•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت110
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با اومدن بابایینا نهار رو خوردیم و نزدیک ساعت چهار مارو به خونه خانم جون رسوندن و رفتن مغازه.
زنگ رو زدم و مامان در رو باز کرد.
- سحرجون بفرما داخل
هر دو وارد حیاط شدیم، مامان حیاط رو آب و جارو کرده بود، بوی خاک که میاد حس زندگی بهم دست میده
- اخ که چقدر دلم تنگ شده بود برا این بوی خاک و این خونه.
- واااای زهرا اینجا چه قشنگ شده. یادمه یه بار که کوچیک بودیم باهم تواین حیاط بازی میکردیم، اون موقع درخت هاش کوچیک بود، اما الان چقدر بزرگ شدن.
نگاهی به درخت زرد آلو کردم، چون سر به خاک داره اینجوری سرسبزه و هر سال میوه میده. اما اگه سر از خاک برداره نابود میشه. مثل ما انسانها تا زمانی که کبر و غرور نداشته باشیم و متواضع باشیم پیشرفت میکنیم و به سعادت میرسیم اما اگه طغیان کنیم در برابر خدا، نابودی خودمون رو امضا کردیم
- زهراجون. رفتی توفکر، مامان اومد
به خودم اومدم و با دیدن مامان و خانم جون، نزدیکشون شدیم و سلام دادیم.
خانم جون کاسه ی پر از شکلات هم باخودش آورده بود و چند تایی سر سحر ریخت.
- خوش اومدی عروس گلم، قدمت پر خیر باشه عزیزم.
سحر تشکری کرد وبه خونه رفتیم.
بوی خورشت قیمه تو خونه پر شده.
آشپزخونه رفتم و دَرِ قابلمه ای که مامان خورشت بار گذاشته بود باز کردم
- وااااای مامان چه بویی راه انداختی! گشنه م شد
- وااااا، مگه نهار نخوردی؟
- چرا ولی بوی غذای شما باعث میشه دوباره احساس کنم گشنمه
- دختر شکموی خودمی دیگه، چیکارت کنم. ولی مجبوری تا شب صبر کنی.
گوشی رو روی اپن گذاشتم و لباس هام رو عوض کردم.
یک ساعتی میشه خونه خانم جونیم.
زنگ خونه به صدا در اومد، چون آیفون تصویری نیست نفهمیدم کی پشت دره.
آیفون رو برداشتم
- کیه؟
- منم سعید درو باز کن.
دکمه رو زدم و به سحر گفتم چادرم رو بده سعیده.
سریع چادر روی سرم انداختم و به مامان اطلاع دادم سعید اومده.از پشت پنجره نگاهش کردم اخماش تو هم بود، دلهره گرفتم نکنه اتفاقی افتاده.
در رو باز کرد و اومد داخل، سلامی داد و روی یکی از مبل ها نشست.مامان پرسید
- سعیدجان، از کجا فهمیدی اینجاییم؟
- رفتم دَم خونتون نبودین، به حمید زنگ زدم گفت اینجایین.
به درخواست مامان براش چایی ریختم وتعارف کردم
- ممنون، نمیخورم
سینی رو روی میز گذاشتم.
خواستم برم اتاق که صدام زد
- زهرا، میخوام باهات حرف بزنم
چند قدم رفته رو برگشتم
- میشنوم
- اینجا نمیشه، میخوام تنهایی باهات حرف بزنم
نگاهی به مامان وخانم جون که حواسشون بهمون بود، کردم، سحر حس کرد به خاطر اونه که راحت حرف نمیزنه از جاش بلند شد و گفت
- شاید به خاطر من معذبین، با اجازه تون من برم حیاط.
- نه سحر خانم شما بفرمایین بشینین، میخوام با خود زهرا تنها حرف بزنم
از جاش بلند شد و به حیاط رفت، بی میل پشت سرش رفتم حیاط.
پشتش به من بود و دستش رو لای موهاش کرده بود، معلومه خیلی ناراحته، از بچگی وقتی ناراحت و عصبی میشه این کارو میکنه.استرسم بیشتر شد، قلبم به شدت میکوبید و از اینکه قراره چی بگه، تپش قلبم بالا رفته. سعی کردم استرسم رو پنهون کنم و نفس عمیقی کشیدم
- خب میشنوم، چیکارم داری؟
با شنیدن صدام برگشت و چند قدمی نزدیکتر شد
- ببینم زهرا این حرفا چیه به مهسا گفتی؟
از تعجب دهنم باز موند و چشم هام گرد شد،
- کدوم حرفا؟
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت111
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با شنیدن صدام برگشت و چند قدمی نزدیکتر شد
- ببینم زهرا این حرفا چیه به مهسا گفتی؟
از تعجب دهنم باز موند و چشم هام گرد شد،
- کدوم حرفا؟
- ببین برا من فیلم بازی نکن، چون حنات دیگه پیشم رنگی نداره زهرا
دیگه نمیتونم تحمل کنم عصبی داد زدم
- بسه سعید، من نمیدونم مهسا چه چرت وپرتایی بهت گفته که اومدی و از من طلبکاری!
- نمیدونی اره؟ پس بذار خودم بهت بگم، برگشتی به مهسا پیام دادی که سعید من رو دوست داره و از ازدواج با توپشیمونه!
- مننننن؟ من اصلا شماره مهسا رو ندارم
پوزخندی زد و تحقیر آمیر نگاهم کرد
- راسته که میگن نباید گول ظاهر آدمارو خورد، چادرسر میکنی و ادعای مذهب داری، ولی هر غلطی دلت میخواد میکنی
- حرف دهنتو بفهم، حق نداری بهم توهین کنی. اگه واقعا مردی، برو جلوی زنت رو بگیر
با صدای ما، مامان وخانم جون وسحر هراسون به حیاط اومدن، مامان گفت
- چتونه شما دوتا صداتون رو گرفتین رو سرتون، الان همسایه ها میشنون فکر میکنن چی شده،
قطره اشکی از چشمم پایین ریخت، مامان روبه سعید گفت
- چی شده سعید، قضیه چیه؟
عصبی رو به مامان گفت
- اینو از دخترتون بپرسین که مثل چشماتون بهش اعتماد میکنین و سرش قسم میخورین خاله.
دوباره به طرفم برگشت و تو چشمهام با حرص نگاه کرد وادامه داد
- برای آخرین باره میگم زهرا، پات رو از زندگی من بکش بیرون.
هق هقم بالا رفته بود.خانم جون که تا الان ساکت بود سکوت رو شکست و رو به سعید گفت
- درست وحسابی حرف بزن ببینم چی شده
- میخوای چی بشه خانم جون، خجالتم نمیکشه برداشته پیام زده به مهسا که سعید من رو میخواد و از ازدواج با توپشیمونه، اون بیچاره هم دورزه یه چشمش اشکه و یه چشمش آه.
هر سه متعجب به سعید نگاه میکردن، سحر یه لحظه انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
- ببخشید قصد دخالت ندارم آقاسعید، اونروز که توجشن زینب و زهرا رفتن حیاط، مهسا اومد آشپزخونه، من یه لحظه گوشی زهرا رو تو دست مهسا....
سعید حرفش رو قطع کرد و جواب داد
- بسه تو روخدا...دیگه نمیخوام چیزی بشنوم ، اینو بدون زهرا من زنم رو دوست دارم اگه قرار بود باهات ازدواج کنم همون موقع ازدواج میکردم.
مامان عصبی جواب داد
-ببین سعید، تاحالا هرچی چرندیات گفتی بسه، دوماه تمام دختر من عذاب کشید حالا که تازه حالش خوب شده، دیگه اجازه نمیدم کسی نازکتر از گل بهش بگه، زهرای من پاکه، از چشم هام بیشتر بهش اعتماد دارم،اولین و آخرین باره سعید، خدا شاهده اگه یک بار دیگه، تأکید میکنم فقط یک بار دیگه، یه کلمه بهش چیزی بگی حرمت فامیلی رو میذارم کنار و هرچی از دهنم دربیاد بارت میکنم. به جای این حرفا برو جلوی زنت رو بگیر.
سعید باورش نمی شد مامان اینجوری جوابش رو بده یه قدم جلو رفت دستش رو به طرفش گرفت خواست حرفی بزنه که پشیمون شد و بدون اینکه جوابی بده با قدم های تند و محکم به طرف در رفت و محکم در رو کوبید.
دیگه تحمل این وضعیت رو نداشتم سریع از کنارشون رد شدم، هرچی سحر زهرا...زهرا...گفت واینستادم و به اتاق خانم جون رفتم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت112
دیگه تحمل این وضعیت رو نداشتم سریع از کنارشون رد شدم، هرچی سحر زهرا...زهرا...گفت واینستادم و به اتاق خانم جون رفتم.
در رو بستم و روی تخت نشستم، دست هام رو روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.
در باز و بسته شد، اصلا دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم.
با تکون خوردن تخت متوجه شدم کسی پیشم نشست
- زهرا جان، میخواستم بگم....
دست هام رو برداشتم و به سحر که با محبت نگاهم میکرد گفتم:
- هیچی نگو سحر، هیچی. اون قدر حالم خرابه که هیچ چی نمیتونه آرومم کنه
دستش رو روی دستم گذاشت و آروم ماساژ داد
- مامان میخواست بیاد باهات حرف بزنه، نگرانت شده،اما بعدش پشیمون شد و گفت من بیام.
ببین عزیزم، شاید اینم امتحان الهیه، راستش نمیدونم چجور بگم اما مطمئن باش امثال مهسا نمیتونن آبروی یه بنده مؤمن خدا رو ببرن. سعیدم بزودی اشتباهش رو متوجه میشه، به قول قدیمیا زمستون تموم میشه و رو سیاهیش میمونه برای ذغال.
همونطور که دستمالی به طرفم گرفت تا اشک هام رو پاک کنم جواب دادم
- سحر! من چه بدی در حق مهسا کردم که این کارا رو میکنه، خیلی آدم دو روییه، هیچ وقت نمیبخشمش سحر هیچوقت.
- کاش اون شب میفهمیدم نقشه ای داره که گوشی تورو برداشته.
- عشق مهسا چشم سعید رو کور کرده، دیگه حالم ازش به هم میخوره، فقط میسپارمش به خدا.
- آروم باش عزیزم، تو الان عصبانی هستی، میخوای یکم استراحت کن تا شب حالت جا بیاد، چون حمید اگه با این حال ببینه تورو، اونوقت ممکنه بره باهاش در گیر بشه.
- حمید نباید بفهمه، وگرنه خون به پا میکنه. کاش میتونستم به همه بگم که سعید ازم خواست بهم بزنم.
چند تقه به در خورد و مامان و خانم جون اومدن داخل. نگرانی رو از چشم های مامان میفهمیدم. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. مامان گفت
- زهراجان، الهی دورت بگردم. کاش همون موقع حقش رو میذاشتم کف دستش. صبر کن به وقتش با خاله ت حرف میزنم و همه چیز رو بهش میگم. یه ساعت دیگه مهمونها میان یکم استراحت کن تا آروم شی. نگران هیچ چیزم نباش، مهسا هنوز من رو نشناخته، میدونم باهاش چیکار کنم.
همشون رفتن و روی تخت دراز کشیدم. هر چی تلاش میکنم بخوابم نمیتونم. کلافه چشم هام رو باز کردم و به سقف خیره شدم. خدایا این اتفاقا چرا داره میفته، هیچ وقت دلی رو نشکستم، اما الان بدجور سعید دلم رو شکست. تصمیم گرفته بودم از هیچ کس کینه ای نداشته باشم اما انگار شیطون پاش رو کرده تو یه کفش که من رو از راه بدر کنه.
اگه امتحانه، خدایا ازت خواهش میکنم با آبروم امتحان نشم. به خودت توکل کردم خدا.
نفسم رو با آه بیرون دادم و بیخیال خوابیدن شدم. به هال رفتم و با دیدن خانم جون و مامان و سحر که آروم باهم حرف میزدن به طرفشون رفتم.
صحبت هاشون رو قطع کردن و سحر با لبخند گفت
- بهتری؟
- اره خدارو شکر
مامان برام چایی ریخت و نزدیکم نشست.
- فردا میرم خونه خاله ت، همه چیز رو میگم.
دستپاچه گفتم
- نه مامان، فعلا صبر کنین. به وقتش همه چیز رو میگیم اما نه الان، باید بفهمم چرا مهسا این کارهارو میکنه.
مامان آهی از ته دل کشید.
- باشه عزیزم، هرچی توبگی، فقط تو بخند.
خانواده سحر و بابایینا هم اومدن، حوصله حرف زدن ندارم. حمید چندباری پرسید اما وقتی دید جواب نمیدم بیخیال شد.
مهمونی امروز با حرف های سعید خراب شد. نزدیک ساعت یازده آماده شدیم تا برگردیم خونه، هر چی اصرار کردم خانم جون بیاد قبول نکرد و گفت دلم برا خونم تنگ شده، فردا بهت سر میزنم.
به خونه رسیدیم و لپ تاپ رو برداشتم و با گفتن یه شب بخیر کوتاه به اتاق رفتم.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت113
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به خونه رسیدیم و لپ تاپ رو برداشتم و با گفتن یه شب بخیر کوتاه به اتاق رفتم.
روی تختم دراز کشیدم و چشم هام روبستم، حرف های سعید دوباره تو مغزم اکو میشه، چشم هام رو باز کردم شاید بتونم فراموش کنم.
پتو رو روی سرم کشیدم شاید خوابم ببره، خدایا راهی نشونم بده، قلبم به درد اومده از این همه نامردی.
کلافه پوفی و کردم، پتو رو از سرم باز کردم و به پهلو خوابیدم، نگاهم به لپ تاپ افتاد، جرقه ای به ذهنم رسید.
بیخیالِ چند لحظه پیش، سریع نشستم و لپ تاپ رو روشن کردم، دنبال سخنرانی استاد فاضل بین پوشه ها گشتم و بالاخره تو درایو ای که حمید با اسم مهدویت ذخیره کرده بود، پیدا کردم.
هدفون رو برداشتم و تو گوشم گذاشتم تا صداش بیرون اتاقم نره.
سخنرانی رو از جایی که نشنیده بودم زدم تا شروع شه.
- امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند:
درزمان غیبت، هیچ کس از هلاکت نجات پیدا نمیکنه مگر اینکه دوتا ویژگی داشته باشه:
اولا خدا قلبش رو ثابت کرده باشه به اعتقاد به امامت حضرت.
دوم اینکه در زمان غیبت؛ خداوند، این فردی رو که به امامت امام اعتقاد داره، موفقش بکنه به دعا کردن برای تعجیل فرج.
ما یا هلاک میشیم یا موفق میشیم تو زندگیمون برای فرج دعا کنیم.
راه سوم نداریم، حالا کدومِ ما موفق میشیم برای دعای فرج؟
این مسئله نه مهدویت، بلکه دعائه. یعنی بعداز اعتقاد به امام عصر، دعای تعجیل برای فرج امام عصر، اگه تو زندگیت اومد، نجات پیدا میکنی.نیومد فایده ای نداره.
این قول امام عسکریه.
این دعا باید چی باشه؟چندتا از ویژگی های این دعا رو میخوام براتون بگم.
پیامبران الهی این دعا رو میکردن:
"یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"
خیلی عجیبه این دعا.
اما ویژگیهای این دعا چیه؟
یک: باید این دعا زیاد باشه یه بار و دوبارو صدبار وهزار بار نمیشه، چون در روایت داریم یکی از ویژگیهاش اینه باید که زیاد خونده بشه.
زمانهای این دعا کیه؟
بعضی ازمهم هاش رو براتون میگم
قبل از دعا برای خود وخانواده ت چون امام عصر اُولیٰ به من وخانواده منه.
از ماخواستن قبل ازاینکه برا خودت دعا کنی ، یا اگه پدرت مریضه میخوای دعاکنی، وظیفته برای امام عصر دعا کنی.
پدر تو هر وضعیتی داشته باشه، بهتر از وضعیت امام عصره.
امام کسیه که در قرآن ازش با لفظ مضطر یادشده! غربت هیچ کس بیشتر از امام عصر نیست. هیچ کس به اندازه امام عصر علیه السلام مورد فراموشی واقع نشده.
دکمه توقف رو زدم، شرمنده از چند لحظه ی پیش، که گلایه میکردم چرا اینهمه سختی برام اتفاق میفته،به فکر رفتم.
من به خاطر دو،سه تا حرف اینجوری قاطی کردم، اما امام زمان چی؟
از دست امثال من چی میکشه؟
غربت امام عصر بیشتره یا من؟
وضعیت من سخت تره یا امامم؟
من از چی میترسم؟ ازاینکه مهسا آبروم رو ببره؟
خدایا چقدر کم ظرفیت شدم. امثال مهسا که به خاطر نقشه های خودشون میخوان آبروی یکی دیگه رو ببرن، به این فکر نکردن اگه کسی بخواد آبروی بنده خدا رو ببره، تبعاتش به خودشون برمیگرده.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت114
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
باشنیدن سخنرانی احساس آرامش دارم، دیگه از نگرانی و ناراحتی ظهر خبری نیست.
خیلی خسته شدم، پلک هام سنگینی میکنه. لپ تاپ رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم.
تا سرم رو روی بالش گذاشتم، خوابم برد.
بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم.
با صدای خانم جون که توهال با مامان صحبت میکردن. چشم باز کردم. چندباری پلک هام رو باز وبسته کردم و روی تخت نشستم. خانم جون چقدر زود اومده یعنی چیزی شده.
به هال رفتم و با دیدن خانم جون نزدیکشون رفتم وسلام کردم.
به گرمی جوابم رو دادن.
بعداز خوردن صبحانه از خانم جون پرسیدم:
- خانم جون، چطور شد زود اومدین؟
- اخه دیشب بعداز رفتنت پشیمون شدم، باخودم گفتم حتما نیاز داشته پیشش باشم. صبح بعد از نماز دیگه خوابم نبرد، دلم طاقت نیاورد زود اومدم.
با لبخند گفتم
- ممنون که هستین خانم جون، دیشب حالم بد بود ولی بعداز گوش کردن سخنرانی دلم آروم شد. میگم خانم جون؟
- جانم
- نمیدونم چرا مهسا دست روی آبروی من گذاشته، من که کاری باهاش ندارم، همش باخودم میگم نکنه سعید چیزی بهش گفته که داره تلافیش رو سر من درمیاره.
- دخترم اینو همیشه یادت باشه تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته!
چه مهسا، چه بزرگتر ازاون نمیتونه آبروت رو ببره. زهرا اینو بدون سعید با اینکه اینهمه زنم زنم میکنه، اما فهمیده انتخابش اشتباه بوده، الانم داره خودش رو توجیه میکنه که ارزش تو پایینتر از مهساست. ولی هم من، هم تو میدونیم داره خودش رو گول میزنه
موهام رو پشت گوش انداختم و گفتم
- منم سپردم دست خدا، ممنونم که اومدین. شما همه چیز رو میدونین و منو درکم میکنین وقتی باهاتون حرف میزنم سبکتر میشم.
به درخواست قرار شد چند روزی خانم جون خونمون بمونه.
سحر زنگ زد و قرار شد حمید برای نهار بره خونشون و بعداز نهار سحر رو بیاره خونمون.
همراه خانم جون به حرم رفتیم و یه دل سیر زیارت کردیم. نماز رو هم به جماعت خوندیم و برگشتیم.
تا ما بیایم سحر هم اومده بود، شب دور هم جمع بودیم و شب نشینی میکردیم. صدای گوشیم بلند شد
گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم زینب دکمه پاسخ رو زدم.
- به به سلااااام زینب جون، خوبی عزیزم؟
- سلام زهراجونم، خوبی؟ شبتون بخیر. من که خوبم توچطوری؟
- خداروشکر. خیر باشه، چی شده این موقع شب یاد من کردی؟
کمی مکث کرد و جواب داد
- راستش ما تصمیم گرفتیم صبح جمعه بریم کوه خضر هم دعای ندبه بخونیم، هم زیارت کنیم. البته از همه مهمتر، قراره صبحونه هم ببریم. مامان گفت به شماهم بگم ببینم میاین؟
با خنده گفتم
- تو هم فهمیدی من شکمو هستم؟! بذار به مامان بگم خبرت میکنم.
- باشه گلم، منتظرم
- فعلا یاعلی خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به مامان که چایی میخورد گفتم.
- مامان! زینبه میگه جمعه صبح میاین بریم کوه خضر؟
مامان نگاهی به بابا کرد و پرسید
- آقا رضا نظرت چیه؟ بریم؟
بابا که پاهاش رو دراز کرده بود و به خاطر دردش مالش میداد جواب داد
- من حرفی ندارم خانم! اتفاقا خیلی وفته نرفتیم، خودمم دلم میخواد.
مامان لبخندی زد و گفت
- بهشون بگو ان شاالله میریم. خودمم فردا صبح زنگ میزنم ببینم چه وسایلی جمع کنیم.
خوشحال از اینکه میرم زیارت به زینب پیام زدم و گفتم که میایم
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت115
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خوشحال از اینکه میرم زیارت به زینب پیام زدم و گفتم که میایم.
صبح مامان زنگ زد به مامان زینب و قرار شد ساعت شش صبح حرکت کنیم، به درخواست ما قرار شد خانواده سحر هم بیان.
برای صبحانه هم مامان میخواد خوراک لوبیا بپزه. بقیه وسایل هم تقسیم کردیم که هرکسی هرچی توخونه داره بیاره.
شب بخیری گفتم و به اتاق رفتم، و از ذوق اینکه قراره برم کوه خضر، خواب به چشم هام نمیاد. همونطور که روی تخت دراز کشیدم، به فکر رفتم.
خداروشکر توقم زندگی میکنم، چند باری شب ها کوه خضر رفتم، وقتی از پله هاش به سختی میری بالا و درنهایت میرسی به زیارتگاه، که گنبد زیباش با نورهای سبز خودنمایی میکنه به آرامش میرسی.
خدا میگه فکر کنید، به اطرافتون نگاه کنید، توهر چیزی که در عالم هست نشانه ای برای خردمندانه. مثلا همین رفتن به زیارت کوه خضر، اگه میخوای زیارت کنی باید از پله ها بری بالا و سختی هاش رو به جون بخری تا برسی به زیارتگاه.
زندگی ما آدما هم همینه... اگه میخوای به خدا و آرامش،برسی بایدسختی ها رو تو زندگی تحمل کنی و یکی یکی جلو بری تا برسی به منزلگاه سعادت و خوشبختی.
صبح بعد از نماز کم کم وسایل رو آماده کردیم، چون تا کوه خضر راه طولانیه قرار شد خانواده سحر ساعت پنج و ربع دم در ما باشن که باهم حرکت کنیم.
همه آماده بودیم و سحر باماشین ما اومد.چون جا کم بود خانم جون گفت من میرم پیش پروانه خانم.
خانواده زینب هم به جمعمون اضافه شدن.
چون ماشین ما پراید بود و وسایل کمی توش جا می شد،به درخواست داداش زینب وسایل اضافی رو داخل صندوق عقب ماشین اونا که پرشیای سفید رنگ بود گذاشتیم.
با بسم اللهی حرکت کردیم . در طول مسیر گاهی یکی از ماشین ها سبقت می گرفت و جلو میفتاد.
چه خوبه که همه چیز توعالم تلنگره.
گاهی وقتا با عمل خیری سبقت میگیریم و مثل سرعت نور، از بقیه جلو میزنیم. اما با انجام ناخواسته گناه دوباره عقب میفتیم و بقیه از ما جلو میزنن.
- میگم زهرا... از،سعید دیگه خبری نشد؟
از شنیدن اسمش حالم بدمیشه
- نه! اصلا نمیخوام ببینمش. پسره ی پررو، میگم سحر، ببین چقدر زن میتونه تو رفتار همسرش تأثیر بذاره!
- اره یه زن میتونه با ایمان و اخلاق نیک کاری کنه یه مرد به سعادت برسه وبرعکس میتونه با کینه و نفرت و کارهای غیر اخلاقی مرد رو تا قعر جهنم هم ببره
- ولی میدونم که تو بهترین همسر دنیایی برای حمید...البته خدمت جنابعالی عرض کنم که داداشم همه چی تمومه قربونش برم، با تو کاملتر میشه.
- خوب از داداشت طرفداری میکنیا، ان شاالله خدا یکی رو قسمتت کنه که لیاقتت رو داشته باشه.
حمید از آینه نگاهی به ما دوتا کرد و گفت
- چیه شما دوتا باز پچ پچ میکنین، وسطا اسم داداش شنیدم پشت سر من چی میگفتین؟
هر دوخندیدیم و جواب دادم
- حرفامون زنونه س خان داداش، نمیشه به شما بگیم.
- خدا بخیر کنه، پس این کلمه داداش بین حرف های زنونه تون چی بود.
مامان با محبت نگاهمون کرد و گفت
- حمید جان مادر،حواست باشه عقب نیفتیم. اونجا رسیدیم برو یه مقدار هم خوراکی از سوپر مارکت بخر ، دیشب یادم رفت بگم.
- به روی چشم.
نزدیک کوه خضر شدیم و یه مکانی رو برای نشستن انتخاب کردیم.
از ماشین پیاده شدم و فوری چشمم به زیارتگاه افتاد، چقدر دوست دارم زودتر به بالا برسم وزیارت کنم. نفس عمیقی کشیدم و هوای صبحگاهی خنک رو به ریه هام فرستادم .
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت116
نزدیک کوه خضر شدیم و یه مکانی رو برای نشستن انتخاب کردیم.
از ماشین پیاده شدم و فوری چشمم به زیارتگاه افتاد، چقدر دوست دارم زودتر بالا برم وزیارت کنم. نفس عمیقی کشیدم و هوای صبحگاهی خنک رو به ریه هام فرستادم.
به حمید که در حال بیرون آوردن وسایل از صندوق عقب ماشین بود نگاه کردم. فوری کنارش ایستادم وهمراه زینب وبردارش وسایل هارو کامل بیرون آوردیم. حمید بامحبت نگاهی به سحر کرد ونزدیک گوشم گفت
- سحر چقدر مهربونه، ببین چقدر حواسش به خانم جونه. دستش رو گرفته و کمکش میکنه که زمین نیفته.
- به خاطر اینکه دوست منه و هم نشینی با من تأثیر گذاشته.
- برمنکرش لعنت.
بعد از انتخاب کردن جای مناسب مستقر شدیم. مامان استکان ها رو تو سینی گذاشت.
حمید گفت
- الان چایی بخوریم بریم بالا زیارت و دعای ندبه بخونیم بعد بیایم صبحانه بخوریم.
خانم جون جواب داد
- حمید جان من که پاهام درد میکنه نمیتونم بیام بالا از همین جا دعام رو میخونم شماها برین
حمید که طبق معمول شوخ طبعیش گل کرده بودجواب داد
- خانم جون خودم شما رو کول میگیرم میبرم بالا، خوبه؟
خانم جون خندید ومامان گفت
- منم باخانم جون موافقم. صدای دعا همه جا پخش میشه، شما جوونا برین بالا ماهم اینجا دعا رو میخونیم و از همین جا سلام میدیم.
بقیه بزرگترا هم موافقت کردن و قرار شد ما پنج نفری بریم بالا.
نرگس و سلاله که توجشن باهم صمیمی شده بودن ، به خاطر نزدیک بودن سنشون گفتن پایین میمونن تا بازی کنن.
چاییمون رو خوردیم با یه یاعلی از جمع خداحافظی کردیم.
حمید به همراه برادر زینب جلوتر از ما راه افتادن و ماهم به دنبالشون یکی یکی پله هارو بالا میرفتیم.
تسبیح فیروزه ای رنگم رو از کیفم در آوردم و شروع به ذکر گفتن کردم.
به عقب برگشتم و نگاه کردم. بیشتر از نصف پله هارو بالا اومدیم، هر سه نفس نفس میزدیم.کمی وایستادم تا نفسی تازه کنم
- بچه ها، من...یادم رفت آب...بیارم، شما آوردین؟
زینب جواب داد
- اره من آوردم، صبر کن الان میدم
از داخل کیفش بطری کوچیکی رو درآورد و به سمتم گرفت، تشکری کردم و بعداز تعارف داخل لیوانی که تو کیفم بود ریختم .
- آخیش، گلوم خشک شده بود. سلام بر امام حسین ، لعنت بر یزید
کمی هم سحر و زینب خوردن و به راهمون ادامه دادیم. حمید هر از گاهی برمیگشت ببینه دنبالشون میریم یانه!
بالاخره رسیدیم بالای کوه. صدای پرفیض دعای ندبه پخش می شد . نگاهی به داخل مسجد که تقریبا تا نصف پرشده بود کردم.
حمید و برادرزینب قسمت آقایون رفتن و ماهم قسمت خانمها رفتیم.
مداح با سوز و گداز خاصی میخوند و دل همه رو به یاد امام زمان مینداخت. بعداز تموم شدن دعا، زیارتی کردیم و بیرون اومدیم.
حمید و برادر زینب کنار نرده ها منتظرمون بودن و با دیدن ما نزدیک شدن.
واقعا بعداز اینهمه اتفاق، از نظر روحی نیاز به همچین جایی داشتم و با این زیارت هم اروم شدم هم از نظر معنوی حسابی حظ کردم
پشت سر مرد ها همراه با سحر و زینب پله ها رو پایین رفتیم. حمید، طوری با برادر زینب گرم گرفته بود، که اصلا حواسش به ما نبود. خوشحالم از اینکه یک نفر و پیدا کرده که انقدر باهاش صمیمی هست.
صدای خنده پسر بچه ای رو از پشت سر شنیدم. اونقدر با هیجان بود که لبخند زدم و به عقب چرخیدم و نگاهشون کردم.
با عجله از کنارم رد شد و پسر بچه بعدی که دنبالش میدوید و خواست از کنارم رد بشه، تعادلش به هم خورد و برای اینکه زمین نخوره چادر من رو گرفت. برای اینکه زمیننخورم دستم رو حائل بدنم کردم و روی زمین گذاشتم. انقدر با سرعت اتفاق افتاد که زینب و سحر هاج و واج نگاهم میکردن.
درد بدی توی مچ دستم پیچید از شدت درد چشم هام رو بستم. خودم رو روی پله ها جمع و جور کردم. دستم رو بین دست و شکمم فشار دادم تا شاید از درد غیر قابل تحملش کم کنه.
سحر، رو به پسر بچهای که باعث زمینخوردنم شده بود با تشر گفت
_ چه خبرتونه! حواستون جمع کنین
پسربچه نگران نگاهی بهم انداخت
_ ببخشید خاله
منتظر جواب نموند و با عجله به مسیرش ادامه داد. زینب کنارم نشست
_زهرا جان خوبی؟
_ نه اصلا خوب نیستم خیلی درد دارم.
اونطور نشستن و دعوا کردن اون پسر بچه توسط سحر؛ باعث شد تاچند نفری دورمون جمع بشن. سحر نگران به پایین پله ها نگاهی انداخت و با صدای بلند گفت:
_ آقا حمید.... آقا حمید...
حمید برگشت و با دیدن این وضعیت نگران پلههای پایین رفته رو با عجله بالا اومد
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت117
روی یکپا کنارم نشست و مضطرب گفت
_چی شده؟
با دیدن حمید انگار دردم بیشتر شد و گریم گرفت
_وای حمید تو رو خدا یه کاری کن خیلی درد داره
نگرانی توی صورتش موجمیزد
_چی شد اخه؟
در حالی که سعی داشتم به خاطر حضور برادر زینب خودمرو کنترل کنم با گریه گفتم
_خوردم زمین
عصبی گفت:
_چه جوری
سحر فوری گفت
_اونپسر بچه هه که میدویید خورد بهش.
حمید عصبی تر به پایین پله ها نگاه کرد. که برادر زینب گفت
_الانکه وقت این حرف ها نیست. زهرا خانم کجای دستتون درد میکنه.
به سختی گفتم
_مُچش
حمید رو کنار زد و روبروم نشست.
متعحب از اینکه چرا حمید کنار رفت و اجازه داد بهم نزدیک بشه نگاهم بینشون جابجا شد.
برادر زینب گوشه ی چادرم رو توی دستش گرفت و مچ دستم رو تو دستش گرفت.
چشم هام از تعجب اینکه داره بهم دست میزنه و حمید سکوت کرده گرد شد و برای لحظه ای دردم رو فراموش کردم.
یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم و برای ثانیه ای بهم نگاه کردیم. سعی داشت اروم باشه ولی لرزش خفیفی رو توی دست هاش احساس کردم.
نگاهش رو ازم گرفت. چادر رو دور دستم پیچوند وبه ارومی مچ دستم رو بالا و پایین کرد که صدای دادم بالا رفت.
کلافه رو به حمید گفت:
_اینجا نمیشه. باید بریم پایین، اگر نشه براش کاری کرد فوری باید ببرینش بیمارستان
با تایید حمید ایستاد. حمید زیر بازوم رو گرفت به آرومی بین هق هق گریم به اعتراض بهش گفتم
_چرا گذاشتی بهم دست بزنه
متعجب نگاهم کرد
_چی؟!
با چشم به برادر زینب اشاره کردم که متوجه منظورم شد و با تن صدای اردمی گفت
_بابا علی دکتره. کارش همینه
تا پایین پله ها از درد به خودم پیچیدم. دوست دارم هر کاری کنم که این درد زود تر تموم بشه.
نزدیک جایی که مامانینا نشسته بودن رسیدیمو با دیدننرگس وسلاله که تنها نشسته بودن و از اینکه باید صبر کنم تا همه بیانبعد برم دکتر صدای گریم ناخواسته بالا رفت.
حمید گفت
_خیلی درد داره؟
_خیلی حمید،دیگه طاقت ندارم.
نگاه نگران برادر زینب معذبم میکنه.
_حمید یه لحظه بیا
حمید نگاهی به من انداخت
_میتونی تنها راه بری؟
_اره، برو
به سرعت چند قدم تا برادر زینب رو رفت. نفس کشیدن با این درد برام سخت شده. و صدای گریهی ارومم؛ سحر و زینب رو هم پر از بغض کرده.
با حرفی که حمید کنار گوش برادر زینب زد نگاه ها رو سمت خودش کشوند
_مطمعنی!؟
علی آقا دلخور نگاهش رو بین من و حمید جابجا کرد.
_هییس بابا، آروم.
نرگس با دیدن قیافه های ناراحت ما با سن کمش فهمید که اتفاقی افتاده.
علی اقا چشمکی به حمید زد و گفت
_زهرا خانم یه لحظه اینجا بشینید من یه بار دیگه دستتون رو معاینه کنم. ببینم کجای دستتون بیشتر درد میکنه.
نگاهی به حمید انداختم با سر تایید کرد. جلو رفتم و روبروش نشستم.
دستش رو زیر چادرم برد. چهار تا انگشتش رو زیر مچ دستم گذاشت و طوری که چادرم کنار نره و دستش با دستم مستقیم برخورد نکنه با انگشت شصتش شروع به ماساژ روی رگ های دستم کرد.
انگشتنش رو کمی روی دستمفشار داد که دردم رو بیشتر کرد.
_آی... تو رو خدا یواش تر....
_درد اینجاست؟
_بله ولی تو رو خدا یواش
متاسف نگاهم کرد و شرمنده لب زد
_ببخشید
تو یه لحظه ساق دستمرو هم گرفت. دست حمید جلوی دهنم اومد. متعجب از عذر خواهی برادر زینب و کاری که حمید کرد نگاهشون کردمکه مچ دستم رو به سمت بالا کشید.
درد وحشتناکی تو مچ دستم پیچید و به خاطر دست حمید که جلوی دهنم بود نتونستم فریاد بزنم.شروع به هق هق گریه کردم.
علی اقا بدون درنظر گرفتن درد و گریه و زاریم با دستمالی که نفهمیدم کی بهش داد مچ دستم رو محکمبست.
با اینکه درد زیادی تو یه لحظه احساس کردم اما الان جز داغی دستم هیچ احساسی ندارم و فقط دلم میخواد بخوابم. چشم هام رو بستم که صداش رو شنیدم.
_زینب با سحر خانم کمککن یکم دراز بکشه. یه اب قند همبهش بده. دستش رو جا انداختم فشارش افتاده
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
- خیالت راحت منم اگه با دست چپ میخوردم حال تو رو داشتم.
نگاهم روی مچ دستم ثابت مونده، به این فکر میکنم شاید حکمتی داشته که این اتفاق برام افتاد، نمیدونم چرا بغض کردم و دلم میخواد یکم قدم بزنم و از این فضای سنگین دور شم. به سحر و زینب که غذاشون رو خورده بودن گفتم
- من میخوام یکم قدم بزنم میاین؟
زینب جواب داد
- شما برین، منم اینجا رو جمع وجور کنم میام
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت119
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- شما برین، منم اینجا رو جمع وجور کنم میام
- باشه.
کفش هام رو پوشیدم و همراه سحر قدم زنان از جمع دور شدیم. سحر پرسید
-احساس میکنم ناراحتی، به خاطر دستته؟ درد داری؟
نفسم رو با آه بیرون دادم و با دست چپم دست سحر رو گرفتم.
- نه دستم خوبه خداروشکر.میدونی سحر بعضی وقتا آدم تو دلش حرفایی داره که نمیتونه به کسی بگه.
اتفافایی که تواین چند ماه برام افتاده، همشونم پشت سر هم، بهم خوردن خواستگاری، شکستن گوشی، اومدن سعید خونه خانم جون و گفتن اون حرفا که بدجور دلم رو سوزوند و حالا امروز که مچم اینجوری شد. همش با خودم میگم من که سرم به کار خودمه، خدایا یعنی جایی خطایی، اشتباهی کردم که داره این اتفاقا برام میفته؟
- ببین زهرا!گاهی وقتا میشه گفت امتحان اما اگه از یه زاویه ی دیگه نگاه کنیم راحت میشه فهمید اینا لطف خداست به تو.
- یعنی چجوری؟
- بیا از این زاویه به موضوع نگاه کنیم. اون شب خواستگاری رو سعید بهم زد درسته؟
- خب
- خدا به جاش چی بهت داد؟
کمی فکر کردم و جواب دادم
- اگه بخوام واقعیت رو بگم عوضش خیلی چیز ها گرفتم. بعداون قضیه حالم خراب بود اما خدا امام زمان رو بهم داد،. نه اینکه نداشتمش ها نه... کاری کرد بیشتر وجودش رو حس کنم. استاد فاضل رو سر راهم قرار داد تا بتونم بیشتر با امام زمان انس بگیرم.
- حالا به نظرت کدوم ارزشمندتر بود؟
- معلومه دومی.
- گاهی وقتا خدا یه چیزی رو از ما میگیره عوضش یه چیز با ارزشتر بهمون میده. تو به امامِت خیلی نزدیکتر شدی درسته؟ واز یه نظر دیگه هم، البته نظر منه ها...خدا داره تو رو پخته تر میکنه و ایمانت داره محکم میشه تا یکی بهتر از سعید بهت بده.
حالا با کارهایی که مهسا در حقت میکنه خودت بگو بالاخره قراره حق روشن بشه یانه؟مهسا تاکی میتونه بر علیه تو کار بکنه، شاید سعید یه مدت خودش رو به اون راه بزنه و عشق مهسا کورش کرده باشه، اما اینو بدون ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه. بالاخره سعید هم کم کم با کارهای مهسا میفهمه اون چجور آدمیه!
صدای پای کسی باعث شد هر دو به عقب برگردیم. زینب نفس زنان به سمتمون میومد
- سلام چقدر راه رفتین شما دوتا، از نفس افتادم ماشاالله اینقدر حواستون به حرف زدنه صداتون کردم نشنیدین!
با خنده جواب دادم
- ببخش نشنیدیم. پای ممبر سحرخانم بودم
- هوای صبح واقعا عالیه. ما اکثر جمعه ها میایم و با علی دوتایی میریم بالا، اون مداحی میکنه و منم گوش میدم و فیض میبرم.
شبش هم که محشره، همه جا تاریکه و نور سبز بالای گنبد دل میبره.
میگما خودمونیم اصلا باورم نمیشد یه روز دوتا دوست خوب پیدا کنم.
- من و سحر از بچگی باهم بزرگ شدیم قبلا خونه شون تو کوچمون بود صبح تا شب باهم بازی میکردیم.
- پس آقا حمید حتما از اون موقع عاشق سحر شده، هر چند بهشون حق میدم واقعا خانومه
سحر خجالت زده لب زد
- خواهش میکنم، خودت خوبی عزیزم.
جلوتر چند تا پسر جوون باهم حرف میزدن و بلند میخندیدن.به بچه ها گفتم
- به نظرم بهتره برگردیم دیگه
هر دو تایید کردن، پا کج کردیم و خواستیم برگردیم، با دیدن حمید و علی آقا که نزدیکمون شدن تعجب کردم.
نگاهی به قیافه مهربون حمید کردم
- همین الان میخواستیم برگردیم
حمید با خوشرویی جواب داد
- علی گفت این اطراف پسرای جوون زیاده، حالا که شما دلتون میخواد قدم بزنین ما هم پشت سرتون بیایم یه موقع کسی مزاحم نشه.
از اینکه هر دو غیرتین، خوشحال شدم . دیگه نگران اون چند نفر پسر نبودم. زینب نزدیک داداشش شد و چند کلمه ای باهم صحبت کردن.
حمید آروم گفت
- میگم زهرا دستت چطوره خوب شده؟
اخه از سر سفره که بلند شدی حس کردم ناراحت بودی دلم پیشت موند.
- نگران نباش داداش خوبم. درضمن من خیلی نازک نارنجی نیستما
- بله مشخصه دیدم چجوری مثل ابر بهاری گریه میکردی
نگاهی به اطراف کردم و دیدم حواس زینب و برادرش به ما نیست، با دست چپم آروم به بازوش زدم که حمید گفت
- راستی یه خبرم بهتون بدم، وقتی نبودین تصمیم گرفته شد امروز کلا باهم باشیم یعنی شب هم میخوایم بریم جمکران.
با آوردن اسم جمکران قلبم لرزید و ناخواسته اشک توچشم هام جمع شد. سحر و زینب خوشحال شدن. سرم رو پایین انداختم تا کسی متوجه نشه. اما از چشم حمید دور نموند و آروم پرسید
- زهرا اگه ناراحتی کنسل میکنیم
دستپاچه گفتم
- نه....نه خیلی هم عالی، خیلی وقته نرفتم دلم لک زده برا اونجا.
خوشحال از جوابم رو به علی آقا گفت
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت120
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- علی جان، تا شب خیلی مونده. تازه ساعت ده شده، اگه جمع راضی باشن من میگم اگه جای زیارتی و تفریحی خوب سراغ داری بریم اونجا عصر ساعت هفت به بعد بریم جمکران چطوره
علی آقا حرف حمید رو تایید کرد. از حمید پرسیدم
- داداش میگم درباره کلاس های مهدویت از استاد پرسیدی میاد یانه؟
- اره ولی گفت چون مشغله داره خانومش رو میفرسته، اونم مثل خودش استاده تو این مباحث.
خوشحال از اینکه قراره کلاسها شروع بشه به سحر و زینب گفتم شماهم میاین دیگه؟
هردو تایید کردن و علی آقا گفت
- منم با هیئت امنای مسجد هماهنگ میکنم که هفته ای یک جلسه تو یه ساعت مشخص خانما کلاس مهدویت داشته باشن.
ازشون تشکر کردم وپیش بقیه برگشتیم.
کنار مامان نشستم آروم پرسید
- دستت خوب شده دخترم؟
- اره مامان نگران نباشین
بابا با آقا سید و حاج آقای محبی درحال صحبت بودن که حمید گفت
- نظرتون چیه حالا که عصر قراره بریم جمکران، الان بریم یه جای زیارتی اطراف قم؟
جمع موافقت کردن و علی آقا گفت
- من قبلا یه امامزاده ای رفتم خیلی قشنگه، اسمش امامزاده نورعلیه! تو روستای کرمجگون میشه اگه موافقین بریم اونجا؟
بابا گفت
- یادمه یه بار تو دوران جوونیم رفتم اون موقع درخت های اطرافش کوچیک بودن اما خیلی با صفاست
همه آماده رفتن شدیم، من که به خاطر دستم نمیتونستم کمکی بکنم سعی کردم حداقل از وسایل سبک بردارم، هرچند بقیه مخالفت کردن و اجازه ندادن.
خصوصا وقتی خواستم سبد رو بردادم چند باری برادر زینب تاکید کرد برندارم تا مچم بهتر شه. خجالت زده سر جاش گذاشتم و به ماشین تکیه دادم .
بالاخره همه اماده ی رفتن شدیم. سوار ماشین شدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. از اینکه اقای محبی اینقدر احساس مسئولیت دربرابر مریضش داره خوشحالم.
ساعتم رو نگاه کردم، یک ساعتی میشه حرکت کردیم.
تقریبا صدمتر جلوتر ماشین های زیادی پارک شده بود احتمالا همونجاست.
حمید مابین ماشین علی اقا و آقا سید نگه داشت و پیاده شدیم. به سختی چادرم رو مرتب کردم و همراه بقیه وارد به طرف امامزاده حرکت کردم.
خداروشکردرختان زیادی اطراف امازاده هست و این باعث خنک شدن هواشده.
همراه سحر و زینب وارد امامزاده شدم و دست به سینه سلام کردم.
نزدیک رفتم و شروع به دعا کردم، قطره های اشک مثل مروارید پشت سرهم میریخت روی روسریم.
دورکعت نماز زیارت خوندم و همونجا یه گوشه کنار دیوار نشستم تا بقیه هم نماز بخونن سرم رو به دیوار تکیه دادم و شروع به گفتن ذکر کردم. با اشاره خانم جون، همه بیرون رفتیم. اقایون کنار یه درخت بزرگ وایستاده بودن، نزدیکشون شدیم.
علی آقا گفت
- یکی از دوستام اطراف اینجا باغ سرسبزی داره همه امکاناتش تکمیله، اگه موافقین یه زنگ بزنم ببینم خالیه بریم اونجا یانه
جمع موافقت کردن و برادر زینب شماره دوستش رو گرفت و کمی دورتر از ما مشغول صحبت شدـ. بعداز چند دقیقه برگشت و گفت
- از شانس ما خالیه گفت کلیدش رو زیر یکی سنگها قایم کردم نشونیش رو داد و گفت بریم اونجا.
نیم ساعتی تو حیاط امامزاده نشستیم تا از فضای معنوی اونجا هم استفاده کنیم.
کم کم آماده رفتن شدیم. با نظر جمع حمید و علی اقا از سوپر مارکتِ اطراف امامزاده، برای نهار چند تا جوجه و دوغ، به همراه ژل و ذغال و یه مقدار خوراکی خریدن و به سمت باغ حرکت کردیم.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 35هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت121
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نزدیک باغ که رسیدیم برادر زینب زودتر پیاده شد و کنار درختی سنگ کوچیکی رو بلند کرد و از زیرش کلید رو برداشت.
نگاه کلی به باغ انداختم، یه در بزرگ سفید رنگ و با سقف شیروانی که اطرافش گلهای شب بو پیچ خورده بود.
سحر با خنده گفت
- بیرونش که اینجوری خوشگل باشه ببین داخلش چیه
- اره واقعا، من که عاشق باغم. دوست دارم باغ داشته باشم توش انواع گل و درخت بکارم و هر از گاهی که دلم جای خلوت و دنج خواست،بیام اینجا و از شهر و شلوغیش دور شم.
پشت سر بقیه وارد باغ شدیم. درختهای سیب، گلابی و گردو خودنمایی میکردن.
ماشین هارو نزدیک خونه کوچیکی که ساخته شده بود نگه داشتیم.
همراه بقیه پیاده شدم و به خاطر مچم فقط نظاره گر بودم
علی اقا در ورودی خونه رو باز کرد و تعارف کرد داخل بریم.
بعد از بزرگترها، همراه زینب و سحر داخل رفتیم.
داخل تقریبا پنجاه متر بود، یه اتاق خواب کوچیک و یه آشپزخونه نقلی هم ساخته بودن.
کیف و بقیه وسایلهارو تو اتاق خواب گذاشتم و روبه سحر گفتم
- چه جای دنجیه، نظرت چیه بریم تو باغ قدم بزنیم؟
- باشه، فقط بذار اول بپرسیم اگه کاری هست انجام بدیم بعد
موافقت کردم و به هال رفتیم روبه مامان و پروانه خانم که مشغول بیرون آوردن وسایل داخل سبد ها بودن، گفتم
- مامان! کمک میخواین ؟
- نه مادر خونه شون که تمیزه کاری نیست، فقط اینارو میذاریم بیرون که دَم دست باشه. تو هم که با اون دستت، نمیخواد کاری کنی. به دستت فشار نیار تا زود خوب شه.زینب جانم دستش درد نکنه ظرفهای صبحانه رو شست
- پس ما بریم تو باغ دوری بزنیم
- باشه عزیزم.برین خوش باشین
از زینب که دستهاش رو با چادرش خشک میکرد، تشکر کردیم و سه نفری به باغ رفتیم.
حمید و علی آقا روی منقل ذغال ریخته بودن و مشغول روشن کردن آتش بودن، با دیدن ما حمید پرسید
- خانوما به سلامتی کجا میرین؟
سحر جواب داد
- زهرا گفت بریم یه دوری تو باغ بزنیم تا نهار آماده شه
حمید با محبت نگاهی به سحر کرد،
علی آقا رو به زینب گفت
- زینب جان، محمد گفت اگه چیزی دلشون خواست بچینن، بذار راحت باشن. اگه دوست داشتین برین قسمت ته باغ، اونجا هم درختهای گیلاس و هلو و هرچی دلتون بخواد هست هم یه جوی آبه که خیلی خنکه
از اینکه این همه به فکر خواهرشه و محبت میکنه بهش، خوشم اومد. زینب باشه ای گفت وبیشتر از همه از شنیدن جوی آب خوشحال و ذوق زده شدم موقع رفتن حمید گفت
- زهرا جان، من میدونم آب رو ببینی دلت طاقت نمیاره، ولی لطفا دستت رو تو آب سرد زیاد نگه ندار.
- وااا...داداش من که بچه نیستم آب بازی کنم
- بله از برق چشم هات مشخصه. من تو رو نشناسم باید اسمم رو بذاری چغندر
همه بلند خندیدن وعلی آقا همونطور لبخند به لب داشت، با تایید حرف حمید گفت
- زهرا خانم، حمید راست میگه. بهتره زیاد تو آب نگه ندارید. به خاطر سلامتی خودتونه.
خجالت زده لب زدم
- بله، چشم
لب هام رو فشار دادم و به حمید که با شیطنت نگاهم میکرد، چشم غره رفتم.
این حرکتم، از چشم علی اقا دور نموند، سرش رو پایین انداخت و لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست
دست سحر رو گرفتم تا بیشتر از این خرابکاری نکنم رو به هر دو گفتم
- بریم بچه ها؟
حرفم رو تایید کردن و به سمتی که برادر زینب گفت رفتیم
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 35هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞