eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ باشنیدن سخنرانی احساس آرامش دارم، دیگه از نگرانی و ناراحتی ظهر خبری نیست. خیلی خسته شدم، پلک هام سنگینی میکنه. لپ تاپ رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم. تا سرم رو روی بالش گذاشتم، خوابم برد. بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم. با صدای خانم جون که توهال با مامان صحبت میکردن. چشم باز کردم. چندباری پلک هام رو باز وبسته کردم و روی تخت نشستم. خانم جون چقدر زود اومده یعنی چیزی شده. به هال رفتم و با دیدن خانم جون نزدیکشون رفتم وسلام کردم. به گرمی جوابم رو دادن. بعداز خوردن صبحانه از خانم جون پرسیدم: - خانم جون، چطور شد زود اومدین؟ - اخه دیشب بعداز رفتنت پشیمون شدم، باخودم گفتم حتما نیاز داشته پیشش باشم. صبح بعد از نماز دیگه خوابم نبرد، دلم طاقت نیاورد زود اومدم. با لبخند گفتم - ممنون که هستین خانم جون، دیشب حالم بد بود ولی بعداز گوش کردن سخنرانی دلم آروم شد. میگم خانم جون؟ - جانم - نمیدونم چرا مهسا دست روی آبروی من گذاشته، من که کاری باهاش ندارم، همش باخودم میگم نکنه سعید چیزی بهش گفته که داره تلافیش رو سر من درمیاره. - دخترم اینو همیشه یادت باشه تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته! چه مهسا، چه بزرگتر ازاون نمیتونه آبروت رو ببره. زهرا اینو بدون سعید با اینکه اینهمه زنم زنم میکنه، اما فهمیده انتخابش اشتباه بوده، الانم داره خودش رو توجیه میکنه که ارزش تو پایینتر از مهساست. ولی هم من، هم تو میدونیم داره خودش رو گول میزنه موهام رو پشت گوش انداختم و گفتم - منم سپردم دست خدا، ممنونم که اومدین. شما همه چیز رو میدونین و منو درکم میکنین وقتی باهاتون حرف میزنم سبکتر میشم. به درخواست قرار شد چند روزی خانم جون خونمون بمونه. سحر زنگ زد و قرار شد حمید برای نهار بره خونشون و بعداز نهار سحر رو بیاره خونمون. همراه خانم جون به حرم رفتیم و یه دل سیر زیارت کردیم. نماز رو هم به جماعت خوندیم و برگشتیم. تا ما بیایم سحر هم اومده بود، شب دور هم جمع بودیم و شب نشینی میکردیم. صدای گوشیم بلند شد گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم زینب دکمه پاسخ رو زدم. - به به سلااااام زینب جون، خوبی عزیزم؟ - سلام زهراجونم، خوبی؟ شبتون بخیر. من که خوبم توچطوری؟ - خداروشکر. خیر باشه، چی شده این موقع شب یاد من کردی؟ کمی مکث کرد و جواب داد - راستش ما تصمیم گرفتیم صبح جمعه بریم کوه خضر هم دعای ندبه بخونیم، هم زیارت کنیم. البته از همه مهمتر، قراره صبحونه هم ببریم. مامان گفت به شماهم بگم ببینم میاین؟ با خنده گفتم - تو هم فهمیدی من شکمو هستم؟! بذار به مامان بگم خبرت میکنم. - باشه گلم، منتظرم - فعلا یاعلی خداحافظ تماس رو قطع کردم و به مامان که چایی میخورد گفتم. - مامان! زینبه میگه جمعه صبح میاین بریم کوه خضر؟ مامان نگاهی به بابا کرد و پرسید - آقا رضا نظرت چیه؟ بریم؟ بابا که پاهاش رو دراز کرده بود و به خاطر دردش مالش میداد جواب داد - من حرفی ندارم خانم! اتفاقا خیلی وفته نرفتیم، خودمم دلم میخواد. مامان لبخندی زد و گفت - بهشون بگو ان شاالله میریم. خودمم فردا صبح زنگ میزنم ببینم چه وسایلی جمع کنیم. خوشحال از اینکه میرم زیارت به زینب پیام زدم و گفتم که میایم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دلم به حال مهسا سوخت، بهتره بذارم حرف بزنه! نگاهم چرخید و به دست های مشت شده ی علی افتاد، دو دل شدم چیکار کنم. تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودمش، قفسه ش سینه ش به شدت بالا و پایین میشد، اما خداروخوش نمیاد حالا که با این حالش تا اینجا اومده دست رد به سینه ش بزنم. برادر مهسا باهاش حرف میزد، مامان و خانم جون با ناراحتی نگاهش می کردن و این وسط من بودم که باید انتخاب میکردم باهاش حرف بزنم یانه، لیوان ابی رو که علی بهم داده بود رو نزدیک لبهام بردم و چند جرعه خوردم.علی چشم ازم برنمیداشت، لیوان رو به دستش دادم و رو به مهسا گفتم - بیا بریم تو حیاط حرف بزن علی کلافه نگاهم کرد، نفس سنگینی کشید و زیر لب لا اله الا اللهی گفت و سکوت کرد. به کمک مامان مهسارو داخل بردم، میخواستم به خونه ببرم که به اصرار خودش همونجا تو حیاط قرار شد حرف بزنیم. میدونم که علی خیلی ناراحته، ولی بهتره بذارم مهسا تموم حرفاشو بزنه، بعدا از دل علی درمیارم. - خب حالا حرفتو بزن نگاهم به صورت لاغرو نحیفش افتاد، زیر چشماش سیاه شده بود و چین و چروک های ریزی اطراف چشمش دیده میشد. اشک دوباره تو چشماش حلقه زد و گفت - اونروز که مامانم رو فرستادم بیاد باهات حرف بزنه، گفت که تو منو بخشیدی! غیر از این ازت انتظاری نداشتم چون دلت اونقدر بزرگه که به راحتی می بخشی! تو این مدت خیلی به مامان اصرار کردم بیاره تا خودم ازت حلالیت بگیرم، اما قبول نمیکرد و میگفت بذار زندگیش رو بکنه. زهرا من خیلی بهت بد کردم، نه فقط تو بلکه به همه بد کردم. من...من نمیتونم به اینجوری زندگی کردن ادامه بدم.صبح تا شب تو خونه م، هیچ کاری نمیتونم بکنم دارم داغون میشم. - من تو رو بخشیدم مهسا، اگه نبخشیده بودمت الان تو خونمون نبودی! تو یه حقی به گردن من داشتی که من ازش گذشتم، یه حقی هم به خدا داری که خدا خودش گفته اگه بنده م ببخشه، منم میبخشم. از استرس دست هاش رو به هم میمالید، نگاهی به چشم هام کرد و گفت - تصمیم گرفتم خودمو از این زندگی راحت کنم، اینو به هیچ کس نگفتم فقط میخواستم قبلش ازت حلالیت بگیرم این حرفش بیشتر مضطربم کرد، با نگرانی گفتم - گفتی میخوای چیکار کنی؟ درست شنیدم؟ نگاهی به آسمون کرد و سرش رو تکون داد - خسته م ، خسته! هیچ کس حالمو درک نمیکنه. این چه زندگیه که صبح تا شب باید تو اتاقم بمونم و به سقف خیره شم. هربار کارایی رو که کردم جلو چشمم میاد، از خودم متنفر میشم. برخلاف میلم دستای سردش رو تو دستم گرفتم، من باید کمکش کنم. شاید خدا به دل مهسا انداخته تا بیاد اینجا و از فکری که میخواد عملیش کنه نجاتش بده! خواستم حرفی بزنم که نگاهم به علی افتاد. سرش رو داخل اورده بود تا ببینه حال روحیم چطوره! با سر بهش فهموندم که خوبم. مامان و خانم جون به خونه رفتن، صدای صحبت علی با برادر مهسا میومد.دنبال جمله ای بودم که بتونم مهسارو آروم کنم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌