•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت115
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خوشحال از اینکه میرم زیارت به زینب پیام زدم و گفتم که میایم.
صبح مامان زنگ زد به مامان زینب و قرار شد ساعت شش صبح حرکت کنیم، به درخواست ما قرار شد خانواده سحر هم بیان.
برای صبحانه هم مامان میخواد خوراک لوبیا بپزه. بقیه وسایل هم تقسیم کردیم که هرکسی هرچی توخونه داره بیاره.
شب بخیری گفتم و به اتاق رفتم، و از ذوق اینکه قراره برم کوه خضر، خواب به چشم هام نمیاد. همونطور که روی تخت دراز کشیدم، به فکر رفتم.
خداروشکر توقم زندگی میکنم، چند باری شب ها کوه خضر رفتم، وقتی از پله هاش به سختی میری بالا و درنهایت میرسی به زیارتگاه، که گنبد زیباش با نورهای سبز خودنمایی میکنه به آرامش میرسی.
خدا میگه فکر کنید، به اطرافتون نگاه کنید، توهر چیزی که در عالم هست نشانه ای برای خردمندانه. مثلا همین رفتن به زیارت کوه خضر، اگه میخوای زیارت کنی باید از پله ها بری بالا و سختی هاش رو به جون بخری تا برسی به زیارتگاه.
زندگی ما آدما هم همینه... اگه میخوای به خدا و آرامش،برسی بایدسختی ها رو تو زندگی تحمل کنی و یکی یکی جلو بری تا برسی به منزلگاه سعادت و خوشبختی.
صبح بعد از نماز کم کم وسایل رو آماده کردیم، چون تا کوه خضر راه طولانیه قرار شد خانواده سحر ساعت پنج و ربع دم در ما باشن که باهم حرکت کنیم.
همه آماده بودیم و سحر باماشین ما اومد.چون جا کم بود خانم جون گفت من میرم پیش پروانه خانم.
خانواده زینب هم به جمعمون اضافه شدن.
چون ماشین ما پراید بود و وسایل کمی توش جا می شد،به درخواست داداش زینب وسایل اضافی رو داخل صندوق عقب ماشین اونا که پرشیای سفید رنگ بود گذاشتیم.
با بسم اللهی حرکت کردیم . در طول مسیر گاهی یکی از ماشین ها سبقت می گرفت و جلو میفتاد.
چه خوبه که همه چیز توعالم تلنگره.
گاهی وقتا با عمل خیری سبقت میگیریم و مثل سرعت نور، از بقیه جلو میزنیم. اما با انجام ناخواسته گناه دوباره عقب میفتیم و بقیه از ما جلو میزنن.
- میگم زهرا... از،سعید دیگه خبری نشد؟
از شنیدن اسمش حالم بدمیشه
- نه! اصلا نمیخوام ببینمش. پسره ی پررو، میگم سحر، ببین چقدر زن میتونه تو رفتار همسرش تأثیر بذاره!
- اره یه زن میتونه با ایمان و اخلاق نیک کاری کنه یه مرد به سعادت برسه وبرعکس میتونه با کینه و نفرت و کارهای غیر اخلاقی مرد رو تا قعر جهنم هم ببره
- ولی میدونم که تو بهترین همسر دنیایی برای حمید...البته خدمت جنابعالی عرض کنم که داداشم همه چی تمومه قربونش برم، با تو کاملتر میشه.
- خوب از داداشت طرفداری میکنیا، ان شاالله خدا یکی رو قسمتت کنه که لیاقتت رو داشته باشه.
حمید از آینه نگاهی به ما دوتا کرد و گفت
- چیه شما دوتا باز پچ پچ میکنین، وسطا اسم داداش شنیدم پشت سر من چی میگفتین؟
هر دوخندیدیم و جواب دادم
- حرفامون زنونه س خان داداش، نمیشه به شما بگیم.
- خدا بخیر کنه، پس این کلمه داداش بین حرف های زنونه تون چی بود.
مامان با محبت نگاهمون کرد و گفت
- حمید جان مادر،حواست باشه عقب نیفتیم. اونجا رسیدیم برو یه مقدار هم خوراکی از سوپر مارکت بخر ، دیشب یادم رفت بگم.
- به روی چشم.
نزدیک کوه خضر شدیم و یه مکانی رو برای نشستن انتخاب کردیم.
از ماشین پیاده شدم و فوری چشمم به زیارتگاه افتاد، چقدر دوست دارم زودتر به بالا برسم وزیارت کنم. نفس عمیقی کشیدم و هوای صبحگاهی خنک رو به ریه هام فرستادم .
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت115
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- مهسا! میخوام بدونم چی شد که امروز به اینجا اومدی؟
- نمیدونم، خیلی وقت بود میخواستم بیام ببینمت، اما...اما جور نمیشد. امروز که از خواب بیدار شدم، برخلاف همیشه که مامان اصلا تنهام نمیذاشت، زنگ زد به حامد و گفت چند ساعتی پیش من باشه تا با بابا برن به تهران و به عمه م که مریضه یه سری بزنن. منم از فرصت استفاده کردم و اومدم برای بار اخر ببینمت و ازت حلالیت بگیرم
- خب برا چی میخواستی حلالیت بگیری؟
- که بار گناهمو کم کنم. من طاقت عذاب اون دنیا رو ندارم
- توکه طاقت عذاب اون دنیا رو نداری، چرا میخوای خودکشی کنی؟!
کمی سکوت کرد و گفت
- من این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم و به خدا هم گفتم که طاقت این زندگی رو ندارم. میخوام خودمو راحت کنم
بغض کرده گفت
- ادمی که یهو همه چیزش رو از دست بده دیگه امیدی به زندگی نداره! وقتی...عشقت...کسی که دوسش داری...
با هر کلمه ای که میگفت، قطره ی اشکی روی صورتش میریخت، دلم لرزید. مطمئن شدم مهسا هنوزم سعید رو دوست داره! اما متاسفانه تموم پل های پشت سرش رو خراب کرده. به اینجا که رسید گفت
- کشتی زندگی من غرق شده زهرا، دیگه نمیتونه به سمت ساحل بره! من با کارایی که کردم سعیدم رو از دست دادم. الانم نمیدونمچرا دارم این حرفارو به تو میزنم ولی...تو این مدت همه سرکوفت بهم زدن و سرزنشم کردن. من میدونم اشتباه کردم اما دیگه طاقت شنیدن سرکوفت هارو ندارم...دلم میخواد بمیرم و از این وضع راحت شم. همیشه باخودم میگم حتی خدا هم دوستت نداره مهسا، اگه دوستت داشت کمکت میکرد و نمیذاشت اینجوری بشه!
دلم نسبت به قبل خیلی نرم شده و انگار یه حس عجیبی تو دلمه که میگه به مهسا کمک کنم.
- مهسا...جان من قبول دارم شرایط زندگیت سخته و من اصلا شرایط تو رو نمیتونم درک کنم. اما اومدنت به اینجا دست خودت نبود. خدا تو رو دوستت داره، همینکه از اون تصادف جون سالم به در بردی و زندگی دوباره بهت بخشید.
- کاش همونجا میمردم، این زندگی به چه دردم میخوره
- بهت زندگی دوباره داد که بتونی اشتباهاتت رو جبران کنی! این یعنی خدا هنوزم دوستت داره. بشین برم یه لیوان آب برات بیارم
با سرتأیید کرد و از کنارش بلند شدم، علی وارد حیاط شد و نزدیکم اومد.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞