eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دیگه تحمل این وضعیت رو نداشتم سریع از کنارشون رد شدم، هرچی سحر زهرا...زهرا...گفت واینستادم و به اتاق خانم جون رفتم. در رو بستم و روی تخت نشستم، دست هام رو روی صورتم گذاشتم و گریه کردم. در باز و بسته شد، اصلا دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم. با تکون خوردن تخت متوجه شدم کسی پیشم نشست - زهرا جان، میخواستم بگم.... دست هام رو برداشتم و به سحر که با محبت نگاهم میکرد گفتم: - هیچی نگو سحر، هیچی. اون قدر حالم خرابه که هیچ چی نمیتونه آرومم کنه دستش رو روی دستم گذاشت و آروم ماساژ داد - مامان میخواست بیاد باهات حرف بزنه، نگرانت شده،اما بعدش پشیمون شد و گفت من بیام. ببین عزیزم، شاید اینم امتحان الهیه، راستش نمیدونم چجور بگم اما مطمئن باش امثال مهسا نمیتونن آبروی یه بنده مؤمن خدا رو ببرن. سعیدم بزودی اشتباهش رو متوجه میشه، به قول قدیمیا زمستون تموم میشه و رو سیاهیش میمونه برای ذغال. همونطور که دستمالی به طرفم گرفت تا اشک هام رو پاک کنم جواب دادم - سحر! من چه بدی در حق مهسا کردم که این کارا رو میکنه، خیلی آدم دو روییه، هیچ وقت نمیبخشمش سحر هیچوقت. - کاش اون شب میفهمیدم نقشه ای داره که گوشی تورو برداشته. - عشق مهسا چشم سعید رو کور کرده، دیگه حالم ازش به هم میخوره، فقط میسپارمش به خدا. - آروم باش عزیزم، تو الان عصبانی هستی، میخوای یکم استراحت کن تا شب حالت جا بیاد، چون حمید اگه با این حال ببینه تورو، اونوقت ممکنه بره باهاش در گیر بشه. - حمید نباید بفهمه، وگرنه خون به پا میکنه. کاش میتونستم به همه بگم که سعید ازم خواست بهم بزنم. چند تقه به در خورد و مامان و خانم جون اومدن داخل. نگرانی رو از چشم های مامان میفهمیدم. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. مامان گفت - زهراجان، الهی دورت بگردم. کاش همون موقع حقش رو میذاشتم کف دستش. صبر کن به وقتش با خاله ت حرف میزنم و همه چیز رو بهش میگم. یه ساعت دیگه مهمونها میان یکم استراحت کن تا آروم شی. نگران هیچ چیزم نباش، مهسا هنوز من رو نشناخته، میدونم باهاش چیکار کنم. همشون رفتن و روی تخت دراز کشیدم. هر چی تلاش میکنم بخوابم نمیتونم. کلافه چشم هام رو باز کردم و به سقف خیره شدم. خدایا این اتفاقا چرا داره میفته، هیچ وقت دلی رو نشکستم، اما الان بدجور سعید دلم رو شکست. تصمیم گرفته بودم از هیچ کس کینه ای نداشته باشم اما انگار شیطون پاش رو کرده تو یه کفش که من رو از راه بدر کنه. اگه امتحانه، خدایا ازت خواهش میکنم با آبروم امتحان نشم. به خودت توکل کردم خدا. نفسم رو با آه بیرون دادم و بیخیال خوابیدن شدم. به هال رفتم و با دیدن خانم جون و مامان و سحر که آروم باهم حرف میزدن به طرفشون رفتم. صحبت هاشون رو قطع کردن و سحر با لبخند گفت - بهتری؟ - اره خدارو شکر مامان برام چایی ریخت و نزدیکم نشست. - فردا میرم خونه خاله ت، همه چیز رو میگم. دستپاچه گفتم - نه مامان، فعلا صبر کنین. به وقتش همه چیز رو میگیم اما نه الان، باید بفهمم چرا مهسا این کارهارو میکنه. مامان آهی از ته دل کشید. - باشه عزیزم، هرچی توبگی، فقط تو بخند. خانواده سحر و بابایینا هم اومدن، حوصله حرف زدن ندارم. حمید چندباری پرسید اما وقتی دید جواب نمیدم بیخیال شد. مهمونی امروز با حرف های سعید خراب شد. نزدیک ساعت یازده آماده شدیم تا برگردیم خونه، هر چی اصرار کردم خانم جون بیاد قبول نکرد و گفت دلم برا خونم تنگ شده، فردا بهت سر میزنم. به خونه رسیدیم و لپ تاپ رو برداشتم و با گفتن یه شب بخیر کوتاه به اتاق رفتم. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهی به عقربه های ساعت که چهار رو نشون میداد کردم، تقریبا یک ساعتی میشه علی خوابیده، اروم تکونش دادم - علی جان! - هوم! - نمیخوای بیدار شی؟ آروم چشماشو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد - ساعت چنده؟ - چهاره! اگه تو خوابت میاد بخواب. من و خانم جون با تاکسی میریم کش و قوسی به بدنش داد و نشست. خمیازه ای کشید و گفت - نه خودم میبرم. شرمنده تنها موندی! این قدر خسته بودم نمیتونستم چشامو باز نگه دارم لبخندی به روش پاشیدم - اشکال نداره، منم اگه شب بیدار بمونم، کل روز کسل میشم. تا دست و صورتتو میشوری من برم زیر سماورو روشن کنم بامحبت نگاهم کرد و باشه ای گفت. از اتاق بیرون اومدم و با دیدن نرگس که تنها جلوی تلویزیون نشسته بود و شبکه پویا نگاه میکرد گفتم - نرگس جون چرا نخوابیدی - خوابم نمیاد، صبح دیر بیدار شدم. پا کج کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. داخل سماور آب ریختم و زیرشو زیاد کردم، شماره خانم جون رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. طولی نکشید صداش تو گوشم پیچید - سلام زهرا جان، خوبی مادر؟ - سلام خانم جون، خوبم خداروشکر، خواب بودین؟ - اره مادر، تازه بیدار شدم. کی میاین؟ نگاهی به علی که وارد آشپزخونه شد کردم. - یه چایی بخوریم نیم ساعته میایم. باشه ای گفت و خداحافظی کردم. علی در یخچال رو باز کرده بود و از داخل ظرف دوتا آلو خشک برداشت و یکیش رو به من داد - بیا بخور، عاشق الوهای خشک شده مامانم. خیلی خوشمزه ن! ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم، حاج خانم از اتاق بیرون اومد و با دیدن ما دوتا در حال خوردن خندید و گفت - زهراجان، یکم میوه بشور، الان حاجی هم میاد. چشمی گفتم و سیب و خیار رو از داخل یخچال برداشتم و شستم. علی هم بشقاب های میوه رو از داخل کابینت برداشت. چایی رو دم کردم و بعد از خوردن میوه و چایی اماده شدم و بعد از خداحافظی به سمت خونه رفتیم. علی جلوی در نگه داشت وگفت - من تو ماشین منتظر میمونم، برو یه سری به خونه بزن، زود بیاین! باشه ای گفتم و کلید رو از داخل کیف بیرون آوردم، تاخواستم در رو باز کنم یه ماشین دنا سفید کنار درمون نگه داشت. به خیال اینکه از مهمونای همسایه ست، کلید رو داخل قفل چرخوندم و در باز شد. - خانم فلاح، یه لحظه! سرچرخوندم و به شخص روبروم نگاه کردم، یه پسر جوون که تیپ اسپرت زده بود، قیافه ش خیلی به نظرم آشناست، هر چی به مغزم فشار آوردم نتونستم یادم بیارم. نگاهی به داخل ماشینش کرد، چشمم به شخصی که داخل ماشین نشسته بود افتاد. تپش های قلبم یهو بالا رفت . از دیدنش شوکه شدم و دست هام شروع به لرزیدن کرد و کلید از دستم افتاد. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌