•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت98
باخنده جواب داد
- هفته پیش که علی از بیمارستان اومد خونه، خیلی ناراحت و کلافه بود، چندبار ازش پرسیدم جواب نمیداد.
آخرش اینقدر بهش گیر دادم تا مجبور شد، گفت توکوچه حواسم به برگه های دستم بود، یهو به یه خانم محجبه برخورد کردم و گوشی بنده خدا از دستش افتاد، شکست. میگفت کاش آدرسشونو داشتم تا خسارتش رو بدم.
از شرمندگی نمیدونم چی باید بگم، لبم رو گزیدم و جواب دادم
- داداشت اصلا مقصر نبود، من حواسم جای دیگه بود، به هرحال اگه ممکنه از طرفم عذرخواهی کن.
- باشه عزیزم بهش میگم
خیالم راحت شد، حداقل تو این مورد مدیونش نمیشم. چادرم رو در آردم و پیش سحر رفتم.
- شرمنده دست تنها موندی.
- اشکال نداره، مهساجون کمکم کرد.
نگاهی به مهسا کردم و ازش تشکر کردم.
تقریبا همه مهمونا اومدن، با چشم دنبال زینب گشتم، دیدم کنار مامانش نشسته و باهم صحبت میکنن. از پشت میکروفون صدای حمید رو شنیدم
- سلام وعرض ادب خدمت مهمونای عزیز، باعرض پوزش سخنران عزیزمون، استاد فاضل تماس گرفتن با کمی تأخیر میان. تا ایشون بیان، یکی از دوستان مداحمون باصداشون مجلس حضرت صاحب الزمان رو گرم کنن تا ایشون هم برسن.
زینب هم به جمع دونفری ما پیوست و سه تایی توآشپزخونه نشستیم.مداح با بسم اللهی شروع کرد.
"برقامت دلربای مهدی صلوات"
صدای طنین انداز صلوات کل ساختمون رو پر کرد
زینب نزدیک گوشم گفت
- صدای داداش علیه
با تعجب گفتم
- ایشون مداحن؟
- علی به مداحی خیلی علاقه داره، تو جمع های خودمونی بیشتر میخونه. مگراینکه تو مجلسی ازش بخوان تا بخونه.
بالبخند گفتم
- پس احتمالا حمید ازشون خواسته .
- اره چون علی تو دوران سربازی هم مداحی میکرد.
دوباره به صوت زیبای مداحی گوش کردم.
شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است
لب تشنه اگر آب نبیند سخت است
ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان
نوکر رخ ارباب نبیند سخت است
هرچی ارادت داری به مولا صلواتی بلند بفرس.
داداشِ زینب شروع به مداحی کرد، صدای دلنشینش باعث شده اشک تو چشم های همه حلقه بزنه.
شاید دلیلش دلتنگی و دوری از اماممونه، تولد میگیریم وشادی میکنیم ولی آقا رو نمیبینیم. روزها و شبها میگذره، حتی قدمی براش برنمیداریم. انگار فقط برامون مشکلات وحاجت های خودمون مهمه.
نگاهی به سرتاسر اتاق کردم، بعضی هماهنگ با مداح زمزمه می کنن، یه سری ذکر میگن، یه سری با اشک و آه حاجت میخوان.
اما من چی؟ دنبال چی هستم؟ حاجت خودم رو میخوام یا حاجت امامم؟
چرا این قدر غفلت داریم، مگه خود امام نگفته دعا برای فرج بکنین که گشایش کارهای شما در فرج امام زمانتونه.
میخوام نیت کنم امشب هرکاری که میکنم...هرشربتی که میدم...یا هرقدمی تواین مجلس برمیدارم فقط وفقط به نیت فرج باشه.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت98
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با شیطنت خندید و وارد اتاق شد، زینب به بهونه ی چای اوردن از اتاق رفت، لبخندی به روش زدم، کنارم نشست و دستم رو گرفت
- خب.... ادامه بده عزیزم، داشتی اعتراف به دوست داشتنم میکردی!
- خیلی بدجنسی، چرا قایمکی به حرفامون گوش میکردی
تو چشمهام خیره شد
- اولا قایمکی نبود، یکی دوبار صدات کردم خودت نشنیدی! دوما مهم این بود داشتی اعتراف به دوست داشتنم میکردی و دلم میخواست حرفای دلتو بشنوم
سرم رو پایین انداختم، دستش رودورم حلقه کرد، تپش قلبم بالا رفت جواب دادم
- خودت تموم حرفای دلمو تو چشمام میتونی بخونی، نیازی به گفتن نیست اقا
- چرا اتفاقا بعضی وقتا ادم دوست داره به زبون بشنوه! ولی من بدون خجالت میگم. تو از جونم برام عزیزتری! تو رو به اندازه های تموم ستاره های اسمون و کهکشون و هر چی که فکرشو بکنی میخوامت. دلم میخواد فقط تو بخندی عشق علی!
از حرفاش دلم قنج رفت، حق باعلیه!
درسته همدیگرو دوست داریم ولی نیازه که به زبون بیاریم، این حدیث پیامبره. دستش رو بالا آورد و روسریم رو باز کرد
- گلم این روسری رو باز کن یکم موهای خوشگلت هوا بخوره، اینجا که نامحرم نداریم خانمم
- اینقدر گرم صحبت با زینب بودم یادم رفت درش دربیارم.
با صدای زینب که برای نهار دعوتمون میکرد همراه علی به هال رفتیم، مامان کنار خانم جون نشسته بود، سلام دادم و با علی به کمک زینب رفتیم.
آش خوشمزه ی حاج خانم رو دور هم خوردیم، علی نگاهی به اطراف کرد و رو به حاج خانم گفت
- نرگس کجاست؟
حاج خانم همونطور که نون هارو داخل جانونی میذاشت جواب داد
- رفت خونه دوستش، بعد نهار گفت میاد
علی سکوت کرد و حرفی نزد، تو جمع کردن سفره کمک کردم، حاج خانم داخل یه قابلمه ی کوچک برای بابا و حمید و سحر آش ریخت، تشکری کردم و قابلمه رو روی اپن گذاشتمتا موقع رفتن ببریم.
علی کمی ناراحت به نظر میومد، با خودم کلنجار رفتم علت ناراحتیشو بپرسم یانه!
قبل از اینکه بپرسم نزدیک زینب شد و گفت
- زینب جان، مگه من چندباری نگفتم نرگس رو نذارین بره خونه ی دوستش؟
زینب ظرف هارو داخل سینک گذاشت و جواب داد
- بابا اینقدر گیر داد ، هر چی مامان گفت نرو، اصرار روی اصرار اخرشم مامان دلش نیومد نذاره، اجازه داد
علی ناراحت شد، نفسش رو سنگین بیرون دادو روی صندلی کنار یخچال نشست. زینب متوجه ناراحتیش شد و گفت
- علی جان این بار چیزی بهش نگو، تولد دوستشه، از قبل دعوتش کرده بود به خاطر همین رفت.
علی سرش رو تکون داد و کلافه پوفی کشید.
کنارش نشستم و دست روی شونه ش گذاشتم
- حالا اتفاقیه که افتاده، چرا اعصاب خودتو خورد میکنی؟
- اخه من یه چیزی میدونم که میگم نره زهرا! نرگس از مهربونی مامان و بابا سواستفاده میکنه، از این خیلی ناراحتم
- حالا امروز که دورهمیم، ناراحت نشو دیگه بخند بذار ماهم خوش باشیم!
خودمو لوس کردم و گفتم
- باشه....!
لبخندی کنج لبش نشست، با محبت نگاهم کرد
- چشم، من که دلم نمیاد حرف شمارو رو رد کنم. این بار به خاطرتون چیزی نمیگم. خوب شد
- ممنون عزیزم
-خواهش میکنم قابلی نداشت. حالا بی زحمت پاشو چند تا چایی بریز بیار بخوریم
چشمی گفتم و از کنارش بلند شدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞