eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بالاخره روز موعود رسید. از صبح زود بیدارم و به قدری ذوق رفتن به خواستگاری رو دارم که هرکی ندونه فکر میکنه خواستگاری خودمه. چند ساعت دیگه مونده تا بریم. لباس های مهمونی رو روی تخت گذاشتم، مانتوی سفید رنگ و روسری زمینه سفید، با گلهای گلبهی رنگ رو آماده کردم پیش مامان وخانم جون رفتم. مامان مشغول اتو دادن لباس های بابا وحمید بود. نزدیکش رفتم و مامان متوجه حضورم شد - بیا یه زنگ به حمید بزن بگو گل وشیرینی یادش نره بگیره. خندیدم و گفتم - خیالت راحت مامان جون، این آقا دوماد که من میشناسم، اونقدر فکرش الان به مهمونیه که یادش نمیره. - مادرجان، حالا یه بار دیگه زنگ بزنی، ضرر نمیکنی، کار از محکم کاری عیب نمیکنه. چشمی گفتم و گوشی رو برداشتم و شماره حمید رو گرفتم.بعداز چند تا بوق جواب داد - الو سلام زهرا، خوبی - سلام داداش خوبی، خسته نباشی - سلامت باشی، کاری داری - اره، مامان گفت زنگ بزنم یادت بندازم تو راه که میای گل وشیرینی بخری. - میشه توهم بیای باهم بریم. متعحب گفتم - من دیگه براچی؟ - میخوام تو انتخاب کمکم کنی، به هرحال تو سلیقه سحر رو بهتر میدونی. میخوام اون گلی رو بخرم که سحر دوست داره. با خنده گفتم: - اوه اوه، عروس خانم نیومده، دل داداش مارو برده. - بلبل زبونی نکن ببینم بگو میای یانه - باشه قبل اومدن زنگ بزن - باشه خداحافظ تقریبا دوساعت از تماسم با حمید گذشته، گوشی رو روی اپن گذاشتم که موقع زنگ زدن صداش رو بشنوم، طولی نکشید شماره حمید روی گوشیم افتاد. دکمه پاسخ رو زدم - الو سلام ، خوبی - سلام خداروشکر، زهرا آماده شو تو راهم - باشه خداحافظ به مامان گفتم با حمید میریم گل وشیرینی بخریم. سریع مانتو و روسریم رو پوشیدم، چون رنگ روسریم روشنه، لبه ی چادر رو کامل روی روسری تنظیم کردم و از اتاق بیرون رفتم - مامان من دارم میرم، چیزی لازم ندارین؟ - نه برین به سلامت. زوربرگردین دیر نشه. باشه ای گفتم و سریع کفش هام رو پوشیدم و دم در رفتم. حمید جلوی در منتظر بود. سوار شدم و به یکی از بهترین گل فروشی ها رفتیم. حمید زودتر پیاده شد و اشاره کرد پیاده شم. به طرف گل فروشی رفتیم در رو که باز کردیم، هزاران عطر و بوی خوش به بيرون می ريزه، انگار در بهشت رو باز کردم گلهای زيبا وخوشبو اطرف مغازه با سلیقه خاصی چیده شدن. .با حمید نگاهی به هم کردیم - سلام، درخدمتم تازه متوجه صاحب مغازه شدیم. جواب سلامش رو دادیم. گلهای رز و ياس رو نشان داد ، حمید کنار گوشم گفت - خب بگو ببینم سحر از کدوما خوشش میاد نگاهی به رزهای قرمز وسفید کردم و گفتم - سحر عاشق رزه. نزدیک رفتم و آروم دستی به گلبرگهاي رز کشیدم و به حمید گفتم از همینا بگو. حمید به صاحب مغازه گفت - لطفا ده شاخه رز سفید، ده شاخه هم رز قرمز با سلیقه خودتون بچینین. پسره شروع به چیدن گلها کرد، عطر و بوی گلها و تزیین فوق العاده شون توسط فروشنده هوش از سر آدم میبره. حمید هزینه رو حساب کرد و به شیرینی فروشی رفتیم. بعداز تموم شدن کارها، حمید به بابا زنگ زد و گفت که کارمون تموم شده و الان میریم دنبالش. تو مسیرمون بابا رو هم برداشتیم و به خونه رفتیم. تا حمید وبابا دوش بگیرن، مامان وخانم جون هم آماده شدن و حرکت کردیم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهی به حمید کردم، یه کت و شلوار سورمه ای پوشیده، با هیکل چهار شونه ای که داره برازنده تر از قبل شده. توی دلم قربون صدقه ش رفتم و متوجه سنگینی نگاهم شد و از آینه ماشین چشمکی بهم زد. در طول مسیر همه ساکت بودیم، بوی گل تو فضای ماشین پرشده بود. بالاخره رسیدیم وهمه پیاده شدیم. گل رو دست حمید دادم و به چهره پر از استرسش نگاهی کردم. - ماشاالله،هزار ماشاالله. چشم نخوری آقا دوماد. کمی یقه ش رو درست کرد و موهاش رو مرتب کرد. لبخندی زد و گفت: - زهرا خیلی استرس دارم، ببین همه چی خوبه، تیپم مشکلی نداره؟ به زور جلوی خنده م رو نگه داشتم، با خوشرویی کنار گوشش گفتم: - یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه "علف باید به دهن بزی شیرین بیاد"، مهم سحره که ازت خوشش اومده. از حرفم خنده ش گرفت و گفت - خدایا توکل به خودت. - حمیدجان نمیخوای بیای؟نکنه پشیمون شدی صدای مامان بود، که کنار خانم جون و بابا منتظر مابودن و میخندیدن. هر دو نزدیکشون شدیم و مامان زنگ آیفون رو زد. صدای پروانه خانم از پشت آیفون اومد - سلام، بفرمایید. دربا صدای تیکی باز شد. باحمید پست سر بقیه وارد شدیم، شیرینی رو با یه دستم گرفتم و چادرمم با دست دیگه نگه داشتم. جلوی در ورودی پروانه خانم و آقا سید، برای استقبال اومده بودن. بابا و آقا سید دست دادن و روبوسی کردن. پروانه خانم تعارف کرد داخل بریم پشت سر حمید آخر از همه وارد شدم. سحر چادر سفید سر کرده بود نزدیکش شدیم، حمید دسته گل رو به سحر داد و سربه زیر گفت - بفرمایین خدمت شما. سحر تشکری کرد وطوری که چادرش باز نشه آروم گل رو گرفت و روی نزدیکترین میز عسلی گذاشت. سلاله هم چادرنماز سفید رنگش رو سر کرده بود سلامی گفت و جوابشو با خوشرویی دادیم. با تعارف پروانه خانم و آقا سید همه نشستیم. کنار حمید نشستم و نگاهی بهش کردم. روی پیشونیش دانه های درشت عرق بود، مشخصه خیلی معذبه. همه سکوت کرده بودیم. آقا سید با بابا گرم صحبت شدن درباره کارشون شدن. حمید که کلافه شده بود کنار گوشم گفت - نه به من که اینهمه استرس دارم نه به اینا که دارن درباره کارشون حرف میزنن. از حرفش خنده م گرفت. با صدای خانم جون همه به طرفش برگشتیم. - خب با اجازه جمع یه صلواتی بفرستیم که هم جمع از سکوت دربیاد هم ذکر صلوات مجلسمون رو نورانی ومتبرک کنه. همه صلواتی فرستادیم و خانم جون ادامه داد - آقا سید اگه اجازه میدین تا عروس خانم چایی بیارن، ما هم بریم سر اصل مطلب. آقا سید با خوشرویی گفت: - خواهش میکنم، صاحب اختیارید بفرمایید. پروانه خانم به سحر گفت - سحر جان، مادر چایی بریز عزیزم. سحر چشمی گفت و با متانت به طرف آشپزخونه رفت. دلم میخواد برم کمکش اما نمیدونم عکس العمل بقیه چی میشه، به خاطر همین ترجیح دادم کنار حمید بشینم. سحر چایی رو از خانم جون شروع کرد و یکی یکی تعارف کرد نوبت حمید شد، گونه های سحر به خاطر خجالت واسترس سرخ شده بود. با صدای آرومی بفرماییدی گفت و حمید که لبخند کمرنگی روی لبهاش بود چایی رو برداشت و سربه زیر تشکر کرد ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعداز گرفتن چایی روی مبل نزدیک پروانه خانم چادرش رو مرتب کرد نشست . نیم نگاهی به من کرد و آروم دست هاش رو نشونم داد و لب زد - استرس دارم. این حرکتش از چشم حمید دور نموند. حمید سربه زیر خندید ،با چشم بهش اشاره کردم وقتی فهمید حمید دیده، لب پایینش رو با دندونش فشار داد و سرس رو پایین انداخت. خانم جون شروع کرد به صحبت. - ازدواج سنت پیامبره. و چه خوب که جوونا به راحتی بتونن برن سر خونه و زندگیشون.ما پدر ومادرا هم باید هرجا کم آوردن کمکشون کنیم. الحمدلله حمید مارو خوب میشناسی آقا سید...هم پسر با ایمانیه هم از بچگیش کنار حاج رضا کمک دستش بوده، چشمش پاکه. آقا سید باسر تأیید می کرد و بعداز تموم شدن صحبت های خانم جون، گفت - بله ماشاالله آقا حمید مرد زندگیه، مثل خود حاج رضا دنبال نون حلاله. کی بهتر از پسر حاج رضای محله. ولی اصل کاری تصمیم دختر و پسر هست باهم صحبت بکنن و سنگ هاشون رو وابکَنن. اگر مشکلی نبود ان شاالله میریم برای ادامه صحبت ها. خانم جون لبخندی زد و گفت - خدارو شکر.خدا راضی، پدر و مادر راضی، حالا مونده نظرعروس خانم که برن با گل پسر ما حرف بزنن ببینیم این شیرینی قسمت ما میشه بخوریم یانه. همه باهم خندیدیم و با اشاره پروانه خانم، سحر از جاش بلند شد، با اجازه ای گفت و منتظر حمید بود. به حمید گفتم پاشو امتحانت شروع شد. عروس خانم منتظره. بعداز رفتن سحر و حمید، بابا و آقا سید مشغول صحبت شدن و پروانه خانم با مامان وخانم جون، از خاطرات شب خواستگاری خودشون حرف میزدن. نگاهی به ساعت روی مچم کردم تقریبا نیم ساعتی بود رفتن تو اتاق. کلافه گوشی رو برداشتم و به حمید پیام زدم وسربه سرش گذاشتم - بابا بسه دلم پوسید، نیم ساعته رفتین تو اتاق... بله رو که گرفتی، عروس مال خودته، اگه تا پنج دقیقه دیگه نیاین خودم میام تو. دکمه ارسال رو زدم. جوابی نیومد پنج دقیقه گذشته بود که بالاخره درِ اتاق باز شد و اول حمید، پشت سرش سحر بیرون اومد. نگاه کنجکاوی به قیافه شون کردم لبخند کمرنگی روی لبهاشون بود و از استرس قبل صحبتشون خبری نبود. خانم جون با دیدن عروس و داماد لبخندی زد و گفت. - خب به سلامتی عروس و داماد هم اومدن همه نگاه ها به طرف حمید وسحر برگشت خانم جون ادامه داد: - خب ببینم عروس خانم دهنمون رو شیرین بکنیم یانه؟ سحر خجالت زده سرش،رو پایین انداخت و سکوت کرد - از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست، این سکوتت رو به نشونه جواب مثبت بگیریم یانه؟ حمید مضطرب نگاهش به سحر بود. سحر در جواب خانم جون گفت - هرچی نظر بزرگترا باشه. خانم جون خندید و گفت - ان شاالله مبارکه .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سحر نزدیک پروانه خانم نشست و نگاهش بهم افتاد. چشمکی زدم و آروم گفتم - مبارکه!! پروانه خانم به سحر گفت - دخترم یه دور دیگه چایی بریز بیار منم شیرینی رو بگیرم. سحر چشمی گفت و به آشپزخونه رفت. پروانه خانم که میخواست بلند شه گفتم - پروانه خانم، شما زحمت نکشین. من میگیرم خوشحال نگاهی بهم کرد - دستت درد نکنه دخترم. ان شاالله این بارشیرینی عروسی خودت رو بخوریم. ته دلم خوشحال گفتم "الهی امین" و سربه زیر ممنونی گفتم و شیرینی رو به همه تعارف کردم. به حمید که رسیدم، لبخندی پر از مهر ومحبت بهش زدم و نگاهش کردم و آروم گفتم. -بفرما آقا دوماد...دیدی گفتم نگران نباش لبخندی زد و یه شیرینی برداشت. از خوشحالی چشم هاش برق میزد. دوباره نشستم و خانم جون به آقا سید گفت - ان شاالله که خوشبخت بشن و زیر عنایت مولا صاحب الزمان زندگی کنن. آقا سید، شما هم تا فردا باهم مشورتی بکنید، معصومه جان تماس میگیره یه زمانی رو قرار بذاریم ان شاالله برای تعیین مهریه و روز عقدو بقیه مراسمات. آقا سید شیرینی تو دهنش رو قورت داد و جواب داد - چشم ان شاالله با پروانه خانم صحبتی بکنیم به امید خدا قرار های بعدی رو بذاریم. بعداز خوردن میوه و شیرینی کم کم آماده شدیم، موقع خداحافظی تو گوش سحر گفتم بهت زنگ میزنم ببینم چی گفتین. از حس کنجکاویم خنده ش گرفت و باشه ای گفت. موقع برگشت همه خوشحال بودیم خصوصا من که قرار بود برای همیشه باسحر کنار هم بمونیم. به خونه رسیدیم و هرکس به کاری مشغول شد، چشم چرخوندم حمید به اتاقش رفته بود، در زدم و وارد شدم - خب میبینم که خرت از روی پل گذشت آقا دوماد. بگو ببینم با سحر چی حرف زدین لبخندی به لبهاش اومد و همزمان که دکمه بلوزش رو باز میکرد گفت - هیچی همون سوالای قبل ازدواج چشم هام رو ریز کردم کردم و گفتم - اینو که خودم میدونم، بگو ببینم چه شرایطی رو بهش گفتی با شیطنت نگاهم کرد و فهمیدم نمیخواد جواب بده - شرایط خاصی نگفتم، حالا برو راحت بخواب که الان بعداز چند روز دلم یه خواب درست حسابی میخواد پوفی کرم وباحرص گفتم - باشه نگو، بالاخره که میفهمم، بازم کارت بهم میوفته خان داداش!!!! از حرفم بلند خندید و روی تختش دراز کشید به اتاق برگشتم و شماره سحر رو گرفتم بوق سوم رو که زد سحر جواب داد - سلام عزیزم - سلام سحری خوبی؟ این خان داداش ما که جواب درست و حسابی نمیده، برامن کلاس میاد بگو ببینم چی حرف زدین؟ چی شد؟ مردم ازفضولی بابا! از پشت گوشی خنده ش بلند شد و گفت - خب اگه ایشون نگفتن منم نمیگم به شوخی گفتم - لوس نشو ببینم، حق مادری به گردنتون دارم اینهمه تلاش کردم تا شما رو بهم برسونم - خب بابا ناراحت نشو، شوخی کردم. میگم زهرا اصلا باورم نمیشه آقا حمید اینهمه سختگیر باشه. - چطور؟ مگه چی بهت گفته؟ - البته من خودم به این حرفا پایبند بودم و هستم، ولی وقتی اقاحمید دوباره شب خواستگاری یاداوری کرد شنیدن دوباره شون برام جالب ودلنشین بود. - کُشتی منو، بگو ببینم چیا گفت - باشه بابا، حالا نزن منو. میدونی از اینکه ایشون مرد غیرتیه و زنش براش مهمه خیلی خوشحالم. گفتن که من میدونم شما خودتون پایبند به این مسائل هستید وکاملا میشناسمتون. هم حجابتون رو دیدم.،هم نوع برخوردتون با نامحرم. ومیدونم که اهل مسجد رفتن هستین. ولی با این حال میخوام به عنوان کسی که اگه خدا بخواد قراره همسر آینده تون باشه یه سری چارچوب های خاص خودم بهتون بگم. مشتاقان به حرف های سحر گوش میکردم. ادامه داد ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - راستش شاید برای خیلی دخترا اینا سخت گیری،باشه اما برای من لذت بخشه. گفتن که دوست ندارم خانمم جلوی نامحرم صداش رو نازک کنه و باصدای بلند بخنده یا باهاشون شوخی کنه. وقتی من کنارشم هیچ وقت از مرد دیگه درخواست چیزی نداشته باشه.اگر جایی خواستم برم حتما بهشون اطلاع بدم و تو جمع نامحرم و مردونه تا جایی که امکان داره نره، ولی اگر ناچار شد بره، با وقار و سرسنگین باشه. تومسائل و مشکلاتی که پیش میاد اولویتش همسرش باشه که بهش اطلاع بده و خلاصه از این حرفا. - اخیش،راحت شدما خدا خیرت بده والا از فضولی تا صبح خوابم نمیبرد. از حرفم خندید و بعداز کلی صحبت متفرقه خداحافظی کردیم. لباس هایی که در آورده بودم رو تو کمد گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. به حرف حمید فکر میکردم "تا وقتی من کنارشم هیچ وقت از مرد دیگه ای درخواست چیزی نکنه" میدونم به خاطر حرکات مهسا این حرف رو زده، ولی سحر کجا و مهسا کجا. نور خورشید از پشت پرده روی چشم هام افتاد بلند شدم، به سرویس رفتم. آبی به دست و صورتم زدم. امروز چون جمعه س بابا و حمید هم سرکار نمیرن، مامان سفره رو روی زمین پهن کرده بود و مشغول ریختن چایی بود با خوشرویی سلام و صبح بخیری گفتم و جوابم رو دادن. به آشپزخونه رفتم و نزدیک مامان شدم. - شما برین بشینین، من بقیه ش رو میریزم بامحبت نگاهم کرد و سر سفره نشست. چایی رو ریختم و به جمعشون اضافه شدم موقع خوردن صبحانه، خانم جون رو به مامان گفت: - معصومه جان دخترم، نزدیک ظهر یه زنگ بزن به پروانه خانم بپرس کی بریم، بهتره کار خیر رو طولش ندیم. مامان باشه ای گفت و یه لحظه فکری به ذهنم رسید - میگم من یه پیشنهادی دارم، البته اگه موافق باشین! مامان گفت - بگو مادر، چه پیشنهادی؟ لقمه تو دهنم رو قورت دادم و گفتم - خب هفته بعد، ماه شعبان شروع میشه ، اگه همه موافق باشن روز تولد امام حسین علیه السلام عقد حمید و سحر خونده بشه و یه جشن مختصر بگیریم بابا با سرش تایید کرد و گفت - اتفاقا روز مبارکیه، خداروشکر که عروسمونم از ساداته. خانم جون و مامان هم با خوشحالی تایید کردن. نگاهی به حمید انداختم که برق شادی تو چشم هاش بود. مامان رو به بابا ادامه داد - اقا رضا من یه تصمیمی گرفتم گفتم اگر شما هم صلاح بدونین انجام بدیم بابا روبه مامان گفت - جانم بگو ، شما که تا حالا هرتصمیمی گرفتی به خیر و صلاح همه بود مامان از تعریف بابا خوشش اومد و با لبخند ادامه داد - وقتی مراسم زهرا بهم خورد خیلی دلم شکست و ناراحت شدم. اما خدا اگه یه دری رو ببنده، درِ رحمت دیگه ای رو باز میکنه. قربون خدا برم چند ماه نگذشته که خدا یه عروس خوب نصیبمون کرده، میخوام اگر موافق باشین برای خوشبختی حمید وزهرا امسال نیمه شعبان خونمون جشن بگیریم. تا دعای خیر مولا پشت سر هممون باشه. چند ساله که آرزو دارم برای آقا تولد بگیریم خودمم یه مقداری پس انداز کردم . اگه اجازه میدین خونمون با اسم مولا متبرک و نورانی بشه بابا بدون درنگ با خوشحالی گفت - اجازه لازم نیست خانم، چی بهتر ازاین مال که ارزش نداره، جونمون به فدای مولا مامان اشک توی چشم هاش جمع شدو زیر لب خدارو شکری گفت. خوشحال از اینکه قراره برای آقا مراسم بگیریم به حمید گفتم - راستی حمید میشه با استاد فاضل هم هماهنگ شی بیاد ؟ حمید سرش رو خاروند و گفت - بعداز ظهر یه زنگ بهش میزنم ببینم میتونه بیاد، یادم نبود زهرا، مگه شما تومسجد جشن نمیگیرین؟ - خب جشن مسجد رو میندازیم برای روز جشن. مال خونمون رو میندازیم شب نیمه شعبان. - اره خوبه اینم حرفیه، باشه بعداز ظهر زنگ میزنم بهشون. بعداز تمام شدن صبحانه سفره رو جمع کردم و نزدیک ظهر مامان به پروانه خانم زنگ زد خداروشکر اوناهم مشکلی نداشتن و گفتن امشب بریم برای تعیین روز عقد و بقیه مراسما. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ امروز جمعه س، چه روز پرخیر وبرکتی. هم خانواده دور جمع هستن، هم قراره بله برون حمید باشه. تا شب وقت زیادی نمونده ، هر کسی به کاری مشغول شده. به اتاق رفتم و لباس هام رو اتو دادم. حمید تو چارچوب در وایساده بود و نگاهم میکرد. - چیزی شده؟ - نه اومدم بابت همه چیز تشکر کنم. لبخندی زدم و گفت - خیلی خوشحالم داداش، واقعا که بهم میاین. ان شاالله خوشبخت بشین. - اگه میتونی زود آماده شو بریم شیرینی بخریم باشه ای گفتم و بعداز رفتن حمید آماده شدم شیرینی رو به سلیقه حمید گرفتیم و اومدیم دنبال مامانینا به خونشون رسیدیم و بعداز پیاده شدن مامان زنگ رو زد. همه وارد شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی همه نشستیم سحر با اشاره پروانه خانم رفت چایی بیاره. کنار حمید نشستم و نزدیک شدم و گفتم - ببینم مهریه رو باهم صحبت کردین؟ - اره حالا ببینیم الان نظرشون چیه و چی میخوان بگن. به جای خودم برگشتم ، سحر چایی رو گرفت و نزدیک پروانه خانم نشست. خانم جون به درخواست مامان و بابا از آقا سید اجازه گرفت وشروع به صحبت کرد -خداروشکر تا اینجا همه چی به خیر وخوشی گذشته، آقاسید امشب اگه خدا بخواد صحبت های نهایی رو بکنیم تا این دوتا جوون تکلیفشون مشخص بشه، اول این که نظر شما درباره مهریه چیه؟ آقاسید باخوشرویی نگاهی به سحر کرد و جواب داد - راستش خانم جون، مهریه هدیه ای هست که آقا داماد باید به عروس بده به نظرم بهتره خود سحر تواین مورد تصمیم بگیره. هرچی سحر مد نظرش باشه ماهم باهمون موافقیم. خانم جون با محبت نگاهی به سحر که سربه زیر نشسته بود کرد و گفت - سحر جان، آقا سید کار رو به خود شما سپردن. دخترم نظرت رو بگو. سحر نگاهی به آقا سید و پروانه خانم کرد، وقتی دید هردو با لبخند و آرامش بهش نگاه میکنن، نفس عمیقی کشید و به خانم جون گفت - را...راستش من نمیخوام مهریه م زیاد باشه، نظرم همیشه بر این بوده که مهریه کم خوبه. چرا که خود اهل بیت هم تو روایاتشون گفتن مهریه زیاد باعث دشمنی میشه، من میخوام با آرامش زندگی کنم به خاطر همین اگه بزرگترا موافق باشن، نظرم چهارده سکه به نیت چهارده معصوم و یه سفر زیارتی کربلاست. از این حرفش همه خوشحال شدیم و نگاهی به حمید کردم که لبخند کمدنگی رو لبهاش بود.خانم جون ادامه داد - حمید جان نظر شماچیه پسرم. حمید تکونی به خودش داد وگفت - راستش مهریه هدیه ای هست که خدا برای خانما قرار داده، منم به نظر سحر خانم احترام میذارم و اگر بابایینا موافق باشن با کمال میل قبول میکنم و سعی میکنم دراولین فرصت که تونستم تقدیمشون کنم. بابا هم بعداز صحبت های حمید گفت - الحمدلله عروس و داماد هم که تو مهریه به توافق رسیدن. اقا سید نگاهی پر از محبت به دخترش کرد. بعد از تعیین مهریه وبقیه صحبت ها خانم جون گفت - راستش این ماه روزهای جشن اهل بیته، ماه شعبان ماه مبارکیه، اگر شما موافق باشین سحر جان شناسنامه ش رو بیاره تا حمید فردا صبح ببره محضر نامه بگیره برای آزمایش و عقد و بقیه کارها پروانه خانم به سحر گفت که شناسنامه ش رو بیاره .سحر بعداز چند دقیقه شناسنامه رو آورد و به پروانه خانم داد. سلاله که تا الان ساکت کنار آقا سید نشسته بود به درخواست پروانه خانم، شیرینی رو به همه تعارف کرد. که مامان با اجازه ای گفت و رو به آقا سید گفت: - آقا سید، چون این دوسه روز بچه ها معذب نباشن و راحت بتونن آزمایش برن و بقیه خریدهاشون رو انجام بدن، اگر امکانش هست یه صیغه محرمیت بینشون بخونین تا خیالشون راحت باشه. با گفتن این حرف مامان انگار حرف دل حمید رو زد نگاهی بهش کردم خیلی خوشحال شد. آقاسید با خوشرویی گفت: - بله چرا که نه. از شمام تشکر میکنم که به فکر بچه ها هستین چون هر دو مقید هستن، این بهترین کاره. حمید و سحر کنار هم نشستن و آقاسید شروع به خوندن صیغه کرد و بعداز جواب دادن حمید و سحر، مامان از جاش بلند شد و به طرف عروس و داماد رفت. از آقا سید و پروانه خانم اجازه گرفت و یه انگشتر نشون دست سحر انداخت. من و حمید متعجب نگاهش کردیم کی مامان این رو وقت کرده بخره، که مامان گفت - این نشون رو زمانی که مکه رفته بودم به نیت عروس حمید گرفته بودم. سه سال پیش من امانت بود حالا دست صاحب اصلیش رسید. خداروشکر که عروسم از ساداته. صورت سحر رو بوسید و به جای خودش برگشت. قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ حالا که دیگه سحر و حمید محرم شدن، نسبت به قبل کمتر معذبن. نزدیکشون رفتم و به هردو تبریک گفتم، قرار شد فردا صبح حمید بره محضر، نامه بگیره برای آزمایش رفتن. نردیک خانم جون رفتم و گفتم - خانم جون، میگم نگفتین روز عقد رو تولد امام حسین علیه السلام بگیرن خانم جون سرش رو به نشونه تایید تکون دادو گفت - باشه گلم، الان میگم. سرجای خودم نشستم و خانم جون تک سرفه ای کرد و گفت - یه مطلبی رو هم میخواستم بگم یادم رفته بود ، که به لطف زهرا جان یادم افتاد. فردا اول شعبانه، حمید جان برای آزمایشگاه فردا نامه بگیره، که پس فردا برن آزمایش بدن. با حاج اقا امیدی صحبت کنیم که روز سوم شعبان، تولد امام حسین علیه السلام، عقد این دوتا جوون خونده بشه. همه از این پیشنهاد استقبال کردن و بابا گفت - الحمدلله عروسمون پرخیرو برکته، هم از ساداته، هم مراسمشون تو ایام ولادته،خدارو شکر. مامان هم تایید کرد و قربون صدقه شون رفت. حمید و سحر که الان محرم بودن هر از گاهی باهم صحبت میکردن. بالاخره همه آماده شدیم و شناسنامه رو پروانه خانم به مامان داد و خداحافظی کردیم ، برگشتیم . صبح که بیدار شدم حمید و بابا رفته بودن. بعداز خوردن صبحانه به سحر زنگ زدم و حالشو پرسیدم. خانم جون مشغول تماشای تلویزیون بود و مامان باتلفن صحبت میکرد، احتمالا با خاله صحبت میکنه. تلفنش که تموم شد، سلامی دادم و جوابم رو داد. روبه من گفت. - یه زنگی به حمید بزن و ببین رفته محضر، نامه رو بگیره یانه؟ چشمی گفتم و شماره حمید رو گرفتم بوق پنج و ششم رو زد خواستم قطع کنم که صداش توگوشم پیچید - الو سلام زهرا جان، خوبی؟ - سلام داداش، ممنون خوبم ، کجایی؟ - تازه از محضر نامه گرفتم، با حاج آقا هم صحبت کردم گفتن اگر قطعی شد زنگ بزنم بیان. - خب خداروشکر، ان شاالله جور میشه .باشه کاری نداری - نه خداحافظ بعداز خداحافظی گوشی رو قطع کردم و کنار خانم جون نشستم. دستم رو دور گردنش انداختم و از گونه ش بوسیدم. با محبت نگاهم کرد و گفت - ان شاالله به زودی شیرینی خودت رو میخوریم. خدا خیرت بده که هوای حمید رو داری، خواهر باعث دلگرمی برادره. - ممنون خانم جون. من هرکاری هم بکنم به خاطر حمیده، میدونین چقدر وابسته شم و دوستش دارم، از اونطرفم سحر تنها دوستمه. این دوتا واقعا لایق هم هستن. خانم جون حرفم رو تایید کرد و مامان با یه سینی برنج نزدیکم شد - زهرا جان، مادر این برنج رو پاک کن منم برا نهار قورمه سبزی بذارم. چشمی گفتم و شروع به پاک کردن برنج کردم نیم ساعتی به ظهر مونده بود که زنگ خونه به صدا دراومد. بلند شدم تا ببینم کیه. با دیدن تصویر خاله خوشحال گفتم - مامان خاله مریمه. دکمه آیفن رو زدم و خودم نزدیک در ورودی رفتم. خاله با یه جعبه شیرینی داخل اومد و شیرینی رو دستم داد و روبوسی کردیم. - سلام خاله جون خوبین، خوش اومدین. - سلام عزیزم. مبارکه ان شاالله قسمت خودت زهرا جان. ممنونی گفتم وخاله چادرش رو از سرش باز کرد و نزدیک مامان وخانم جون شد - سلام معصومه جان تبریک میگم خواهر نگاهی به خانم جون کرد - خوبین خانم جون، خدا روشکر این روزا خبرای خوش زیاده، الحمدلله خانم جون و مامان روبوسی کردن وباهم نشستن.رفتم آشپزخونه چندتا چایی ریختم و کنارشون نشستم. مامان شروع به احوالپرسی کرد و گفت - چه خبر؟ باچی اومدی. خاله که مثل همیشه عجوله، گفت - بعداز تلفنت، سعید میرفت خونه مهسایینا نهار، گفتم من دلم طاقت نمیاره سر راه منم بذار خونه خاله ت، وقتی فهمید حمید داره نامزد میشه خیلی خوشحال شد گفت بعدا حتما با مهسا میان برا تبریک .حالا بگو ببینم معصومه کی قراره عقد بگیرین؟ مامان استکان چاییش رو که نصفه بود روی میز گذاشت و گفت - اگه خدا بخواد فردا برن آزمایش، سوم شعبان یه عقد مختصر بگیریم. - ان شاالله، راستی چندتا مهریه گفتین؟ - خود سحر گفت چهارده سکه و یه سفر کربلا خاله آهی کشید و گفت - منم خیلی دلم میخواست مهریه مهسا کم باشه اما سعید پاشو تو یه کفش کرد وگفت مهسا گفته پونصدتا، منم چون میدونم مهسا من رو به خاطر خودم میخواد قبولش دارم. خانم جون نگاهی به خاله کرد و گفت - چی بگم مادر! سعید به حرف هیچ کس گوش نمیده. قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ خاله هم حرف خانم جون رو تایید کردو روبه مامان گفت - خدارو شکر بچه های تو عاقلن، سعید تا زمانی که پای این دختر وسط نبود اخلاقش خوب بود اما از وقتی نامزد شدن اخلاقش فرق کرده. الانم که میگه مهسا گفته از یه سرویس طلا خوشم اومده برام بخر. بهش میگم خب مراسمات دیگه هم هست صبر کن برا اونموقع به عنوان کادو براش میخریم...میگه نه که نه! من از اول به مهسا گفتم رو حرفت نه نمیارم نمیخوام ازمن دلخور شه و فکر کنه عرضه ندارم...الانم رفته نهار اونجا که بعدش برن اون سرویس رو بخرن...البته من مشکلی ندارم به هرحال خانومشه...تعهد داره نسبت بهش، ولی هرچیزی جای خودش رو داره، هرچی تو این مدت پس انداز کرده داره خرج میکنه. خانم جون سرش رو به علامت تأسف تکون داد و جواب داد - سعید جوونه و عاشق ، دخترم توهرچی به خیر و صلاحش رو بگی قبول نمیکنه. سعی کن با محبت باهاش حرف بزنی...باید به فکر آینده شونم باشن...زندگی خرج داره...درسته وضع مالی حاج احمد خوبه ولی اینو باید بدونه باباش از بچگی تلاش کرده شب و روز کار کرده تا به اینجا رسیده. قناعت چیزیه که اهل بیت هم خیلی درباره ش حدیث گفتن. به نظرم دو طرف باید همدیگر و درک کنن دلم به حال سعید میسوزه، کاش میتونستم کمکش کنم، اما حیف که خودش کله شقه و نمیذاره. اینهمه پولی که مهسا میخواد به جیب بزنه همشون با نقشه س. مامان نزدیک خاله نشست و دلداریش داد - حالا نمیخواد غصه بخوری، باحاج احمد صحبت کن، مردا حرف همدیگرو بهتر میدونن. خداروشکر مهسا دختر خوبیه اگه سعید بهش بگه تو یه سری چیزا کوتاه میاد. خانم جون هم گفت - مریم جان تو برای من با معصومه فرقی نداری، من همه نوه هام رو دوست دارم، اما سعید از اول اهل خرج کردن بود، گاهی وقتا خود مادر باید مسئولیت پذیری رو یاد بچه ش بده. بعضی جاها میتونی نذاری بیخودی خرج کنه. سعید به پشتوانه حاج احمد دلش گرمه، اما یه وقتایی آب پاکی رو بریز رو دستش بفهمه تا حدی پدر میتونه کمک کنه. اگه میخوای خودم با سعید حرف بزنم شاید به حرفم گوش بکنه خاله به خانم جون گفت - بذارین خودم یه بار دیگه باهاش حرف بزنم اگر قبول نکرد زحمتش میفته گردن شما. مامان شیرینی رو باز کرد ورو به من گفت - زهرا جان، برو یه چایی بریز بیار با شیرینی بخوریم چشمی گفتم، چایی ریختم و اومدم کنار خانم جون نشستم. تقریبا نیم ساعتی میشد باهم حرف میزدیم، خاله چادرش رو برداشت که بره. مامان مانعش شد و گفت - کجا به این زودی؟حاج احمد که نهار نمیاد، سعیدم که خونه نامزدشه، بمون همین جا دور هم نهار میخوریم - نه دیگه سهیل هم خونه تنهاست، بهتره برم . براش نهار بذارم مامتن مانعش،شد و گفت - یه زنگ بزن سهیل هم بیاد اینجا، خونه خالشه، غریبه که نیست. روبه خاله گفتم ‌- خاله جون‌ شما بشینین خودم به سهیل زنگ میزنم با آژانس بیاد خاله تشکری کرد و چادرش رو کنار کیفش روی مبل گذاشت. شماره خونه خاله رو گرفتم بعداز چند بوق سهیل جواب داد، بهش گفتم بیاد اینجا نهار و اونم قبول کرد. برنج پاک شده رو بردم آشپزخونه و تو قابلمه ریختم چندباری شستم. توش آب ریختم، روغن و نمکش هم اضافه کردم و روی شعله گاز گذاشتم. از یخچال گوجه و خیار برداشتم و بعداز شستنشون، همراه یک پیاز تو سینی گذاشتم و کنار بقیه نشستم تا سالاد درست کنم. نزدیک اذان بود که بابا وحمید رسیدن. به خاله یکی از چادرهای رنگی مامان رو دادم تا سر کنه. خاله با بابا سلام واحوالپرسی کرد و به حمید تبریک گفت و حمید هم تشکری کرد. نیم ساعت بعد سهیل هم اومد. بعداز خوندن نماز، سفره رو روی زمین پهن کردم و وسایل رو چیدم. قورمه سبزی خوشمزه ی مامان رو که حسابی بهم چسبید خوردم و بعداز جمع کردن سفره ظرف هارو جمع کردم وشستم. خاله نزدیک ساعت سه، گوشیش رو برداشت تا به سعید زنگ بزنه بیاد دنبالشون. اما حمید نذاشت و گفت خودم میرسونمتون. خاله هم تشکری کرد و آماده شد و به همراه بابا وحمید که به مغازه میرفتن‌ از ما خداحافظی کرد و همراهشون رفت. بعداز رفتن خاله مامان گفت - زهرا جان یه زنگ به سحر بزن بگو فردا صبح ساعت هفت آماده باشه برن آزمایش. چشمی گفتم و شماره سحر رو گرفتم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خون گیری که تموم شد سحر و حمید به کلاسهای قبل ازدواج رفتن. روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر موندم تقریبا نیم ساعت الی چهل دقیقه گذشته بود، که کلاس تموم شد. سحر با دیدنم لبخندی زد و کنارم نشست. - کلاس چطور بود - خوب بود، آقا حمید هنوز نیومده؟ - نه هنوز، الان دیگه باید پیداش بشه. نگاهمون به درِ کلاس آقایون بود که بالاخره باز شد و بیرون اومدن. به حمید دست تکون دادم، با دیدنمون نزدکیمون شد. هردو بلند شدیم و حمید گفت - شما برید کنار ماشین من بپرسم ببینم کی جواب آزمایش آماده میشه. چشمی گفتیم و هردو به طرف در خروجی رفتیم و کنار ماشین منتظر حمید موندیم. چند دقیقه ای طول کشید تا بیاد، نزدیک شد وگفت - گفتن بین ساعت یک تا دو بیاین. خب من خیلی گرسنمه، کجا بریم صبحونه بخوریم؟ نگاهی به سحر کردم و گفتم - هرجا عروس خانم بگه، من موافقم. حمید با محبت نگاهی به سحر کرد و گفت - مثل اینکه قرعه به نام شما افتاده سحر خانم، چی دوست دارین؟ سحر خجالت زده به من نگاهی کرد و بالبخند کمرنگی گفت - برا من فرقی نداره هرچی شما بخورین منم همون رو میخورم. رو به حمید گفتم - مثل اینکه خانمتون اهل تعارفن...هر جا خودت دوست داری ببر حمید فکری کرد و گفت: - نظرتون با کله پاچه یا حلیم چیه؟ سحر ملتمسانه نگاهی به حمید کرد و گفت - شرمنده آقا حمید من اصلا کله پاچه نمیخورم. فک کنم حلیم گزینه خوبی باشه. بالاخره به توافق رسیدیم و سوار ماشین شدیم. اینبار عمدا عقب نشستم تا سحر جلو بشینه. سحر که از این کارم خودش رو تو منگنه دید، مجبور شد جلو بشینه. نگاهی به حمید کردم که با لبخند بهم چشکی زد. نزدیک محل کارشون، یه رستوران سنتی معروفی بود اونجا نگه داشت و پیاده شدیم. هرسه وارد رستوران شدیم و حمید حلیم سفارش داد. بین من و سحر نشست و تا صبحونه آماده بشه حمید گفت - زهرا جان، یه زنگ بزن به مامان، بگو احتمالا کار ما تا ساعت دو طول بکشه. باشه ای گفتم و به خاطر این که بتونن دوتایی باهم باشن، از کنارشون بلند شدم و بیرون رفتم. شماره مامان رو گرفتم، بعداز چند بوق جواب داد - سلام مادر، خوبی؟ کجایین؟ - سلام مامان...خوبم...اومدیم صبحونه بخوریم، حمید گفت بهتون بگم شاید کارمون تا دو طول بکشه. - باشه مادر، فقط به پروانه خانم زنگ میزنم که سحر رو هم بیارین اینجا. خوشحال ازاینکه سحر هم همراهمون میاد گفتم - باشه، میگم بهش. نهار چی گذاشتین - خورشت قیمه گذاشتم - اخ که چقد دلم قیمه میخواست. قربونت بشم، کارمون تموم شد زنگ میزنم بهتون. - باشه عزیزم، سلام برسون. بعد از خداحافظی از مامان تماس رو قطع کردم، وارد رستوران که شدم، نمیدونم حمید چی تعریف میکرد که سحر آروم میخندید. با دیدنم هر دو لبخندی زدن و گفتم - خوب من نبودم، خلوت کردینا!!! حمید نگاهی به سحر کرد و گفت - از شاهکارهای جنابعالی میگفتم بهشون روی صندلی نشستم و طلبکار گفتم - اونوقت کدوم شاهکارم؟ - همین که یه بار مامان مهمون دعوت کرده بود. تو غذا به جای نمک، شکر ریخته بودی و هیچ کس نتونست غذا بخوره، اخرشم مجبور شدیم نیمرو بخوریم. خواستم جواب بدم که پسر جوونی سفارشمون رو آورد، شروع به خوردن کردیم و حمید بعداز تموم شدن حلیمش رفت تا حساب کنه. آروم سرم رو خم کردم وبه سحر گفتم - یه خبر خوب، مامان گفت به پروانه خانم زنگ میزنه نهار بریم خونه ما. از شنیدن این خبر چشماش برقی زد، اما نخواست جلوی من خوشحالیش رو بروز بده. تقریبا نیم ساعتی اونجا بودیم. بعداز حساب کردن صورتحساب، سوار ماشین شدیم. حمید نگاهی به ساعتش کرد و گفت - تقریبا نیم ساعت مونده به دوازده، اگه موافقین نماز رو تو حرم بخونیم و بعدبریم جواب آزمایش رو بگیریم. هر دو موافقت کردیم و به سمت حرم رفتیم و طولی نکشید به حرم رسیدیم. بعداز تجدید وضو به خاطر کم بودن وقت، فُرادا نماز رو خوندیم. حیف که ضریح موقع نماز بسته میشه، ازدور سلامی دادیم و به سمت ماشین رفتیم. هرچی نزدیک آزمایشگاه میشیم، استرسم برای جواب بیشتر میشه، خدایا نذر میکنم جواب آزمایش مثبت باشه ومشکلی نداشته باشن، هزار تا صلوات به نیت سلامتی امام زمان علیه السلام میفرستم، شروع به گفتن صلوات کردم. حمید از ماشین پیاده شد و به داخل آزمایشگاه رفت ♥️قسمت‌اول‌رمان‌‌درحال‌تایپ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/22659 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هر دو نگاهمون به سمت در آزمایشگاه بود، نگاهی به سحر، که نیمرخش به طرفم بود کردم. زیر لب ذکر میگفت، اونم مثل من نگران بود. نفس عمیقی کشیدم و همچنان منتظر حمید بودیم. چند دقیقه ای طول کشید تا قامت مردونه حمید رو دیدیم. چشم هام رو ریز کردم تا ببینم صورتش خندونه یانه، کمی که نزدیک ماشین شد لبخند روی لب هاش رو دیدم، خیالم راحت شد و خدارو شکری گفتم. حمید تو صندلی راننده نشست و باخوشحالی برگه جواب آزمایش رو به سمت سحر گرفت و گفت مبارکه. سحر که تا الان نگران بود با دیدن جواب ، چشم هاش رو آروم بست و دست هاش رو تو صورتش گذاشت و زیر لب خدارو شکری گفت. خوشحال از جواب آزمایش سریع گوشی رو در آوردم و شماره مامان رو گرفتم بعداز سه بوق، جواب داد - الو سلام مامان، جواب آزمایش رو گرفتیم خدارو شکر هیچ مشکلی نیست. مامان از پشت گوشی بلند خداروشکری گفت و ادامه داد - الحمدلله خیالم راحت شد ، همیشه خوش خبر باشی دختر گلم - من همیشه قاصد خوش خبرتونم مامان جونم، مگه شک داشتی! - الهی قربونت برم، پس زودتر بیاین خونه نهار بخوریم که بعدش بریم دنبال کارهای فردا. سلام برسون - باشه چشم، میبینمتون، خداحافظ گوشی رو قطع کردم و به هردو شون گفتم - خب دیگه، حالا بریم خونه تا نهار خوشمزه مامان رو بخوریم. حمید متعجب از آینه نگاه کرد و گفت - یعنی سحر هم میاد؟ - خودم رو نزدیک بین دوصندلی جلو کردم و گفتم - بله که میاد، مامان با پروانه خانم هماهنگ کرده. الانم گفت زود بریم نهار بخوریم، بعد از ظهر کلی کار داریم برای فردا. حمید باشه ای گفت و ماشین رو روشن کرد. تومسیر صلوات شمار رو بین انگشت هام گرفته بودم و هزار تا صلوات رو میگفتم. نزدیک خونه که شدیم تا در رو باز کردم بوی اسپند توی حیاط پرشده بود. با وارد شدن ما مامان و خانم جون و بابا برای استقبال از سحر تا در ورودی اومده بودن. مامان اسپند رو دورِ سَر سحر و حمید گرفت و باهردوشون روبوسی کرد. و به سحر گفت - خوش اومدی عروس گلم، ان شالله قدمت پر خیرو برکت باشه سحر تشکری کرد و منم مثل چغندر وسط وایساده بودم طلبکار گفتم - کاش،یکی هم بود من رو تحویل میگرفت، بابا منم آدمم ها!!! مامان که متوجه شوخی من شده بود اسپند رو دور سر منم گرفتم و جواب داد - تو که دختر یکی یه دونه خودمی، بترکه چشم حسود از این همه تحویل گرفتن مامان به وجد اومدم، به حمید و سحر که با خنده نگاهم میکردن نیشخندی زدم و گفتم - از الان گفته باشَما عروس اومد به بازار...دختر نشه دل آزار... همه خندیدن و وارد خونه شدیم. خانم جون روی سر سحر وحمید چندتا شکلات ریخت و منم که عاشق شکلات بودم، خیز برداشتم و دوتاشو تو دستم گرفتم. تو دلم گفتم ان شاالله به زودی سر خودم میریزین، دوتا شکلات رو تو دستم نگه داشتم و نخوردم خانم جون گفت - زهرا جان، هنوزم مثل بچگیات شیطونی میکنی، اون دوتا هم که برداشتی ان شاالله به زودی با همسرت بخوری. از اینکه بابا کنارمه خجالت کشیدم و سر به زیر گفتم - این دوتا رو یادگاری نگه میدارم به یاد این لحظات... حمید نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت - تو گفتی و منم باور کردم، برو بچه... دوباره نیشم تا بناگوشم باز شد و برای در رفتن از جواب سؤال سریع چادرم رو در آوردم و به اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم. یه چادر سفید با زمینه گلهای سرخ آبی به سحر دادم. به آشپزخونه رفتم، مامان همه وسایل هارو آماده کرده بود، کمکش کردم تا سفره رو بچینیم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سفره رو با سلیقه چیدیم و بقیه رو دعوت کردیم بیان سر سفره. سحر و حمید با کمی فاصله کنار هم نشستن، چون هنوز عقد دائم خونده نشده کمی معذبن. نهار خوشمزه مامان رو دور هم خوردیم. سریع ظرف هارو جمع کردم و آماده شستن بودم که سحر به آشپزخونه اومد - زهرا جان، تو کف کن من آب بکشم.. متعجب نگاهی بهش کردم وگفتم - اصلا حرفش رو نزن. تو فعلا مهمونی، برو بشین. خودم میشورم و زود میام. چادرش رو مرتب کرد و نزدیکم اومد - اینجوری بیشتر معذبم، بکش بذار آب بکشم زود تموم شه بحثمون ادامه داشت، مامان وارد آشپزخونه شد. - سحر جان، اینجا چیکار میکنی؟ بیا برو بشین، من خودم به زهرا کمک میکنم. سحر روبه مامان گفت: - نه، خواهش میکنم بذارین کمک کنم. اینجوری احساس غریبگی میکنم با آرنجم به پهلوش زدم و به شوخی گفتم - نیازی نیس غریبگی بکنی! بذار فردا عقد بشین، اونوقت به زورم نمیتونم از پیش حمید بلندت کنم!!! سحر که متوجه شوخیم شده بود، با اصرار من و مامان پیش خانم جون رفت ونشست سریع ظرف هارو شستم، مامان هم چایی ریخت و میوه ها رو تو ظرف چید و حمید رو صدا کرد بیاد کمک. بعداز خوردن میوه و چایی سحر به مامان گفت - شرمنده با اجازه تون من یه زنگ به مامانم بزنم. مامان با لبخند باشه ای گفت و سحر به اتاقم رفت تا صحبت کنه.چند دقیقه ای گذشت که از اتاق بیرون اومد و گوشی رو نزدیک مامان گرفت - باشما کار دارن مامان گوشی رو کنار گوشش گذاشت - الو...سلام پروانه خانم، با زحمت های ما، حالتون خوبه - الحمدلله ماهم خوبیم - بله ان شاالله. نیم ساعتی استراحت کنن، بعد برن تا حلقه وکمی وسایل برای عقد بخرن. - خواهش میکنم، چه زحمتی. سحر نور چشم ماست. - چشم ان شاالله شب مزاحم میشیم، فقط تورو خدا خودتو زیاد به زحمت ننداز. - ممنون، باسحر کاری دارین بدم گوشی رو...باشه خدا نگهدار. تماس رو قطع کرد و گوشی رو به سحر داد. رو به بابا گفت - پروانه خانم گفتن شام بریم اونجا، برای مراسم فردا برنامه بریزیم و هماهنگ بشیم.. بابا لبخندی زد و گفت - ان شاالله، پس حمید جان من رو بذار مغازه، بعدش برین دنبال کارهاتون، برگشتنی خودم میام. حمید چشمی گفت و مامان ادامه داد - خب فعلا یکم استراحت کنین، بعد برین حلقه ولباس عقد بخرین. سحر نگاهی به من کرد و به مامان گفت - اگه اشکالی نداره من لباس عقد نخرم. حمید ومامان متعجب از حرف سحر به هم نگاه کردن. مامان گفت - دخترم، چرا نمیخوای؟ نمیشه که لباس عقد نخری؟! سحر نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد - نه اینکه کلا نپوشم، زهرا هم در جریانه تقریبا دو هفته پیش من و زهرا باهم رفتیم خرید، یه لباس مجلسی گرفتم هم پوشیده س، هم مناسب عقده، مگه نه زهرا...! نگاهی به مامان کردم و گفتم - البته هرجور خودتون صلاح میدونین، ولی مامان راست میگه هم خیلی خوشگله، هم برای عقد عالیه. حمید نگاه پر از محبتی به سحر کرد - سحرخانم، من بابت هزینه ش مشکلی ندارم، اگر میخواین بریم پاساژ، هرچی دوست دارین بخرین تعارف نکنین. سحر که از حرف حمید خوشحال شده بود جواب داد - نه اصلا بحث این چیزا نیس، وقتی یه لباس نو دارم که مناسب عقد هم هست، چرا بریم کلی پول به لباس عقد بدیم، به نظرم اسرافه. میتونیم این پول رو برای کارهای دیگه در نظر بگیریم. خانم جون از زیر عینکش نگاهی کرد و گفت - ماشاالله به عروس خودم، الحق که تو خانومی کم نداری عزیزم. این بهترین کاره، خانم همیشه باید هوای همسرش رو داشته باشه. به حمید نگاهی کردم و گفتم: - خب لباس که حل شد ، حالا میمونه خرید حلقه هاتون. حمیدبا سر تأیید کرد و از سحر پرسید - شما جایی رو مد نظر دارین؟ - جای خاصی مدنظرم نیست، چون ست میخوایم بگیریم اگه جایی باشه بتونیم برای شما هم نقره شو بخریم خیلی خوب میشه از پیشنهاد سحر ذوق زده گفتم - راست میگه داداش، یکی از دوستات بود که جواهر سازی داشت، اسمش چی بود.....اووومممم... تا یادم بیاد حمید سریع جواب داد - محسن رومیگی؟همونی که تو پاساژ جواهرسازی داره؟ - اره...اره خودشه، ببین شایدداشته باشه ، یه زنگ بهش بزن - میزنم، ولی نمیدونم داره یا نه. اگه نداشته باشه بعید میدونم بتونه تا فردا آماده کنه. مامان جواب داد - توکل به خدا تو یه تماسی بگیر، ان شاالله جور شه. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
✨﷽✨ ♥️ ✍ حمید گوشیش رو از روی میز برداشت، شماره ی محسن رو پیدا کرد و دکمه تماس رو زد، گوشی رو کنار گوشش گذاشت - الو...سلام محسن جان، خوبی داداش - اره حمیدم. سلامت باشی - داداش یه زحمتی برات داشتم، اگه خدا بخواد فردا مراسم عقدمونه، گفتم ببینم الان ست نقره و طلا داری بیایم؟ - سلامت باشی،باشه تانیم ساعت دیگه اونجاییم، قربانت خداحافظ. تماس رو قطع کرد و رو به ما گفت: - مثل اینکه همه کارا داره جور میشه، گفت یه نمونه جدید زدیم. میوه بخورین، اماده شین بریم. نگاهی به هردوشون کردم وگفتم - بریم؟؟؟ مگه چند نفری میرین؟ - حمید نگاهی به سحر کرد و گفت - من و سحر خانم و جنابعالی. نخواستم خوشحالیم رو بروز بدم ،نگاهم بین هردوشدن جابجا شد و گفتم - من براچی؟ شما برین دوتایی حلقه بخرین یکمم دور بزنین بیاین دیگه تو دلم گفتم خدایا جور کن منم برم! سحر باخنده گفت - تا اونجایی که یادمه خودت گفتی حق مادری به گردن ما داری!!! پس باید بیای! حمیدم تاییدش کرد و مامان و خانم جون هم گفتن باهاشون برم. خداییش بهتر ازاین نمیشد، تو دلم عروسی به پا بود - چون خیلی اصرار میکنین مجبورم بیام دیگه، چیکار کنم اخه. اگه نیام دلتون واسم تنگ میشه!! حمید باخنده گفت - نه اینکه دلت نمیخواست بیای!! تو گفتی و منم باور کردم. همه خندیدن و کم کم آماده شدیم، بابا رو به مغازه رسوندیم و به طرف پاساژ حرکت کردیم. حمید ماشین رو جلوی پاساژ نگه داشت و با آسانسور به طبقه دوم رفتیم. مغازه جواهر سازی آقا محسن، تقریبا انتهای راهروی پاساژ بود، کنار درش رسیدیم و حمید وارد شد وپشت سرش باسحر داخل رفتیم. آقا محسن یه پسر مذهبی تقریبا سی و دو،سه ساله به نظر میومد، به احترام ما بلند شد. باحمید دست داد، سلام دادیم و جوابمون رو با خوشرویی داد. نزدیکتر شدیم و چند نمونه ست حلقه روی شیشه ی پیشخوان گذاشت. - حمیدجان ، اینا از بهترین و پر فروش ترین کارهای ماست. خیلی هم طرفدار داره. برای آقایون نقره زدیم برای خانم ها طلا. همراه سحر به ست ها نگاه میکردیم، به قدری زیبا بودن که آدم دلش میخواست همشون رو بخره. کمی اونروف تر، یه گردنبند طلای طرحِ قلب بود، وسطش نگین عقیق یمنی داشت. از پایینش سه تا برگ طلا اویزون بود،چشمم به گردنبند بود و به سحر نشونش دادم، اقا محسن یه ست دیگه روی پیشخوان گذاشت ونشونمون داد ،چشم از گردنبند برداشتیم. - این کار جدیدمونه، البته هنوز نگین هاشون آماده نیس. اگه خوشتون بیاد میتونم تا فردا آماده ش کنم. رکاب انگشترها خیلی زیبا و خاص بود. چشم هر دو مون رو به رکابها بود.حمید نگاهی به سحر کرد و گفت - خب خانم، نظرتون چیه؟کدوم رو میپسندین! سحرنگاهی بهم کرد و کار جدید رو نشونم داد و گفت - اینا خیلی قشنگه، آقا حمید اگه شما هم موافق باشین همینارو انتخاب کنیم حمید با لبخند گفت - به روی چشم، فقط سنگ چی دوست داری بزنن روش، عقیق یا شرف شمس،یا فیروزه سحر با طمأنینه جواب داد - اگه امکاش هست سنگ عقیق باشه، فقط....اووممم... از گفتن بقیه حرفش دو دل بود، حمید با محبت نگاهش کرد و گفت - فقط چی؟ بگو اگه برا آقامحسن مقدور باشه میگیم درست کنن سحر که با حرف حمید، کمی خیالش راحت شد گفت: - میشه سنگ عقیق بزنید روشون. بعد روی سنگ انگشتر نقره مردونه "یاعلی" و روی انگشتر طلا "یازهرا" حک بشه؟ از سلیقه خاص وزیبای سحر هیجان زده شدیم و حمید روبه آقا محسن گفت: - خب داداش خودت شنیدی عروس خانم چی میخوان، برات مقدوره این کار؟ آقا محسن نگاهی به حمید کرد و گفت - بله که میشه ، الان چند نمونه سنگ عقیق میارم ببینین کدوم رو میپسندین، انتخاب کنین، روش کار کنیم نمونه ها رو آورد و سحر وحمید باهم سنگ مورد نظرشون رو انتخاب کردن. کارمون که تموم شد، سحر نزدیک گوش حمید چیزی گفت که حمید لبخندی زد و با سر تاییدش کرد.هر دو به سمتم برگشتن و سحر گفت - زهرا جان، خیلی زحمت کشیدی برا ما، میخوایم به خاطر زحماتت یه کادو هم مابرات بخریم. تامن جواب بدم حمید، همون گردنبند که چشمم رو گرفته بود رو به آقا محسن نشون داد و گفت - بی زحمت اینم همراه انگشتر ها حساب کن. هر چقدر مانعشون شدم فایده نداشت، هرچند خیلی خوشحال شدم و تو دل خدارو شکر کردم. بعداز خداحافظی از مغازه بیرون اومدیم و کلی از هردو تشکر کردم. سوار ماشین شدیم، ماشین رو نزدیک مغازه ابمیوه فروشی نگه داشت و پیاده شد، به ماهم گفت پیاده شیم. هرسه وارد مغازه شدیم و سه تا آب هویج بستی سفارش داد. تواین هوای گرم واقعا چسبید. بعداز خوردن آبمیوه، کارهامون که تموم شد سحر رو به درخواست خودش دم خونشون پیاده کردیم تا به پروانه خانم کمک کنه و با حمید راهی خونه شدیم. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgeasemani