eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سمتم برگشت و جواب داد - نمیخواد فکر خودتو خراب کنی، فعلا باید به فکر یه برنامه خوب برا بچه ها باشیم. - میدونی چیه؟ فکر نکنم بتونم امروز سخنرانی رو گوش بدم. - چرا؟ - آخه باید بچه هارو مشغول کنیم. - این که نگرانی نداره، به حمید زنگ میزنم میگم کل سخنرانی رو ضبط کنه تا بعدا دوتایی گوش بدیم. - چرا خودم یادم نبود، پس الان تو زنگ بزن تا سرمون شلوغ نشده. سحر گوشیش رو برداشت و باحمید تماس گرفت. چادرم رو از سرم باز کردم و همراه کیفم روی یکی از صندلی ها گذاشتم. صدای مولودی از بلندگوی مسجد بلند بود و همراه باهاش زمزمه میکردم. میز و صندلی هارو مرتب کردیم و آماده ورود بچه ها شدیم. نگاهی به ساعتم کردم، تقریبا ساعت چهار شده و دیگه مهمونها دارن میان. روبه سحر گفتم - اینجا باش، من برم ببینم مامانینا اومدن یانه باشه ای گفت و چادرم رو سر کردم از کتابخونه بیرون اومدم. تقریبا دور تا دور مسجد خانم های مسن تکیه داده بودن، سلامی به همسایه ها دادم. باچشم دنبال مامان گشتم بالاخره کنار در ورودی همراه خانم جون و خانواده زینب دیدمشون. نزدیک رفتم و سلام دادم، به گرمی جوابم رو دادن. یکی از بچه ها گوشه ای رو نشون داد تا اونجا بشینن، بعداز کمی صبحت ازشون جداشدم و به کتابخونه برگشتم. پنج، شش نفری از بچه ها اومده بودن و سحر باهاشون نقاشی کار میکرد. نردیک رفتم و با خوشرویی گفتم - سلاااااام، بچه های گل و گلاب، خوبین؟ خوش اومدین به جشن امام زمان.میخوام یه خبر خوش بهتون بدم، امروز قراره هرکسی نقاشی بکشه یا شعر بخونه، میخوام یه جایزه ی خوب بهش بدیم. بچه ها باخوشحالی شروع به نقاشی کردن. مراسم شروع شد و صدای دلنشین قرآن فضای مسجد رو پرکرد و همه به احترام قرآن ساکت شدن. زینب وارد کتابخونه شد وبالبخندی گفت - کمک نمیخواین؟ گفتم شاید کاری باشه منم انجام بدم - چرا که نه!!! بیا به بچه ها شعر یاد بده - با کمال میل زهراجون. صدای زنگ گوشیم بلند شد، از داخل کیف برداشتم. نگاهی به اسم حمید کردم و دکمه پاسخ رو زدم - سلام خوبی - سلام زهراجان من تو حیاطم، علی گفت زنگ بزنم یکیتون بیاین جوایز بچه ها رو ببرین - باشه الان میام. بچه ها شما مشغول باشین، من برم جوایز رو بگیرم.سخنرانی شروع شده، از پله ها پایین رفتم، تمام حواسم به صحبتهای استاده.نزدیک در خروجی مسجد شدم و نگاهی به داخل حیاط کردم خیلی شلوغه، شماره حمید رو گرفتم - جانم زهرا - داداش حیاط خیلی شلوغه، من جلوی دَرم، بیار اینجا باشه یه چند دقیقه صبر کن الان میام. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دوباره نگاهی به آسمون کردم، علی دستم رو گرفت - ناراحت شدی؟ لبخند کمرنگی زدم -نه بابا، برا چی ناراحت بشم، ولی خیلی دلم میخواست بریم تو چشم هام عمیق نگاه کرد - بذار عروسی کنیم، بهت قول میدم بعد عروسی، یه سفر شیراز ببرمت که ناراحتی این روزا یادت بره، باشه عشق علی؟ چشم هامو رو هم گذاشتم و باشه ای گفتم. لبخند کجی گوشه ی لبش نشست - حالا پاشو بریم دنبال این بشر ببینیم کجا غیبش زد از حرفش خنده م گرفت، با دیدن حمید و سحر که شیرینی به دست میومدن، با دست اشاره کردم - نمیخواد دنبال این بشر بری! هر جا خوردنی باشه همونجا پیداش میکنی، دارن میان! دستمو گرفت و هر دو پاشدیم، چادرم رو که خاکی شده بود، تکون دادم و تمیزش کردم. سحر شیرینی که تو دستش بود رو به سمتم گرفت - بیا زهرا، اینو برا تو آوردم حمید هم به علی داد و بعد از خوردنش، گفتم - الان مسجد خلوت شده، بریم دو رکعتی داخل مسجدنماز بخونیم بعد بریم همه قبول کردن و بعد از خوندن نماز به سمت ماشین رفتیم. سوار شدیم و علی به خاطر شلوغی و توصیه های بابا آروم رانندگی می کرد، حمید با دست روی پای علی زد - خوابم میاد علی یکم سرعتتو زیاد کن! علی نوچی کرد و گفت - اینجا شلوغه، درضمن پدرجان کلی توصیه کردن که تند نرم. حمید سرش رو تکون دادو گفت - من نمیدونم زهرا چجوری تو رو جادو کرده! اصلا بعد از اینکه نامزد شدی از این رو به اون رو شدی! ببینم تو نبودی تو پادگان سوار جیپ میشدی و با اخرین سرعت میرفتی علی بلند خندید و جواب داد - اره ولی الان عقلم سرجاش اومده! حمید به شوخی گفت - نه بابا به نظر من که عقلتو ازدست دادی! بابا خوابم میاد یکم پاتو رو اون گازه فشار بده زود برسیم. علی و حمید باهم بحث می کردن، چشم ازشون برداشتم، سحر پرسید - چی شد زهرا، میاین؟ - نه شرایط ما جور نیست بیایم لبهاش آویزون شد - هر چی خیره ان شاءالله همون بشه! بالاخره به کوچه ی خودمون رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم، حمید و سحر خداحافظی کردن و داخل رفتن. وقتی تنها شدیم علی گفت - کاری نداری عزیزم؟ - برو به سلامت مراقب خودتم باش. منتظر موند وارد حیاط که شدم تک بوقی زد و رفت. وارد خونه شدم، مامان هنوز بیدار بود. نزدیکش رفتم - چرا نخوابیدین؟ - منتظر موندم شما بیاین بعد بخوابم. بیرون شلوغه نگران بودم - الهی دورتون بگردم، دیگه برین بخوابین چشماتون خسته ست. از صبحم که کلی کار کردین باشه ای گفت و بعد از گفتن شب بخیر به اتاقشون رفت. لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. صدای پیامک گوشی بلند شد، خم شدم و از روی میز برداشتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌