eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ علی آقا دو زانو مقابلم نشست، برای اینکه چشمم بهش نیفته، سرم رو پایین انداختم و زیر لب ذکر گفتم، مامان شونم رو ماساژ میداد. - دخترم نگران نباش، علی آقا کارش رو خوب بلده. از ترفند قبلیشون که سرگرم کردن بود اطلاع داشتم. برادر زینب گفت - اجازه هست؟ آروم لب زدم - بله، فقط تو رو خدا آرومتر، دفعه قبلی خیلی دستم درد گرفت. چشمی گفت ودوباره با گوشه چادرم مچ دستم رو تو دستش گرفت و دوباره همون کارها رو انجام داد جیغ آرومی کشیدم و اشکم سرازیر شد، مامان سعی داشت آرومم کنه. - تموم شد، اما اینبار لطفا وسایل سنگین برندارین، چون اگه عادت بکنه مجبورین تا اخر عمر این دردهارو تحمل کنین. زهراخانم به خاطر خودتون میگم، لطفا مراقب باشین. نگاهی به حمید کرد وادامه داد - حمید جان، بی زحمت برو تو کابینت بالای سینک، ببین وسایل کمک های اولیه هست؟ اگه بود برام باند بیار که محکم ببندم حمید تأیید کرد و به سرعت از اتاق خارج شد. مامان اشک هام رو پاک میکرد، نمیدونم چی شد که یهو علی آقا بلند شد و کلافه کنار پنجره رفت. حمید همراه سحر وارد اتاق شد و باند رو به علی داد - بیا علی جان! خدا رو شکر یکی مونده بود. برادر زینب باند رو گرفت و شروع به محکم بستن دستم کرد یه لحظه نگاهش کردم، چینی روی پیشونیش بود و نمیدونم علتش چی میتونست باشه. موهای یک طرفه و حالت دار با ریش کوتاه، ابروهای پرپشت ومشکی... سریع استغفار کردم و چشم هام رو بستم. بعد از تموم شدن کارش، دوباره تأکید کرد فشار نیارم. مامان و حمید ازش تشکر کردن. فوری از اتاق بیرون رفت و مامان وحمید هم پشت سرش رفتن. مات ومبهوت رفتارش بودم که چرا اینجوری کرد، نکنه بهش گفتن دوست ندارم اون جا بندازه و از این ناراحته. لبم رو گزیدم و سحر گفت - الهی بمیرم برات، خیلی درد کشیدی؟ نمیخواستم سحر بفهمه چرا ناراحتم، درد مچم رو بهونه کردم و جواب دادم - خدا نکنه عزیزم، تقصیر خودم شد. باید به حرفش گوش میکردم. احساس میکنم هوای اتاق خفه ست، نمیتونم نفس بکشم، پاشو بریم بیرون. باشه ای گفت و از دستم گرفت تا بلند شم. هردو بیرون رفتیم نگاه ها به طرف ما چرخید. همشون حالم رو پرسیدن و فقط به یه جواب "خوبم " اکتفا کردم. با اشاره سحر زینب هم همراهمون شد. نگاهی به اطراف کردم خبری از حمید و علی آقا نبود نفس راحتی کشیدم. دلم میخواد زودتر بریم جمکران، خیلی دلم هوای آقام رو کرده. نمیدونم شاید دل آقا هم گرفته س که اینجوری دلم گرفته. از سحر خواستم توگوشیش نماهنگی از امام زمان رو بزنه. سحر گوشیش رو روشن کرد ویکیش رو انتخاب کرد گل نرگس بیا آقا، تویی سرور تویی مولا بگیر دست منِ بی کس، به جان مادرت زهرا پناهم بودی و پشتم، تو هر لحظه، توهر ساعت تو درمونی واسه دردم، بشینم من زیر سایه ت تا کی در انتظار تو، تو هر آدینه ای باشم بیا تو عصر این جمعه، تموم شه قصه ی غربت گل نرگس بیا آقا، تویی سرور تویی مولا بگیر دست منِ بی کس، به جان مادرت زهرا اشک هام امونم نمیده، بغض دارم، آروم اشک هام رو پاک کردم تا متوجه نشن. جلوتر که رفتیم صدای حمید و علی آقا روشنیدم، دلم میخواست برگردم که حمید دید و گفت - خوب شد اومدین، بیاین اینجا دوسه تا عکس بگیریم. نزدیکشون شدیم و سعی کردم اصلا نگاهی به برادر زینب نکنم. به درخواست من، حمید و سحر کنار هم وایستادن و چند تا عکس کنار آب ازشون گرفتم، دوسه تا هم سه نفری وایستادیم و زینب عکس گرفت. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 50هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان گفت - کجا میری علی جان؟ شام گذاشتم - یه کاری دارم، میرم و برای شام برمیگردم لباساش رو عوض کرد، بعد از خداحافظی بیرون رفت، تا دم در بدرقه ش کردم و بعد از اینکه سوار ماشین شد، در روبستم و برگشتم. لباسهام رو که خشک شده بود برداشتم و وارد خونه شدم. مستقیم به اتاق خانم جون رفتم تا لباسهامو عوض کنم، کارم که تموم شد لباسهای خانم جون رو برداشتم و خواستم به هال برم که در باز شد و مامان وارد اتاق شد - چیزی میخوای مامان؟ دستم رو گرفت و گفت - زهرا چی شده؟ - چیزی نشده مامان، مگه قراره چیزی بشه؟ - زهرا من تو رو بزرگت کردم، از چشمات میتونم بفهمم یه چیزی شده و نمیگی! سعید چی شده میدونم که قایم کردن از مامان بی فایده ست و هر طوری شده از زیر زبونم بیرون میکشه! همه چی رو بهش گفتم، مامان ناراحت روی تخت خانم جون نشست - این پسره تا مریم رو دق نده راحت نمیشه - کاش وقتی فهمیدین سعید میخواد بیاد خونمون با یه بهونه ای دست به سرش میکردین - مریم بهم زنگ‌ زد گفت سعید میخواد عصربیاد بگیره، گفتم تا اونموقع اینا میرن!چه بدونم سعید اول میاد خونه ما بعد میره دنبال کارای دیگه ش! - حالا کاریه که شده، خدا روشکر علی میگفت چیز خاصی نشده، فقط سعید نمیخواسته خاله بفهمه. به خاطر همین علی گفت فعلا چیزی نگیم باشه ای گفت و برای اینکه خاله شک نکنه، سریع به هال رفتیم. خدا روشکر خیال خاله بعد از تماس علی با سعید راحت شده بود و هر از گاهی میخندید. یاد سحر و حمید افتادم که اونام الان تو جاده ن، یکم نگران شدم. شماره ی سحر رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، به بوق سوم نرسیده صدای پرانرژیش رو از پشت گوشی شنیدم - سلام زهرا جون، خووبی، خوشی؟ - علیک سلام، الحمدلله شما خوب و خوش باشین برا ما کافیه! داداش خوبه؟ - اونم خوبه، سلام میرسونه صدای داد حمید رو از پشت گوشی شنیدم که باصدای بلند اواز میخوند، با خنده گفتم - کجایین، کی میرسین؟ - فکر کنم اذان اونجا باشیم، اینقدر دلم براتون تنگ شده که نگو! لبخند پهنی روی لبهام نشست - منم دلم تنگ شده، ان شاء الله به سلامتی بیاین، به داداش بگو اروم رانندگی کنه! - به نظرت گوش میکنه؟ وای اگه بدونی چقدر سر این قضیه باهاش بحث کردم. - مراقب خودتون باشین دیگه، منتظرتونیم باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. براشون ایة الکرسی خوندم و چند تا هم صلوات فرستادم. از داخل کیف پولم صدقه گذاشتم تا به سلامت برسن! شماره ی علی رو گرفتم و وقتی ناامید از جواب دادنش شدم، گوشی رو روی اپن گذاشتم و از داخل یخچال کاهو و گوجه خیار برداشتم و تو سینک گذاشتم تا بشورم. مامان نگاهی به برنج کرد و زیرش رو خاموش کرد، تقریبا نزدیک اذان بابا هم اومد، اما خبری از علی و سعید نشد، نگرانیم چند برابر شد، حداقل گوشیشم جواب نمیده تا از نگرانی دربیام. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌