•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت71
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بالاخره روز موعود رسید. از صبح زود بیدارم و به قدری ذوق رفتن به خواستگاری رو دارم که هرکی ندونه فکر میکنه خواستگاری خودمه.
چند ساعت دیگه مونده تا بریم. لباس های مهمونی رو روی تخت گذاشتم، مانتوی سفید رنگ و روسری زمینه سفید، با گلهای گلبهی رنگ رو آماده کردم
پیش مامان وخانم جون رفتم. مامان مشغول اتو دادن لباس های بابا وحمید بود.
نزدیکش رفتم و مامان متوجه حضورم شد
- بیا یه زنگ به حمید بزن بگو گل وشیرینی یادش نره بگیره.
خندیدم و گفتم
- خیالت راحت مامان جون، این آقا دوماد که من میشناسم، اونقدر فکرش الان به مهمونیه که یادش نمیره.
- مادرجان، حالا یه بار دیگه زنگ بزنی، ضرر نمیکنی، کار از محکم کاری عیب نمیکنه.
چشمی گفتم و گوشی رو برداشتم و شماره حمید رو گرفتم.بعداز چند تا بوق جواب داد
- الو سلام زهرا، خوبی
- سلام داداش خوبی، خسته نباشی
- سلامت باشی، کاری داری
- اره، مامان گفت زنگ بزنم یادت بندازم تو راه که میای گل وشیرینی بخری.
- میشه توهم بیای باهم بریم.
متعحب گفتم
- من دیگه براچی؟
- میخوام تو انتخاب کمکم کنی، به هرحال تو سلیقه سحر رو بهتر میدونی. میخوام اون گلی رو بخرم که سحر دوست داره.
با خنده گفتم:
- اوه اوه، عروس خانم نیومده، دل داداش مارو برده.
- بلبل زبونی نکن ببینم بگو میای یانه
- باشه قبل اومدن زنگ بزن
- باشه خداحافظ
تقریبا دوساعت از تماسم با حمید گذشته، گوشی رو روی اپن گذاشتم که موقع زنگ زدن صداش رو بشنوم، طولی نکشید شماره حمید روی گوشیم افتاد.
دکمه پاسخ رو زدم
- الو سلام ، خوبی
- سلام خداروشکر، زهرا آماده شو تو راهم
- باشه خداحافظ
به مامان گفتم با حمید میریم گل وشیرینی بخریم.
سریع مانتو و روسریم رو پوشیدم، چون رنگ روسریم روشنه، لبه ی چادر رو کامل روی روسری تنظیم کردم و از اتاق بیرون رفتم
- مامان من دارم میرم، چیزی لازم ندارین؟
- نه برین به سلامت. زوربرگردین دیر نشه.
باشه ای گفتم و سریع کفش هام رو پوشیدم و دم در رفتم.
حمید جلوی در منتظر بود. سوار شدم و به یکی از بهترین گل فروشی ها رفتیم.
حمید زودتر پیاده شد و اشاره کرد پیاده شم.
به طرف گل فروشی رفتیم
در رو که باز کردیم، هزاران عطر و بوی خوش به بيرون می ريزه، انگار در بهشت رو باز کردم
گلهای زيبا وخوشبو اطرف مغازه با سلیقه خاصی چیده شدن. .با حمید نگاهی به هم کردیم
- سلام، درخدمتم
تازه متوجه صاحب مغازه شدیم.
جواب سلامش رو دادیم.
گلهای رز و ياس رو نشان داد ، حمید کنار گوشم گفت
- خب بگو ببینم سحر از کدوما خوشش میاد
نگاهی به رزهای قرمز وسفید کردم و گفتم
- سحر عاشق رزه.
نزدیک رفتم و آروم دستی به گلبرگهاي رز کشیدم و به حمید گفتم از همینا بگو.
حمید به صاحب مغازه گفت
- لطفا ده شاخه رز سفید، ده شاخه هم رز قرمز با سلیقه خودتون بچینین.
پسره شروع به چیدن گلها کرد، عطر و بوی گلها و تزیین فوق العاده شون توسط فروشنده هوش از سر آدم میبره.
حمید هزینه رو حساب کرد و به شیرینی فروشی رفتیم.
بعداز تموم شدن کارها، حمید به بابا زنگ زد و گفت که کارمون تموم شده و الان میریم دنبالش. تو مسیرمون بابا رو هم برداشتیم و به خونه رفتیم.
تا حمید وبابا دوش بگیرن، مامان وخانم جون هم آماده شدن و حرکت کردیم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت71
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
امیر تشک و بالش نازگل رو اورد و آروم روش گذاشتم و ازش خواستم چند دقیقه ای حواسش به خواهرش باشه تا من برم پیش مهری خانم!
از اتاق بیرون اومدم و با دیدن علی که به سمت اتاق میرفت صداش زدم، با شنیدن صدام چند قدم رفته رو برگشت
- کجا بودی؟
- اصغر از دیشب هیچی نخورده، حالش خوب نیست. میبرم بهش سِرم بزنم یکم بهتر شه، اگه اینجوری پیش بره حالش بدتر میشه
- خدا صبر بده، واقعا سخته!
با رفتن علی، پا کج کردم و به اتاقی که برای خانما اماده شده بود رفتم.
فقط پنج شش نفر از همسایه هاشون داخل اتاق بودن و مهری خانم رو اروم میکردن، برای راحتی کار، سماور رو داخل اتاق گذاشته بودن تا به راحتی از مهمونا پذیرایی بشه!
کنار مامان و سحر نشستم، مامان گفت
- زهرا از مهری خانم بپرس برای شام چی بذارم؟ این بنده خدا که تو حال خودش نیست حداقل ما دست به کار بشیم
چشمی گفتم و از مهری خانم پرسیدم، دستم رو گرفت و باهم از اتاق بیرون اومدیم
- زهرا جان راستش توخونه هیچی نداریم، اصغر که از صبح حالش خوب نیس، به علی اقا هم روم نشد بگم
- شما برین تو، من با علی اقا حرف بزنم ببینم چیکار میتونیم بکنیم
بعد از رفتنش به فکر رفتم، علی که الان نمیتونه اصغر اقا رو تنها بذاره، بهتره بهش بگم با حمید یا بابا تماس بگیریم وسایل بیارن، با دیدن امیر که از اتاق بیرون میومد صداش زدم و گفتم که بره علی رو صدا کنه. طولی نکشید علی از اتاق بیرون اومد
- جانم چی شده
- علی جان، میگم برای شام مامان میخواد غذا بذاره، مهری اما وسایل شام ندارن، ادرس اینجا رو بگو من به بابام زنگ بزنم یه سری وسایل بیارن
بعد از دادن ادرسشماره ی بابا رو گرفتم اما انتن نداد، شماره ی حمید رو گرفتم، خداروشکر تماس وصل شد و هر چی نیاز بود به حمید گفتم بیارن.
با شنیدن صدای گریه نازگل پاتند کردم وبه سمت اتاق رفتم.
نازگل بلند شد و به سمتم اومد. بغلش کردم و لالایی خوندم تا آروم شه
- لالالایی گل زیبا، مهتاب اومده بالا موقع خوابه حالا....
با خوندنش اشک میریختم. این لالایی رو خیلی دوستش دارم و همیشه دلم میخواست خودم بچه داشته باشم و شبها براش بخونم.
نازگل دوباره خوابید و اینبار تو اتاق موندم تا وقتی که نازگل بیدار شه، از روی تاقچه قران رو برداشتم و برای تمام اموات، خصوصا پدر ومادر اصغر اقا سوره یس و واقعه و الرحمن خوندم.
تقریبا نیم ساعتی به اذان مونده بود که صدای
آشنایی شنیدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞