•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت94
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعداز خوردن صبحانه، مهمونها رفتن و حمید هم برای نهار با سحر به خونشون رفت.
روی تختم دراز کشیدم و به اتفاقات این چند روز فکر کردم.
به فکر جشن نیمه شعبان افتادم ، باید برنامه خوبی برای جشن بریزیم.
چندروزی از عقد میگذره و سرمون کمی خلوت شده.
کنار مامان مشغول تماشای تلویزیون بودم، صدای پیامک گوشیم بلند شد.
پیام رو باز کردم بادیدن اسم خانم اسلامی لبخندی زدم
- سلام زهرا جان خوبی؟ برای روز سه شنبه تومسجد جلسه داریم، به سحر هم اطلاع بده ساعت چهار حتما مسجد باشین.
- سلام ممنون عزیزم شما خوبین؟
چشم حتما میایم
جواب رو ارسال کردم شماره سحر رو گرفتم.
بعداز چند بوق صداش تو گوشم پیچید.
- الو سلام زهراجون، خوبی خواهر شوهر
- سلام گلم خوبی عروس خانم؟ خوش میگذره نامزدی؟
- خداروشکر خوبه، چی شده یادم کردی؟
- خانم اسلامی زنگ زد، گفت سه شنبه جلسه داریم قراره برار جشن برنامه ریزی کنیم.
- باشه عزیزم هماهنگ میشیم میریم.
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم.
هفته ی پرکاری پیش رومه. باید برنامه جشن رو برای جلسه آماده کنم، برگه رو تو کیف گذاشتم و دنبال سحر رفتم.
تومسیرمون یه جعبه شیرینی به خاطر نامزدی سحر و حمید گرفتیم و به مسجد رفتیم.
وارد فضای معنوی مسجد محله مون شدیم، حس آرامشی که مسجد داره هیچ جای دیگه نمیشه پیداش کرد.
خانم اسلامی وچند نفر از خانم های دیگه مشغول صحبت بودن. با دیدن ما بلند شدن و سلام و احوالپرسی کردیم.
خانم اسلامی نگاهی به جعبه شیرینی کرد وچشمش بین من و سحر جابجا شد.
- ببینم قضیه این شیرینی چیه؟ زهرا نکنه تو.....
جمله ش ناتموم موند وچشماش برقی زد، از نوع نگاهش خنده م گرفت، نگاهی به سحر کردم وگفتم
- نه عزیزم، من نیستم. عروس خانم ایشونن
با چشم به سحر اشاره کردم.خانم اسلامی و بقیه خانما هما با خوشحالی با سحر روبوسی کردن و تبریک گفتن.
خانم اسلامی رو به سحر گفت
- حالا کیه این داماد خوشبخت؟
بادی با غبغبم انداختم و جواب دادم
- معرفی میکنم، ایشون زن داداش بنده شدن.
همه متعجب از این حرفم به هم نگاه کردن.
با صدای یاالله گفتن آقای موسوی، یکی از هیئت امنای مسجد برگشتیم و سلام دادیم.
اقای موسوی به همراه چند نفر از آقایون دیگه به جمع ما پیوستن.
درباره جشن مطالبی رو گفتن و برنامه رو تحویلشون دادم
- این برنامه کلی ماست باز خودتون نگاهی بهش بکنین، اگر کم و کسری هست بگین. فقط وسایل تزیینمون کمه.
آقای موسوی نگاهی به برگه دستش انداخت
- برنامتون خوبه، سخنرانی که اقای دکتر فاضل هستن و مداح هم آقا محمد خودمونه. فقط میمونه وسایل تزیین... اونم میسپرم به مسئول فرهنگی جدیدمون.
خانم اسلامی پرسید
- مگه مسئول فرهنگی پیدا شد؟
- بله الحمدلله یکی از هیئت امنای مسجد، یه بنده خدایی رو معرفی کردن . ایشون قبلا هم تو جای دیگه مسئول کارهای فرهنگی بودن... کلا تو کار خیر هستن و خیلی فعالن،توکارهای جهادی و جمع آوری کمک به ایتام هم فعالیت دارن.
من باهاشون تماس میگیرم. اگر خودشون هم نبودن، فردا وسایل روبرسونن دست بچه ها که کارهای تزیین مسجد و کوچه رو انجام بدن.
اشاره ای به من کرد
- فقط خانم فلاح چون شما هم تعدادی پرچم و وسایل خریدین بی زحمت فردا بیارین تحویل ایشون بدین.
چشمی گفتم و بعداز بقیه صحبتها جلسه تموم شد.
بدون اینکه کسی متوجه بشه به پهلوی سحر زدم و نزدیک گوشش گفتم
-فردا میتونی باهم بیاریم بدیم؟بعدش بریم خونه ما؟
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت94
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به هال برگشتم، با دیدن خانم جون که چایی میریخت، شرمنده شدم، پا تند کردم و پیشش رفتم
- شرمنده خانم جون، زینب زنگ زد، یادم رفت بهتون چایی بیارم. شما برین بشینین خودم میارم
- زهرا جان توت ندارین؟
- چرا تو کابینته، شما بشینین من میارم
باشه ای گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
سینی رو برداشتم و به همراه توت پیش خانم جون رفتم. چشم هاش رو ریز کرده بود و گوشی ساده مشکیش رو چک میکرد. کنارش نشستم
- زهرا جان، ببین این شماره کیه افتاده رو گوشیم!
گوشی رو گرفتم و با دیدن شماره خاله مریم گفتم
- شماره جدید خاله ست، تازه خریده. اون یکی سیم کارتشو داده سهیل!
- اسمشو ذخیره کن،زنگ زد بفهمم کیه!
چشمی گفتم و همونطور که شماره رو ذخیره میکردم گفتم
- زینب گفت نهار بریم خونشون، تا شما چاییتونو بخورین من یه لقمه نون و پنیر بخورم بریم
باشه ای گفت و بعد از خوردن یه لقمه نون و پنیر، آماده شدیم و رفتیم.
تا رسیدیم به دم درشون درباز شد و نرگس با چادر سفید گل گلیش بیرون اومد، با عجله سلام داد و به سمت خونه ی دوستش رفت حتی واینستاد جواب سلامشو بشنوه.
وارد حیاط شدیم، حاج خانم و زینب جلوی در ورودی به استقبالمون اومدن، دست خانم جون رو گرفتم تا کمکش کنم از پله ها بالا بیاد، قبل از اینکه پا روی پله ی اول بذارم، حاج خانم گفت
- زهرا جان، میخوای اول بریم اتاقِ گوشه ی حیاط، وسایلا رو نگاه کنیم بعد بریم خونه، چون خانم جون نمیتونه دوبار از پله ها بیاد بالا اذیت میشه
چشمی گفتم و باهم به سمت گوشه ی اتاق رفتیم. زینب در رو باز کرد، کل فضای اتاق بوی وسایلای تازه رو برداشته بود، هر سه مبارک باشه ای گفتن و یکی یکی نایلون وسایل رو باز کردیم و بعد از اینکه خیالم از بابت وسایل راحت شد، در رو بستیم و به سمت خونه رفتیم.
خانم جون و حاج خانم درباره بالا رفتن قیمت وسایلها باهم گرم صحبت بودن، روی مبل کنار زینب نشستم، چادرم رو باز کردم و گفت
- از جهازت بازم مونده که نخریده باشی؟
- نه زیاد، اصلیا رو خریدیم. شاید دوسه تا وسایل تزیینی کوچک بگیرم، نمیخوام خیلی خونه رو شلوغ کنم.
تو چشم هاش نگاه کردم، انگار از یه چیزی ناراحته! خواستم بپرسم که حاج خانم گفت
- زینب پاشو یه چایی بیار، شیرینی رم گذاشتم تو یخچال! یه کمم اسپند دود کن وسایلارو اوردنی وقت نشد
زینب چشمی گفت قبل از اینکه ازش بپرسم از کنارم بلند شد و به آشپزخونه رفت.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞