•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت95
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
-فردا میتونی باهم بیاریم بدیم؟بعدش بریم خونه ما؟
- باشه به مامان بگم ، فردا خبرت میکنم.
کارمون که تموم شد موقع برگشت به خونه، حمید تماس گرفت و قرار شد سحر بیاد خونه ما. به خونه رسیدیم و تاوقت اذان تو اتاقم مشغول صحبت درباره جشن بودیم.
بعداز رفتن سحر شب قبل از اینکه
بخوابم چند تا از کتابهارو از قفسه برداشتم.
یکی از کتابها توجهم رو جلب کرد، با اینکه خیلی وقته دارمش ولی توجهی بهش نکرده بودم.
"کتاب شرحی بر دعای عهد به ضمیمه انتظار ووظایف منتظران"۱
حالا که کمی سرم خلوت شده، باید مطالب زیادی درباره مهدویت و وظایف شیعیان بخونم.غفلتی که ما در حق امام زمانمون کردیم، فکر نکنم قابل بخشش باشه.
هرروز و عمرمون رو تو اینستا،تلگرام و فضای مجازی میگذره. حتی اگر ازمون بپرسن برای امام زمانت چیکار کردی به دهانمون مهر سکوت میزنیم و حرفی نداریم.
حتی رومون نمیشه گوشیمون رو دست آقا بدیم، اونوقت باچه رویی میخوایم سرمون رو پیش مادرش بلند کنیم.
جوابی داریم بهش بدیم؟؟
روی تخت دراز کشیدم و به تمام کارهام فکر کردم. خودم جواب سؤالم رو میدونستم، فقط یک کلمه "شرمندگی"
هرروز که از خواب بیدار میشم باید اول خدارو شکر کنم که مهلت دوباره بهم داده تا کارخیر انجام بدم و خدمتی به امام زمانم بکنم.
همونطور که امام صادق علیه السلام فرموده:
لَو أدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ أیّامَ حَیاتی.
اگر او [امام زمان علیه السلام] را دریابم، تمام عمر به او خدمت مى کنم.۲
وقتی یک امام آرزو داره زمان ما باشه و به اخرین امام خدمت کنه، چرا ما غافلیم. باید فکری بکنیم، چرا باید امام ما اونقدر مظلوم باشه که حتی بعضیا به خودشون اجازه بدن و بگن امامی وجود نداره.
کوتاهی ما مذهبیها باعث شده جوونای الان این حرف هارو بگن. خدایا این سؤال خیلی ذهنم رو مشغول کرده "آیا واقعا ما شیعه هستیم؟"نه! خیلی فاصله داریم تاشیعه بودن، ما فقط محب اهل بیتیم.
دستم رو زیر سرم گذاشتم و باهمین فکر ها به خواب رفتم
نزدیک ساعت چهار بود، وسایلهارو برداشتم و باسحر به مسجد رفتیم.
در مسجد باز بود، چند تا از پسرهاوسط حیاط وسایلی رو جابجا می کردن.
نزدیک رفتیم و از یکیشون پرسیدم:
-سلام شرمنده مسئول فرهنگی رو کجا میتونیم ببینیم، قرار بود یه سری وسایل تحویلشون بدیم.
- سلام ، والا ایشون نیم ساعت پیش اینجا بودن، اطلاع دادن که شما قراره وسایل بیارید، گفتن تحویل آقای مقدم بدید.
- کجا میتونیم آقای مقدم رو ببینیم؟
- داخل مسجد مشغولن، برین داخل اونجا تحویل بدید
- ممنون، با اجازه.
کفش هامون رو درآوردیم و به داخل مسجد رفتیم، پسری تقریبا بیست و چهار، پنج ساله مشغول تنظیم آمپی فایر بود.
- سلام خسته نباشید، آقای مقدم؟
پسر با دیدن ما دست از کار کشید و سر به زیر جواب داد
- سلام، بله خودم هستم، امری داشتید؟
- این وسایل رو آوردیم تحویل بدیم
وسایل رو از دستم گرفت و همونطور که سرش پایین بود، گفت
- ممنون لطف کردید
- خواهش میکنم، با اجازه تون.
به خونه برگشیم، تقریبا دوروز تا نیمه شعبان وقت داریم. با حمید و سحر برای مراسم خودمون کلی وسایل تزیین و ظرف یکبار مصرف برای بسته بندی میوه و شیرینی تهیه کردیم.
به در خواست مامان قبل از تزیین همسایه ی جدیدمون، خانواده آقای محبی رو هم دعوت کردیم.
کار تزیین هر دو طبقه تموم شد.
سعید و یکی دونفر از پسرهای محله کوچه و حیاط رو چراغونی کردن.
به کمک بقیه رفتیم تا میوه و شیرینی رو بسته بندی کنیم. خانم جون به همراه چند نفر از همسایه ها برای شام، تو دیگهای بزرگ گوشت پلو پختن. صدای صلوات موقع آبکش کردن برنج به گوشم میرسید،از بچگی عاشق اینجور مراسمات بودم.
ساعت شروع جشن رو از هشت گفتیم، هرچند که خانواده سحر و خاله زودتر برای کمک اومدن.
نزدیک غروب کوچه به خاطر چراغونی روشن شده.
صدای مولودیِ "گل نرگس بیا بیا "حال و هوای معنوی خاصی به محله مون داده. هرکس به کاری مشغوله و مهمونها یکی یکی میان، خانم ها طبقه بالاهستن و حمید یه باند بزرگ هم بالا وصل کرده تا موقع سخنرانی ومداحی، خانم ها هم استفاده کنن.
_____________________________________________
۱.نوشته سیده فاطمه سیدخاموشی(طاهایی)
۲.الغیبه، نعمانى، ص ۲۴۵
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت95
فکرم درگیر زینب شد، تو این چند روزی که ندیدم حس میکنم یکم لاغرتر شده، تا بیاد گوشی رو برداشتم و به اتاق رفتم ،شماره ی علی رو گرفتم.
بعد از چند بوق صداش تو گوشم پیچید
- سلام خانمی، خوبی؟
- سلام عزیزم، خدا قوت.
- سلامت باشی، کجایی؟
- زینب زنگ زد اومدم خونه شما، وسایلارو نگاه کردم، همه چی درست بود.
- عههههه...پس جای من خالیه که؟ بدون همسرجانت خوش میگذره؟
- نه عزیززززم، جات خیلی خالیه، کی میای؟
- معلوم نیست خانمم، کارم تموم شد. بهت زنگ میزنم...زهرا جان محسن صدام میکنه بعدا باهات حرف میزنم
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. به هال برگشتم، زینب مشغول خرد کردن پیاز بود، کنارش نشستم و به خلال های نازک پیاز نگاه کردم. اشک چشمش به خاطر خرد کردن پیاز زیر چشماش جمع شده بود، گاهی وقتا اخلاقمون مثل این پیاز تند میشه و باعث میشیم اشک یکی دربیاد در حالی که خبر نداریم خدا از شکستن دل یه نفر چقدر ناراحت میشه.
کارش که تموم شد داخل ماهیتابه روغن ریخت و بعد از داغ شدنش پیازهای خلال شده رو داخلش ریخت و زیرش رو کم کرد.
- زینب.... چیزی شده؟
نگاهی به چشمهام کرد و اه کوتاهی کشید
- بریم تو اتاقم بهت بگم
باشه ای گفتم و زینب رو به حاج خانم گفت
- مامان، من و زهرا میریم اتاق، زیر پیازم کم کردم اگه کارم داشتین صدا کنید
حاح خانم باشه ای گفت و باهم به اتاقش رفتیم. در رو بست، دستم رو گرفت و روی تخت نشستیم
- چرا اینقدر لاغر شدی دختر؟ الان نزدیک عروسیته زیر چشات گود افتاده، یکم به خودت برس!
لبخند غمگینی زد و گفت
- دلت خوشه زهرا.. این مدت انقدر فشار اومده بهم که نگو!
با نگرانی گفتم
- چرا خب؟ چی شده!
- زهرا تو این یکی دوماه سر خونه گرفتن و جهاز خریدن خیلی حرف شنیدم، میدونی مامان و بابا خبر ندارن یعنی اصلا بهشون نگفتم چون میدونم ناراحت میشن! مثلا همش میگن فلان فامیلمون وسایلاش فلان برنده و از این حرفا!
- اقا محمد چی اونم نظرش همینه؟
- نه بابا اون بیچاره همه جوره پابه پای من میاد، البته اینم بگما مادرشوهر و پدرشوهرم بنده های خدا اصلا چیزی نمیگن، ولی خواهرش یکم اذیت میکنه، هر بار یه حرفایی میزنه که دلم بدجور میشکنه. منم فقط سکوت میکنم تا یه موقع نزدیک عروسی بحث و ناراحتی پیش نیاد
دستش رو گرفتم و گفتم
- مهم اینه که همسرت هم عقیده با توعه! این چند روز رو تحمل کن بعدش که رفتین خونه ی خودتون دیگه ان شاءالله همه چی درست میشه
باصدای زینب گفتن حاج خانم ببخشیدی گفت و رفت
♥️قسمتاولرماننذرعشق(فصلدوم)
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞