•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت91
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هر دو به احترامش بلند شدیم
- خوشبخت بشی دخترم، تو کل عمرم بهترین عقدی بود که دیدم، الحمدلله عروس حاج رضا هم ساداته هم فهمیده و عاقل. الهی به حق علی مرتضی خوشبخت بشین.
سحر تشکری کرد و روبه خانم جون گفتم.
- شما که از ته دل دعا میکنین، خب چی میشه تو این لحظه معنوی به منم دعا کنین؟
راه دوری نمیره هاااااا!!
از حرفم خنده ش گرفت و با صدای دلنشینی گفت
- توهم خوشبخت بشی عزیزم. الهی که هرچی تو دلته خدا بهت بده.
نزدیکش رفتم وبغلش کردم .
بعداز خوردن شام و میوه وشیرینی
مولودی خوان، نیم ساعتی خوند و مراسم تموم شد.
همه آماده شدیم که بریم. مامان و پروانه خانم مهمونها رو بدرقه کردن و خوش آمد گفتن.
مهسا همراه خانواده ش رفت. با رفتنش نزدیک خاله شدم وعلت ناراحتیش رو پرسیدم
- خاله مریم چرا ناراحت بودین، اتفاقی افتاده؟
خاله نگاهش غمگین بود و انگار منتظر بود با کسی درد دل کنه
- نمیدونم زهرا جان چی بگم اخه، خودم از پوشش مهسا خجالت زده شدم. اصلا خانواده ش اهل این چیزا نیستن.
مهسا اومد پیشم بهش با محبت گفتم :
عزیزم، یه مقدار حواست به پوششت جلو نامحرم باشه، همه حاج احمد رو میشناسن، میدونن خانواده ما مذهبیه.
فردا پس فردا، هزار جور حرف پشت سرمون میگن....برگشت گفت:خب هرکسی هرجور دلش بخواد میگرده سعید از اولم من رو میشناخت، تو راهم اومدنی بهم گیرداده، لطفا بذارید بهم خوش بگذره. الانم سعید میدونم از کار مهسا ناراحته، هرچی مهسا گفت بیا باهم بریم، گفت حوصله ندارم باخاتواده ت برو.
از حرف های خاله ناراحت شدم
- خاله جان، چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدید، این دوتا نامزدن بالاخره یکیشون کوتاه میاد، خب سعیدم حق داره، مرده و غیرتی میشه، اما اونقدری مهسا رو دوست داره که زود فراموش میکنه. مطمئن باشین چندماهی که بگذره ان شاالله با هم به تفاهم میرسن.
هرچند میدونم این حرف ها فقط برای آرامش خاله ست.
- خدا خیرت بده زهراجان، ان شاالله به حق این شب سعید ومهسا هم خوشبخت بشن.
الهی امین گفتم و باصدای مامان برگشتم
- زهرا جان، مادر آماده شو بریم، دیر شده. مریم جان زحمت کشیدی خواهر. اینقدر اعصاب خودت رو به خاطر بچه ها خراب نکن نامزدن یه دیقه خوبن یه دیقه بد... خودشون باهم کنار میان. برای همه تو زندگیشون از این اتفاقات میفته، صبر کن همه چیز درست میشه.
- من که همش دست به دعام، خدا خودش ختم بخیر کنه.
آرایش صورتم رو پاک کردم و بعداز عوض کردن لباس هام پیش سحر رفتم.
- سحر جون عزیزم ما دیگه باید بریم احتمالا الان حمید بیاد بالا خداحافظی کنه باهات، ان شاالله فردا میبینمت.
- ممنون عزیزم به سلامت.
خاله هم اومد و با سحر خداحافظی کرد و رفت.
مهمونها همه رفته بودن و فقط خانواده ما و سحر مونده بود. حمید یا اللهی گفت و با تعارف پروانه خانم داخل اومد.
نزدیک اتاق شد و با دیدنش لبخندی زدم.
- خب خانوم با ما امری ندارین؟
سحر بامحبت نگاهش کرد، به خاطر اینکه پیش من معذب نباشن باسحر خداحافظی کردم و به حمید گفتم
- داداش ما بیرون منتظریم
- باشه عزیزم
مامان وپروانه خانم باهم درباره مراسم صحبت میکردن. با چشم دنبال خانم جون گشتم، روی یکی از مبل ها نشسته و آماده رفتن بود.
- خانم جون میخواین تا حمید و مامان بیان ما بریم کنار ماشین.
- اره مادر، پاهای من درد میکنه، تا من آروم آروم از پله ها پایین برم ، اوناهم میان.
دستش رو گرفتم و از روی مبل بلند شد.
از پروانه خانم خداحافظی میکردیم که سحر و حمید هم به جمع ما اومدن.
خانم جون صورت هردو رو بوسید
- الهی که به پای هم پیر شین. حمید جان ما کم کم بریم کنار ماشین .
حمید دستش روپشت خانم جون گذاشت. سوییچ رو از جیب شلوارش در آورد و به من داد.
- زهرا جان اینم سوییچ، حاجی هم پایین منتظره، شما بریم منم الان میام
باشه ای گفتم و همراه مامان وخانم جون پایین رفتیم
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت91
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سفره رو به کمک منیره و دخترهای استاد چیدیم. همه دور سفره نشستیم، باورم نمیشد یه روزی تو جمع اساتیدی باشم که برای امام زمان علیه السلام فعالیت دارن، لبخند محوی گوشه لبم نشست و خداروشکر کردم.
این لطف حضرته که من حقیر رو هم نشین دوستای خودش کرده!
شام رو که خوردیم، سیده منیره که تو آشپزخونه مشغول بودصدام کرد. پیشش رفتمو کنارش ایستادم
- جانم کاری داشتی؟
- ببخشا میدونم زحمته برات، میتونی ظرفارو که من کف میکنم آب بکشی؟
لبخندی به روش زدم
- چرا که نه!
آستینهامو بالا دادم و یکی یکی ظرفارو آب کشیدم، استاد با دیدن ما کنار هم دست روی شونه ی هر دوتامون گذاشت و گفت
- الهی که عاقبت بخیر بشین و سربازی حضرت رو بکنین
تشکری کردیم و رو بهم گفت
- زهرا جان یه خبر خوب دارم برات!
- چی؟
مشتاقانه منتظر ادامه ی حرفش شدم، گفت
- میخوام قبل از عید یه کلاس بذارم، میتونی بیای؟
- معلومه که میام، خیلی وقته منتظر کلاس بودم
- اخه الان دیگه نزدیک عروسیتونه، گفتم شاید
سرت شلوغ باشه!
همونطور که استکان توی دستم رو تو آبچکان میذاشتم جواب دادم
- نه استاد، خیالتون راحت! هر چقدرم سرم شلوغ باشه نصف شب هم که باشه برای امام زمان وقت دارم
لبخندی از روی رضایت روی لبش نشست، دستمالی رو روی کابینت پهن کردو ظرفایی که شسته بودیم رو روش چید. بعد از تموم شدن کارش چایی ریخت و برای مهمونا برد، از سیده منیره پرسیدم
- به سلامتی کی نامزد شدین؟
- پنج شنبه ی هفته ی پیش بود، اومدن شهرستان و عقدمون خونده شد
- عه... پس خیلی وقت هم نیست، ان شاءالله خوشبخت بشین عزیزم. واقعا خانواده ی خوب و مؤمنی هستن.
تشکری کرد و گفت
- وقتی اومدن خواستگاریم، همون موقع مهر اقا مهدی به دلم نشست، اما به خاطر اینکه از خانواده م دور میشدم خیلی تو جواب دادن دو دل بودم. از یه طرف دلم نمیخواست کیس به این خوبی رو ازدست بدم چون هم خودش هم خانواده ش رو دوست دارم، آخه فامیل دوریم! از یه طرفم خیلی وابسته ی مامانمم
همینطور که حرف میزد نگاهی به استاد کرد و گفت
- تا اینکه وقتی با مامان مطرح کردم کلی باهام حرف زد، آخر سرم گفت اگه بیای قم توکلاس کلی دوست جدید پیدا میکنی، منم که هربار میخواستم جواب رد بدم انگار تو دلم یکی نمیذاشت، بالاخره قسمت شد و عروس این خانواده شدم!
با محبت نگاهش کردم و دست هاش رو گرفتم
- خیلی از دوستای من از شهر دیگه اومدن اینجا، یه حرف مشترکی که همشون میزنن اینه که با وجود خانم ادم اینجا احساس دلتنگی نمیکنه! نگران نباش کم کم عادت میکنی، امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞