eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - دادش، یه لحظه میای. با شنیدن صدای زینب برگشت و با دیدن شخص روبروم دستام یخ کرد ،شوکه شدم و رنگم پرید. باورم نمیشه داداش زینب همون پسریه که توکوچه بهش خوردم، قلبم تند تندمیزد و هرلحظه حس میکردم الانه که بیاد تو دهنم. چه شانسی دارم من!!! اونم امشب، اینجا! اونروز خیلی برخورد تندی باهاش داشتم، اون بیچاره تقصیری نداشت، من باید حواسم رو جمع میکردم که تو کوچه حواسم به جلو پام باشه نه به گوشی! هردو متعجب بهم نگاه کردیم، سریع چشم ازش برداشتم، از شرمندگی سرم رو پایین انداختم و باصدای آرومی لب زدم - س...سل.. سلام آقای محبی آرومتر از من جوابم رو داد. از نوع نگاهش معلومه اونم انتظار نداشت، همدیگرو اینجا ببینیم . زینب چشمش بین ما دوتا جابجا شد معلومه اونم از نوع برخوردمون تعجب کرده. - زهرا جان اینجا چیکار میکنی؟ باصدای حمید برگشتم و دستپاچه گفتم - ز...زینب میخواست از داداشش وسایل بگیره. گفت تنهاست، همراهش بیام منم اومدم زینب وبرادرش بادیدن حمید سلام کردن ،حمید به پشت سرم نگاهی کرد و جوابشون رو داد.کمی به آقای محبی خیره شد و با هیجان گفت - ببینم تو...تو...علی محبی نیستی؟ آقای محبی هم انگار که چیزی یادش اومده باشه، خندید و جواب داد - حمید تویی؟؟ نزدیک هم شدن و همدیگرو بغل کردن. حمید باخوشحالی گفت - پسر باورم نمیشه، خیلی وقته ازت خبری نداشتم بی معرفت - من بی معرفتم یا تو. خیلی دلم برات تنگ شده بود من و زینب هاج و واج بهشون نگاه کردیم. زینب دلش طاقت نیاورد و پرسید - داداش اینجا چه خبره؟ شما همدیگرو میشناسین؟ آقای محبی با محبت نگاهی به خواهرش کردو جواب داد - ایشون رفیق صمیمی دوران سربازیم هستن، چه روزایی باهم داشتیم. دستش رو روی شونه حمید گذاشت و پرسید - چه شب پر برکتی شد بعداز چندسال رفیقمو دیدم. خدایا شکرت حمید روبه من گفت - زهرا جان اینجا شلوغه و پر آقاست بهتره شما برین داخل. داداش زینب هم جعبه های شیرینی رو دست زینب داد و حرف حمید رو تایید کرد. خواست حرفی بزنه که پشیمون شد، از شرمندگی رفتار اونروزم ترجیح میدم هرچه زودتر بریم. چادرم رو مرتب کردم و با صدای آرومی که از ته چاه در میومد گفتم - با اجازه تون - به سلامت موقع جواب دادن یه لحظه چشم تو چشم شدیم، سریع نگاهم رو دزدیدم وبه زینب که کنارم وایساده بود گفتم بریم. سریع از بین آقایون رد شدیم و به طبقه بالا رفتیم مامان با دیدنمون نزدیک شد و شیرینی ها رو از دست زینب گرفت و تشکری کرد. - زهرا جان میتونم سؤالی بپرسم - اره بپرس - تو و علی همدیگرو قبلا دیده بودین؟ اخه احساس کردم وقتی همدیگرو دیدین تعجب کردین و یه حالتی شدین؟ نمیدونم بهش بگم یانه، با کمی مکث جواب دادم. - راستش... اووووم...هفته پیش، من به خاطر یه اتفاقی خیلی ناراحت و عصبی بودم، توکوچه حواسم به گوشیم بود و اصلا جلو رومو ندیدم و.... چجور بگم جلوم رو ندیدم و محکم به برادرتون خوردم و گوشیم از دستم افتاد شکست. وقتی گوشی شکسته م رو دیدم، اصلا نفهمیدم چی شد یهو عصبانی شدم و باهاشون بد حرف زدم، هر چند که مقصر خودم بودم... از اونروز عذاب وجدان دارم خداروشکر که تورو دیدم. ازت میخوام از طرف من بابت رفتارم ازشون عذر خواهی کنی و حلالیت بگیری. زینب کمی فکر کرد و یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت - پس بگو چرا اونروز ناراحت بود. با تعجب پرسیدم - چطور ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ باخنده جواب داد - هفته پیش که علی از بیمارستان اومد خونه، خیلی ناراحت و کلافه بود، چندبار ازش پرسیدم جواب نمیداد. آخرش اینقدر بهش گیر دادم تا مجبور شد، گفت توکوچه حواسم به برگه های دستم بود، یهو به یه خانم محجبه برخورد کردم و گوشی بنده خدا از دستش افتاد، شکست. میگفت کاش آدرسشونو داشتم تا خسارتش رو بدم. از شرمندگی نمیدونم چی باید بگم، لبم رو گزیدم و جواب دادم - داداشت اصلا مقصر نبود، من حواسم جای دیگه بود، به هرحال اگه ممکنه از طرفم عذرخواهی کن. - باشه عزیزم بهش میگم خیالم راحت شد، حداقل تو این مورد مدیونش نمیشم. چادرم رو در آردم و پیش سحر رفتم. - شرمنده دست تنها موندی. - اشکال نداره، مهساجون کمکم کرد. نگاهی به مهسا کردم و ازش تشکر کردم. تقریبا همه مهمونا اومدن، با چشم دنبال زینب گشتم، دیدم کنار مامانش نشسته و باهم صحبت میکنن. از پشت میکروفون صدای حمید رو شنیدم - سلام وعرض ادب خدمت مهمونای عزیز، باعرض پوزش سخنران عزیزمون، استاد فاضل تماس گرفتن با کمی تأخیر میان. تا ایشون بیان، یکی از دوستان مداحمون باصداشون مجلس حضرت صاحب الزمان رو گرم کنن تا ایشون هم برسن. زینب هم به جمع دونفری ما پیوست و سه تایی توآشپزخونه نشستیم.مداح با بسم اللهی شروع کرد. "برقامت دلربای مهدی صلوات" صدای طنین انداز صلوات کل ساختمون رو پر کرد زینب نزدیک گوشم گفت - صدای داداش علیه با تعجب گفتم - ایشون مداحن؟ - علی به مداحی خیلی علاقه داره، تو جمع های خودمونی بیشتر میخونه. مگراینکه تو مجلسی ازش بخوان تا بخونه. بالبخند گفتم - پس احتمالا حمید ازشون خواسته . - اره چون علی تو دوران سربازی هم مداحی میکرد. دوباره به صوت زیبای مداحی گوش کردم. شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است لب تشنه اگر آب نبیند سخت است ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان نوکر رخ ارباب نبیند سخت است هرچی ارادت داری به مولا صلواتی بلند بفرس. داداشِ زینب شروع به مداحی کرد، صدای دلنشینش باعث شده اشک تو چشم های همه حلقه بزنه. شاید دلیلش دلتنگی و دوری از اماممونه، تولد میگیریم وشادی میکنیم ولی آقا رو نمیبینیم. روزها و شبها میگذره، حتی قدمی براش برنمیداریم. انگار فقط برامون مشکلات وحاجت های خودمون مهمه. نگاهی به سرتاسر اتاق کردم، بعضی هماهنگ با مداح زمزمه می کنن، یه سری ذکر میگن، یه سری با اشک و آه حاجت میخوان. اما من چی؟ دنبال چی هستم؟ حاجت خودم رو میخوام یا حاجت امامم؟ چرا این قدر غفلت داریم، مگه خود امام نگفته دعا برای فرج بکنین که گشایش کارهای شما در فرج امام زمانتونه. میخوام نیت کنم امشب هرکاری که میکنم...هرشربتی که میدم...یا هرقدمی تواین مجلس برمیدارم فقط وفقط به نیت فرج باشه. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° ✨﷽✨ ♥️ ✍ تقریبا ده دقیقه ای میشد که داداشِ زینب، مولودی میخوند و در آخر با ذکر صلواتی پایان داد. حمید اعلام کرد که استاد فاضل تشریف آوردن. استاد ولادت حضرت صاحب الزمان رو تبریک گفت و شروع به سخنرانی کرد - سلام عرض میکنم خدمت همه شما عزیزان، ان شاالله روزی باشه که در حضور خود آقا این جشن برگزار شه. درباره مهدویت مطالب زیادی گفته شده، مسئله ی حضرت حجت، حقیقتا مسئله ی مرگ و زندگیه. مانسبت به مسئله مهدویت خیلی فقیریم خیلی.هیچ وقت نیومدن به ما این رو درست مطرح کنند. حالا این، این طرف قضیه ست، از اونطرف؛ اهل بیت آب پاکی رو، رو دست ما ریختن. حالا چی فرمودن؟ فرمودند: "ای احمد بن اسحاق خدا زمین رو از خلقت آدم تا روز قیامت، خالی از حجت خودش قرار نمیده" حجت خدا یکی از آثار وجودیش اینه که بلا رو خدا از اهل زمین به خاطر او برمیداره، که پیامبر فرمود: اوصیای من...خلفای من...اهل بیت من... مانند ستارگانند.چجوری نجوم، امان اهل آسمانهاست! اینها هم امان اهل زمین اند. به خاطر او باران میاد.باران یعنی تمام حیات مادی بشر. وبه واسطه این امامه که برکت های زمین خارج میشن. ازامام پرسیدن: امام وخلیفه بعداز شما چه کسیه؟ امام رفتن داخل اتاق، فرزندی رو آوردن که چهره شون مثل ماه می‌درخشید، حدودا سه ساله بودن، وقتی به اینجای روایت میرسه که خیلی مهمه امام فرمودن: به خدا قسم به طور قطع حجت بعداز من، غیبت میکنه.پنهان میشه. درزمان غیبت، هیچ کس از هلاکت نجات پیدا نمیکنه مگر اینکه دوتا ویژگی داشته باشه. اولا خدا قلبش رو ثابت کرده باشه به اعتقادِ به امامت حضرت. خب خیلی از ماها میگیم خداروشکر به فضل الهی اولی رو داریم.ان شاالله که داشته باشیم. دوم اینکه خداوند در زمان غیبت، این فردی که به امامت امام اعتقاد داره رو موفقش بکنه به دعا کردن برای تعجیل فرج. به خودتون رجوع کنید این دو تا ویژگی در وجودتون هست یا نه؟ اگر هست که نجات پیدا کردین. ما یا هلاک میشیم یا موفق میشیم، تو زندگیمون برای فرج دعا کنیم. راه سوم نداریم، حالا کدومِ ما موفق میشیم برای دعای فرج... هنوز چند دقیقه بیشتر از سخنرانی استاد نگذشته بود که اشک توی چشم هام جمع شد. آیا ما واقعا موفق به دعای واقعی و با توجه برای تعجیل در فرج اماممون هستیم؟ خدایا بهم توفیق دعای خالصانه و ثبات قدم در عقیده به امامت امام زمانم رو عنایت کن. اشک چشمم رو پاک کردم و دوباره حواسم رو دادم به صحبت های سخنرانی که اولین بار بود که صحبت هاش رو می‌شنیدم - ... تو روایات میگن همه میرن... اهل بیت، شیعیان یعنی پیروانشون رو در زمان غیبت، اینجوری مثال میزنن: مثل اینکه کسی گندم هاش رو در انبار گندمی نگه میداره، هرسری که به سیلو سر میزنه، بخشی از گندم ها گندیدن. هی اینارو میریزه دور. اینا شیعیانی هستن که در زمان غیبت، میگندن و از ولایت امام خارج میشن. دوباره میاد میبینه یه خورده از اونا گندیدن، میگن اینقدر، این کار تکرار میشه تا میمونه یه مقدار اندکی که دیگه نمی گنده، اینا شیعیان واقعی ما در زمان غیبتن. اشک هام بی اختیار روون شدند. خدایا کمک کن نگندیم، کمک کن تا توی غربال های آخرالزمان سقوط نکنیم و دستمون از دامن اهل بیت جدا نشه. دوباره حواسم رو دادم به صحبت های استاد: - این حال حقیقی ما در زمان غیبته. صبح در ولایتِ ما اهل بیته، شب از ولایت ما اهل بیت خارج میشه، در حالی که نمیدونه. شب در ولایت ما اهل بیته صبح از ولایت ما خارج میشه. این در حالی که نمی‌فهمه نکته‌ی خیلی خیلی خطرناکیه. تمام وجودم از این صحبت ها به لرزه دراومد، خدایا نکنه گمراه بشیم. درحالی که خودمون هم متوجه نیستیم، نکنه بیراهه بریم؟ یا امام زمان خودتون دستم رو بگیرید و از گمراهی های این دنیا نجاتم بدید. استاد ادامه داد: - اگر بعد از اعتقاد به امام عصر، دعایِ تعجیل برای فرج امام عصر تو زندگیت اومد، نجات پیدا میکنی. نیومد فایده ای نداره. این قول امام عسکریه. خب حالا این دعا باید چی باشه؟چندتا از ویژگی های این دعا رو میخوام براتون بگم. پیامبران الهی این دعا رو میکردن. اصلا این دعا خودش ظاهرا یه موضوعیت خاصی داره. زمانی که حضرت یوسف در زندان بود، جبرئیل چه دعایی بهش آموخت؟ گفت این دعا رو زیاد بگو که از زندان خارج شی اون دعا چی بود؟ "یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد" همه یه صلوات بفرستید تا مجلس متبرک به ذکر اهل بیت بشه... صدای صلوات جمعیت طنین انداز شد. - حضرت یوسف درچه زمانیه ؟ کجاست؟ گرفتاریش چیه؟ تعجیل در فرج یعنی چیه که حضرت جبرئیل به ایشون فرمودن؟ خیلی عجیبه این دعا... بازم به فکر فرو رفتم... .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ اونقدر غرق در افکار خودم بودم که بیشتر صحبت هاشون رو نشنیدم، چقدر حیف شد... اشک چشم هام رو پاک کردم و آبی،به دست و صورتم زدم. باتموم شدن سخنرانی، یکی از مداحان شروع به مولودی خوانی کرد. همراه سحر و زینب، میوه و شیرینی ها رو تو سبدها گذاشتیم و بردیم تا بین خانم ها پخش کنیم . مامانِ زینب و خانم جون مشغول صحبت بودن و مهسا کنار خاله نشسته بود و با دیدنم بلند شد، سبد میوه ها رو از دستم گرفت - زهرا جون بده من نگه میدارنم، تو بده به خانما لبخندی زدم و تشکر کردم. بعد از تموم شدن پذیرایی، سبد های خالی رو تو آشپزخونه گذاشتیم. مامان صدام زد - زهرا جان، مادر حمید داره غذاهارو میاره. میگه یه آماری بدید ببینیم چند نفرن. باچشم شمردم و حمید، غذاها رو به همراه سعید بالا آوردن و نزدیک در ورودی گذاشتن. بعداز پخش کردن شام، کم کم مهمون ها بلند شدن و بدرقه شون کردیم. چون خونه خیلی بهم ریخته ،سحر برای کمک کردن شب رو موند و خانواده ش رفتن. به غیر از خانواده زینب کسی نمونده، با کمک زینب و سحر، طبقه بالا رو تمیز کردیم و به طبقه پایین رفتیم. حمید و داداشِ زینب مشغول تمیز کردن حیاط بودن، حمید با دیدنمون نزدیک اومد - سلام خداقوت، اجرتون با صاحب الزمان. بابا و حاج آقای محبی داخلن، تا اونجایی که میشد ما وسایل رو جمع کردیم باقیش دست شمارو میبوسه. باشه ای گفتیم و وارد خونه شدیم. به بابا و حاج آقای محبی،سلام دادیم و به گرمی جواب دادن. به درخواست خودشون به طبقه بالا رفتن، تا ماهم بدون چادر راحتتر به کارهامون برسیم. چادرم رو در آوردم و نگاه کلی به خونه کردم. مبل ها سرجای خودشون گذاشته شده و پرچم هارو هم باز کردن. به آشپزخونه وارد شدم،کلی ظرف نشُسته روی سینک بود، زینب و سحر مشغول شستن ظرف ها شدن و منم به اتاق جارو کشیدم ، تقریبا کارها تموم شد و همه چیز سرجای خودش قرار گرفت. مامان وارد شد و گفت - دخترا خدا اجرتون بده بیاین بالا میخوایم شام بخوریم. احساس ضعف داشتم، رو به سحر و زینب کردم - بچه ها،من که دارم از گشنگی میمیرم زود چادراتون رو سر کنین بریم بالا. سحر با خنده گفت - زینب جان، این زهراخانم ما خیلی شکمو تشریف دارن، زود بریم تا از حال نرفته، دیر بریم میره بالا و سهم ما رو هم میخوره ها!!! نیشگون آرومی از پهلوش گرفتم و باخنده هُلش دادم به جلو و گفتم - برو ببینم، برا من بلبل زبونی نکن. از پله ها بالارفتیم. صدای خنده حمید از خونه میومد ، در رو باز کردم و وارد شدیم. سلام دادیم و جوابمون رو دادن. با اشاره مامان،کنار خانم جون نشستیم. با یاداوری اتفاقات چند روز پیش، هنوزم از دیدن داداشِ زینب خجالت میکشم. تمام سعیم رو کردم که نگاهشون نکنم، اما از شانس من، حمید کنارش نشسته بود و هر از گاهی مخاطب حرف هاش من بودم. مجبور میشدم نگاهشون کنم. به درخواست مامان سفره رو پهن کردیم و غذاهارو تو سفره گذاشتیم. شام که تموم شد چایی ریختم و با اشاره من، حمید سینی رو از دستم گرفت و به مهمونها تعارف کرد. سحر به زینب، درباره فعالیتهامون تومسجد صحبت میکرد، کنارشون نشستم و با یادآوری فردا به زینب گفتم - راستی زینب جان فردا هم تو مسجد جشنه، میای دیگه؟ - اره چرا که نه! فقط میتونی هماهنگ شیم باهم بریم؟ - اره عزیزم، شماره ت رو بده یه زنگ بزنم بهت، شماره م بیفته. گوشی رو از روی اپن برداشتم و زینب شماره ش رو گفت و ذخیره کردم. - راستی اون گوشیت که شکسته بود درست شد؟ لیخندی زدم و گفتم: - نه دیگه ، اون عمرش تموم شده بود. اشاره ای به گوشی دستم کردم و جواب دادم - فعلا این گوشی ساده هم کارم رو میندازه. تقریبا نزدیک ساعت یازده شب بود که با اشاره حاج آقای محبی، کم کم آماده رفتن شدن. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعد از رفتن خانواده زینب، چایی ریختم ودور هم نشستیم، روبه حمید گفتم - سخنرانی استاد واقعا عالی بود اما حیف نتونستم کامل گوش کنم و بنویسم حمید کمی از چاییش خورد و جواب داد - نگران نباش، گوشیم رو نزدیک استاد گذاشته بودم همه رو ضبط کردم. از خوشحالی جیغ خفیفی کشیدم - وای خداروشکر، فقط میخواستم بگم به گوشیم بفرسی با ناراحتی نگاهی به گوشیم کردم و ادامه دادم - ولی حیف... به این گوشی ساده که نمیشه بفرسی آخه. - این که ناراحتی نداره، میریزم تو لپ تاپ، تو اون گوش کن لبخندم عمیق تر شد - پس همین الان برم بیارم بریز تو لپ تاپ، میخوام وقت کردم گوش کنم. حمید کل سخنرانی رو برام تو لپ تاپ فرستاد، به درخواست من با سحر شب بخیری گفتیم و به اتاقم رفتیم. روی تختم نشستیم،با اینکه خیلی خوابم میاد، ولی باهم کلی حرف زدیم. دیگه کم کم پلک هام سنگینی می کرد، شب بخیری گفتم و خوابیدم. نزدیک اذان صبح، خانم جون بیدارمون کرد و نماز رو خوندیم و دوباره به خاطر خستگی دیشب خوابیدیم. صبح با نور آفتاب که از پشت پرده ی اتاقم به چشمم میخورد بیدار شدم، نگاهی به ساعت دیواری توی اتاق کردم ده رو نشون میداد، احتمالا چون خسته بودیم، مامان بیدارمون نکرده. باصدای آرومی سحر رو صدا زدم. - سحر جان، پاشو ساعت ده شده. چشم هاش رو باز کردم و نشست. - وای چقدر خوابیدیم زهرا! - اشکالی نداره، احتمالا مامان خودش بیدارمون نکرده. اخه دیشب خیلی کار کردیم. موهام رو شونه کردم و سحر هم روسری سرش کرد - سحر جون، اینجاکه نامحرم نیست روسریتو دربیار. همونطور که مرتب میکرد جواب داد - پیش بابا خجالت میکشم، حالا امروز رو سر کنم تا بعد ببینیم چی میشه. به هال رفتیم و سلام و صبح بخیری گفتیم. همه صبحانه شون رو خورده بودن و سفره روی زمین بود. دوتا چایی ریختم و با سحر مشغول خوردن صبحانه شدیم، حمید نزدیک ما اومد، کنار سحر نشست و برای بار دوم مارو همراهی کرد. صدای پیامک گوشیم از اتاقم اومد، مامان گوشیم رو داد، پیامک از طرف خانم اسلامی بود. - سلام زهرا جان ساعت دو حتما مسجد باشید به سحر هم بگو، مسئول فرهنگی گفتن قبل از شروع مراسم جلسه ای برای تقسیم کارها و مسئولیت ها داشته باشیم. جوابش رو دادم و به سحر گفتم - خانم اسلامیه ساعت دو باید مسجد باشیم ، فکر کنم زینب مجبوره خودش بیاد. - خب مگه مامانت نمیخواد بیاد، بگو باهم بیان. به زینب پیام دادم و قرار شد باهم هماهنگ بشن و بیان. نزدیک یه ربع به دو حمید مارو به مسجد رسوند و چون خودش کار داشت گفت میره و برای شروع مراسم خودش رو میرسونه. تقریبا نفرات اولی بودیم که وارد مسجد شدیم، تزیین بی نظیرِ حیاط و داخل مسجد ما رو به هیجان آورد. صدای مولودی که از مسجد پخش می شد فضا رو معنوی تر کرده بود. چند دقیقه ای میگذشت که محو تماشای حیاط بودیم، با صدای خانم اسلامی و دوستانِ دیگه که وارد حیاط شدن برگشتیم و سلام واحوالپرسی کردیم و وارد مسجد شدیم. با سحر مشغول حرف زدن بودم تقریبا نزدیک ساعت دو یکی از پسرها گفت - همه اومدن؟ مسئول فرهنگی هم الان رسیدن. خانم اسلامی نگاهی به جمع کرد و تایید کرد که همه هستیم. منتظر بودم مسئول فرهنگی رو ببینم، چشمم به در ورودی مسجد بود بالاخره بعداز این همه تعریف مسئول فرهنگی رو دیدم وچشم هام از تعجب گرد شد، باورم نمیشه این اینجا چیکار میکنه. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هر دو وارد مسجد شدن و به احترامشون بلندشدیم. پسری که همراهش بود نگاهی به جمع کرد و گفت - سلام و عرض ادب خدمت خواهران و برادران بزرگوار. ایشون آقای محبی، مسئول فرهنگی جدید هستن. داداش زینب با بسم اللهی شروع به صحبت کرد -سلام عرض میکنم خدمت همه شمابزرگواران. ممنون میشم به نوبت خودتون رو معرفی و مسئولیتتون رو بگین تا آشنابشیم. خانم ها یکی یکی شروع به معرفی خودشون ومسئولیتشون کردن. نوبت به من که رسید به سختی جواب دادم - فلاح هستم، مسئول فرهنگی قسمت خانمها، البته هماهنگی اردو های زیارتی و تفریحی هم با بنده ست. لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و با سر تأیید کرد. نوبت به سحر رسید چون هردو باهم کار فرهنگی انجام میدیم، همون جوابهای من رو گفت. معرفی که تموم شد، به برگه های دستش، نگاهی کرد و ادامه داد -بنده ازتون خواستم زودتر تشریف بیارید که بتونیم با همکاری هم، مراسم خوبی برگزار کنیم. مهمانان جشن تقریبا دوساعت دیگه میان، چون جمعیت زیاد میشه، بهتره چه قسمت آقایون، چه خانومها دونفر برای خوش آمدگویی جلوی درب ورودی بایستن. داخل مسجد چون کار زیاد میشه سه یا چهار نفر پذیرایی رو برعهده بگیرین، ولی حواستون باشه کسی بدون پذیرایی نره. سخنران هم استاد فاضل هستن، نمیدونم تاچه حدودی با ایشون آشنایی دارین، موقع سخنرانی تموم تلاشتون رو بکنین که سرو صدا نباشه تا حواسشون پرت نشه. برای بچه ها هم، چون حوصله شون سر نره، توقسمت کتابخونه به همراه دوستان چندتا میز و صندلی، دفتر و مدادرنگی گذاشتیم اگر مادران مایل بودن میتونن بفرستن اونجا، هم بازی کنن، هم نقاشی بکشن. درنهایت براشون جوایزی در نظر گرفتیم که پایان جشن بهشون بدیم. فقط تأکید میکنم چون این مجلس برای مولاست نمیخوام برخورد تندی با بچه ها بشه. تا خاطره خوبی تو بچگی از این مراسمات داشته باشن. به پرچم روی دیوار مسجد، که اسم یا صاحب الزمان نوشته شده خیره شدم و دیگه صدایی نمی شنیدم. با سقلمه ای که سحر به پهلوم زد، متوجه شدم مخاطب صحبت آقای محبی منم. - خانم فلاح؟؟ با لکنت حواب دادم - بــ.....بله، با من بودین؟ لبخند کمرنگی زد و ادامه داد - بله با شمام ، میتونین با خانم هاشمی مسئولیت این کاررو بر عهده بگیرین؟ سرم رو پایین انداختم - شرمنده حواسم پرت شد! متوجه شد نشنیدم چی گفته دوباره تکرار کرد - میخوام شماو خانم هاشمی مسئولیت بچه ها رو به عهده بگیرین. - چشم - ولی بعداز سخنرانی موقع شروع جشن و مولودی خوانی، میتونن بیان به جمع و از جشن استفاده کنن. روی نقاشی های بچه ها اسمشون رو بنویسین تا بهشون جوایزی بدیم. هر دو چشمی گفتیم و بعد از گفتن بقیه مسئولیت ها، از داخل جعبه ای که همراهش بود به تعدادنفراتمون، پیکسل هایی داد که روش " خادم المهدی" نوشته شده بود. جلسه با ذکر صلواتی ختم شد. پیکسل رو روی روسریم زدم، چه حس خوبی داره، "خادم المهدی" خدایا یعنی میتونم خادمشون باشم؟ باور نمیشه امسال بعد از سختیهایی که کشیدم، یهو مسیر زندگیم داره عوض میشه. چشم هام رو بستم و تو دلم گفتم "یاصاحب الزمان ادرکنی، یا صاحب الزمان اغثنی" نگاهی به اطرف کردم هرکسی درباره مسئولیتشون با دوستش صحبت میکردبه همراه سحر به طبقه بالای مسجد که قرار بود خانم ها اونجا باشن رفتیم. کتابخونه تقریبا سمت چپ در ورودی بود، وارد شدیم و با دیدن میز وصندلی هایی که برای بچه ها آماده شده بود روبه سحر گفتم. - وای خیلی بد شد سحر! من نمیدونم چرا همون موقع باید حواسم پرت شه ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سمتم برگشت و جواب داد - نمیخواد فکر خودتو خراب کنی، فعلا باید به فکر یه برنامه خوب برا بچه ها باشیم. - میدونی چیه؟ فکر نکنم بتونم امروز سخنرانی رو گوش بدم. - چرا؟ - آخه باید بچه هارو مشغول کنیم. - این که نگرانی نداره، به حمید زنگ میزنم میگم کل سخنرانی رو ضبط کنه تا بعدا دوتایی گوش بدیم. - چرا خودم یادم نبود، پس الان تو زنگ بزن تا سرمون شلوغ نشده. سحر گوشیش رو برداشت و باحمید تماس گرفت. چادرم رو از سرم باز کردم و همراه کیفم روی یکی از صندلی ها گذاشتم. صدای مولودی از بلندگوی مسجد بلند بود و همراه باهاش زمزمه میکردم. میز و صندلی هارو مرتب کردیم و آماده ورود بچه ها شدیم. نگاهی به ساعتم کردم، تقریبا ساعت چهار شده و دیگه مهمونها دارن میان. روبه سحر گفتم - اینجا باش، من برم ببینم مامانینا اومدن یانه باشه ای گفت و چادرم رو سر کردم از کتابخونه بیرون اومدم. تقریبا دور تا دور مسجد خانم های مسن تکیه داده بودن، سلامی به همسایه ها دادم. باچشم دنبال مامان گشتم بالاخره کنار در ورودی همراه خانم جون و خانواده زینب دیدمشون. نزدیک رفتم و سلام دادم، به گرمی جوابم رو دادن. یکی از بچه ها گوشه ای رو نشون داد تا اونجا بشینن، بعداز کمی صبحت ازشون جداشدم و به کتابخونه برگشتم. پنج، شش نفری از بچه ها اومده بودن و سحر باهاشون نقاشی کار میکرد. نردیک رفتم و با خوشرویی گفتم - سلاااااام، بچه های گل و گلاب، خوبین؟ خوش اومدین به جشن امام زمان.میخوام یه خبر خوش بهتون بدم، امروز قراره هرکسی نقاشی بکشه یا شعر بخونه، میخوام یه جایزه ی خوب بهش بدیم. بچه ها باخوشحالی شروع به نقاشی کردن. مراسم شروع شد و صدای دلنشین قرآن فضای مسجد رو پرکرد و همه به احترام قرآن ساکت شدن. زینب وارد کتابخونه شد وبالبخندی گفت - کمک نمیخواین؟ گفتم شاید کاری باشه منم انجام بدم - چرا که نه!!! بیا به بچه ها شعر یاد بده - با کمال میل زهراجون. صدای زنگ گوشیم بلند شد، از داخل کیف برداشتم. نگاهی به اسم حمید کردم و دکمه پاسخ رو زدم - سلام خوبی - سلام زهراجان من تو حیاطم، علی گفت زنگ بزنم یکیتون بیاین جوایز بچه ها رو ببرین - باشه الان میام. بچه ها شما مشغول باشین، من برم جوایز رو بگیرم.سخنرانی شروع شده، از پله ها پایین رفتم، تمام حواسم به صحبتهای استاده.نزدیک در خروجی مسجد شدم و نگاهی به داخل حیاط کردم خیلی شلوغه، شماره حمید رو گرفتم - جانم زهرا - داداش حیاط خیلی شلوغه، من جلوی دَرم، بیار اینجا باشه یه چند دقیقه صبر کن الان میام. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با چادرم رو گرفتم و به دیوار تکیه دادم. باید سعی کنم حداقل تواین فرصت کم بتونم از صحبتها استفاده کنم. - مرحوم صدوق با سند صحیح از امام رضا علیه السلام نقل می‌کنه که اون حضرت در احوالات حضرت خضر فرمودن: "وَ سَيُؤْنِسُ اللهُ بِهِ وَحْشَةَ قَائِمِنَا فِي غَيْبَتِهِ وَ يَصِلُ بِهِ وَحْدَتَه‏"۱ یعنی خداوند به واسطه او تنهاییِ قائم ما را به اُنس مبدل می‌کند و بی یار و یاور بودن و یکّه و تنها بودن آن حضرت را به واسطه خضر از بین می‌برد. کار ما شیعیان به جایی رسیده که خداوند یکی از اولیائش رو زنده نگه می‌داره تا مونس تنهایی حجتش ارواحنا فداه باشه. تنهایی حجت خدا، مصیبتیه که جان عالم رو به آتیش می‌کشه. وقتی حضرت امیر ایشون رو فرید، طرید، شرید و غریب می‌خونن، این مصیبت جانکاه‌تر می‌شه. در عربی دردآورتر از واژه های طرید و شرید نداریم که شدّت تنهایی و اوج غربت حضرت رو نشون بده. دلم برای این همه غربت مولا گرفت. از گوشه چشمم قطره اشکی پایین ریخت. الهی دورت بگردم، چقدر ما بی معرفتیم. مولای من، ممنون که به عنوان خادمتون قبولم کردین، قول میدم تموم تلاشم رو بکنم. مطمئنم هیچ کدوم از اینا اتفاقی نیست، اینکه شما من رو به این راه کشوندین و دستم رو گرفتین. بدون دعوت و کمک اهل بیت کسی نمیتونه قدم تو این راه بذاره. دوباره ادامه صحبتهارو گوش کردم - یکی از یاران امام صادق علیه السلام اندوه ایشون رو از غم و درد غیبت حضرت صاحب الامر علیه السلام اینجوری توصیف می کنه و میگه: وقتی اون حضرت رو با اون حال دیدم، مات و مبهوت سر جام موندم. چند نفری هم که همراه من بودن، مثل من، از دیدن این صحنه، دچار حیرت شدن . هرگز ایشون رو در چنین حالتی ندیده بودم. صحنه‌ی عجیب و تکان دهنده ای بود. روی خاک نشسته بود، بی هیچ زیراندازی. پیراهنی خشن، بافته از موی زبر و درشت، با آستین های کوتاه و بدون یقه، تن مبارکشون بود، سخت گریه می کردند، مثل مادر جوان مرده، اون چنان سوزناک و اندوهبار که دل سنگ رو آب می‌کرد. غم در چشمان حضرت موج می‌زد، چهرشون بسیار دردناک به نظر می‌رسید، رنگ از رخساره‌ی مبارکشون پریده بود، از شدت گریه، دیدگانشون رنجور و خسته و فرسوده شده بود، شنیدیم که در آن حالِ اشک و ناله می‌فرمودن: " آقای من! غیبت تو خواب از دیدگانم برده و بستر خواب وآسایش را بر من، تنگ و نا آرام ساخته و راحت قلب مرا ربوده است. سرور من! پنهانیِ تو مصیبت های مرا به اندوهی جاودانه پیوند زده است. مولای من! نهانی و ناپیدایی تو باعث می‌شود تا من یک به یک یارانم را از دست بدهم و از شمار آنان کاسته گردد، تا جایی که جمع دوستانم پراکنده خواهند شد. سید من! هنوز از مصیبت های گذشته و بلاهای پیشین، اشک ریزانِ دیدگانم خشک نشده و آه سینه ام آرام نگرفته است که مصیبت ها و دشواری های سخت تر و فزون تر و دردناک تر، بر من فرود می‌آیند. بلاها و حوادث ناگواری که پیش روی ماست، به خشم تو آمیخته است و دشواری های جانکاهی که به زودی با آنها دست به گریبان خواهیم بود، با ناخشنودی تو هم‌راه است." اون صحابی امام صادق علیه السلام میگه با خودم گفتم: خدایا! این چه حالیه؟ این اشک و ناله برای چیه؟ این سوز و گداز از کجاست؟ با چه کسی این جوری جگرسوز و جان گداز سخن می‌گن؟ دوری و مهجوری چه کسی ایشون رو تا بدین حد افسرده و پریشان خاطر کرده؟ ۲ توی دستم ویبره گوشی رو حس کردم، حمیده... - جانم - زهرا شرمنده دیر شد، مثل اینکه یکی از بچه ها جوایز رو اشتباهی گذاشته مابین وسایل اضافی تو پایگاه، یکم صبر کن تا بیاره. - باشه، منتظر میمونم. خوشحالم ازاینکه میتونم تواین فرصت از مباحث استاد استفاده کنم. - خیلی فرق هست بین اون شخص که نشسته تا حضرت روزی به دنیا بیاد و کسی که میدونه حجت خدا و امام زمانش همین جا روی زمین زندگی میکنه و نظاره گر اوست. یکی از وظایف ما - که کمترین وظیفه ما بعد از بیعت با حضرت هم همین است - دعا کردن برای حضرت حجته. شیعه ای که برای امامش دعا نکنه، با غیر شیعه چه فرقی داره؟ نمیشه که امام داشته باشی و نسبت به او بی تفاوت باشی. خواهران و برادران عزیز خیلی باید حواسمون باشه که ما بی تفاوت نباشیم۳ ____________________________________________ ۱.کمال الدین ج ۱ ص ۳۹۱ ۲. کمال الدین ج۲، ص۳۵۲ ۳. استادمحمدعلی موحدی.کلاس آموزشیِ غیبت، مهدویت و رجعت- سازمان هوا و فضا- زمستان ۱۳۹۴ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با دقت به حرف های استاد گوش میدادم حمید نفس زنان نزدیکم شد و جوایز رو بهم داد - س..سلام ببخش،خیلی منتظر موندی. - اشکالی نداره، خب باهام کاری نداری، من زود برم - به خانمم سلام برسون - چشم، آقای عاشق!!! با عجله از پله ها بالارفتم، وارد کتابخونه شدم. - سلام شرمنده دیر شد، منتظر موندم تاجوایز رو بیارن. سحر نزدیکم شد و همزمان که جوایز رو بهش میدادم گفتم - اقای مجنون سلام رسوندن. چشم هاش برقی زد و با لبخند جواب داد - سلامت باشن. نگاهی به نقاشی بچه ها کردم و برای هر کدوم یه جایزه دادم. سخنرانی تموم شد و موقع مولودی خوانی، بچه ها پیش مادراشون رفتن. بعداز جشن پذیرایی کردیم و تقریبا ساعت هفت مسجد خالی شد. قرار شد به همراه چند نفر از خانم ها، مسجد رو تمیز کنیم و آقایون هم کارهای بیرونی مسجد رو انجام بدن. جاروبرقی رو برداشتم و شروع به جارو کردم. تقریبا کارهممون تموم شده بود. حمید زنگ زد و توحیاطیم و به زینب خانمم بگو که داداشش منتظره تا باهم برن خونه. به سحر و زینب گفتم و به حیاط مسجد رفتیم. حمید و داداش زینب باهم مشغول صحبت بودن. با دیدن ما هردو به طرفمون برگشتن. سلام دادیم و جوابمون رو دادن.زینب کنار داداشش ایستاد. داداش زینب سر به زیر گفت - دستتون درد نکنه، اجرتون با خود مولا. خیلی زحمت کشیدین تشکر کردیم و حمید روبه اقای محبی گفت - خب علی جان، کاری نداری؟ ما دیگه بریم. - نه داداش به سلامت با اجازه ای گفتم و موقع خداحافظی از زینب، یهو داداشش انگار چیزی یادش اومده باشه گفت - خانم فلاح؟ سرم رو پایین انداختم - بله - زینب حرفاتون رو بهم رسوند، خواستم بگم، من شرمندتونم. منم مقصر بودم...راستش میخواستم هزینه گوشی رو بدم خدمتتون. باشرمندگی نگاهی به زینب که میخندید کردم و جواب دادم - نه آقای محبی، من اونروزم به زینب گفتم خودم مقصر بودم، بابت رفتارمم عذرمیخوام - ولی خانم فلاح... - اتفاقیه که افتاده، با اجازه تون من برم. زینب جان فعلا خداحافظ به همراه سحر و حمید سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. حمید پرسید: - راستی زهرا علی درباره چی حرف میزد قضیه گوشی رو بهش توضیح دادم، وقتی متوجه قضیه شد یهو گفت - اصلا یادم نبود من یه گوشی بهت بدهکارم - نه داداش همون گردنبنده برام کافیه. خندید و ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت. وارد خونه که شدیم، مامان شام رو بار گذاشته بود و باخانم جون مشغول صحبت بودن. سلام کردیم و جواب دادن. بعد از عوض کردن لباس هان به حمید گفتم - میگم داداش هم سخنرانی امروز رو برام بریز تو لپ تاپ، هم اینکه به نظرت استاد فاضل قبول میکنه کلاس مهدویت بذاره؟ - فردا باهاش صحبت میکنم، ببینم اگه قبول بکنه بهت میگم. شب رو تا صبح فقط از این پهلو به اون پهلو شدم، نمیدونم انگار خواب به چشم هام حروم شده. نزدیک اذان صبح، وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب خوندم بعداز نماز صبح، چشم هام سنگین شد و خیلی زود خوابم برد. با صدای بیرون از خواب بیدار شدم و به اشپزخونه رفتم. صبحونه رو خوردم و استکانم رو آب کشیدم. نگاهی به گوشیم که از دیشب بیصدا بود کردم. یه پیام از زینب برام اومده بود. - سلام زهراجون صبح بخیر، خونه ای یه سر بیام پیشت کار واجب دارم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - سلام زهراجون صبح بخیر، خونه ای یه سر بیام پیشت کار واجب دارم. جواب دادم - خیره ان شاالله اره خونم، بیا جواب رو فرستادم و باصدای مامان سرم رو بلند کردم،هردو لباس بیرون پوشیده بودن، با تعجب پرسیدم - کجا میرین؟ مامان نگاهی به خانم جون کرد وگفت - میریم خونه خانم جون، یکم اونجا رو تمیز کنم دلخور به خانم جون گفتم - چرا اینقدر زود میرین؟ خب یه مدت دیگه بمونین خانم جون با لبخند جواب داد - قربونت بشم خیلی وقته اینجام، خونه رو همینجوری ول کردم ، دیگه باید برگردم اخه شبم مهمون دارم - مهمون؟ حالا کی هست مامان جواب داد - خانم جون گفت زنگ بزنم، امشب خانواده سحر روبرای پاگشا دعوت کنم، الانم میریم یه سری وسایل بخریم و بریم خونه. ابروهام رو بالا دادم - واااااو چه عالی پس نهار شما نمیاین خونه؟ - نه دیگه، وسایل ماکارونی رو آماده گذاشتم،برا خودت و بابایینا بپز بخورین. به حمید بگو موقع سر کار رفتن تو رو برسونه بعد بره. باشه ای گفتم و بعداز رفتن مامان وخانم جون دستی به خونه کشیدم و کمی میوه آماده کردم. موهام رو مرتب کردم و منتظر زینب شدم. زنگ آیفون به صدا دراومد و بادیدن تصویر زینب روی مانیتور آیفون دکمه رو زدم. در ورودی رو باز کردم، بادیدن زینب خوش امد گفتم - سلام زینب جون خوش اومدی! - ممنون عزیز ببخش بد موقع مزاحمت شدم، کسی خونه هست؟ - نه تنهام بیاتو. میوه و چای رو مقابلش روی میز گذاشتم و پرسیدم - خب بگو ببینم گفتی کار واجب داری، من درخدمتم باخنده از داخل نایلون جعبه ای رو به سمتم گرفت - بیا عزیزم، این امانتیه شما. باتعجب گفتم - چه امانتی؟قضیه این جعبه چیه که کادوشم کردی؟ - بازش کن میفهمی کاغذ کادو رو باز کردم و بادیدن گوشی داخل جعبه ابروهام رو بالا دادم - برامنه؟ من که گیج شدم، میشه توضیح بدی - چی بگم زهرا! ازدیشب داداشم منو کچل کرده، نگو پریشب که خونه شما بودیم، حرفامون رو درباره گوشی شکسته ت و گوشی ساده که دستت بود شنیده. همون شب بامن صحبت کردکه هزینش رو بهت بده، وقتی قبول نکردی، دیروز بعداز رفتن شما با کلی اصرار باهم رفتیم اینو برات خریدیم، گفت نمیخوام مدیون کسی باشم. گوشی رو بهش پس دادم و جواب دادم - عزیز من ! من که اونروز گفتم فراموش کنن، یه اتفاقی افتاد وتموم شد. من نمیتونم اینو قبول کنم ،شرمنده زینب جان. لب هاش آویزون شد - عزیزم! اخه من الان به علی چی بگم، اگه بفهمه ندادم بهت ناراحت میشه. یه اخلاقی که داره حرفش یکیه. - براچی ناراحت بشه، ایشون خیلی لطف کردن. تو کاری رو که میخواست انجام دادی، اینم خودت استفاده کن. حالا نمیخواد ناراحت شی، چاییتو بخور تا سرد نشده. گوشیش رو دراورد و شماره ای گرفت - الو... سلام داداش، خوبی خسته نباشی؟ - اره الان اینجام - راستش قبول نکردن، خیلی اصرار کردم، میگن نه - باور کن جدی میگم - باشه خداحافظ تماس رو قطع کرد وپوفی کشید - حالا باید رفتم خونه بهش جواب پس بدم - نگران نباش هیچی نمیشه. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - راستی نگفتی چی شد اومدین اینجا خونه گرفتین؟ - ما قبلا توخونه بابا بزرگم زندگی میکردیم، بعداز فوتش عموهام و عمه م اومدن، گفتن خونه رو بفروشیم تا هرکسی سهم خودش رو برداره، بابا بزرگم قبل از فوتش، سهم همه رو مشخش کرده بود، ولی چون تمام کارهاش رو بابام انجام میداد و هرسال مراسم نیمه شعبان، به نیابت از بابا بزرگم که توانایی جسمی ومالی نداشت میگرفت، غیر از سهم اصلی یه دانگ اضافه هم بهمون داده بود. بعدازفوتش وقتی بقیه فهمیدن، زیر بار نرفتن و گفتن این ظلم به ماست. خلاصه اون یه دانگ رو ندادن. بابام خیلی دلش میخواست اون خونه رو برداره، ولی خب اونقدری نداشتیم که بتونیم سهمشون رو بدیم. مجبور شدیم بذاریم برای فروش، تقریبا پونصد متر بود وحیاط با صفایی داشت از بچگی به اونجا عادت کرده بودم، خلاصه بابام با اینکه ازشون ناراحت بود دلش نمیخواست بگن اولاد حاج اقا محبی سر سهم الارث دعوا دارن. تومدت بیماریشم، علی خیلی کمک حالش بود، هرکاری میگفت براش انجام میداد.شب و روز مراقبش بود ولی عموهام سراغی ازش نمیگرفتن. باور نمیکنی زهرا، حق بابام رو ضایع کردن، یه نفر بساز بفروش اومد گفت میخوام خونه رو بکوبم و چندطبقه بسازم، همه موافقت کردن و به ما هم مهلت یک ماهه دادن تا خونه رو خالی کنیم، البته بگما همشون وضع مالیشون خوبه. تواین مدت یک ماهه، بابام کلی گشت تا اینجا رو که یکی از آشناها معرفی کرد،پیدا کرد. گفت همسایه هاش خوبن و خونش خوش یُمنه. ماهم اومدیم و فعلا یک سال اینجا رو اجاره کردیم تا ببینیم میتونیم یه آپارتمان بخریم یانه کمی از چاییم رو خوردم و گفتم - مطمئن باش به زودی صاحب خونه میشین، حقی هم که ازتون ضایع شده خدا خودش بهتون برمیگردونه. متاسفانه کسی به فکر حلال و حروم نیست، فکر میکنن فقط این دوروز دنیاست، در حالی که باید اون دنیا هم پاسخگو باشن. میدونی قبلنا برادر پشت برادرش بود و هوای هم رو داشتن اما الان نه! هرکس فکرش به منفعت خودشه. زینب حرفم رو تایید کرد و ادامه داد - عمه م به خاطر اینکه علی قبول نکرد با دخترش ازدواج کنه، کینه به دل گرفته، به خاطر همین زیر پای عموهام نشست تا خونه رو بفروشن. - خب داداشت چرا قبول نکرد؟ - چون اعتقادات اونا با علی فرق داره، علی گفت من دنبال کسیم که کامل کننده ی هم باشیم، ما دوتا هم کفو هم نیستیم. مسائلی که برای من اولویت حساب میشه اونا اصلا توجهی بهش ندارن، خیلی از رفتارها و عقاید منو افراطی گری میدونن و با این شرایط اون دختر نمیتونه یه شریک خوب برای زندگی من باشه و برای رسیدن به اهدافم کمکم کنه. همه فامیل میدونن دختر عمه م اهل این چیزا نیست، فقط این وسط نمی دونم چرا عمه م اصرار به این وصلت داره. چندباری از طریق عموهام پیغام فرستاد ولی بابام گفت من کاره ای نیستم علی مخالف باشه منم مخالفم. از اونروز دیگه قطع رابطه کرده. - ان شاالله که خیره، امیدوارم خدا خودش رابطه شون رو درست کنه دوباره اتفاقات چندماه پیش یادم افتاد. سریع خاطرات رو پس زدم، اروم آهی کشیدم و صدای گوشیم بلند شد، تماس از طرف حمیده. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - الو سلام خوبی زهرا، نهار رو گذاشتی؟ - نه هنوز یکم دیگه میذارم. چطور؟ - یه سهمم اضافه بذار میخوام سحر رو بیارم، بعدازظهر باهم ببرمتون خونه خانم جون. - باشه داداش، بیاین. - چیزی لازم نداری بگیرم؟ - همه چی هست، فقط یه دوغ بگیر - باشه، خداحافظ تماس رو قطع کردم، زینب چادرش رو مرتب کرد و بلند شد - کجا به این زودی؟ بشین حالا کلی وقت هست باخنده گفت -نه دیگه برم، من که نتونستم مأموریتمو انجام بدم، حداقل برم نهار بذارم. بدرقه ش کردم و بعداز رفتنش نهار رو پختم، نگاهی به ساعت روی دیوار کردم نزدیک اذانه، وضو گرفتم و تا بقیه بیان، نمازم رو خوندم. سر سجاده باخدای خودم خلوت کردم - الهی وربی من لی غیرک، خدایا من به غیر از تو کسی رو ندارم. هرلحظه و هرجا نیاز به کمک داشتم تو به دادم رسیدی! میدونم که این نمازهاو اعمالمون به درد نمیخوره. قطره ی اشکی روی گونم ریخت. حالا که کسی توخونه نیست میتونم راحت گریه کنم و باهات حرف بزنم، میدونی خدا، قبول دارم که توی این دنیا همه قراره امتحان بشیم، اما خودت کمک کن ظرفیت این امتحانهارو داشته باشیم و ایمانمون ضعیف نشه. یادمه خانم جون وقتی سنم کم بود، ازش پرسیدم چرا ما آدما باید اینقدر سختی بکشیم؟ جواب داد: بذار برات یه داستان بگم تا راحتتر بتونی درک کنی یه نخودچی پز، نخودهارو تویه دیگ ریخته و روی آتش شدید گذاشته بود و کفگیر میزد. اول نخود ها داد و قال میکردن و میگفتن سوختیم و از جا میپریدن. تا اینکه یکی از نخود ها گفت: گویا میخوان با ما نخودچی گل درست کنن و تومجلس سلطان بذارن وسلطان ما رو بخوره. نخودها گفتن اگر این طوره، پس نخودچی پز کار خوبی میکنه. ای کاش آتش رو تند تر بکنه و بیشتر کفگیر بزنه. کار که به اینجا رسید نخودچی ها تقریبا بو داده شده بودن. اتفاقا برعکس خواسته ی نخودها، آتش رو کم کرد و دیگه کفگیر هم نزد. یادمه بهم گفت ما هم مثل نخودها هستیم خدا و اهل بیت میخوان ما پخته تر بشیم. گاهی اوقات چیزی رو که پختنش ساعتها وقت میبره، داخل یه زودپز میریزن و به خاطر فشار زیاد، در کمتر از یک ساعت میپزه. بعضی وقتا مشکلاتی پیش میاد که انسان یک شبه بزرگ میشه. خدایا اون شب که سعید همه چیز رو بهم ریخت، داغون شده بودم، از حرفهای اطرافیان و نگاه های آزار دهنده شون. اما الان میبینم تو خواستی من بزرگ بشم، هر اتفاقی که افتاد به نفع خودم بودم. ما بنده ها در حقت کم لطفی میکنیم خدا...خیلی. ازت میخوام مثل همیشه دستم رو بگیری. هروقت دلم نا آروم بود گفتی بگم " الا بذکرالله تطمئن القلوب" هر وقت گره به کارم افتاد گفتی بگم " افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد" هروقت تنهابودم و کسی نبود کمکم کنه گفتی الیس الله بکاف عبده " آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟ خدا تو اگه بامن باشی و تموم دنیا باهام دشمن باشن برام کافیه. چون تا تو اذن ندی برگی از درخت نمیفته، اگه توهوای کسی رو داشته باشی، احدی جرئت نمیکنه بهش آسیب بزنه. توبرنامه زندگیم رو با قرآنت فرستادی و معلمای دلسوزی مثل اهل بیت برام دادی. دیگه چی از این بهتر. همه ی سختی هارو تا الان با اعتماد به وجود تو تحمل کردم، ولی...ولی گاهی وقتا کم میارم خدا... نمیخوام اون قدر توی مادیات و دنیا غرق بشم که تو رو فراموش کنم. حالا که تو مسیرت قدم برمیدارم و به عشق اهل بیت کار میکنم، نذار پام بلرزه و راهم ازت جداشه. حالا که مسیر زندگیم رو عوض کردی ، خودت دستم رو بگیر. بدترین اتفاق برای بنده اینه که خالق مهربونش اونو به خودش واگذار کنه، اونوقت دیگه فاتحه ش خونده س. "اغثنی یا غیاث المستغیثین " به سجده رفتم و دعا کردم. نمیدونم‌چقدر تو سجده موندم، سر از سجده برداشتم و جانماز رو‌تا کردم. چادر و جانماز رو داخل کشو گذاشتم و وسایل نهار رو آماده کردم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞