eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ به خونه رسیدیم، حمید من رو پیاده کرد - زهرا تو برو خونه، من یه سر برم مغازه پیش حاجی، عصر باهم میایم - باشه، برو به سلامت. کلید رو از کیفم درآوردم و داخل قفل در انداختم و وارد خونه شدم. مامان با تلفن صحبت می کرد. لباس هام رو عوض کردم و کنار خانم جون روی مبل نشستم - خسته نباشی، تونستین چیزی بخرین تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برای خانم جون تعریف کردم . - خدارو شکر‌، از قدیم میگن اگه چیزی قسمت باشه خود به خود کارها درست میشه. مامان اومد کنارمون نشست. - خانم جون، به مریم زنگ زدم گفتم خانواده مهسارو هم دعوت کنن، بعد به مائده خانم و لیلا خانم هم زنگ زدم گفتم با دختراشون بیان. مرتضی هم هرچی زنگ زدم به موبایل وخونشون جواب ندادن، رویا شماره ش رو عوض کرده، اونروز زنگ زد یادم رفت ذخیره ش کنم. روبه مامان گفتم - کل مهمون هامون چند نفر میشن؟ زن عمو لیلا و زن عمو مائده با بچه هاشون ،خاله و خانواده مهسا ، دایی مرتضی و زندایی، به عمه نگفتین هنوز؟ - زنگ زدم جواب نداد، یه ساعتی بگذره دوباره بهش زنگ میزنم، عطیه که تنهاست حتما میاد، فردا باید بگم خود رضا بره دنبالش. - بیچاره عمه، واقعا سخته تنها زندگی میکنه، سه تا بچه داره که همشونم تو یه شهر دیگه ن. خانم جون عینکش رو در آورد و با گوشه روسریش پاک کرد، روبه من گفت: - کار دنیا همینه مادر، وقتی عطیه میبینه بچه هاش تو یه شهر دیگه خوشبختن و کارو بارشون خوبه، همین براش کافیه. البته ماهی یه بار سعی میکنن بیان، کرج وتهران به قم نزدیکه،ولی دوری برای مادر خیلی سخته. مامان هم حرفش رو تایید کرد، به آشپزخونه رفتم تا چایی و شیرینی بیارم بخوریم که تلفن زنگ زد، نزدیک شدم و شماره رو نگاه کردم، دایی مرتضاست. با خوشحالی گوشی رو برداشتم - الو...سلام دایی جون، خوبین؟ - بَه به سلام به خواهر زاده گلم، خوبی زهرا جان، یاد دایی نمیکنیا - این چه حرفیه قربونتون برم، اتفاقا خیلی دلم براتون تنگ شده، زندایی خوبه؟ - رویا هم خوبه، سلام میرسونه. اومده بودیم بیرون وسایل بخریم، گوشی تو ماشین مونده بود، دیدم شماره تون افتاده، مامان و خانم جون و بقیه خوبن - الحمدلله، همه خوبیم و دلتنگ دیدارتون - شرمنده م نکن دایی جان، میخوام یه خبر خوش بهت بدم، اتفاقا با رویا تصمیم گرفتیم این هفته بیایم یه سری بزنیم، دوسه روزم مرخصی گرفتم. - جدی میگین، این عالیه. حالا اگه من یه خبر خوش بهتون بدم مژدگانی چی بهم میدین؟ - اول بگو ببینم چیه؟ مژدگانیت هم به روی چشم - مامان زنگ زده بود بگه فردا عقد حمیده، میخواست دعوتتون کنه از پشت گوشی بلند خندیدو به زندایی رویا گفت - خانم مثل اینکه دوروز زودتر باید بریم، آقا حمیدمونم قاطی مرغا شد. - زهر جان این خبرت یه مژدگانی درست و حسابی داره، یادم باشه به حمید زنگ بزنم شخصا تبریک بگم، بالاخره طلسم رو شکست.گوشی رو بده آبجی معصومه ببینم چجوری این پسر رو راضی کرد زن بگیره. باخنده چشمی گفتم و بعداز خداحافظی گوشی رو دادم مامان،به آشپزخونه رفتم و چایی رو ریختم، کنار خانم جون نشستم، دست هام رو دورش حلقه کردم و محکم بوسیدمش. - میگم خانم جون نمیشه برا همیشه خونه ما بمونین، اینجوری هر روز میبینمتون دستی به موهای پر پشتم کشید و با خنده گفت - نه مادر...الان چند روزه خونه زندگیم همونجور مونده، بعداز عقد حمید باید برگردم. زیادم دور نیست هراز گاهی دوست داشتی بیا پیشم بمون. - یعنی به این زودیا میخواین برین؟ حداقل تا نیمه شعبان بمونین بعدش برین - حالا ببینم چی میشه، حرف تو رو که نمیتونم قبول نکنم. دوباره بوسش کردم و یکی از استکان هارو تو بشقاب گذاشتم و همراه توت خشک به خانم جون دادم ازم تشکری کرد و شروع به خوردن چاییش کرد. مامان تلفن رو قطع کرد و باخوشحالی گفت - مرتضی گفت فردا صبح زود میرم سر کار مرخصی میگیرم و راه میفتیم، فقط موند عطیه گوشی رو برداشت و چندباری شماره عمه رو گرفت بالاخره جواب داد و بعداز احوالپرسی کلی صحبت دیگه قرار شد فردا صبح بیاد. تقریبا نزدیکای اذان بود که در حیاط باز شد، بابا و حمید داخل اومدن. بعداز خوندن نماز آماده شدیم وحرکت کردیم. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ زنگشون رو زدیم ، در باصدای تیکی باز شد، داخل رفتیم و بعداز سلام احوالپرسی همه نشستیم. سحر و سلاله با چای، میوه و شیرینی پذیرایی کردن. بوی زرشک پلو با مرغ تو خونشون پرشده بود. خانم ها باهم مشغول صحبت بودن و اقایون هم طبق عادت همیشگی شون، درباره کارشون صحبت می کردن. سحر تو آشپزخونه مشغول جمع کردن وسایل شام بود، نزدیکش رفتم و به یکی از کابینت ها تکیه دادم - عروس خانم کمک نمیخوای لبخندی زد و گفت - کارا تموم شده فقط از یخچال سالاد هارو بده آماده بذارم رو اپن، دوغ رو هم بی زحمت بده باشه ای گفتم و با اجازه ش در یخچال رو باز کردم، وسایل مورد نظر سحر رو برداشتم و روی اپن گذاشتم، تشکری کرد و از تو کشوی کابینت سفره و زیرانداز رو بیرون آورد و داد دست من. - زحمت اینو میکشی! - بله عزیزم، الان میبرم میندازم. پام رو از آشپزخونه بیرون نذاشته بودم که سلاله نزدیکم شد و سفره رو ازم گرفت. بقیه وسایل رو همراه سحر چیدیم. برنج هارو تو دیس ریختیم و روش رو با زعفران و زرشک تزیین کردیم. حمید رو صدا کردم تا دیس هارو ببره. سحر آروم گفت - زشته زهرا، خودمون میبریم، به اقا حمید نمیگفتی ، حالا میگن نیومده کار میکشن ازم. از اینکه طرفداری شوهرش رو میکرد خوشحال شدم، اما حق به جانب گفتم - مرد باید تو خونه کمک کنه، اینجوری که تو میخوای پیش بری، بد عادتش میکنی، البته بگما داداش گلم همیشه کمک میکنه، الانم از خداشه صداش کنم به بهونه کمک بیاد تو رو هم ببینه.اره مادرررر از لحنم مادر گفتنم خنده ش گرفت _ باشه ننه، هر کاری تو دلت میخواد بکن. من یکی که حریف تو نمیتونم بشم. بالاخره شام رو هم با آرامش خوردیم و سفره رو جمع کردیم، بعداز شستن ظرف ها همه دور هم نشسته بودیم. آقاسید رو به حمید گفت - حمید جان برای فردا میتونی میوه وشیرینی رو بخری؟ حمید مؤدبانه جواب داد - بله آقا سید ، فردا صبح قراره برم حلقه ها رو بگیرم، سر راه میوه و شیرینی رم میگیرم میارم تحویل پروانه خانم میدم. - خدا خیرت بده پسرم، منم با یکی از آشناها هماهنگ شدم ریسه و لامپ بیاره ، فردا خودتم اینجا باش کمک کنی حیاط رو چراغونی کنیم. خانم ها هم که خودشون اگه برنامه خاصی دارن میتونن باهم هماهنگ شن. فقط میمونه عاقد و مداح. - آقاسید با عاقد صحبت کردم هماهنگ شده ست. احتمالا مهمونها رو ساعت شش گفتن بیان، تا جمع بشن نزدیک هفت میشه. عاقد هم قرار شده نزدیک ساعت هشت بیاد که به درخواست سحر خانم عقد نزدیک غروب خونده بشه. آقا سید لبخند دلنشینی زد و به سحر نگاهی کرد - ان شاالله بابا. فقط میمونه مداح، که مولودی بخونه، از دوستات سراغ داری که مداح باشن یا خودم پرس وجو کنم. حمید کمی فکر کرد. بابا که تاالان گوش میکرد به آقا سید گفت - آقا سید پسر این رفیقمون حاج حیدر یادته؟ همون که خادم حرم هم هست! - پسر کوچیکه ش، حسین رو میگی؟ - اره خودشه، یادمه پارسال تو اعیاد شعبانیه خیلی خوب مجلس رو به دست میگرفت، فکر کنم هنوزم مداحی میکنه ها. - خب چه بهتر، هم پسر رفیقمونه، هم مداحیش حرف نداره.سلاله جان بابا، گوشی من رو از روی اپن بیار، یه رنگ بزنم به حاج حیدر. سلاله چشمی گفت و چادرش رو مرتب کرد و گوشی رو به آقا سید داد.شماره رو گرفت و بعداز چند ثانیه شروع به صحبت کرد. بابا و حمید تو این فاصله زمانی باهم صحبت می کردن. مامان روبه به پروانه خانم گفت: - میگم پروانه خانم، شرمنده ما خیلی اصرار کردیم سحر لباس عقد بخره ولی خودش قبول نکرد پروانه خانم که دخترش رو بهتر از هر کسی میشناخت نگاه پر ازمحبتی بهش کرد و به مامان جواب داد. - به نظر منم کار درستی کرده، شما خوبیهاتون برای ما ثابت شده ست معصومه خانم، سحر از قبل به من گفته بود. من دخترم رو خوب میشناسم. سحر از بچگی دختر قانعیه. خانم جون با آرامش گوش میکرد و به پروانه خانم گفت - پروانه جان خدا خیرت بده با این دختر تربیت کردنت، کاش همه مادرا جوری بچه هاشون رو تربیت کنن که پسرو دختر شرایط همدیگه رو درک کنن، سحر ماشاالله خانومه. نه به خاطر اینکه هوای حمید رو داره...نه... ماشاالله هم از نظر اخلاقی، هم حجب وحیا، هم اینکه شرایط همسرس رو درک میکنه. دخترم من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم با یه نگاه میفهمم کی اهل زندگیه الحمدلله سحر همه چی تمومه. پروانه خانم تشکری کرد مامان روبه پروانه خانم گفت - چون مراسماتمون با عجله شد آرایشگاه رو چیکار کنیم؟ پروانه خانم نگاهی به سحر کرد و جواب داد - خواهر زاده م آرایشگره با اینکه سرش شلوغ میشه، ولی فکر کنم بتونه دوساعتی به ما وقت بده، بذار یه زنگ بزنم بهش،ببینم چی میگه. .... 🚫 ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 @eshgheasemani
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ پروانه خانم با آرایشگاه برای ساعت سه هماهنگ شد، بعداز کمی شب نشینی به خونه برگشتیم. صبح ساعت هفت بیدار شدم و بعدخوردن صبحانه مختصری خونه رو تمیز کردم. حمید آماده شده بود بره بیرون، بابا هم کارهای مغازه رو به شاگرداش سپرده بود و سرکار نرفت. روبه حمید گفت - حمیدجان، کارهات که تموم شد بیا دنبالم بریم دنبال عمه ت. - چشم، میخواین اومدنی به خونه خودم برم بیارم؟ -نه باباجان، میخوام خودمم باشم. بالاخره خواهره ، انتظار داره خودم برم دنبالش، دلش شاد میشه. حمید دستش رو روی چشم هاش گذاشت و با لبخند گفت - به روی چشم. حمید خداحافظی کرد و دنبال کارها رفت. به اتاق برگشتم و لباس های مورد نظرم برای عقد رو اتو دادم و آماده روی تختم گذاشتم. مامان در زد و وارد اتاقم شد - زهرا جان، من دستم بنده، نهار رو تو زودتر بذار، موقع ظهر سرمون شلوغ میشه. - سهم چندنفر بذارم؟ - بابات که میخواد بره دنبال عمه ت، مرتضی و رویا هم تا یازده میرسن، خاله ت هم دیروز گفت زودتر میاد، گوشت رو گذاشتم بیرون یخش بازشه، گوشت پلو بذار که سریع آماده بشه. چشمی گفتم و مامان به هال رفت، سریع اتاقم رو مرتب کردم و موهام رو شونه کردم، با کلیپس بالای سرم بستم. با چشم دنبال خانم جون گشتم، با دیدنش که سینی برنج دستش بود لبخندی زدم، نزدیکش رفتم و از پشت دست هام رو دورش حلقه کردم. - بدید من خانم جون، دورتون بگردم خودم پاک میکنم لبخندی زد و همزمان که به کارش ادامه میداد جواب داد - نه مادر، اینجوری منم حوصله م سر میره، برنج رو من پاک میکنم تو برو گوشت رو بار بذار. چشمی گفتم و مشغول شدم . نگاهی به ساعت روی دیوار کردم، نزدیک ده می شد، دست هام رو شستم و با حوله خشک کردم. بابا که مشغول تماشای تلویزیون بود گفت - زهرا جان، یه زنگ بزن به حمید ببین کی میاد چشمی گفتم وگوشی رو برداشتم، شماره حمید رو گرفتم. - الو سلام خوبی داداش کجایی - سلام زهرا جان، وسایل ها رو گرفتم و تحویل پروانه خانم دادم. - بابا میگه کارت کی تموم میشه؟ - نیم ساعت دیگه خونم. - کی میری حلقه هارو بگیری؟ - اخ پاک یادم رفته بود، بعداز نهار موقعی که سحر رو میبریم آرایشگاه باهم میریم حلقه هارم میگیریم - باشه، زود بیا . مراقب خودتم باش. تماس رو قطع کردم و نگاهی به خورشت کردم. بعداز نیم ساعت حمید اومد و همراه بابا به دنبال عمه رفتن. کارهای خونه تموم شد و رفتم دوش گرفتم ، موهام رو خشک کردم. نگاهی به غذا کردم کاملا جا افتاده بود. زنگ خونه به صدا در اومد.عمه عطیه همراه بابا داخل اومدن. به مامان اطلاع دادم و به استقبال عمه رفتیم. با دیدن عمه که با عصا راه میرفت، جلو رفتم و بغلش کردم - سلام عمه جون، خوبین؟خوش اومدین. عمه دستش رو دورم حلقه کرد وصورتم رو بوسید. با خوشرویی و مهربونی گفت ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ عمه دستش رو دورم حلقه کرد وصورتم رو بوسید. با خوشرویی و مهربونی گفت - سلام عزیز دلم، خوبی زهراجان، قسمت خودت بشه الهی. - سلامت باشین مامان وخانم جون هم بعداز من با عمه روبوسی و احوالپرسی کردن.همه وارد شدیم، رو به بابا گفتم - پس حمید کجا رفت؟ - رفت سری به خونه آقاسید بزنه ببینه کاری هست یانه. نیم ساعتی از اومدن عمه عطیه می گذشت، که خاله هم اومد. بعداز اومدن حمید، نهار رو خوردیم، ساعت نزدیک یک آماده شدم و همراه حمید رفتیم تا به سحر برای چیدن سفره عقد کمک کنیم. حیاط خونه آقاسید با میز و صندلی چیده شده بود، ریسه های لامپ دور تا دور حیاط کشیدن بوند. از فامیلهای سحر داخل حیاط همه مشغول کار بودن سلامی دادیم و وارد خونه شدیم. باچشم دنبال سحر گشتم وبعد از سلام واحوالپرسی از پروانه خانم به داخل یکی از اتاقها که سفره عقد اونجا چیده می شد رفتم. سحر به همراه چند تا از دخترهای فامیلشون مشغول تزیین اتاق و سفره بودن. نزدیک رفتم و سلام کردم، سحر با دیدنم لبخندی زد و به طرفم اومد. - سلام عروس خانم‌، خسته نباشی - سلام عزیزم، ممنون. چه عجب اومدی؟ - شرمنده کلی کار روی سرم ریخته بود الانم اومدم یکم کمکت کنم ، بعد باهم بریم حلقه هارو بگیریم و برگردم خونه آماده شم برای عقد. - توهمراهم نمیای؟ - نه عزیزم، بعداز رسوندن تو حمید میخواد بره آرایشگاه. منم برم خونه آماده شم با مامانینا بیام - باشه گلم، ماهم کارمون تموم شده، یه چایی بخوریم، بریم دنبال بقیه کارها. - باشه مثلا اومدم کمک کنم، ماشاالله همه کارهارو خودتون انجام دادین. - آقا حمید کجاست؟ - گفت اونجا خانوما راحت نمیشن، رفت تو حیاط کمک کنه لبخندی زد و هردو پیش پروانه خانم رفتیم.خاله های سحر هر کدوم به کاری مشغول بودن. با دیدن ما یکی از خاله هاش چایی ریخت و سریع خوردیم. بعداز آماده شدن سحر خداحافظی کردیم و به پاساژ رفتیم. هرسه وارد مغازه شدیم، آقا محسن باددیدن مابلند شد، سلام کرد و جواب دادیم. سریع حلقه ها رو از جعبه مخصوص بیرون آورد. ذکر "یاعلی" و "یازهرا" روی سنگهای عقیق انگشتر خودنمایی میکرد. حلقه ها رو به حمید و سحر داد هردو امتحان کردن، کاملا اندازه بود. گردنبند طلای منم تو یه جعبه دیگه گذاشت و بعداز حساب کردن هزینه و تخفیف ویژه ای که به خاطر رفافتشون داد. خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم سحر آدرس آرایشگاه دختر خاله ش رو داد و حرکت کردیم. بعداز پیاده کردن سحر، حمید من رو به خونه رسوند و به آرایشگاه مردونه رفت. خونه ما هم زن عموها و دایی مرتضی هم رسیده بودن، با دیدن دایی به طرفش رفتم و با خوشحالی بغلش کردم. - سلام دایی جون، رسیدن بخیر، دلم براتون یه ذره شده بود از بغل دایی جدا شدم و دایی جواب داد - سلام عشق دایی، خوبی ، ببینم کی شیرینی تو رو میخورم؟ خواستم جواب بدم زندایی رویا نزدیکم شد - مرتضی جان به زودی ان شاالله میخوریم، خوبی عزیزم؟ زندایی رویا دختر مذهبی و خوش اخلاقیه، تقریبا سه سالی از من بزرگتره. بغلش کردم و روبوسی کردیم. - مگه میشه شما رو ببینم و حالم بد باشه. بازن عمو مائده و زن عمو لیلا هم روبوسی و احوالپرسی کردم. با اجازه ای گفتم و به اتاق رفتم. تمام وسایل مورد نیازم رو تو ساک کوچیکی گذاشتم، ساعت نزدیک چهارو نیم بود، آماده شدیم و به طرف خونه عروس خانم حرکت کردیم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به خونشون که نزدیک شدیم، آقاسید دم در با تلفن صحبت می کرد با دیدن ما سریع تماس رو قطع کرد، با بابا دست داد و بعداز سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم . همه جارو تا با ذوق نگاه کردم، صدای مولودی تو حیاط پخش شده. همه تو جنب و جوشن و هرکسی به کاری مشغوله. پروانه خانم متوجه حضور ما شد و تعارف کرد داخل رفتیم . خداروشکر آقایون طبقه پایین بودن و خانم ها میتونستن راحت بدون حجاب به کارشون برسن. بعداز پذیرایی برای عوض کردن لباس هام به اتاق مخصوص رفتیم و یه پیراهن پوشیده مجلسی به رنگ نباتی که قسمت پایینش دامن حریر بلند داشت‌ پوشیدم، چون مطمئن بودم کسی از آقایون بالا نمیاد آرایش کمرنگی کردم، قسمت جلوی موهام رو یک طرفه کردم و ریسه نگین دار رو روش زدم و کنار خانم جون نشستم. خانم جون با دیدنم، با محبت نگاهم کرد. لبخندی زدم و با اومدن زهره و بقیه فامیل مشغول صحبت شدیم. مامان با حمید تلفنی حرف میزد، بعداز قطع تماس گفت ده دقیقه دیگه عروس و داماد میرسن و با شنیدن این حرف پروانه خانم اسپند رو آماده کرد و مامان وبقیه هم اماده شدن تا به حیاط برن. چادر رنگیم رو سر کردم و صورتم رو طوری پوشیدم که نامحرمی نبینه. بوی اسپند و صدای مولودی فضارو معنوی تر کرده بود. فیلمبردار زودتر از همه داخل حیاط شد تا فیلم عروس و داماد رو بگیره. حمید از ماشین پیاده شد و در رو برای سحر باز کرد. با دیدنشون اشکم از خوشحالی روی صورتم ریخت. سحر با اینکه شنل داشت اما چادر سفید زیبایی رو سر کرده بود آروم پیاده شد، کنار حمید که کت و شلوار سرمه ای پوشیده و با هیکل چهارشونه و مردونه جذبه خاصی داشت هم قدم شد. پروانه خانم و مامان نزدیکتر رفتن تا خوش آمدگویی و تبریک بگن. صدای سوت و کف کل حیاط رو برداشته بود. سحر نزدیکم شد و آروم بغلش کردم و به هر دو تبریک گفتم. پیش خاله رفتم و سراغ مهسا رو گرفتم که گفت - از ظهر چندبار به سعید زنگ زده که اونو ببره آرایشگاه، الان زنگ زدم تو راهن همراه خانواده مهسا باهم میان، امیدوارم دیر نکنن. - ان شاالله به موقع میرسن. شمام نگران نباشین. بامحبت نگاهم کرد و گفت - ماشاالله چه قدر حمید و سحر به هم میان، الهی خوشبخت بشن. تشکری کردم و بعد از وارد شدن به خونه، کنار سحر رفتم و روی مبل نشستم. با هیجان به سحر نگاه کردم، چون موهاش پرپشتی داره، ارایشگر از قسمت جلوی سر یکطرفه جدا کرده و حالت داده بود ، از دوطرف سر هم موها رو بافته و از پشت به هم وصل کرده بود ، بقیه موهارو هم از پشت باز گذاشته وفر کرده بود. خصوصا قسمت بالای سر ریسه نگین دار با زیبایی خاصی وصل شده بود وبا آرایش ملایمی که روی صورتش داشت زیباتر و جذابتر شده بود. کنار گوشش گفتم - واااای سحر چه خوشگل و ناز شدی!!! باید برات وان یکاد بخونم. از حرفم خنده ش گرفت و جواب داد - چشات خوشگل میبینه گلم پشت پلکی نازک کردم و گفتم - بله اون که صد در صد. با صدای سلام و احوالپرسی سرم رو برگردوندم و متوجه مهسا و مامانش شدم، پوششی رو که دیدم اصلا باورم نمیشد. موهاش رو شینیون کرده، شالش هم کاملا از قسمت جلو باز بود و موهاش دیده میشد. صورتش آرایش غلیظ کرده بود و لباس مجلسی بلندی به تن داشت، به خاطر باز بودن شال قسمت گردن کاملا پیدا بود. گردنبند زیبایی که از دور هم مشخص بود جواهره، روی گردنش خودنمایی میکرد. مانتوش هم تقریبا شبیه بلوز بود که از روی لباس پوشیده بود، باورم نمیشه سعید که غیرتی بود اجازه داده همسرش با این وضعیت تو دید نامحرم باشه. نزدیکم شد و گرم سلام و احوالپرسی کرد، جوابش رو با خوشرویی دادم، خاله که مشخص بود از نوع پوشش مهسا راضی نیست، بدون اینکه کسی حواسش باشه سرد سلام واحوالپرسی کرد. همراه مادرش به طرف سحر رفت، تبریک گفت و روبوسی کرد. سحر هم تشکری کرد و دوباره روی مبل نشست. تقریبا نزدیک هفت بود، اکثر مهمونا اومده بودن و با هم گرم صحبت بودن. هرچه نزدیک غروب میشه چراغونی حیاط بیشتر به چشم میخوره، بچه هاتو حیاط دنبال هم می دویدن و بعضی از آقایون مشغول خوش و بش بودن. نگاهی به جمع حاضر کردم تنها کسی که خوشحال به نظر نمیومد خاله ومهسا بودن. نمیدونم چه اتفاقی بینشون افتاده بود، خاله تا زمانی که مهسا نیومده بود، میخندیداما الان توفکر رفته. صدای یکی از بچه که با عجله از پله ها بالا میوند ومیگفت عاقد اومد، همه خانم ها حجابشون رو رعایت کردن و سریع چادرم رو سر کردم. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ عاقد به همراه بابا،آقاسید وحمید و چند نفر دیگه بالا اومدن. سحرو حمید کنار هم نشستن ، به همراه دختر خاله سحر تور رو بالای سر عروس و داماد نگه داشتیم. عاقد قبل از اینکه عقد رو بخونه گفت - آقای داماد اگر از عقد موقتتون زمانی باقی مونده، باید ببخشید تا من خوندن خطبه رو شروع کنم. حمید همونجور که سربه زیر بود لب زد: - باقی مونده ی مدت محرمیتمون رو بخشیدم. عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد. سحر قران رو باز کرده بود و سوره نور میخوند، - النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی.... خانم سیده سحر هاشمی آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای حمید فلاح با مهریه معلوم، یک جلد کلام الله مجید وچهارده سکه بهار آزادی، یک سفر کربلا.... سکوت کرد و دوباره ادامه داد - ویک سفر حج، هدیه ی حاج رضا پدر آقای داماد دربیاوردم؟ از شنیدن سفر حج خیلی خوشحال شدم. زهره دخترِ خاله مریم گفت - عروس داره سوره نور میخونه... برای بار دوم عاقد پرسید، گفتم - عروس خانم به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شده عاقد طوری که همه بشنون گفت - ماشاالله به این عروس خانم که از اولِ زندگیش با قران و اهل بیت مأنوسه، حالا برای بار سوم میخونم عروس خانم وکیلم؟ سحر قرآن رو بست و بوسید، نفس عمیق کشید و باصدای آرومی گفت - با اجازه امام زمان و بزرگترا بله حمید با شنیدن جواب چشم هاش رو بست و زیر لب خداروشکری گفت وبا محبت به سحر نگاه کرد. عاقد به حمید هم همون مهریه و بقیه دعا رو خوند وپرسید - آقای داماد وکیلم؟ حمید با آرامش جواب داد - با اجازه امام زمان وبزرگترا بله. صدای کل کشیدن و کف زدن کل اتاق کوچیک عقد رو برداشت. اشک شوقم صورتم رو خیس کرده بود.عاقد روبه بابا وآقاسید گفت - به میمنت و مبارکی ان شاالله. تور رو جمع کردیم. سحرو حمید رو بوسیدم و تبریک گفتم. مامان حلقه هاشون رو از سفره عقد برداشت حمیدو سحر انگشترهارو تو انگشت هم انداختن. مامان نزدیک اومد و بعداز روبوسی و تبریک نیم ستی رو به سحرکادو داد. پروانه خانم هم یه النگو تو دست سحر انداخت. خانم جون وخاله وعمه یکی یکی نزدیک اومدن، کادوهاشون رو دادن و تبریک گفتن. باچشم دنبال مهسا گشتم کنار مامانش وایساده بود و با دلخوری نگاه میکرد. چشمش که به من افتاد لبخندی مصنوعی زد و جوابش رو بالبخند دادم. بعداز رفتن آقایون فیلمبردار از سحر و حمید چندتا عکس گرفت و از ماخواست کنارشون باشیم و دسته جمعی عکسی بگیریم. بعداز تموم شدن کار فیلمبرداری و عکاسی حمید به جمع آقایون رفت و کنار سحر نشستم. دستش رو گرفتم - حالا شدی زنداداش خودم، دیگه همیشه باهمیم. سحر بامحبت لبخندی زد و گفت - زهرا بابت همه چیز ممنونم خصوصا... با شیطنت گفتم - خصوصا چی؟؟؟ - خصوصا وقتی که عاقد خطبه رو میخوند به جای گل وگلاب که یه جورایی دروغ حساب میشه حقیقت رو گفتی متوجه منظورت نشدم - اینکا میگن گل و گلاب چیدن یه جور دروغه، که دوست نداشتم تو عقد من باشه. میگن دل به دل راه داره ها... اون موقع سوره نور میخوندم که زندگیمون منور به نور قرآن باشه. وقتی که عاقد برای بار دوم پرسید متوسل به خدا و امام زمان علیه السلام شدم که با لطف و عنایتش خوشبخت بشیم. - اتفاقا به نظر من خود امام زمانم به این مجلس عنایت داشت، مهریه ی کم و کربلا و مهمتر از همه یه حج هم هدیه گرفتی. خوشا به سعادتت هر دو خوشحال بودیم، خانم جون که روسری سفید سر کرده بود و یه پیراهن سفید تنش بود با عصاش نزدیکمون شد. ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هر دو به احترامش بلند شدیم - خوشبخت بشی دخترم، تو کل عمرم بهترین عقدی بود که دیدم، الحمدلله عروس حاج رضا هم ساداته هم فهمیده و عاقل. الهی به حق علی مرتضی خوشبخت بشین. سحر تشکری کرد و روبه خانم جون گفتم. - شما که از ته دل دعا میکنین، خب چی میشه تو این لحظه معنوی به منم دعا کنین؟ راه دوری نمیره هاااااا!! از حرفم خنده ش گرفت و با صدای دلنشینی گفت - توهم خوشبخت بشی عزیزم. الهی که هرچی تو دلته خدا بهت بده. نزدیکش رفتم وبغلش کردم . بعداز خوردن شام و میوه وشیرینی مولودی خوان، نیم ساعتی خوند و مراسم تموم شد. همه آماده شدیم که بریم. مامان و پروانه خانم مهمونها رو بدرقه کردن و خوش آمد گفتن. مهسا همراه خانواده ش رفت. با رفتنش نزدیک خاله شدم وعلت ناراحتیش رو پرسیدم - خاله مریم چرا ناراحت بودین، اتفاقی افتاده؟ خاله نگاهش غمگین بود و انگار منتظر بود با کسی درد دل کنه - نمیدونم زهرا جان چی بگم اخه، خودم از پوشش مهسا خجالت زده شدم. اصلا خانواده ش اهل این چیزا نیستن. مهسا اومد پیشم بهش با محبت گفتم : عزیزم، یه مقدار حواست به پوششت جلو نامحرم باشه، همه حاج احمد رو میشناسن، میدونن خانواده ما مذهبیه. فردا پس فردا، هزار جور حرف پشت سرمون میگن....برگشت گفت:خب هرکسی هرجور دلش بخواد میگرده سعید از اولم من رو میشناخت، تو راهم اومدنی بهم گیرداده، لطفا بذارید بهم خوش بگذره. الانم سعید میدونم از کار مهسا ناراحته، هرچی مهسا گفت بیا باهم بریم، گفت حوصله ندارم باخاتواده ت برو. از حرف های خاله ناراحت شدم - خاله جان، چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدید، این دوتا نامزدن بالاخره یکیشون کوتاه میاد، خب سعیدم حق داره، مرده و غیرتی میشه، اما اونقدری مهسا رو دوست داره که زود فراموش میکنه. مطمئن باشین چندماهی که بگذره ان شاالله با هم به تفاهم میرسن. هرچند میدونم این حرف ها فقط برای آرامش خاله ست. - خدا خیرت بده زهراجان، ان شاالله به حق این شب سعید ومهسا هم خوشبخت بشن. الهی امین گفتم و باصدای مامان برگشتم - زهرا جان، مادر آماده شو بریم، دیر شده. مریم جان زحمت کشیدی خواهر. اینقدر اعصاب خودت رو به خاطر بچه ها خراب نکن نامزدن یه دیقه خوبن یه دیقه بد... خودشون باهم کنار میان. برای همه تو زندگیشون از این اتفاقات میفته، صبر کن همه چیز درست میشه. - من که همش دست به دعام، خدا خودش ختم بخیر کنه. آرایش صورتم رو پاک کردم و بعداز عوض کردن لباس هام پیش سحر رفتم. - سحر جون عزیزم ما دیگه باید بریم احتمالا الان حمید بیاد بالا خداحافظی کنه باهات، ان شاالله فردا میبینمت. - ممنون عزیزم به سلامت. خاله هم اومد و با سحر خداحافظی کرد و رفت. مهمونها همه رفته بودن و فقط خانواده ما و سحر مونده بود. حمید یا اللهی گفت و با تعارف پروانه خانم داخل اومد. نزدیک اتاق شد و با دیدنش لبخندی زدم. - خب خانوم با ما امری ندارین؟ سحر بامحبت نگاهش کرد، به خاطر اینکه پیش من معذب نباشن باسحر خداحافظی کردم و به حمید گفتم - داداش ما بیرون منتظریم - باشه عزیزم مامان وپروانه خانم باهم درباره مراسم صحبت میکردن. با چشم دنبال خانم جون گشتم، روی یکی از مبل ها نشسته و آماده رفتن بود. - خانم جون میخواین تا حمید و مامان بیان ما بریم کنار ماشین. - اره مادر، پاهای من درد میکنه، تا من آروم آروم از پله ها پایین برم ، اوناهم میان. دستش رو گرفتم و از روی مبل بلند شد. از پروانه خانم خداحافظی میکردیم که سحر و حمید هم به جمع ما اومدن. خانم جون صورت هردو رو بوسید - الهی که به پای هم پیر شین. حمید جان ما کم کم بریم کنار ماشین . حمید دستش روپشت خانم جون گذاشت. سوییچ رو از جیب شلوارش در آورد و به من داد. - زهرا جان اینم سوییچ، حاجی هم پایین منتظره، شما بریم منم الان میام باشه ای گفتم و همراه مامان وخانم جون پایین رفتیم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چند نفری از جوونا مشغول جمع کردن میز و صندلی های حیاط بودن. بابا وآقاسید کنار درخت زردآلو باهم صحبت میکردن، بادیدن ما نزدیکمون شدن. آقا سید از هممون تشکری کرد - خب به سلامتی بچه ها هم عقد کردن. دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. زهرا خانم، ان شاالله به زودی قسمت خودت بشه دخترم خجالت زده لب گزیدم و سر به زیر باصدای آرومی تشکر کردم. حمید و پروانه خانم هم اومدن. حمید به آقا سید گفت - شرمنده آقاسید الان دیره بمونم کمک کنم، فردا صبح اول وقت میام میز و صندلی ها رو میبرم تحویل میدم، ریسه هارم خودم میام باز میکنم، شما دست به چیزی نزنین آقا سید با دست به پشت حمید زد و با لبخند و شوخی گفت - خدا خیرت بده پسرم، من که پسری ندارم ، از این بعد زحمت هام با توهستش. - خواهش میکنم وظیفه س. بعداز خداحافظی سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. اینقدر خسته بودم، تا سرم رو روی بالش گذاشتم نفهمیدم کی خوابم برده. باصدای خانم جون که برای نماز بیدارم می کرد چشم هام رو باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس رفتم. بعداز تموم شدن نمازم، دوباره خوبیدم. صبح با نور آفتاب که به چشمم میخورد بیدار شدم، خانم جون تو اتاق نبود. موهام رو بستم و از اتاق بیرون رفتم سفره رو زمین باز بود، سلامی کردم و همه جواب دادن. بقیه استکانها رو هم گرفتم چایی ریختم و نزدیک حمید نشستم. مامان با بابا صحبت میکرد - اقا رضا خانواده سحر رو کی دعوت کنیم؟ - هرموقع خودت صلاح میدونی خانم جان. اینا کارهای خانوم هاست، کافیه بگی چی لازم داری، بدم حمید بیاره. مامان از اینکه بابا این همه به نظراتش اهمیت میده لبخندی زد - والا نظر من و خانم جون اینه که همین امشب دعوتشون کنیم. - چه بهتر! مهمون حبیب خداست، پس میخوای آقا مرتضی وخانومش روهم بگو بیان، دیشب هرچی اصرار کردم گفتن خونه مادر رویا خانم میرن، منتظرشون بودن. دیگه گفتم هرچی خودتون صلاح میدونین. ولی برای امشب دعوتشون کن. - چشم ولی اگه اجازه بدین عمه خانم و مریمینارم بگم همه دور هم باشیم. - شما هرکسی رو میخواین دعوت کن. فقط به لیست به من بده که از مغازه زود بفرستم، کارتون لنگ نمونه. به نظرم نوع رفتار پدر ومادر باهم، خیلی تأثیر تو رفتار بچه ها داره، اینکه بابا ومامان همیشه هرجایی مشورت میکنن و به نظرات هم احترام میذارن، باعث شده من و حمید هم همین اخلاقیات رو داشته باشیم. خداروشکر زیاد اهل تجملات نیستیم به خاطر همین با مشورت خانم جون، مامان برای شام خورشت کرفس از صبح بار گذاشت . به سفارش من چند تا ژله حلال هم گرفتیم. سریع شروع به درست کردن ژله، بستنی کردم و به شکل گل رز درست کردم و یخچال گذاشتم. نگاهی به ساعت کردم وقت زیادی نمونده سالاد هم اماده شد و روش رو تزیین کردم. نزدیک ظهر بود به خاطر زیاد بودن کار، برای نهار مامان املت درست کرد و دورهم خوردیم. بعداز ظهر نزدیک ساعت چهار بود که دایی مرتضی و زندایی اومدن. به درخواست مامان، حمید زودتر دنبال سحر رفت وبعداز اومدنشون، مامان سر سحر شکلات و نقل ریخت و خوش آمد گفت. تاعصر به کمک سحر و زندایی کارهارو انجام دادیم و باشوخی های دایی و حمید نفهمیدیم کی کارا تموم شد. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ صدای قرآن از گلدسته های مسجد بلند بود و آوای دلنشینش توی خونه میپیچید. نگاهی به خاله مریم که همزمان با بابا و عمه وارد شده بودن انداختم. سحر نزدیک گوشم گفت - زهراجان کمک میخوای؟ -نه بابا، الان شوهرت میاد میگه از زنم کار کشیدی! باخنده و شوخی هردو وارد آشپزخونه شدیم خانواده سحر نزدیک ساعت هشت اومدن، خداروشکر همه چیز عالی بود و یه مهمونی خوب برگزار شد. بعداز خوردن شام به کمک سحر ظرف هارو میشستم که حمید وارد آشپزخونه شد و نزدیک سحر وایساد. - زهرا جان خوب از خانم من کار میکشیا؟؟؟ خسته ش نکن. به شوخی گفتم - خدا بده شانس، هیچ کس منِ بیچاره رو نمیبینه. بیا دست خانومت رو بگیر و برو، هرچی میگم برو بشین ورِ دلِ شوهرت، الان میاد میگه کار میکشی ازش، قبول نمیکنه که . بیا حالا خوب شد سحر خانوم!! سحر با خنده نگاهی بهم کرد - مگه میشه خواهر شوهر گلم رو تنها بذارم؟؟ تا پای جان اینجا میمونم و پابه پاش کار میکنم. حمید که دید ماطرف هم رو میگیریم دست به سینه وایساد و به کابینت تکیه داد - خدا عاقبت من رو باشما دوتا که همیشه پشت همین بخیر کنه. امیدوارم بر علیه من توطئه نکنین. حالا کمک نمیخواین خانما؟ خندیدیم و سحر همزمان که بشقاب رو آب می کشید گفت - چرا اتفاقا کمک میخوایم آقا، بی زحمت اون پارچه نمگیر رو بنداز روی میز، این ظرف های بزرگ رو بذار روشون تا آبچکان خیلی سنگین نشه. حمید دو دستش رو روی چشم هاش گذاشت و بامحبت گفت - به روی چشم خانم. روبه حمید گفتم - میگم خان داداش، خوبه سحر اومد، والا دست به سیاه و سفید نمیزدیا!!! بلند خندید و کنارم اومد - شما که هر چی امر میکنین ما اطاعت میکنیم خواهر عزیزتر از جان. - خوبه خوبه، پیش خانمت خودشیرینی نکن. بعد از تموم شدن ظرف ها پیش بقیه رفتیم، شب خیلی خوبی شد. چون مهسا نیومده، به خاطر همین سعید و دایی مرتضی و حمید کلی کلکل و شوخی باهم کردن. مامان بعداز خوردن میوه و چای صدام کرد برم اتاق. چشمی گفتم و وارد اتاق شدم. - جانم مامان، کاری داری؟ - زهرا جان بی زحمت بیا اینارو به سلیقه ی خودت کادو کن برا سحر خریدم نگاهی به وسایل انداختم، یه قواره پارچه چادری و یه شومیز مجلسی و یه النگوی طلا. با تعجب نگاهی کردم - کی اینارو خریدین شما؟ - دیروز صبح با حمید صحبت کردم، تا مهمونا بیان سریع رفتم پاساژ. البته گفتم به فروشنده اگر از شومیز خوششون نیاد میارم عوض میکنم گفت مشکلی نداره. - اتفاقا باید بگم سلیقه تون حرف نداره، شمابرین منم کارم تموم بشه میام. مامان رفت و سریع وسایل رو کادو کردم، از اتاق بیرون رفتم. مامان بادیدن من لبخندی زد و با اشاره چشم بهش فهموندم آماده س. مامان خودش وسایل رو آورد و به سحر داد ، حمید با محبت به سحر نگاه میکرد. پروانه خانم روبه مامان گفت -معصومه خانم، راضی به زحمت نبودیم . دستتون درد نکنه. سحر کلی تشکر کرد و مامان گفت - خواهش میکنم عزیزم ناقابله. بعداز رفتن خاله اینا و خانواده سحر، به اصرار ما سحر هم موند و دایی و زندایی و عمه رو هم نذاشتیم برن. تانصفه های شب بیدار بودیم و شب نشینی میکردیم. صبح ساعت هشت ونیم با صدای دایی و حمید بیدار شدم و از اتاق بیرون رفتم. همه دور سفره نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن، حمید و دایی هم سر به سر هم میذاشتن - سلام صبح بخیر، میبینم همتون دور هم جمعین و فقط من خواب موندم،چرا زود بیدارم نکردین؟ جواب سلامم رو به گرمی دادن و حمید جواب داد - اتفاقا چندباری سحر اومد بیدارت کنه، دید خیلی خسته بودی دلش نیومده. به سحر چشمکی زدم و به سرویس رفتم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعداز خوردن صبحانه، مهمونها رفتن و حمید هم برای نهار با سحر به خونشون رفت. روی تختم دراز کشیدم و به اتفاقات این چند روز فکر کردم. به فکر جشن نیمه شعبان افتادم ، باید برنامه خوبی برای جشن بریزیم. چندروزی از عقد میگذره و سرمون کمی خلوت شده. کنار مامان مشغول تماشای تلویزیون بودم، صدای پیامک گوشیم بلند شد. پیام رو باز کردم بادیدن اسم خانم اسلامی لبخندی زدم - سلام زهرا جان خوبی؟ برای روز سه شنبه تومسجد جلسه داریم، به سحر هم اطلاع بده ساعت چهار حتما مسجد باشین. - سلام ممنون عزیزم شما خوبین؟ چشم حتما میایم جواب رو ارسال کردم شماره سحر رو گرفتم. بعداز چند بوق صداش تو گوشم پیچید. - الو سلام زهراجون، خوبی خواهر شوهر - سلام گلم خوبی عروس خانم؟ خوش میگذره نامزدی؟ - خداروشکر خوبه، چی شده یادم کردی؟ - خانم اسلامی زنگ زد، گفت سه شنبه جلسه داریم قراره برار جشن برنامه ریزی کنیم. - باشه عزیزم هماهنگ میشیم میریم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. هفته ی پرکاری پیش رومه. باید برنامه جشن رو برای جلسه آماده کنم، برگه رو تو کیف گذاشتم و دنبال سحر رفتم. تومسیرمون یه جعبه شیرینی به خاطر نامزدی سحر و حمید گرفتیم و به مسجد رفتیم. وارد فضای معنوی مسجد محله مون شدیم، حس آرامشی که مسجد داره هیچ جای دیگه نمیشه پیداش کرد. خانم اسلامی وچند نفر از خانم های دیگه مشغول صحبت بودن. با دیدن ما بلند شدن و سلام و احوالپرسی کردیم. خانم اسلامی نگاهی به جعبه شیرینی کرد وچشمش بین من و سحر جابجا شد. - ببینم قضیه این شیرینی چیه؟ زهرا نکنه تو..... جمله ش ناتموم موند وچشماش برقی زد، از نوع نگاهش خنده م گرفت، نگاهی به سحر کردم وگفتم - نه عزیزم، من نیستم. عروس خانم ایشونن با چشم به سحر اشاره کردم.خانم اسلامی و بقیه خانما هما با خوشحالی با سحر روبوسی کردن و تبریک گفتن. خانم اسلامی رو به سحر گفت - حالا کیه این داماد خوشبخت؟ بادی با غبغبم انداختم و جواب دادم - معرفی میکنم، ایشون زن داداش بنده شدن. همه متعجب از این حرفم به هم نگاه کردن. با صدای یاالله گفتن آقای موسوی، یکی از هیئت امنای مسجد برگشتیم و سلام دادیم. اقای موسوی به همراه چند نفر از آقایون دیگه به جمع ما پیوستن. درباره جشن مطالبی رو گفتن و برنامه رو تحویلشون دادم - این برنامه کلی ماست باز خودتون نگاهی بهش بکنین، اگر کم و کسری هست بگین. فقط وسایل تزیینمون کمه. آقای موسوی نگاهی به برگه دستش انداخت - برنامتون خوبه، سخنرانی که اقای دکتر فاضل هستن و مداح هم آقا محمد خودمونه. فقط میمونه وسایل تزیین... اونم میسپرم به مسئول فرهنگی جدیدمون. خانم اسلامی پرسید - مگه مسئول فرهنگی پیدا شد؟ - بله الحمدلله یکی از هیئت امنای مسجد، یه بنده خدایی رو معرفی کردن . ایشون قبلا هم تو جای دیگه مسئول کارهای فرهنگی بودن... کلا تو کار خیر هستن و خیلی فعالن،توکارهای جهادی و جمع آوری کمک به ایتام هم فعالیت دارن. من باهاشون تماس میگیرم. اگر خودشون هم نبودن، فردا وسایل روبرسونن دست بچه ها که کارهای تزیین مسجد و کوچه رو انجام بدن. اشاره ای به من کرد - فقط خانم فلاح چون شما هم تعدادی پرچم و وسایل خریدین بی زحمت فردا بیارین تحویل ایشون بدین. چشمی گفتم و بعداز بقیه صحبتها جلسه تموم شد. بدون اینکه کسی متوجه بشه به پهلوی سحر زدم و نزدیک گوشش گفتم -فردا میتونی باهم بیاریم بدیم؟بعدش بریم خونه ما؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ -فردا میتونی باهم بیاریم بدیم؟بعدش بریم خونه ما؟ - باشه به مامان بگم ، فردا خبرت میکنم. کارمون که تموم شد موقع برگشت به خونه، حمید تماس گرفت و قرار شد سحر بیاد خونه ما. به خونه رسیدیم و تاوقت اذان تو اتاقم مشغول صحبت درباره جشن بودیم. بعداز رفتن سحر شب قبل از اینکه بخوابم چند تا از کتابهارو از قفسه برداشتم. یکی از کتابها توجهم رو جلب کرد، با اینکه خیلی وقته دارمش ولی توجهی بهش نکرده بودم. "کتاب شرحی بر دعای عهد به ضمیمه انتظار ووظایف منتظران"۱ حالا که کمی سرم خلوت شده، باید مطالب زیادی درباره مهدویت و وظایف شیعیان بخونم.غفلتی که ما در حق امام زمانمون کردیم، فکر نکنم قابل بخشش باشه. هرروز و عمرمون رو تو اینستا،تلگرام و فضای مجازی میگذره. حتی اگر ازمون بپرسن برای امام زمانت چیکار کردی به دهانمون مهر سکوت میزنیم و حرفی نداریم. حتی رومون نمیشه گوشیمون رو دست آقا بدیم، اونوقت باچه رویی میخوایم سرمون رو پیش مادرش بلند کنیم. جوابی داریم بهش بدیم؟؟ روی تخت دراز کشیدم و به تمام کارهام فکر کردم. خودم جواب سؤالم رو میدونستم، فقط یک کلمه "شرمندگی" هرروز که از خواب بیدار میشم باید اول خدارو شکر کنم که مهلت دوباره بهم داده تا کارخیر انجام بدم و خدمتی به امام زمانم بکنم. همونطور که امام صادق علیه السلام فرموده: لَو أدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ أیّامَ حَیاتی. اگر او [امام زمان علیه ‏السلام] را دریابم، تمام عمر به او خدمت مى ‏کنم.۲ وقتی یک امام آرزو داره زمان ما باشه و به اخرین امام خدمت کنه، چرا ما غافلیم. باید فکری بکنیم، چرا باید امام ما اونقدر مظلوم باشه که حتی بعضیا به خودشون اجازه بدن و بگن امامی وجود نداره. کوتاهی ما مذهبیها باعث شده جوونای الان این حرف هارو بگن. خدایا این سؤال خیلی ذهنم رو مشغول کرده "آیا واقعا ما شیعه هستیم؟"نه! خیلی فاصله داریم تاشیعه بودن، ما فقط محب اهل بیتیم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و باهمین فکر ها به خواب رفتم نزدیک ساعت چهار بود، وسایلهارو برداشتم و باسحر به مسجد رفتیم. در مسجد باز بود، چند تا از پسرهاوسط حیاط وسایلی رو جابجا می کردن. نزدیک رفتیم و از یکیشون پرسیدم: -سلام شرمنده مسئول فرهنگی رو کجا میتونیم ببینیم، قرار بود یه سری وسایل تحویلشون بدیم. - سلام ، والا ایشون نیم ساعت پیش اینجا بودن، اطلاع دادن که شما قراره وسایل بیارید، گفتن تحویل آقای مقدم بدید. - کجا میتونیم آقای مقدم رو ببینیم؟ - داخل مسجد مشغولن، برین داخل اونجا تحویل بدید - ممنون، با اجازه. کفش هامون رو درآوردیم و به داخل مسجد رفتیم‌، پسری تقریبا بیست و چهار، پنج ساله مشغول تنظیم آمپی فایر بود. - سلام خسته نباشید، آقای مقدم؟ پسر با دیدن ما دست از کار کشید و سر به زیر جواب داد - سلام، بله خودم هستم، امری داشتید؟ - این وسایل رو آوردیم تحویل بدیم وسایل رو از دستم گرفت و همونطور که سرش پایین بود، گفت - ممنون لطف کردید - خواهش میکنم، با اجازه تون. به خونه برگشیم، تقریبا دوروز تا نیمه شعبان وقت داریم. با حمید و سحر برای مراسم خودمون کلی وسایل تزیین و ظرف یکبار مصرف برای بسته بندی میوه و شیرینی تهیه کردیم. به در خواست مامان قبل از تزیین همسایه ی جدیدمون، خانواده آقای محبی رو هم دعوت کردیم. کار تزیین هر دو طبقه تموم شد. سعید و یکی دونفر از پسرهای محله کوچه و حیاط رو چراغونی کردن. به کمک بقیه رفتیم تا میوه و شیرینی رو بسته بندی کنیم. خانم جون به همراه چند نفر از همسایه ها برای شام، تو دیگهای بزرگ گوشت پلو پختن. صدای صلوات موقع آبکش کردن برنج به گوشم میرسید،از بچگی عاشق اینجور مراسمات بودم. ساعت شروع جشن رو از هشت گفتیم، هرچند که خانواده سحر و خاله زودتر برای کمک اومدن. نزدیک غروب کوچه به خاطر چراغونی روشن شده. صدای مولودیِ "گل نرگس بیا بیا "حال و هوای معنوی خاصی به محله مون داده. هرکس به کاری مشغوله و مهمونها یکی یکی میان، خانم ها طبقه بالاهستن و حمید یه باند بزرگ هم بالا وصل کرده تا موقع سخنرانی ومداحی، خانم ها هم استفاده کنن. _____________________________________________ ۱.نوشته سیده فاطمه سیدخاموشی(طاهایی) ۲.الغیبه، نعمانى، ص ۲۴۵ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ همراه سحر به اتاق رفتیم و سریع لباس هامون روعوض کردیم. نیت کردم برای سلامتی آقا خودم پخش شربت رو به عهده بگیرم. سحر شربت هارو میریخت و من به مهمونهای تازه وارد تعارف میکردم. باصدای بفرمایید مامان، توجهم به سمت در ورودی جلب شد، حاج خانم محبی،با دوتا دخترش، زینب و نرگس وارد شدن. سینی پر ازشربت رو روی اپن گذاشتم و برای خوش امدگویی نزدیکشون رفتم - سلام، حالتون خوبه؟خوش آمدین بفرمایین خواهش میکنم حاج خانم با خوشرویی جوابم رو داد و همراه نرگس، گوشه ای نشستن. زینب با لبخند نزدیکم شد - زهرا جان، کمک میخواین؟ اگه کاری هست بگین تا منم تواین شب ثوابی نصیبم بشه. دستم رو روی شونه ش گذاشتم وجواب دادم. - اگه دوست داری به مجلس مولا کمک کنی بیا آشپزخونه شربت درست کن تا سحر بریزه تو لیوانها و منم ببرم به خانوما بگیرم. با خوشحالی گوشیش رو روی اپن گذاشت و چادرش رو از سرش باز کرد تا راحت تر بتونه کار کنه. صدای گوشی زینب که روی اپن بود بلند شد. - زهرا جان دست من بنده، میشه گوشیم روبیاری - اره عزیزم الان میارم. گوشی رو برداشتم که گفت کیه؟ - اسمش داداشی سیو کردی لبخندی روی لبهاش نشست وهمونطور که شربت رو هم میزد گفت. - ببخشا دستای من شیره ای شده، تماس رو وصل میکنی بذاری نزدیک گوشم باشه ای گفتم، تماس رو وصل کردم و گوشی رو نزدیک گوشش گذاشتم. - الو...سلام...خوبی...جانم داداش - تازه رسیدی خونه؟ - ماخونه آقای فلاح اومدیم جشن، لباسهات رو عوض کن بیا اینجا - باشه رسیدی زنگ بزن میام پایین. - خداحافظ تماس رو قطع کردم و گوشی رو به درخواستش توی جیب مانتوش گذاشتم. تقریبا به همه مهمونها شربت گرفته بودم و کنار سحر نشستم. به درخواست خاله مهسا هم به جمع سه نفری ما پیوست، نسبت به قبل صمیمی تر صحبت میکرد، اما هر گاهی تیکه مینداخت. من وسحر که تاحدودی با اخلاقش آشنایی داشتیم به روی خودمون نمیاوردیم. دوباره صدای زنگ گوشی زینب بلند شد گوشی رو از جیبش بیرون آورد و جواب داد. - الو...جانم داداش رسیدی؟ - باشه الان میام پایین. تماس رو قطع کرد و روبه من گفت: - زهرا جان شرمنده یه زحمتی داشتم، داداشم برای جشن شیرینی خریده، گفت برم بگیرم ، تنهایی خجالت میکشم برم حیاط خیلی شلوغه، میشه همراهم بیای؟ - باشه عزیزم تا تو چادرت رو سرکنی منم برم از اتاق چادرم رو بردارم بریم چادرم رو سر کردم و همراه زینب از پله ها پایین رفتیم. حق هم داشت خجالت بکشه حیاط شلوغ بود، رومو کامل پوشوندم و زینب باچشم دنبال برادرش میگشت. کمی با فاصله از درِ حیاط وایسادیم .با دست اشاره به قسمتی از حیاط کرد. - آهان اونجاست دیدمش، بیا زهراجان بریم باهاش هم قدم شدم ، پسری چهارشونه که بلوز سفید و شلوار مشکی پوشیده بود، پشت به ما وایساده بود و با یکی از پسرها صحبت میکرد.زینب با صدای آرومی صداش کرد. - داداش، یه لحظه میای؟ داداشش با شنیدن صدای زینب برگشت و با دیدن شخص روبروم دستام یخ کرد و شوکه شدم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞