقب باشیا!!! - اخه دست خودم نیست ، آب رو که ببینم نمیتونم طاقت بیارم. نزدیک آب نشستم و با دست چپم چند مشت آب به صورتم پاشیدم. چشم هام روبستم تا صدای آب رو بشنوم، چه آرامشی داره این صدا. تا چشم باز کردم سحر تو مشتش آب پر کرد و به صورتم پاشید و چادر و روسریم خیس شد. دستم رو پر آب کردم و هر دوشون رو خیس کردم. تقریبا نیم ساعتی کنار آب بودیم و چند تایی از میوه ها چیدیم. زینب مشغول چیدن ریحون بود نزدیکش رفتم - کمک نمیخوای؟ - نه عزیزم، دیگه تموم شد، برا نهار چیدم تا بخوریم صدای زنگ گوشی سحر بلند شد، از جیبش درآورد گفت اقاحمیده، دکمه پاسخ رو زد - جانم! - اها باشه ماهم الان میام - قربونت تماس رو قطع کرد - بچه ها اقاحمیده، میگه نهار پنج دقیقه ای آماده س، زود بیاین. برای آخرین بار چند مشت آب برداشتم و روی هر دو ریختم، اونا هم کم لطفی نکردن و هر دو با آب خیسم کردن. از دور حمید و علی آقا رو دیدم. حمید جوجه رو گذاشته بود روی منقل وعلی اقا سیخ هارو جابجا میکرد. از صدای پای ما هر دو به طرفمون برگشتن. حمید نگاهی به چادرم انداخت و دوباره شیطنتش گل کرد -نگفتم زهرا خانم، تو آب رو ببینی دیگه نمیشه جلوت رو گرفت یه لحظه خنده م گرفت - اینو از خانمت بپرس که من رو مظلوم گیر آورد و خیس کرد برادر زینب نیم نگاهی کرد و سرش رو پایین انداخت و خندید. حمید نزدیک سحر شد و با محبت نگاهی بهش کرد - خوش گذشت خانم؟ میبینم خواهر من رو خیس کردی یکی طلبت! سحر باخنده جوابش رو داد - اقا یعنی به من میاد خیسش کنم؟ خواهر شما هم چیزی کم نذاشتنا.!!! بعد چادرش رو نشون داد و ادامه داد - دست بزن ببین چقدر خیسه حمید نگاهی به هر دومون کرد و با خنده به طرف علی آقا که سرش پایین بود و میخندید رفت و گفت - نخند برادر من، بذار خودت زن بگیری اون وقت حالت رو میپرسم برادر زینب سکوت کرد و حرفی نزد. زینب کنار برادرش رفت، خسته نباشیدی گفت و وارد خونه شدیم. خانم جون و مادر زینب مشغول صحبت بودن و آقایون هم میوه میخوردن و حرف میزدن. نزدیک مامان که سفره رو مینداخت شدم و خسته نباشیدی گفتم.سحر به مامان گفت - شما بشینین ما آماده میکنیم. مامان تشکری کرد و پیش پروانه خانم رفت. حمید و علی آقا هم جوجه ها رو آوردن و همه دور سفره نشستیم. بعداز خوردن نهار، تشکری کردم و سفره که جمع شد دلم طاقت نیاورد بیکار بمونم. خبری از درد مچم نبود، نگاهی به بقیه کردم، کسی حواسش نیست، بشقاب هارو برداشتم و وقتی که بلند کردم درد بدی تو مچ دستم پیچید، پاشدم که برم، دیگه طاقت نگه داشتن بشقاب ها رو نداشتم، چشم هام رو محکم بستم تا صدام درنیاد و یه لحظه احساس کردم دستم سبکتر شد. چشم هام رو باز کردم و بادیدن علی آقا که بشقاب هارو از دستم گرفت سرم رو پایین انداختم. شماتت بار نگاهم کرد و گفت - من که گفتم چیز سنگین نباید بردارید، مچ دستتون هنوز کامل خوب نشده. اگه مواظب نباشین ممکنه بدتر از این هم بشه. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - من که گفتم چیز سنگین نباید بردارید، مچ دستتون هنوز کامل خوب نشده. اگه مواظب نباشین ممکنه بدتر از این هم بشه. خجالت زده سرم رو پایین انداختم و جواب دادم - بله حق با شماست، اخه اصلا درد نداشت، گفتم شاید خوب شده سرزنش وار سرش رو تکون داد و بشقاب هارو روی سینک گذاشت. حرصم گرفته بود از لحنش، دلخور از کنارش رد شدم و پیش سحر رفتم. سحر که متوجه حالم شد پرسید - چرا اخمات تو همه؟ درد مچم دوباره شروع شده، از زیر چادر آروم ماساژ دادم که کسی نبینه. - چیزی نیست نگاهش به دستم افتاد و توچشم هام نگاه کرد - بازم درد داره مگه؟ - اره یکم! بشقاب هارو برداشتم، داداش زینب دید، ازم گرفت و سرزنشم کرد. نمیدونم با خودش چی فکر کرده، اصلا دست خودمه، دلم میخواد درد بگیره دستش رو جلوی دهنش گذاشت و آروم خندید - چرا میخندی؟ راست میگم دیگه! - بابا بنده خدا حتما یه چیزی میدونه که بهت میگه دیگه! حالا بیخیال بخند بذار خوش بگذره بهمون. بشین همین جا برم به زینب کمک کنم چایی و میوه بیاریم. لبخند محوی زدم، اما با این حال درد مچم نمیذاره آروم باشم. به کس دیگه هم نمیتونم بگم، یه لحظه فکری به سرم زد، آروم بلند شدم و به خانم جون گفتم - خانم جون؟ با اشاره دستم از جاش بلند شد و نردیکم اومد - جانم عزیزم - میشه بیاین تو اتاق کارتون دارم پشت سرش وارد اتاق شدم و در رو بستم - چی شده زهرا؟ - راستش...چجور بگم مچم تا حالا خوب بودا، ولی بشقابهارو برداشتم دوباره دردش شروع شده مچ دستم رو تو دستش گرفت و از زیر عینکش نگاهی بهم کرد - زهرا جان، مادر! باید یکی دو روز فشار نیاری بهش، من که زیاد سر در نمیارم ولی فک کنم بازم در رفته! به نظرم بهتره به علی آقا بگیم دوباره یه نگاهی بندازه دستپاچه گفتم - نه...نه..تورو خدا خانم جون، چیزی نگین. خودم تا شب تحمل میکنم، رسیدیم شهر میریم بیمارستان. سرش رو به علامت تأسف تکون داد - به قول قدیمیا، آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم. دخترم وقتی اینجا دکتر داریم کار عاقلانه ای نیس بخوای صبر کنی تا شب. کلافه از این که نمیتونم بگم دوست ندارم کسی سرزنشم کنه، سکوت کردم. خانم جون به هال رفت و حمید رو صدا زد.حمید وارد اتاق شد و دلخور نگاهم کرد - ببینم دستت رو! چی برداشتی؟ - حمید تو روخدا، یه اشتباهی کردم خواستم بشقاب رو بردارم باز دردش شروع شد کلافه سرش رو تکون داد - بذار به علی بگم بیاد دوباره نگاه بندازه - راه دیگه ای نداره؟ آخه معذبم پیشش، دوست ندارم... نذاشت حرفم تموم شه - عزیز من! چرا لج میکنی، حاضری درد رو تحمل کنی، ولی علی دستت رو جا نندازه؟ در ضمن اون بنده خدا که از روی چادر دستت رو میگیره - اصلا بحث این حرفا نیس من... - زهرا جان! لطفا... همینجا بمون، بگم بیاد یه نگاهی بندازه از درد مچم کلافه شدم، بدجور تیر میکشه. حمید رفت و به همراه علی آقا و مامان به اتاق برگشت. کنار کمد دیواری نشستم و مامان نگران نگاهم میکرد. از اینکه قراره دوباره درد جا انداختن دوساعت پیش رو تحمل کنم تنم میلرزه و استرس دارم 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ علی آقا دو زانو مقابلم نشست، برای اینکه چشمم بهش نیفته، سرم رو پایین انداختم و زیر لب ذکر گفتم، مامان شونم رو ماساژ میداد. - دخترم نگران نباش، علی آقا کارش رو خوب بلده. از ترفند قبلیشون که سرگرم کردن بود اطلاع داشتم. برادر زینب گفت - اجازه هست؟ آروم لب زدم - بله، فقط تو رو خدا آرومتر، دفعه قبلی خیلی دستم درد گرفت. چشمی گفت ودوباره با گوشه چادرم مچ دستم رو تو دستش گرفت و دوباره همون کارها رو انجام داد جیغ آرومی کشیدم و اشکم سرازیر شد، مامان سعی داشت آرومم کنه. - تموم شد، اما اینبار لطفا وسایل سنگین برندارین، چون اگه عادت بکنه مجبورین تا اخر عمر این دردهارو تحمل کنین. زهراخانم به خاطر خودتون میگم، لطفا مراقب باشین. نگاهی به حمید کرد وادامه داد - حمید جان، بی زحمت برو تو کابینت بالای سینک، ببین وسایل کمک های اولیه هست؟ اگه بود برام باند بیار که محکم ببندم حمید تأیید کرد و به سرعت از اتاق خارج شد. مامان اشک هام رو پاک میکرد، نمیدونم چی شد که یهو علی آقا بلند شد و کلافه کنار پنجره رفت. حمید همراه سحر وارد اتاق شد و باند رو به علی داد - بیا علی جان! خدا رو شکر یکی مونده بود. برادر زینب باند رو گرفت و شروع به محکم بستن دستم کرد یه لحظه نگاهش کردم، چینی روی پیشونیش بود و نمیدونم علتش چی میتونست باشه. موهای یک طرفه و حالت دار با ریش کوتاه، ابروهای پرپشت ومشکی... سریع استغفار کردم و چشم هام رو بستم. بعد از تموم شدن کارش، دوباره تأکید کرد فشار نیارم. مامان و حمید ازش تشکر کردن. فوری از اتاق بیرون رفت و مامان وحمید هم پشت سرش رفتن. مات ومبهوت رفتارش بودم که چرا اینجوری کرد، نکنه بهش گفتن دوست ندارم اون جا بندازه و از این ناراحته. لبم رو گزیدم و سحر گفت - الهی بمیرم برات، خیلی درد کشیدی؟ نمیخواستم سحر بفهمه چرا ناراحتم، درد مچم رو بهونه کردم و جواب دادم - خدا نکنه عزیزم، تقصیر خودم شد. باید به حرفش گوش میکردم. احساس میکنم هوای اتاق خفه ست، نمیتونم نفس بکشم، پاشو بریم بیرون. باشه ای گفت و از دستم گرفت تا بلند شم. هردو بیرون رفتیم نگاه ها به طرف ما چرخید. همشون حالم رو پرسیدن و فقط به یه جواب "خوبم " اکتفا کردم. با اشاره سحر زینب هم همراهمون شد. نگاهی به اطراف کردم خبری از حمید و علی آقا نبود نفس راحتی کشیدم. دلم میخواد زودتر بریم جمکران، خیلی دلم هوای آقام رو کرده. نمیدونم شاید دل آقا هم گرفته س که اینجوری دلم گرفته. از سحر خواستم توگوشیش نماهنگی از امام زمان رو بزنه. سحر گوشیش رو روشن کرد ویکیش رو انتخاب کرد گل نرگس بیا آقا، تویی سرور تویی مولا بگیر دست منِ بی کس، به جان مادرت زهرا پناهم بودی و پشتم، تو هر لحظه، توهر ساعت تو درمونی واسه دردم، بشینم من زیر سایه ت تا کی در انتظار تو، تو هر آدینه ای باشم بیا تو عصر این جمعه، تموم شه قصه ی غربت گل نرگس بیا آقا، تویی سرور تویی مولا بگیر دست منِ بی کس، به جان مادرت زهرا اشک هام امونم نمیده، بغض دارم، آروم اشک هام رو پاک کردم تا متوجه نشن. جلوتر که رفتیم صدای حمید و علی آقا روشنیدم، دلم میخواست برگردم که حمید دید و گفت - خوب شد اومدین، بیاین اینجا دوسه تا عکس بگیریم. نزدیکشون شدیم و سعی کردم اصلا نگاهی به برادر زینب نکنم. به درخواست من، حمید و سحر کنار هم وایستادن و چند تا عکس کنار آب ازشون گرفتم، دوسه تا هم سه نفری وایستادیم و زینب عکس گرفت. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چندتایی هم ما از زینب و بردارش عکس گرفتیم. نگاهی به حمید و سحر که تازه نامزد شدن کردم،نمیخوام خلوتشون رو بهم بزنم، زینب و برادرش هم یه گوشه مشغول عکس گرفتن بودن. بهونه آوردم و گفتم - سحر میشه گوشیتو بدی بهم، میخوام از این فضا استفاده کنم و خلوت کنم حمید درجوابم گفت - چرا پیش ما نمیشینی؟ همینجا بمون خلوت کن -نه میخوام یکم قدم بزنم و تنها باشم - باشه هر جور راحتی عزیزم. خوشحال از اینکه قبول کردن، به سمتی از باغ، که کسی نبود رفتم و نشستم. سرم رو به دیوار تکیه دادم. نگاهم به باندپیچی روی دستم بود، بنده خدا طوری باند رو بست که زیاد دستش با دستم تماسی نداشته باشه. یاد نگاهم افتادم،خدایا ببخش باید بیشتر چشم هام رو کنترل میکردم. خدایا خودت شاهدی با قصد ونیتی نگاه نکردم، نمیدونم چرا عذاب وجدان دارم. باید سر فرصت بپرسم ببینم حمید درباره حرف هام بهش چیزی گفته یانه! همون نماهنگ " گل نرگس بیا آقا "رو روشن کردم و زانوهام رو بغل کردم. ده دقیقه ای می شد با خودم خلوت کرده بودم که صدای خش خشی حواسم رو به خودش جلب کرد. سرم رو از روی زانوهام برداشتم و با دیدن زینب که با لبخند نزدیکم شد نگاه کردم - ببینم چرا تنها نشستی؟ خندیدم و جواب دادم - همینجوری، خیلی وقت بود دلم جای دنج و خلوت میخواست. از یه طرفم میگن عصر جمعه، دل آقا میگیره. فکر کنم به خاطر همینه دلم اینجوری گرفته. - پس ببخش که خلوتت رو بهم زدم ولی خواستم بگم داداش گفت ازت عذرخواهی کنم متعجب گفتم - عذرخواهی برا چی؟ - گفت بشقاب هارو برداشتنی اونجا مثل اینکه تند حرف زده، اینجوریشو نگاه نکن دلش کوچیکه. الانم وقتی دید تنها نشستی گفت بیام عذرحواهی کنم - نه بابا! من خیلی اذیتشون کردم. حق با ایشونه! به خاطر سلامتی خودم گفتن. - حالا پاشو باهم بریم پیش بقیه، کنار آب زیر انداز انداختن و همشون اونجان. به کمکش بلند شدم و پیش جمع رفتیم. بین خانم جون و مامان که برام جا باز کردن، نشستم. فقط به حرف های بقیه گوش کردم، دوست ندارم حرف بزنم. خانم جون که همیشه حواسش بهم بود نزدیک گوشم گفت - از دستم ناراحتی لبخند به لب گفتم - نه خانم جون چرا باید ناراحت باشم. حق با شما بود، خداروشکر دردش قطع شده. دوساعتی نشستیم و کم کم راهی جمکران شدیم. توماشین سرم رو به شونه سحر تکیه دادم و خوابیدم. با تکون های ماشین،چشم هام رو باز کردم چند باری پلک زدم تا واضح ببینم گنبد آبی جمکران جلوی چشمم بود، قطره اشکی ناخواسته روی صورتم ریخت. پیاده شدیم و محلی برای نشستن انتخاب کردیم. نزدیک اذان از زینب پرسیدم - ببخش زینب جان، میشه از داداشت بپرسی میتونم باند رو باز کنم، بعداز وضو دوباره ببندم؟ - اره عزیزم صبر کن الان میپرسم. زینب پیش برادرش رفت و با اشاره، من رو نشون داد. سرم رو پایین انداختم تا نگاهش نکنم. نزدیکم شد و گفت - گفت مشکلی نداره فقط با آب ملایم وضو بگیر، بعدش دوباره باندپیچی کن. خوشحال از این حرف به کمک زینب باند رو باز کردیم و بعد از وضو دوباره سحر و زینب به کمک هم باند رو بستن. صدای دلنشین قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد، دلم لرزید و به آسمون نگاه کردم.خدایا این جمعه هم گذشت و خبری از آقامون نشد، آهی کشیدم و دل شکسته وارد مسجد شدم و مکانی رو برای نماز انتخاب کردم 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ صدای دلنشین قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد، دلم لرزید و به آسمون نگاه کردم.خدایا این جمعه هم گذشت و خبری از آقانشد، دل شکسته وارد مسجد شدم و مکانی رو برای نماز انتخاب کردم. بقیه هم کنارم نشستن و نگاهم به محراب که خانم ها وایستاده بودن و دعا می کردن افتاد. تمام غم های عالم به دلم نشست. هرکسی یه جوری درد ودل می کرد، اما زبون من انگار قفل شده و نمیتونم حرف بزنم. جانمازم رو باز کردم و چادر سیاهم رو با چادر رنگی عوض کردم. نماز رو به جماعت خوندیم و بعداز گفتن تسبیحات، حمید به سحر پیام داد که بیرون نشستیم. باهم به حیاط، جایی که زیرانداز انداخته بودیم رفتیم و نشستیم. نگاهم به آسمون تاریک، که گنبد فیروزه ای جمکران، وسطش خودنمایی می کرد افتاد دوست دارم سفره دلم رو پیش آقا باز کنم، اما یاد حرف استاد فاضل افتادم، هر وقت دلت گرفت و مشکل داشتی برای غربت امامِت دعا کن. شروع به دعا کردم . به درخواست حمید، برادر زینب شروع به خوندن زیارت ال یاسین کرد. هرکس تو حال وهوای خودش بود. دست به سینه گذاشتم و همراه بقیه، سلام هارو یکی یکی به محضر مولا دادم. تو بعضی از فرازها که می رسید مداحی سوزناکی می کرد. یه لحظه نگاهی به اطرافم کردم، به خاطر مداحی بیست، سی نفر هم نزدیک مانشسته بودن و دعا میخوندن. علی اقا شروع به خوندن این چندبیت شعر کرد به من رحم کن بی قرارم بیا کجا بغضمو جا بذارم بیا نمیدونم این چندمین جمعه بود حساب زمانو ندارم بیا صدای گریه جمعیت بلند شد ، چادرم رو روی سرم کشیدم و گریه کردم. سلام های دعا که تموم شد باصدای سوزناکی که داشت ادامه داد شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است لب تشنه اگر آب نبیند سخت است ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان نوکر رخ ارباب نبیند سخت است احساس کردم همه حال عجیبی دارن. خودم به قدری دلتنگ آقام هستم که هق هقم بلند شد. زیارت که تموم شد دعای فرج خوندیم، کم کم اطرافمون خلوت شد. از کیفم چندتا دستمال برداشتم، صورتم که از اشک خیس شده بود پاک کردم. خوندن دعا تو این فضای معنوی حس و حال خوبی به هممون داد. مشغول خوردن چایی بودم که مامان زینب گفت - زهرا جان، دستت خوب شده؟ با لبخند جواب دادم - بله الحمدلله خوبه، دیگه درد نداره - خداروشکر، علی ماشاالله کارش رو خوب بلده، تو فامیل که چیزی میشه، اول به علی زنگ میزنن علی آقا با خنده به مادرش گفت - مامان جان، خیلی پیاز داغش رو زیاد نکن، منم هرچی یاد گرفتم، وظیفمه اگه کسی کمکی خواست و از دستم برمیومد، انجام بدم. دور از ادبه که تشکر نکنم، الان بهترین فرصته اگر از دست من ناراحت باشن از دلشون دربیارم، آب دهنم رو قورت دادم و بهشون گفتم - مادرتون راست میگن، خدا خیرتون بده. خیلی لطف کردید در حقم، اگه نبودید مجبور بودم تاشب درد رو تحمل کنم. رنگ نگاهش عوض شد و لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و جواب داد - خداروشکر که تونستم کاری براتون بکنم. ان شاالله دیگه اینجور اتفاقی براتون نیفته. حمید دست رو شونه علی آقا گذاشت و گفت - پس علی جان خوبه دیگه بعداین کاری داشتیم به خودت زنگ میزنم - اگه از دستم بربیاد درخدمتم حمید جان خانم جون هم جواب داد - حاج خانم، ماشاالله پسرتون یه پارچه آقاست. خدا برات حفظش کنه. مادر زینب خندید و جواب داد - خدا بچه های شمارو حفظ کنه، دعا کنید عاقبت بخیر بشه و زود سرو سامون بگیره. من که هر چی میگم گوشش بدهکار نیس، میگه فعلا وقتش نشده و اونی که خودم میخوام رو پیدا نکردم. علی آقا خجالت زده روبه مادرش گفت - مامان جان لطفا! ان شاالله خدا خودش به زودی به آرزوتون میرسونه سرش رو پایین انداخت و ادامه نداد. چقدر رفتارهاش شبیه حمیده، نگاهی به ساعت گوشیم کردم تقریبا نه شده. از مامان پرسیدم - مامان؟ - بله مادر - تا کی اینجاییم؟ -نمیدونم شاید یه ساعتی اینجا باشیم، چطور؟ - میشه ما بریم یه دوری بزنیم؟ - برین فقط زود برگردین خوشحال شدم و با سحر و زینب رفتیم اطراف مسجد قدم بزنیم. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ قراره فردا با سحر بریم ببینیم میتونیم برا حمید یه هدیه ای پیدا کنیم. هشدار گوشیم رو روی ساعت نه تنظیم کردم تا خواب نمونم. شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم، روی تخت دراز کشیدم. امروز واقعا عجیب بود، نمیدونم حکمت در رفتن مچم چی بود، ولی هرچی هست خداروشکر به خیر گذشت. از خستگی زیاد نفهمیدم کی چشم هام گرم شد و خوابیدم. بعداز خوندن نماز صبح دوباره به خواب رفتم. با صدای هشدار گوشی بیدارشدم و به هال رفتم. مامان و خانم جون صبحانه میخوردن، سلامی دادم و جوابم رو با خوشرویی دادن. - مامان‌، من امروز با سحر میرم بیرون، شاید یکم دیر بیام - کجا میخواین برین؟ - سحر میخواد برا تولد حمید کادو بخره، میریم ببینیم چیزی پیدا میکنیم. - باشه مادر، اومدنی سحر رو هم بیار، برا نهار کوفته میخوام بپزم. باشه ای گفتم یه چایی برای خودم ریختم، کنار خانم جون نشستم. صبحانه که تموم شد، سفره رو جمع کردم وآماده رفتن شدم. اینبار مقنعه سرمه ای رنگم رو سر کردم ،کش چادرم رو روش تنظیم کردم بایه خداحافظی کوتاه به طرف خونه سحرینا رفتم. زنگ زدم سحر بیرون اومد و بعداز سلام واحوالپرسی به طرف یکی از پاساژها رفتیم. - خب زنداداش گلم، چند مورد بگو شاید یکیش رو بتونیم بخریم - از دیشب تا حالا کلی فکر کردم، ست کیف و کمربند، بلوز و خیلی چیزای دیگه، ولی هیچ کدوم دلم رو راضی نمیکنه. تونمیدونی چی لازم داره؟ - بذار فکر کنم ببینم، اوووووم..... آهان یادم اومد، گوشی حمید زود باطری خالی میکنه، اونروز میگفت میخوام یه پاور بانک بخرم نظرت چیه، میخوای بریم چندجا نگاه کنیم. - جدی؟ خب چه بهتر، وقتی لازم داره همون رو میخریم فقط به نظرت چند میشه؟ - نمیدونم بریم بپرسیم از چند مغازه پرسیدیم بالاخره تونستیم یه پاوربانک باقیمت مناسب پیدا کنیم. همراه سحر یه کیک تولد هم برا فرداشب سفارش دادیم و به خونه برگشتیم. حمید و بابا هنوز نیومدن، روبه مامان گفتم - مامان، میگم برا فردا شب که تولد داداشه ، به آقای عباسی هم گفتیم کیک بپزه. - باشه دستتون درد نکنه، پولش رو حساب کردی؟ - قبول نکرد گفت کیک رو بردنی پرداخت میکنین. راستی برا داداش حمید یه پاور بانک هم خریدیم. - مبارکش باشه، فردا صبح به پروانه خانم زنگ بزنم شام بیان اینجا پیش سحر و خانم جون رفتم و برای فردا شب تصمیم گرفتیم حمید رو سورپرایز کنیم. امروز سرم خیلی شلوغه، قرار شده مامان بره کیک رو بگیره، من و سحر هم بعداز رفتن بابا و حمید خونه رو تزیین کنیم. سریع تموم کارهارو انجام دادیم و هدیه ها رو کادو کردیم. انگشتری رو که قبلا با سحر خریدم رو تو جعبه گذاشتم. خونه تقریبا آماده ست، خانواده سحر زودتر از بابایینا اومدن. به محض اینکه صدای در حیاط اومد همه آماده شدیم. برف شادی رو تو دست خودم گرفتم، از قبل به بابا اطلاع داده بودم موقع اومدن خبر بده. لامپ ها رو خاموش کردم، حمید که وارد شد چندباری مارو صدا زد ، یهو لامپ روشن کردم و برف شادی رو سرش ریختم. موهاش رو پاک کرد و با دیدن کیک و فشفشه ها هیجان زده خندید وبه همه سلامی کرد. تازه یادش اومد تولدشه، اول کادوی سحر رو دادیم، با دیدن پاور بانک با عشق نگاهی به سحر کرد - ممنون خانمم، دقیقا همون چیزی که لازم داشتم خریدی. این هفته میخواستم برم بخرم، دل به دل راه داره، بهترین هدیه بود سحر گونه هاش سرخ شد از تعریف حمید و لبخندی زد - مبارکت باشه عزیزم، خدارو شکر که خوشت اومد. - خب دیگه حالا نوبت کادوی خودمه، اول چشم هات روببند حمید چشم هاش رو بست و جعبه انگشتر رو مقابلش گرفتم 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - حالا میتونی چشم هات رو باز کنی داداش گلم. حمید با دیدن انگشتر هیجان زده گفت - دستت درد نکنه زهرا جان، خیلی قشنگه - مبارکت باشه، البته اینم بگم که با خانمت اینو انتخاب کردیم و برا جنابعالی خریدیم با محبت نگاهمون کرد و بعداز گرفتن کادوی بقیه، شام رو دور هم خوردیم و کلی خوش گذشت. حمید باند دستم رو باز کرد، خدارو شکر دیگه دردی نداره و خوب شده. برادر زینب یکی،دو بار به حمید زنگ زد و وضعیت مچ دستم رو پرسید، با توضیحات حمید گفت دیگه نیازی به عکس نیست. به خاطر اتفاقات چند ماه پیش و وضعیت روحیم از دانشگاه مرخصی گرفته بودم، صبح بیدار شدم و سری به دانشگاه زدم تا برای ترم بعد دوباره برم. موقع برگشتن، صدای زنگ گوشیم بلند شد، بادیدن شماره زینب تماس رو وصل کردم - الو سلام زینب جون، خوبی؟ - سلام زهراجان خداروشکر توخوبی؟ خواستم بگم داداش گفت با مسجد برای کلاسهای مهدویت هماهنگ شده. خانم رثایی همسر استاد فاضل قراره از هفته بعد کلاسهای مهدویت رو شروع کنه. شماره ت رو نداشت، خانم اسلامی هم جواب ندادن گفتن من بگم بهت - ممنون عزیزم، خودتم میای دیگه؟ - اره ان شاالله حتما شرکت میکنم. خونه ای؟ دستت چطوره؟ - نه بیرونم اومده بودم کارای دانشگاه رو برای ترم بعد انجام بدم. خداروشکر بهترم - باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم و با تاکسی به خونه برگشتم. قضیه کلاس رو به سحر هم گفتم. اولین جلسه مهدویت روز سه شنبه قراره برگزار بشه. بالاخره روز موعود رسید ، با زینب هماهنگ شدم و به دنبال سحر رفتیم تا برای اولین جلسه ی مهدویت شرکت کنیم. در مسجد بازه، این یعنی خانم اسلامی زودتر از ما اومده. ساعت تقریبا چهار شد وخانم رثایی که تقریبا سی وپنج، چهل ساله به نظر میومد وارد مسجد شدن. به احترامشون بلند شدیم و با بسم اللهی خودشون رو معرفی کردن . - بنده رثایی هستم. مربی مهدویت، که تو دانشگاه و جلسات خصوصی تدریس میکنم. وقتی دکتر فاضل گفتن چند تا جوون، مشتاقِ این مباحث هستن، با دل وجون قبول کردم تا بتونیم قدمی برای شناخت اماممون برداریم. امیدوارم بتونیم با یاد گرفتن مباحثی که اینجا مطرح میشه و عملی کردنشون توی زندگیمون بیشتر به امام زمانمون نزدیک بشیم. . ببینین عزیزان مطمئن باشین عنایت ویژه خود آقا بوده که امروز تونستیم در این مکان جمع بشیم و در این مسیر قرار بگیریم. و اینکه باید تلاش کنیم تا خودمون رو آماده می کنیم برای وقتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تشریف آوردند، از قافله ی یاران حضرت جا نمونیم عزیزان من! برای اینکه ما بتونیم ایمان و عقیدمون رو اصلاح کنیم و در مسیر ولایت، ثبات قدم داشته باشیم ابتدا باید امام شناسیمون رو تقویت کنیم. ان شاالله از جلسات آینده به صورت کاملا علمی به این مباحث میپردازیم ولی امروز به عنوان جلسه اول یه سری مقدمات رو خدمتتون عرض می کنم: برای اینکه به شناخت درست از اماممون برسیم اول باید مسلمان بشیم، در واقع باید به حقیقت اسلام ایمان بیاریم و به اصول و احکام اسلامی پایبندیمون رو اثبات کنیم. ایمان دارای مراتب و مراحلیه که در کلام مولا و مقتدامون آقا امیرالمومنین علیه السلام بهش اشاره شده. حضرت در یک کلام لطیف و زیبا مراتب ایمان را اینگونه بیان فرمودند که: الاِْیمَانُ مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ، وَإِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ، وَعَمَلٌ بِالاَْرْکانِ.۱  ایمان معرفت با قلب و اقرار به زبان و عمل به ارکان است. در واقع ایمان درختیه که ریشه اون شناخت خداوند، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بیت علیهم السلام و معاده. به دنبال اون شهادتینی هست که بر زبان میاریم و ثمره این شجره طیبه انجام وظایف الهیه، بنابراین کسانی که در انجام وظایف کوتاهی می کنند ایمانشان ناقص است و از دو حال خارج نیست، این بندگان خدا، یا گرفتار ضعف ایمانند و یا هوا و هوس چنان بر اونا غالب شده که از تجلی ایمانشون در عمل پیش گیری می کنه! امروز من بچه شیعه با کلی ادعای ایمان به خدا و پیغمبر و اهل بیت علیهم السلام، اگر عملم با ادعام سازگار نباشه چه بسا که در بلاهای آخرالزمان و امتحانات اون دوره مردود بشم و خدای ناکرده در زمان ظهور مولامون در صف مخالفانشون قرار بگیرم. خواهرای عزیزم! ما به عنوان زنان شیعه وظیفه ی سنگین تری نسبت به آقایون بر شانه هامون گذاشته شده، بیاییم از همین امروز نهایت تلاشمون رو برای تکمیل ایمانمون انجام بدیم. ____________________________________________ ۱.عیون اخبار الرضا، مرحوم صدوق، ج ۲، ص ۲۰۵ ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani °∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خانم رثایی مثل همسرشون، استاد فاضل خیلی قشنگ حرف میزدن، اما واقعا جای تأمل داره. تمام حرفهاشون رو داخل دفتری که باخودم آورده بودم نوشتم، تا بتونم توخونه مرور کنم. نگاهی به جمع ده نفره مون که با دقت به حرف های خانم رثایی گوش می کنن، کردم. خانم رثایی مثل معلمی دلسوز، سؤالات رو با حوصله جواب دادن و در آخر با دعای فرج وصلوات کلاس رو پایان دادن. بعد از رفتن استاد، دور هم نشستیم. خانم اسلامی روبه هممون گفت: - بچه ها یه خبر خوب براتون دارم، اگه گفتین چیه؟ هر کسی یه نظری می داد، نگاه خانم اسلامی که بهم افتاد، گفت؟ - زهرا ساکتی؟ توهم یه نظری بده به شوخی گفتم: - الان هیچی به ذهنم نمیرسه! افت قند دارم ، اگه خوردنی چیزی داری اول بده تا ذهنم باز بشه سحرو زینب هر دو همزمان از حرفم خنده شون گرفت. سحر گفت - کارد بخوره تو اون شکمت زهرا، کشتی مارو. مگه تازه نهار نخوردی حق به جانب گفتم - چرا خوردم ، ولی الان سه، چهار ساعت از روش گذشته. در ضمن برای سؤال خانم اسلامی نیاز به قند بیشتری دارم، چون هربار که میگه خبر خوش دارم بدون خیلی مهمه و مطمئنن بهترین خبره! رو کردم به خانم اسلامی و گفتم: - جان من زود بگو ببینم خبرت چیه؟ - صبر کن تو یخچال شیرینی داریم، چایی هم گذاشتم. استاد عجله داشت نتونستم بیارم. بذار بیارم بخورین، بعد بهتون بگم! با لب های آویزون نشستم، خانم اسلامی چند تا شیرینی تو بشقاب گذاشته بود و با سینی چای نزدیکمون شد. چاییهامون رو که خوردیم گفتم: - خب بگو دیگه جون به لبمون کردی! لبخند دندون نمایی زد و با شطنت یه نگاه به هممون کرد - خب اول بگین ببینم الان چند شعبانه؟ همه گفتیم بیست و پنجم شعبان - ماه بعد چه ماهیه؟ کلافه گفتم - ماه رمضانه، خانم اسلامی بگو دیگه. اینبار کمی بلند خندید و از این که اذیتمون می کرد لذت میبرد، یه لحظه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد و از هیجان چشم هام رو گرد کردم و گفتم - خانم اسلامی نکنه .... نذاشت حرفم تموم شه انگشت اشاره شو طرفم گرفت و گفت - فکر کنم گرفتی چی میخوام بگم بقیه که هنوز دوزاریشون نیفتاده بود با خوشحالی من به فکر رفتن، خانم اسلامی با خوشحالی ادامه داد - بچه هااااا....قرار شده نیمه دوم ماه رمضان، از پانزدهم تا بیست و پنجم ماه رمضان، اردوی مشهد بریم دقیقا همونی بود که فکرش رو میکردم.با شنیدن این خبر همهمه ای به پاشد ، همه مشغول صحبت شدن. چقدر دلم برا امام رضا تنگ شده، دست سحر رو گرفتم وگفتم - وااااای سحر نمیدونی چقدر دلم میخواست برم مشهد، این سری حمید هم میگیم بیادباهم بریم - اره خدا کنه فقط جور شه بریم، دوست دارم برم پابوس آقا. - خداکریمه ، نگران نباش جور میشه. روبه زینب گفتم - زینب شماهم میاین؟ - نمیدونم، باید با مامان و بابا صحبت کنم روبه خانم اسلامی گفتم - خانم اسلامی حالا چطور یهویی تصمیم گرفتین آخه من مسئول فرهنگی و اردو هستم چرا آخر از همه فهمیدم؟ - راستش قرار بود به خاطر زحماتی که تواین مدت کشیدین، یه اردوی تفریحی بذاریم که سورپرایز بشین. آقای محبی دیروز بامن صحبت کردن و قضیه رو گفتن، میخواستن دیروز با خودت تماس بگیرن و در جریان بذارن. از اونجایی که میدونستم چقدر این سفر رو دوست داری، ازشون خواهش کردم خودم اولین نفری باشم که میگم. نگاهی به زینب کردم و گفتم - زینب خانم دیگه جور شد نگران نباش، اصل کاری برادرتونه که برنامه این سفر رو ریخته. لبخندی زد و روبه خانم اسلامی گفتم - حالا قراره فقط بچه های مسئول برن؟ - نه...خوبیش اینه که خانوادگیه. قراره از طرف خود مسجد ببرن، احتمالا امشب یا فردا بعداز نماز مغرب وعشا اعلام شه. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani °∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - نه...خوبیش اینه که خانوادگیه. قراره از طرف خود مسجد ببرن، احتمالا امشب یا فردا بعداز نماز مغرب وعشا اعلام شه. از شنیدن این خبر، به قدری خوشحال شدم، که قابل وصف نبود. دل تو دلم نیست، دوست دارم هر چی زودتر برم و به مامان بگم. - خانم اسلامی جان! حالا که این خبر خوش رو دادی، یه شیرینی دیگه هم بده بخورم اینبار از خوشحالی فشارم افتاده. همه زدن زیر خنده، یکی از شیرینی هارو برداشتم و بایه چایی اضافه، که یکی از بچه ها نخورد خوردم. تقریبا کارمون تو مسجد تموم شده چادرم رو مرتب کردم و به همراه سحر و زینب از بچه ها خداحافظی کردم. موقع پوشیدن کفش هامون زینب گفت - بچه ها رفتن شما حتمیه؟ - من که از خدا میخوام خودش جور کنه بریم، واقعا از نظر روحی نیاز دارم سحر هم حرف من رو تأیید کردو زینب ادامه داد - پس امشب خبرش رو بهم بدین، میخوام بدونم اگه شما میرین منم بیام. از در مسجد که بیرون اومدیم ماشین پرشیای سفید رنگ توجهم رو جلب کرد. روبه زینب گفتم - این ماشین داداشت نیست؟ زینب نگاهی به ماشین و پلاکش کردو جواب داد - اره خودشه، ولی خود علی کجاست؟ کسی توماشین نیست نگاهی به دور وبرش کرد و اما کسی رو ندید. چند قدمی از کنارِ ماشین، دور شدیم که صدای زینب...زینب گفتن برادرش رو شنیدیم. برگشتیم و بادیدن برادر زینب که تو دستش یه کارتن بود و نزدیک ما می شد نگاه کردیم. کارتن رو روی زمین گذاشت و بعداز مرتب کردن بلوزش سربه زیر سلامی بهمون داد و جوابش رو دادیم زینب متعجب گفت - سلام داداش، خوبی؟ مگه الان نباید بیمارستان باشی؟ نگاهی با محبت به خواهرش کرد و جواب داد - چرا بیمارستان بودم، ولی یه کار فوری پیش اومد مجبور شدم بیام مسجد. یه سری از وسایل نیمه شعبان یادشون رفته تحویل بدن باهام تماس گرفتن اینا رو ببرم. باسحر هم احوالپرسی کرد و حال خانواده ش رو پرسید به من که رسید، نگاه خیلی کوتاهی کرد و سربه زیر گفت - حالتون خوبه خانم فلاح؟ مچ دستتون که اذیت نمیکنه؟ - الحمدلله خوبم، نه خدارو شکر خوب شده میتونم راحت تکونش بدم، نگاهی به دستم که باند نبسته بودم کرد و گفت - بهتر بود فعلا باند رو باز نمیکردین ! راستی، درباره اردو خانم اسلامی بهتون گفتن؟ - بله واقعا خبر خوشحال کننده ای بود، ممنون که این سفر رو فراهم کردین. بچه ها خیلی وقت بود اردوی زیارتی نرفتن. ولی شرمنده میگم منم مسئول فرهنگی بودم انتظار داشتم اطلاع داشته باشم نگاه گذرایی بهش کردم، لبخند ریزی زد. - والا.... راستش دیروز که با دوستان صحبت کردیم، میخواستم شمارو هم در جریان بذارم. متاسفانه شمارتون رو نداشتم. ازیه طرفم خانم اسلامی گفتن این خبر خوش رو خودشون بهتون بدن، منم اصراری نکردم. دیروز که زینب باهاتون تماس گرفت، دوست داشتم اطلاع بدم، ولی به احترام خانم اسلامی نگفتم. ان شاالله بقیه هماهنگی هارو باخودتون انجام میدم. چون این سفر تو ماه رمضانه و ده روزه هست، زحمت زیادی برای شما وخانم هاشمی داریم. سحر با طمأنینه گفت - خواهش میکنم آقای محبی‌، به هر حال انجام وظیفه ست، مادرخدمتیم .اجرتون با امام رضا علیه السلام. از لفظ کلام حرف زدنش خنده م گرفته بود، منم در جوابشون گفتم - ان شاالله هر کاری لازم بود، در خدمتیم. - چشم، ان شاالله در جلسات اردو، از نظرات ارزشمندتون استفاده میکنیم. زینب که تاحالا به حرف های ما گوش می کرد گفت - داداش، میشه با مامان صحبت کنی منم بیام؟ - این اردو خانوادگیه، ببینم میتونم جور کنم همه باهم بریم! زینب از ذوق دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت - یعنی خودتم میای باهامون؟ با لبخند سرش رو تکون داد و جواب داد - بله، مسئول برنامه ریزی این اردو برادر جنابعالی هستن. حالا اگه میرین خونه من میرسونمتون. تشکری کردیم و جواب دادم - ممنون شما بفرمایید نزدیکه زحمت نمیدیم.، چند قدم راهه، پیاده خودمون میریم سربه زیر بدون اینکه نگاهی بکنه گفت - زحمت نیست، رحمته! من که زینب رو میرسونم شما رو هم خوشحال میشم برسونم. تشریف بیارید سوار ماشین بشید. نگاهی به سحر کردم ببینم نظرش چیه. که با سر گفت اشکال نداره، زینب هم دستم رو گرفت و گفت - بیاین دیگه، برا چی تعارف میکنین. داداشم به هر کسی تعارف نمیکنه ها! علی آقا چشم غره ای به زینب رفت، حتما به خاطر اینکه خواهرو زن رفیق صمیمیش هستیم تعارف کرده، مجبورا سوار شدم و به طرف خونه حرکت کردیم. 🔴 اگه میخوای کل رمان(1566پارت) رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ علی آقا چشم غره ای به زینب رفت، حتما به خاطر اینکه خواهرو زن رفیق صمیمیش هستیم تعارف کرده، مجبورا سوار شدم و به طرف خونه حرکت کردیم. نزدیک خونه رسیدیم، از زینب وبردارش تشکر کردیم و وارد خونه شدیم. جلوی در یه جفت کفش قهوه ای رنگ بود، سحر پرسید - مهمون دارین؟ کفش های کیه؟ نگاهی کردم و تلاش کردم یادم بیاد که مال کی شبیه ایناست. - نمیدونم، بریم تو ببینیم کیه! وارد خونه شدیم، صدای گفت وگو میومد،کمی گوش هامو تیز کردم و خوشحال گفتم - صدای خاله مریمه، پس مهمونمون خاله ست. نزدیک رفتیم و سلام کردیم. خاله با دیدنمون بلند شد و با هر دومون احوالپرسی کرد - چه عجب خاله، یاد ما کردین؟ - واااا زهراجان من که چند روز پیش اینجا بودم. دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام یه سری بزنم. لباس هام رو عوض کردم و کنار سحر نشستم. خاله نگاه پر از حسرت بهم کرد و آهی کشید - چیزی شده خاله؟چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ - کاش تو عروسم می شدی زهرا ! کاش اون موقع که سعید گفت مهسا رو میخوام خودم میومدم راضیت میکردم که جواب مثبت بدی تا اینجوری گرفتار نشیم! - این چه حرفیه خاله جان، ما قسمت هم نبودیم. الانم که مهسا عروس شماست، بهتره خودتون رو زیاد اذیت نکنین، همه چیز درست میشه خانم جون ومامان به حرف های خاله گوش میکردن که خانم جون گفت - مریم چرا اینقدر ناراحتی؟ همه میرن عروس میارن خوشحال میشن اما تو هربار شکسته تر از قبل میشی؟ - چی بگم خانم جون، دلم پره از دستشون. یادتونه تو عقد حمید، مهسا گردنبند جواهر تو گردنش بود؟ - خب! خاله با ناراحتی ادامه داد - چند روزیه یه نفر به سعید زنگ میزنه، دیدم جواب نمیده آخرش از زیر زبونش کشیدم بیرون، ببینم کیه که جواب نمیده. بالاخره با کلی اصرار زبون باز کرد و گفت برای اون گردنبند پول کم آورده، رفته از دوستش ن...نزول کرده با شنیدن این حرف همه شوکه شدیم، خاله ادامه داد: - حالا طرف زنگ میزنه که پولم رو بده، و الاّ میام دم درتون آبروریزی! کلی دعواش کردم گفتم آخه پسر مگه مجبوری بری گردنبند به اون گرونی بخری؟ بابا لقمه اندازه دهنت بردار، میگه چیکار کنم مهسا خیلی اصرار داشت منم دیدم کوتاه نمیاد، از دوستم پول قرض گرفتم. بهش میگم بابات تا حالا لقمه حروم نیاورده تو خونمون، چرا داری با آبروی بابات بازی میکنی! سکوت کردو جوابی نداد. خاله محکم رو پاش کوبید - کاش قلم پام میشکست و نمیرفتم خواستگاریش. دیشب میخواستم با مهسا حرف بزنم، سعید نذاشت. نمیدونم این پسر رو جادو کرده یا چی، که اینجوری چشمش کور شده و داره پارو اعتقاداتش میذاره. سعید از نزول بدش میومد اما حالا... خانم جون سرش رو تکون داد گفت: - خدا نکنه دخترم خودم این بار با سعید حرف میزنم، ببینم چش شده که به جنگ با خدا رفته! سعید پسر با ایمانیه، چرا گذاشته مال حروم بیاد تو زندگیش. زن هم میتونه با قناعت کاری کنه همسر و زندگیش پیشرفت کنه ، هم میتونه با درخواست های بیجا شوهرش رو تو فشار بذاره و بره دنبال نزول! پول نزول میتونه زندگی فرد رو نابود کنه و برکت رو از زندگی ببره. مهسا داره خونه ش رو روی آب میسازه، که اگه به خودش نیاد میتونه غرقش کنه و این زندگی از هم بپاشه. دلم میخواد همه چیزو به خاله بگم، با اینکه سعید تهدیدم کرده ولی برام مهم آبروی حاج احمد و خانوادشه. لبام رو تر کردم و گفتم - خاله میخوام درباره مطلبی باهاتون حرف بزنم فقط.... سکوت کردم ،خاله نگاهم کرد و جواب داد - بگو دورت بگردم فقط چی؟ نفس عمیقی کشیدم و اول به خانم جون نگاه کردم، مثل اینکه اون هم راضیه که خاله کل قضیه رو بدونه، پلک هاش رو آروم روی هم گذاشت، ادامه دادم 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ نفس عمیقی کشیدم و اول به خانم جون نگاه کردم، مثل اینکه اون هم راضیه که خاله کل قضیه رو بدونه، پلک هاش رو آروم روی هم گذاشت، ادامه دادم - راستش نمیدونم خاله از کجا شروع کنم، اون شب که اومدین خواستگاری، کسی که بهم زد من نبودم! خاله چینی به پیشونیش داد وگفت - یعنی چی؟ - ببین خاله اون روز من خیلی خوشحال بودم که بالاخره عقد میکنیم و میتونیم راحت با هم صحبت کنیم وبریم بیرون، ولی وقتی رفتیم تو اتاق، سعید ازمن خواست جواب منفی بدم و ازم قول گرفت به کسی نگم. - خدا مرگم بده زهرا، اخه چرا الان اینارو میگی بهم. - خدا نکنه خاله. اما این کل قضیه نیست، البته من نمیخوام مهسارو پیشتون خراب کنم، چون خدارو خوش نمیاد. ولی چند روز پیش که خونه خانم جون بودیم اومد اونجا و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت. با یادآوری اونروز چشم هام پر اشک شد، نمیدونم قضیه پوریا رو بگم یانه، ولی شاید اشتباه کرده باشم و گفتن من باعث بشه آبروی یه بنده خدا بره . بهتره فعلا دراین باره چیزی نگم. باصدای خاله از به خودم اومدم - اونروز چی شد زهرا؟ - انروز اومد گفت که من به مهسا پیام دادم و گفتم که سعید تو رو نمیخواد، حتی خانم جون و مامان وسحر هم شاهدن. نگاهی به بقیه کرد و گفت - چرا الان اینارو بهم میگی؟ مگه من غریبه بودم؟ مریم،خانم جون از شما انتظار نداشتم از من پنهون بکنین! پیش دستی کردم و گفتم - اصلا اینجوری که فکر میکنین نیست خاله. اگه تا الان نگفتم چون نمیخواستم فکر کنین میخوام زندگیشون رو بهم بریزم. سعید برای من تموم شده، خانم جون شاهد بود چقدر تواین مدت عذاب کشیدم. حالا خوب شد که سحر اونجا بود و بهش گفت که شبِ جشن گوشیِ من تو دست مهسا بوده، برداشته پیام زده بعد به سعید وانمود کرده کار من بوده. خاله جان، شما من رو خوب میشناسین دلم نمیخواد زندگی کسی رو نابود کنم، ولی مهسا نمیدونم چرا این کارهارو میکنه. به قولخودسعید، زندگی بی عشق به درد نمیخوره. سعید همون شب خواستگاری گفت که یکی دیگه رو دوست داره. - الهی بمیرم برات زهرا، من خیلی باهات بد حرف زدم، روسیاهم. توصبر کن خودم حق مهسا رو کف دستش میذارم. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون ، مدتیه اخلاق های مهسا عوض شده، هربار به بهانه های مختلف از سعید پول میگیره. سعیدم بهش میده اگه نداشت از من میگیره، میگه نمیخوام فکر کنن ندارم. - خاله، اینارو نگفتم که ناراحت شین فقط خواستم بدونین من مقصر نبودم. مامان روبه خاله گفت - مریم جان، خیلی دلم میخواست یه روز شکایت سعید رو بهت بکنم، اونروز اومد نه گذاشت، نه برداشت، هر چی از دهنش در اومد، بار زهرا کردو رفت. - من شرمنده همتونم، به جون خودم اگه از اول اینارو میگفتین نمیذاشتم کار به اینجا بکشه. دلم به حال خاله سوخت، روبهش گفتم - من میخواستم بگم ولی سعید نذاشت، حالا نمیخواد خودتونو زیاد اذیت کنین، شما که مقصر نیستین.من خیلی خواستم کمکش کنم ولی سعید مهسارو بیشتر از جونش دوست داره، فقط خاله خواهش میکنم نفهمه که من گفتم. - تو نگران نباش زهراجان، خودم میدونم چیکار کنم، پسره ی نادون. به خاطر اینکه فضا رو عوض کنم گفتم - حالا بذارین یه خبر خوش بدم. مامان امروز خانم اسلامی گفت قراره از طرف مسجد ببرن مشهد، امسال هم میاین بریم ؟ مامان جواب داد - زهرا جان من که نمیتونم بابات رو تنها بذارم ، با بابات مشورت کنیم ببینیم نظرش چیه. اگه منم نتونستم شما همراه خانم جون میرین. فکر کنم این سفر برات لازمه. روبه خاله گفتم: - خاله شماهم بیاین مثل پارسال باهم بریم! حال و هواتون هم عوض میشه! - نه زهرا، من با این اوضاعی که پیش اومده فکر نکنم بتونم بیام. میترسم غافل بشم و سعید دوباره دست گل به آب بده. این پسر که هرچی درمیاره فعلا خرج این دختر میکنه، پریروز میگفت میخوام ماشین رو به اسم مهسا بزنم. خانم جون گفت - مریم جان اگه شناخت از مهسا داشته باشه و بعداز چند سال زیر سقف بودن، اشکالی نداره. اما الان به نظرم صلاح نیست. همین خونه که میبینی حاج رضا وقتی دید، معصومه با دل و جونش برا زندگیشون تلاش میکنه و اهل زندگیه، به نامش زد. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - مریم جان اگه شناخت از مهسا داشته باشه و بعداز چند سال زیر سقف بودن، اشکالی نداره. اما الان به نظرم صلاح نیست. همین خونه که میبینی حاج رضا وقتی دید، مریم با دل و جونش برا زندگیشون تلاش میکنه و اهل زندگیه، به نامش زد مامان هم حرف خانم جون رو تأیید کرد و گفت - مریم، من با خانم جون موافقم. بهتره تو با خود سعید حرف بزنی. اگه مهسا سعید رو به خاطر خودش دوست داشته باشه، حتی اگه ماشین رو به نامش نزنه یا نیازهاش رو نتونه برآورده بکنه، هی غر نمیزنه،خلق خودش و سعید رو تنگ نمیکنه. مهمترین چیز تو زندگی اینه که زن وشوهر همدیگر رو به خاطر مال و موقعیت دوست نداشته باشن بلکه وجود با ارزش خودشون رو دوست داشته باشن. - میدونم معصومه، اما کاش مهسا هم اینارو میفهمید. شب پاگشا که دعوتشون کرده بودیم این قدر به سعید غر زده بود که آخرش سعید عصبانی شد و بامن کلی بحث کرد. فقط نمیتونم درک کنم چرا جوونهای الان زندگی رو به چشم معامله میبینن. نمی دونم چرا با این حرفایی که خاله زد حس بدی نسبت به زندگی مهسا و سعید پیدا کردم. با یاد آوری مکالمه ی مهسا با اون پسره که اسمش پوریا بود، نگران سعید شدم و دلم شور زد. احساس می کنم سعید توی یه دام خطرناک افتاده و که هر لحظه امکان فروپاشی زندگیش هست. با این حال باید به خاله دلداری بدم و آرومش کنم. امیدوارم که سعید هر چه زودتر راهش رو پیدا کنه. کنار خاله نشستم، دستم رو دورش حلقه کردم و صورتش رو بوسیدم - قربون خاله ی مهربونم بشم، هر کی شما رو نشناسه ما که میشناسیم. حالا که اومدین اینجا، دیگه ناراحت نباشین. با مهسا و سعید حرف میزنین درست میشه. از کنار خاله بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. به تعداد چایی ریختم و کنار سحر نشستم. بالاخره خاله رفت، شب که بابا وحمید از سرکار برگشتن، بعداز شام گفتم - بابایی، میگم قراره از مسجد ببرن مشهد، مثل پارسال ده روزه تو ماه رمضان میریم، خواستم ببینم اجازه میدید بریم؟ بابا نگاهی از سر محبت کرد و جواب داد - من که نمیتونم بیام ولی مامانت قبل از اینکه توبهم بگی باهام صحبت کرد که تو با این کاروان بری، تا هم حال وهوات عوض شه، هم اینکه به عنوان مسئول باید باشی دیگه مگه نه؟ نگاهی به حمید کرد و گفت - حمید جان، به نظرم توهم برو، این چند روز میگم حسین به جای تو کمک دستم باشه. نگاهی به خانم جون کرد - البته خانم جونم مهمون خودمه، عوضش باید برام دعا کنی و دفعه بعد همه باهم بریم. خانم جون تشکری کرد و چشم هاش پر اشک شد. حمید هم چشم هاش برقی زد، میدونستم تو این سفر که سحر هم همراهمونه، تودلش الان جشن گرفته. رو به سحر گفتم - سحر جان تو هم توخونه صحبت کن تا فردا خبرش رو بده، تا لیست پر نشده ثبت نام کنیم - باشه حتما. حمید سحر رو برد به خونشون برسونه، منم ظرف های شام رو شستم و به اتاق رفتم. صبح با صدای پیامک گوشیم بیدار شدم، با چشم های خواب آلود نگاهی کردم و با دیدن اسم سحر سریع باز کردم - سلام زهراجون خوبی؟ من دیشب با بابا صحبت کردم، گفتن فعلا شرایط جور نیست باهم بریم. وقتی فهمید شما هم میرین خیالش راحت شد و گفت منم همراهتون بیام. خوشحال شدم وجوابش رو نوشتم - سلام عزیزم، باشه هرچی قسمته. پس امروز بریم مسجد، خانم اسلامی اونجاست ثبت نام کنیم. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞