eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بلافاصله حمید جواب داد - دستت طلا خواهر گلم . خیالم راحت شد ازدیشب چشم رو هم نذاشتم. خوشحال از اینکه میتونم کاری برای حمید بکنم یه چایی برداشتم و به سحر گفتم - توکلا قصد ازدواج نداری یا درباره این پسره جوابت منفی بود. شوکه از سؤالم کمی تو فکر رفت و جواب داد - چی شد یهو اینو میپرسی - میخوام بدونم اگه یکی موقعیتش خوب باشه و از نظر ایمانی واخلاقی خوب باشه چه جوابی میدی - خب معلومه اگه واقعا پسر خوبی باشه و هم کفو هم باشیم روش فکر میکنم. دلیل من برای قبول نکردن این خواستگار این بود، هم باید از خانواده م جدا میشدم و به یه شهر دیگه میرفتم. دلیل دیگه ش هم اینه که کلا خانواده شون اهل بزن وبرقصن، یه مقدارم پسره سختگیره. یعنی تنهایی اجازه بیرون رفتن هم نمیده. اینارو مادرش میگفت. مامانم گفت حالا شاید خودت صحبت کنی قبول کنه ولی نمیتونم به خاطر یه شاید آینده م رو خراب کنم. روحیات من و اون پسره اصلا باهم جور نبود زهرا. باور میکنی که پسره گفته فقط باخانواده خودش باید رفت وآمد بکنیم.هرجاهم خواست بره فقط باخودم. با دقت به حرفاش گوش میدادم - درکت میکنم واقعا سخته، حالامیخوام یه سؤال بپرسم.چجور بگم.....ببین سحر من امروز اومدم نظرت رو.... درباره حمید بپرسم! میخوان اول از تو مطمئن بشم بعد با مامان مطرح کنم سحر باشنیدن سؤالم کمی جاخورد. احساس کردم رنگش پرید . سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. - خب حالا این سکوت تو رو به نشونه ی مثبت بگیرم یا نگیرم؟؟ گونه هاش گل انداخته بود درکش میکردم خیلی سخته جواب دادن چون یهو پرسیدم. به خاطر همین گفتم: - اگه موافقی، یه بسم الله بگو من بدونم نگاهم بهش بود. دستاش رو که مشت کرده بود محکم فشار داد وبه اطرافش نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و با صدای خیلی آرومی که به زور شنیدم گفت - بسم الله الرحمن الرحیم نفس حبس شده ش رو بیرون داد. کف دو دستم رو بهم زدم و از هیجان محکم بغلش کردم و گفتم - الهی قربون اون حجب وحیات بشمممم، مبارکه عزیزززززززم... زنداداش گلممممم از حرف هام خجالت کشید سریع خواست فضارو عوض کنه - تو...تو بشین برم میوه بیارم بخوریم صدام رو کلفت کردم و با ژست نمایشی گفتم - حالا یه چایی دیگه هم برام بریز چون میخوام چایی عروسمون رو بخورم ببینم خونه داری خوب بلده یانه تاسحر رفت چایی بریزه سریع گوشی رو برداشتم و به حمید پیام زدم - سلام آق دوماااد مبارکه عروس خانم بله رو داد کلی استیکر قلب هم براش فرستادم. سریع شماره حمید روی گوشی افتاد. دکمه پاسخ رو زدم و به اتاق سحر رفتم. - الو...الو زهرااا صداش میلرزید معلومه خیلی هیجان داره - سلام اقا داماد گل وگلاب - سلام خوبی جان حمید بگو چی شد - جانت بی بلا، خب میام توخونه میگم چقد عجولی - زهرا ادا در نیار میگم بگو چی شد. اصلا ببینم تو کی میری خونه خودم میام دنبالت... از این همه ذوقش خنده م گرفت خواستم سربه سرش بذارم - اول بگو ببینم مژدگانی من چی میدی - زهرااا... الان که میبینی استرس دارم سربه سرم میذاری؟ بالاخره دستم بهت میرسه ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - نه دیگه قبول نیس تا نگی نمیگم. - باشه هرچی توبگی، میام دنبالت میریم هرچی دلت خواست بخر. - قبوله. کی میای دنبالم؟ - نزدیک دوازده میام قبلش تماس میگیرم. - باشه.خداحافظ تماس رو قطع کردم و به هال رفتم. سحر روی مبل نشسته بود.با دیدنم لبخندی زد. رفتم کنارش نشستم. لبخند دندان نمایی کردم - شرمنده تماس ضروری بود. یه سیب تو بشقاب گذاشت و بهم داد. - بخور عزیزم. میگم امشب که خالتینا میان میخوای چیکار کنی؟ بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم : - دیگه برام مهم نیست. بالاخره امشب مهمونه تو خونمون. مثل همیشه میخوام عادی رفتار کنم. فقط به خاطر رضای خدا احترام میذارم و سکوت میکنم. نگاهی به چاییم انداخت - باز که چاییت سرد شد زود بخور. سریع چایی رو خوردم. یه ربعی از تماسم با حمید گذشته بود که پیامکش اومد. - دارم میام، آماده شو. چادرم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم - حالا چه عجله ای بود میرفتی دیگه - باور کن دوست دارم بمونم، ولی خونه کلی کار دارم. صورتش رو بوسیدم و بغلش کردم. حمید دوباره تک زنگ زد حتما دم در رسیده. سریع خداحافظی کردم و به طرف ماشین رفتم. حمید ماشین رو کمی جلوتر نگه داشته بود. سوار شدم و سلام کردم وجوابم رو داد - خب آقا دوماد کجا بریم خرید. هیجان زده بود اما نمیخواست پیش من دستش رو شه. با دستش به پهلوم فشار آرومی داد - حالا پشت تلفن سربه سرم میذاری؟ جون به لبم کردی زود باش بگو ببینم چی گفت - تو روخدا نکن. فایده نداره تا نگی چی مژدگانی بهم میدی نمیگم. پوفی کرد و یکی از ابروهاشو بالا برد با حرص گفت: - خدا کار هیچ بنی بشری رو به تو واگذار نکنه. از سربه سر گذاشتن با حمید لذت میبرم. نزدیکش شدم وصورتشو بوسیدم. دلم نمیاد بیشتر ازاین اذیتش کنم - شوخی کردم همین که شما بهم برسین برام کافیه. شروع کردم از اول تا آخر ماجرا رو بهش تعریف کردم چشماش برق میزد. هراز گاهی لبخند کمرنگی رو لباش مینشست ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به خونه رسیدیم. مامان تو آشپزخونه مشغول بود.خورشت فسنجون رو برا شام بار گذاشته، بوش کل خونه رو برداشته. خانم جون هم تسبیح به دست ذکر میگفت . سلام کردم و جوابم دادن. مامان گفت: زهرا جان، زود لباسهات رو عوض کن بیا کمک. چشمی گفتم و بعد عوض کردن لباسها همه جارو دستمال کشیدم. حمید هم دنبال بابا رفت و برای نهار آورد. بعداز خوردن نهار میوه هارو شستم و شیرینی رو داخل ظرف چیدم. به قدری کارها رو سریع انجام دادم که متوجه گذشت زمان نشدم. نگاهی به ساعت کردم نزدیک شش شده، نیم ساعت دیگه مهمون ها میرسن. سریع به اتاق رفتم و آماده شدم . به هال برگشتم و میوه و شیرینی رو روی میز گذاشتم. در حال مرتب کردن چادرم بودم که زنگ ایفون به صدا در اومد. با اینکه تصمیم گرفتم برام مهم نباشه اما یکم استرس دارم. مامان چادرش رو سر کرد و به استقبالشون رفتیم حاج احمد و خاله اول از همه داخل شدن. پشت سرش سعید ومهسا و سهیل، سلام و احوالپرسی کردیم، از دیدن پوشش مهسا تعجب کردم. یه مانتوی کوتاه کرم رنگ و شال همرنگ خودش!! آرایش غلیظش بدجور تو چشم میزد. به روی خودم نیاوردم و باهاش دست دادم و با خوش رویی صورتش رو بوسیدم و خوش آمد گفتم. بعد از نشستن مهمونا به آشپزخونه رفتم و به تعداد چایی ریختم، داخل قندون غنچه گل سرخ گذاشتم. چادرم دو مرتب کردم و حمید رو صدا کردم تا چاییها رو ببره. کنار خانم جون روی یکی از مبل ها نشستم. خانم جون با خوشرویی از مهسا پرسید - خوبی مهساجان، زندگی متأهلی چطوره؟ خوش میگذره؟ از آقا سعید ما راضی هستی؟ مهسا تکونی خورد و خودش رو نزدیک سعید کرد، دستش رو دور گردن سعید انداخت. همه از حرکتش تعجب کردیم، حتی خود سعید جاخورد و سعی کرد آروم خودش رو از زیر دست مهسا بیرون بکشه. انتظار این عکس العمل رو از مهسا نداشت. نیم نگاهی به من کرد و با ناز گفت - زندگی مگه با سعیدم بد میشه! تو این دوره زمونه پسر خوب کم پیدا میشه! مامان وخانم جون نیم نگاهی به من کردن. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هر دو متوجه نگاه مهسا و تیکه ش به من شدن. خانم جون رو به من کرد و دست روی دستم که نزدیکش نشسته بودم گذاشت به مهسا گفت : - البته دختر خوبم زیاد پیدا نمیشه. مهسا که از این جواب خانم جون جا خورده بود خواست حرفی بزنه که با اشاره سعید ساکت شد. مامان به خاطر اینکه فضا رو عوض کنه شروع به تعارف شیرینی و میوه کرد. سعی کردم چشمم به سعید نیفته، چون پیام آخرش هر لحظه یادم میومد اعصابم خورد می شد، سریع متوسل به امام زمان علیه السلام شدم که کمکم کنه. به آشپزخونه رفتم و وسایل شام رو به کمک مامان آماده کردیم. مهسا به آشپزخونه اومد تا کمک کنه اما مامان قبول نکرد و گفت شما مهمون مایی. سفره بزرگی پهن کردیم حمید هم سالاد و بقیه وسایل شام رو تو سفره چید . هر از گاهی حواسم به مهسا بود آروم با سعید حرف میزدن و می خندیدن. با دعوت مامان سر سفره همه نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم،که مهسا لیوانش رو به سمت حمید گرفت و با عشوه خاصی گفت: - ببخشید آقا حمید میشه یه لیوان نوشابه برام بریزید؟ همه هاج و واج به هم نگاه کردیم، چون نوشابه نزدیک سعید هم بود. سعید که دهنش پر بود باشنیدن این حرف مهسا غذا گلوش پرید و کلی سرفه کرد. مهسا دستپاچه یه لیوان آب پر کرد و داد به سعید و چند تا مشت آروم به پشت سعید زد وگفت - الهی بمیرم برات چی شد عزیزم؟ لیوان رو نزدیک دهان سعید برد . سعید که از این حرکات مهساعصبی شده بود با دست لیوان رو پس زد. خاله نگران سعید شد و گفت - سعید جان، خوبی مادر؟ هنوز آثار عصبانیت تو صورت سعید بود با صدای آرومی گفت - خوبم مامان. چیزیم نیس. مهسا به روی خودش نیاورد و به خوردن ادامه داد. اما سعید فقط با غذاش بازی می کرد. دلم به حالش سوخت. درسته سعید به پوشش مهسا کاری نداشت ولی غیرت مردونه ش اجازه نمیداد با اینکه مهسا میتونست از اون نوشابه بخواد با لوندی وعشوه به حمید بگه. مامان که اوضاع رو خراب میدید دوباره باخوشرویی گفت: - بفرمایین غذا سرد شد. و همه دوباره شروع به خوردن کردن. زیر چشمی به جمع نگاه کردم. غذا که تموم شد همه از مامان تشکر کردن. مهسا موقع جمع کردن سفره کمک کرد. خواست تو شستن ظرف ها کمک کنه که مانعش شدم و ازش تشکر کردم . مشغول شستن ظرف ها بودم که خاله اومد پیشم. ناراحت بود پرسیدم: - چیزی شده خاله مریم؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خاله همونطور که چادرش رو زیر بغلش نگه داشته بود دستاش رو به هم قلاب کرد و گفت - چی بگم زهرا جان، توسعید رو خوب میشناسی. اگه عصبانی بشه خیلی دیر آروم میشه. سعید حساسه، از کار مهسا ناراحت شده. فعلا چون اینجاییم به روی خودش نمیاره. میترسم بینشون دعوا بشه. نگرانی خاله رو درک می کردم. باید یه چیزی بگم تا آروم شه. - خاله جان، نگران نباشین. بحث بین زن وشوهر عادیه. اینا تازه نامزد شدن، به هرحال دوتا انسان که هر کدوم بافرهنگ متفاوتی بزرگ شده باشن، طول میکشه تا اخلاق و رفتار همدیگه آشنا بشن. دوران نامزدی هم برای شناخته. باید فرصت بدید. کم کم اخلاق هم همدیگرو میشناسن . خاله میخواست جواب بده که مهسا وارد آشپزخونه شد. - زهرا جون، قرص مسکن دارین؟ سعید سرش درد میکنه بدم بخوره خوب شه. لیوان توی دستم دو آب کشیدم و با خوشرویی گفتم - آره عزیزم. به خاله کابینت بالایی رو نشون دادم و گفتم - خاله بیزحمت قوطی قرصها تو اون کابینته شما اونو بیار منم تولیوان آب بریزم . خاله از کابینت یه قرص مُسکّن برداشت و منم لیوان توی دستم رو پر آب کردم دادیم مهسا ببره. تشکری کرد و دفت. - خاله جون اینهمه فکرتون رو خراب نکنین. دعوای زن وشوهر مثل هوای بهاریه. یعید درسته حساسه ولی مهسا رو خیلی دوست داره به خاطر همین دوست داشتن زود از دلش در میاد. منم که ظرف هام تموم شد. شما برین پیش بقیه منم چایی بریزم بیام. خاله با لبخند باشه ای گفت و به هال رفت. به تعداد چایی ریختم و به هال رفتم چون با چادر نگه داشتن سینی سخت بود حمید بلند سد و چایی رو از دستم گرفت. مامان بامحبت نگاهم میکرد و خانم جون خسته نباشی گفت. سعید قرص رو خورده بود و با مهسا آروم حرف میزد. احتمالا دلیل دلخوریش رو بهش گفته بود چون مهسا کمی اخم روی پیشونیش بود. حمید هر از گاهی سر،به سر سعید میذاشت. خدارو شکر فضای جمع از اون حالت در اومده بود و همه باهم بگو بخند میکردن. نمیخواستم مهسا از این مهمونی خاطره بدی داشته باشه بهش گفتم - مهسا جان اگه دوست داری بیا اینجا باهم بشینیم. رنگ سعید پرید ولی مهسا از حرفم استقلال کرد و اومد کنارم نشست. - چه خبرا عروس خانم. خوش میگذره. ترم چندی. درس هاتون که الان سنگین نیست؟ لبخندی زد و یه تکونی به خودش داد - اره خدا رو شکر. ترم چهارم. از وقتی نامزد شدم درست و حسابی نمیتونم به درسام برسم. تو دانشگاه تموم حواسم به سعیده. شبا هم که یا بیرونیم یا خونه همدیگه. بعد با محبت به سعید نگاهی کرد و ادامه داد - سعید میگه مهسا، تو اولین دختری هستی عاشقش شدم . نگاهش رو به طرف سعید سُر داد و قربون صدقه ش رفت. سعید که حواسش پیش مابود با شنیدن این جمله مهسا سرش رو زیر انداخت. متوجه استرسش شدم چون تند تند پاش رو تکون میداد. به خاطر اینکه خیالش رو راحت کنم طوری که سعید هم بشنوه گفتم. - خوشحالم عزیزم، ان شاالله خوشبخت بشین و خدا برا همدیگه نگهتون داره. احساس کردم سعید از اینکه مهسا پیش منه آرامش نداره. شاید به خاطر همون حرفای که اون شب بهش زدم نگرانه چیزی بگم. به مهسا گفت: ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - مهسا جان کم کم آماده شو تو رو ببرم برسونم بعد بیام دنبال بابایینا. مهسا بی میل باشه ای گفت و تا خواست بلند شه مامان گفت - حالا سر شبه سعید جان. چه عجله ایه. با اینکه مهسا دلش میخواست بشینه اما سعید اصرار به رفتن کرد. من که میدونستم دلیلش به خاطر حضور من و مهسا کنار همه. مامان که اصرار رو بی فایده دید چندتا میوه و شیرینی تو ظرف گذاشت و به مهسا داد وگفت - ما که دوست داریم بمونین حالا که نمینونین پس اینارم تو راه بخورین. مهسا که دلیل عجله سعید رو نمیدونست، با لب های آویزون کیفش رو برداشت و از مامان تشکر کرد. خاله لبش رو به دندون گرفته بود، مشخصه نگران دعوای بین این دوتاست. جلو رفت و کنار گوش سعید حرفی زد، سعید کلافه گفت: - مامان کاریش ندارم سعید کتش رو برداشت و با خدا حافظی از جمع به مهسا گفت بریم. برای بدرقه اجازه نداد کسی همراهشون بره. اما مامان با چشم و ابرو به من و حمید فهموند که هر طور شده تا دم در به خاطر احترام باهاش همراه بشیم کفش هاشون رو پوشیدن و از خونه بیرون رفتن.‌ حمید در رو بست و رو به من گفت. _خدا ته این رابطه رو ختم به خیر کنه. لبخندی زدم که صدای سعید عصبی از پشت در باعث شد تا هر دو بهم نگاه کنیم. با تشر گفت: _تو نمیتونی مثل آدم‌ رفتار کنی.‌ _مگه چی کار کردم. _کل رفتار های زشت امروزت رو ندید بگیرم. این اخری رو نمیتونم.‌ برای چی به حمید گفتی برات نوشابه بریزه اونم با اون همه ناز وعشوه...خوبه که زن یکم پیش نامحرم خودش رو جمع کنه _مگه پسر خالت مشکلی داره که نباید بهش میگفتم با چشم های گرد شده از پررویی مهسا به حمید که اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشسته بود نگاه کردم. _نه خیر. حمید مشکل نداره. ولی وقتی من‌کنارتم تو غلط میکنی به یکی دیگه بگی برات کاری بکنه. اونم با اون قر و قمیش و ناز و ادااا _برو بابا سعید دلت خوشه. دست حمید پشت کمرم نشست و اروم کنار گوشم گفت _بریم داخل. گوش کردن دعوای زن و شوهر کار درستی نیست باحرفش موافقت کردم و داخل رفتیم. حمید دستم رو کشید، به آشپزخونه برد و گفت: - زهرا میگم، قضیه خواستگاری از سحر رو کی به مامان میگی خودم رو به اون راه زدم - کدوم خواستگاری؟ دلخور نگاهم کرد - زهرا اصلا وقت شوخی نیست قیافه ی جدی به خودم گرفتم - شوخی نمیکنم حرصی نگاهش بین چشم هام جابجا شد نتونستم طاقت بیارم و با صدای کنترل شده ای خندیدم. متوجه شوخی‌م شد و لبخند ریزی گوشه ی لب هاش نشست و زیر لب گفت _زهر مار این حرفش باعث شد تا شدت خندم ببشتر بشه با مشت ضربه ی نسبتا محکمی به بازوم زد. کمی خودم رو کنترل کردم و جای مشتش رو ماساژ دادم. و باز به شوخی گفتم _یادم باشه سحر رو توجیح کنم که دستت خیلی سنگینه. حواسش رو جمع کنه حمید درمونده گفت ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ _زهرا من دارم‌جدی ازت سوال میپرسم. استرس دارم الان‌وقت شوخی نیست. ابروهام رو بالا دادم و پشت چشمی نازک کردم و با ناز گفتم _اگر امشب بگم چی به من میرسه؟ نفس سنگینی کشید _اگر ادامه بدی یه مشت دیگه سر جای همون قبلی بهت میرسه. دست هام رو بالا بردم و به حالت تسلیم گفتم _نه نه خواهش میکنم‌این زورت رو نگه دار برای زن خودت. با ناز ادامه دادم _زن داداش سحر لبخند رضایتی گوشه ی لب هاس نشست مامان وارد آشپزخونه شد و دلخور گفت - بچه ها بیاین دیگه ، زشته. اینجا وایسادین پچ پچ میکنین، حالا خالت فکر میکنه درباره سعید و مهسا حرف میزنین دنبال مامان راه افتادیم که حمید دم در آشپزخونه کنار گوشم گفت - توبگو، یه گوشی مدل بالا وخوشگل طلبت - شوخی کردم این چه حرفیه تو یه دونه برادرمی.‌ امشب که نمیشه فردا صبح حتما به مامان میگم.... نیم ساعت از رفتن سعید گذشته بود، صدای گوشی خاله که روی اپن بود بلند شدگوشی رو از روی اپن برداشتم و به خاله دادم. تماس رو وصل کرد - الو سلام سعید جان.باشه مامان، یه چند لحظه صبر کن الان میایم. رو به مامان گفت - دستت درد نکنه خواهر زحمت کشیدی. دیگه سعیدم اومده ما رفع زحمت کنیم. خاله اینا رو تا دم در بدرقه کردیم، وقتی به خونه برگشتیم، به کمک مامان وسایل مهمونی رو جمع کردم وهمشون رو شستم. در حال خشک کردن ظرف ها بودم که بابا شب بخیری گفت و به اتاقش رفت. خانم جون هم که مثل همیشه طبق عادت، قبل از خواب چند صفحه ی قرآن میخونه،مشغول خوندن شد.باچشم دنبال حمید گشتم، توی هال نبود ومعلومه به اتاق خودش رفته کارها که تموم شد دودل بودم الان بگم به مامان یانه، با اخلاقی که از خودم سراغ دارم، بعید میدونم که تاصبح طاقت بیارم. بالاخره دل به دریا زدم، کنار مامان ایستادم. با اینکه کسی توی اتاق نبود محض احتیاط صدای آرومی که کسی متوجه نشه گفتم - مامان یه لحظه میای اتاقم، کار واجب باهات دارم مامان باشه ای گفت و سمت اتاقم رفتم. دل تو دلم نبود، نمیدونم عکس العمل مامان چیه. وارد اتاقم شدم ومنتظر مامان موندم، طولی نکشید که مامان هم وارد اتاق شد. جلو اومد و کنارم روی تخت نشست. دستش رو به تخت تکیه داد ویه آخ ریزی گفت و نشست دستم رو روی کمرش گذاشتم و کمی ماساژ دادم - الهی بمیرم برات، خسته شدی؟ مامان گفت - تاباشه از این خستگیا.جانم مادر کارم داشتی؟ - میگم مامان دوست داری عروس بیاری؟ با ذوق جواب داد - خب معلومه!!خیلی،دوست دارم برا حمید یه عروس خوب بیارم. لبخندی زدم و دستش رو گرفتم - اگه من یه خبر خوش بهت بدم،مژدگانی چی بهم میدی؟؟ - قربونت بشم. حالا توبهم بگو ببینم چیه این خبرت که نصف شبی مژدگانی هم میخوای؟ - نه دیگه اول بگو - دوتا بوست میکنم. هرچی هم دلت بخواد برات میخرم. دلم طاقت نیاورد بیشتر از این مامان منتظرش بذارم - عروس گلت رو پیدا کردم... - جدی میگی؟ خب بگو ببینم کیه؟ - سحر دوست صمیمی خودم که خیلی هم دوستش دارین. مامان با تعجب گفت - سحر؟؟؟ مگه این شب جمعه نمیگفتی قراره خواستگار بیاد براش؟ تکونی به خودم دادم و گفتم - نه بهم خورده، صبحی که رفتم خونشون بهم گفت. منم از زیر زبونش کشیدم ببینم نظرش درباره حمید چیه،جوابش مثبت بود. حمیدم که خودش بهم گفت دلش پیش سحر گیر کرده. اون شبم به خاطر همین حالش بد شد. الانم که خواستگاریشون بهم خورده، موقعیت مناسبیه زنگ بزنین و قرار خواستگاری بذارین. مامان به قدری از این خبر خوشحال و ذوق زده شد که طاقت نیاورد و سریع به طرف اتاق حمید رفت منم دنبالش رفتم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان به قدری از این خبر خوشحال و ذوق زده شد که طاقت نیاورد و سریع به طرف اتاق حمید رفت منم دنبالش رفتم. در زد و وارد اتاق شد،منم پشت سرش باخنده وارد شدم. حمید روی تختش دراز کشیده بود و با گوشی کار میکرد. بادیدن مامان که خوشحال بود از جاش پرید، متعجب چشم هاش بین من و مامان جابجا شد. مامان شروع کرد با ذوق حرف زدن. - الهی قربون یه دونه پسرم بشم، چرا تا الان بهم نگفتی دلت پیش سحره!؟ حمید که تازه متوجه قضیه شد از خجالت سرشو پایین انداخت و حرفی نزد. مامان روی تخت نشست و گفت - خیالت راحت پسرم. خودم فردا زنگ میزنم قرار خواستگاری میذارم. بعد با خوشحالی پیشونی حمید رو بوسید و با محبت نگاهش کرد. حمید که از خجالت همچنان سرش پایین بود، یک لحظه سرش رو بلند کرد و باچشم و ابرو من رو تهدید کرد. چون گفته بودم فردا صبح میگم حالا الان با ورود مامان هم غافلگیر شد، هم خجالت کشید. بادیدن قیافه حمید بلندتر ازقبل خندیدم. بابلند شدن صدای خنده م، خانم جون هم وارد اتاق شد. - چی شده زهراجان؟ اینجا چه خبره! ان شاالله همیشه بخندی دخترم. مامان بلند شد و به طرف خانم جون رفت، دست هاش رو گرفت. یه نگاهی به حمید کرد و گفت:. - بالاخره عروسمون رو پیدا کردیم. خانم متعجب گفت : - جدی؟حالا کی هست این عروس حمید خان؟؟ - سحر دوست زهرا.پسر باحیای من تا الان روش نشده به من بگه به زهراگفته. خانم جون خندید و به حمید گفت: - پس به خاطر همین اونروز که زهرا گفت سحر خواستگار داره ناراحت شدی و شام نخوردی؟ بسوزه پدر عشق!!! ان شاالله مبارکه پسرم. حمید به خاطر حضور خانم جون ومامان معذب بود. وقتی هردو رفتن، نزدیکش نشستم و گفتم: - شرمنده نتونستم تا صبح تحمل کنم. البته بگما کارت راحت شد. دیگه همه فهمیدن. زدم زیر خنده. بالش روی تخت رو برداشت و محکم پرت کرد سمتم و شروع کرد به قلقلک دادن. از خنده نتونستم خودم رو نگه دارم گفتم - تو...تورو...توروخدا... حمید بسه، خودت گفتی بگم دست از قلقلک دادن برداشت و با محبت نگاهم کرد وخندید . - برات جبران میکنم زهرا. بالاخره تونستم خنده م رو کنترل کنم، بامحبت نگاهش کردم - توتنها داداشمی، سحرم تنها رفیقم. خیلی خوشحال میشم که به هم برسین. از روی تخت بلند شدم - خب دیگه منم خستم، برم استراحت کنم. شبت بخیر. - خوب بخوابی، ممنون بابت همه چیز موقع برگشتن به اتاق، صدای مامان رو از اتاقشون شنیدم، مطمئنن درباره حمید صحبت میکنن. خانم جون از سرویس در اومده بود وباحوله صورتش رو خشک میکرد نزدیکش رفتم و ازش خواستم امشب تو اتاق من بخوابه. خانم جون به خاطر کمر دردش روی تخت خوابید و منم پایین تخت برای خودم لحاف و تشک انداختم و لامپ رو خاموش کردم. از خستگی زیاد به ثانیه نکشیده بود خوابم برد. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعداز اومدن بابا وحمید نهار رو خوردیم ولباسهامون رو پوشیدیم، آماده شدیم برای رفتن به خواستگاری سوار ماشین حمید شدیم و به طرف خونشون حرکت کردیم، استرس و دستپاچگی حمید رو از عرق های روی پیشونیش به راحتی میشد فهمید. مدام از توی آینه نگاهم می کرد. خدا رو شکر راه طولانی نبود وگرنه داداشم پس میفتاد. جلوی درشون که رسیدیم ما پیاده شدیم ، طوری که بابا متوجه نشه چشمکی زدم واروم گفتم - نگران نباش، هنه چی درست میشه. لبخندی زد و حرکت کرد. مامان زنگ رو زد و در با صدای تیکی باز شد. پروانه خانم و سحر جلوی در ورودی برای استقبالمون اومدن. خانم جون و مامان جلوتر بودن و من هم پشت سرشون وارد شدم.بعداز سلام واحوالپرسی نشستیم. سحر یه شومیز مجلسی سفید رنگ پوشیده بود که آستین هاش چین داشت و موهاش رو هم از بالا بسته بود وچون موهاش بلنده،زیبایی خاصی به چهره ش داده بود. پروانه خانم روبه خانم جون گفت: - مشتاق دیدار بودیم، دلم براتون تنگ شده بود. خداروشکر که این مهمونی بهونه ای شد، که روی ماهتون رو ببینیم. خانم جون لبخندی زد وجواب داد - والا این روزا اینقدر همه درگیر شدیم کمتر میتونیم همدیگرو ببینیم. - ان شاالله همیشه هرجا هستین دلتون شاد باشه. مامان روبه پروانه خانم گفت: - ماشاالله، هزار ماشاالله... سحر جون براخودش خانومی شده. پروانه خانم با لبخند یه نگاه به سحر که سربه زیر کنار من نشسته بود کرد و به مامان گفت - دست بوس شماست، لطف دارین. خانم جون با خنده به سحرگفت - عروس خانم نمیخوای به مهمونات چایی بدی؟ سحر چشمی گفت، بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت پشت سر سحر وارد آشپزخونه شدم و نزدیکش رفتم - چطوری عشقم؟؟ در چه حالی؟؟ قیافه ت داد میزنه استرس داری!!! سحر دست هاش رو به صورتش کشید و گفت: - جدی میگی؟ خیلی معلومه؟ زدم زیر خنده وآروم گفتم - نگران نباش این برا دخترا عادیه.حالا تاصداشون در نیومده زود چایی بریز بریم. راستی سلاله رو نمیبینم، کجاست؟ - مامان فرستادش خونه خالم. با دخترش درس بخونن. پنج تا استکان تو سینی آماده گذاشته بود قوری رو برداشت و یکی یکی تانصفه چایی ریخت و شیر سماور رو باز کرد و آروم آب جوش ریخت تا روشون کف نکنه. خودش رو مرتب کرد، سینی رو برداشت و منم دنبالش رفتم. تو جای قبلیم روی مبل نشستم و سحر اول به خانم جون چایی تعارف کرد و بعد از گرفتن چایی به هممون کنارم نشست. مامان چون خانم جون بزرگتره اشاره کردکه سر بحث رو باز کنه. خانم جون رو به پروانه خانم گفت - راستش امروز ماخودمون فعلا اومدیم با شما صحبت کنیم درباره دختر گلتون، خودتون حمید مارو میشناسید مؤمنه، سربه زیره، اهل کار وزندگیه. ازخدا که پنهون نیست ازشماهم پنهون نباشه، حمید مثل اینکه به سحر خانم علاقه داره. پروانه خانم لبخندی زد و گفت - بله... آقا حمید رو خوب میشناسیم، الحمدلله سرسفره پدر ومادرش بزرگ شده. صبح که معصومه خانم تماس گرفتن، من به باباش گفتم. ایشونم گفتن خونه خودشونه قدمشون سرچشم. حاجی آقا حمید رو خیلی دوست داره. ولی باید دید خدا چی میخواد، ان شاالله هر چی که خیر و صلاح دنیا و آخرت جووناست اتفاق بیفته و عاقبت به خیریشون رقم بخوره - نظر لطفتونه،حالا شما با حاج آقا مطرح کنید اگر اجازه میدن این شب جمعه بیایم برای صحبت های نهایی - چشم ، ان شاالله.چاییتون بفرمایید سرد شد. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعداز خوردن چایی ومیوه، خانم جون اشاره کرد کم کم آماده بشیم. به خاطر نزدیک بودن خونه ترجیح دادیم پیاده بریم، از پروانه خانم و سحر خدا حافظی کردیم. تو دلم جشن به پا بود،خدا رو شکر تا این مرحله همه چیز خوب پیش رفته بود.. در طول مسیر مامان وخانم جون درباره خانواده سحر صحبت می کردن. هرقدمی که برمی داشتم با خودم کلی نقشه میکشیدم ، صدای پیامک گوشیم بلند شد. حدس زدن مخاطب پشت خط کار سختی نبود، تنها کسی که الان دل تو دلش نیست و منتظره حمیده. قفل گوشی رو باز کردم با دیدن اسم داداش حمید خندیدم. - سلام چی شد؟ - سلام داداش خوبی، منم خوبم خداروشکر.ممنون از احوالپرسیت. قرارشد شب جمعه باهم بریم. چندتا استیکر خنده همراه متن فرستادم .فوری جواب داد - آبجی یکی یه دونه خودمی، نوکرتم به خدا. جبران میکنم. به خونه رسیدیم خوشحال از اتفاقات امروز، لباس هام رو عوض کردم و رفتم کنار مامان نشستم. میگم مامان، یه سؤال دارم. خانم جون هم لباس عوض کرد و کنار ما نشست. - بپرس عزیزم - میشه درباره روز خواستگاری بابا از خودتون رو بگید. مامان خندید و نگاهی به خانم جون کرد . - خب اونروزا مثل الان نبود که دخترا بتونن راحت انتخاب کنن با کی میخوان ازدواج کنن، اما با این حال خدابیامرز آقاجون روی من علاقه و حساسیت خاصی داشت. فک کنم خانم جون بهتر بتونن تعرف کنن. خانم جون شروع به تعریف کرد. - اونروزا معصومه خواستگار زیاد داشت، دوتا از پسرهای فامیلم که خاطرخواه معصومه بودن، هیچ جوری کوتاه بیا نبودن. هر روز یه بحثی توخونه داشتیم تا اینکه سرو کله بابات پیداش شد. خدا بیامرز طاهره خانم نزدیکای اذان ظهر بود اومد خونمون، آقا جونم تازه از سرکار اومده بود و تو اتاق استراحت می کرد. شروع کرد به حرف زدن که رضا معصومه رو میخواد، چندبار تا الان گفته بیام ولی روم نمیشد. به خانم جون گفتم: - خب چرا روش نشه؟ خواستگاریه دیگه! - اخه دخترم قدیما رسم و رسومات غلطی هم بین خانواده ها رواج داشت. خانواده ما تو اون محله وضع مالیِ خیلی خوب داشت، خانواده بابات وضع مالیشون متوسط بود، ولی اون دوتا خواستگار دیگه خیلی پولدار بودن و با تکیه به پول باباشون فکر میکردن آقاجونت دختر بهشون میده. به خاطر همینم طاهره خانم خجالت میکشید پا پیش بذاره. ولی خب اصرارهای رضا مجبورش کرده بود بیاد. اما برای آقاجون پول ملاک نبود، ایمان و اخلاق، کار کردن جوون و درآوردن نون حلال، الویت اصلیش بود. منم بعداز رفتن طاهره خانم، با آقاجون درمیون گذاشتم.گفت فعلا صبر کنیم ببینیم خدا چی می خواد. خلاصه اونروز گذشت و دوسه روز بعد دوباره طاهره خانم با شرمندگی اومد و گفت: رضا از اون روز لب به غذا نمیزنه و اعتصاب کرده. گفته اگه ندن میرم و دیگه برنمیگردم. بیچاره طاهره خانم هم نگران شده نکنه بذاره بره. خب مادر بود نمیتونست ببینه بچه ش جلو چشمش غصه میخوره و روز به روز لاغرتر میشه. خانم جون نفسی تازه کرد و باخنده ادامه داد -جونم برات بگه آقاجون که حرف های طاهره خانم رو شنید، بهش گفت به رضا بگین فردا بیاد حجره، کارش دارم. طاهره خانم هم اینو شنید چشمی گفت و رفت. نمیدونم تو حجره چی باهم حرف زده بودن که آقاجون اجازه داد بیان خواستگاری. - حالا به بابا چی گفته بود؟ - منم نفهمیدم فقط وقتی ازش پرسیدم، گفت حرفامون مردونه بود. فقط اینو میتونم بهت بگم که رضا پسر با ایمانیه، اهل کارو زندگیه، نون بازوش رو میخوره. میدونم که میتونه معصومه رو خوشبخت کنه با محبت نگاهی به مامان کرد و ادامه داد - الحمدلله از وقتی معصومه عروسش شده، نازکتر از گل بهش نگفته. ان شاالله تو و حمید هم خوشبخت بشین به حق امام زمان علیه السلام. به شوخی گفتم: - پس بابا عاشق و مجنون مامان بوده. میگم چرا وقتی مامان خونه نباشه یا یه دقیقه جلو چشمش نباشه همش بی تابه و با چشم اینور اونورو میگرده. هرسه خندیدیم و مامان گفت. - بچه این همه بلبل زبونی نکن برو سماور رو پر آب کن یه چایی تازه دم بخوریم. چشمی گفتم و به آشپزخونه رفتم .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تا سماور بجوشه، چندتا میوه از یخچال برداشتم و شستم، داخل ظرف چیدم و با سه تا بشقاب میوه خوری آوردم روی میز گذاشتم. خانم جون با محبت نگاهم میکرد. برگشتم آشپزخونه، چایی رو دم کردم و سه تا ریختم. رفتم کنارشون نشستم. - حالا میتونم یه سؤال دیگه هم بپرسم؟ مامان با خوشرویی گفت - زهرا جان، خانم جون رو خسته ش نکن خانم جون به شوخی گفت - مادر! بذار بپرسه، من کاری نمیکنم نشستم و فقط دارم حرف میزنم. بپرس عزیزم. - چرا همیشه میگن آب مادرشوهر و عروس تو یه جوی نمیره؟ خانم جون با آرامش ادامه داد - ببین دخترم، خیلی از این حرف ها ریشه نداره. وقتی،دونفر ازدواج میکنن نباید فکر کنن به میدان جنگ رفتن، چه پسر باشه، چه دختر. این حرف ها باعث میشه بنیان زندگی خانواده ها سست بشه. متاسفانه هرکسی قبل ازدواج، خصوصا دخترا طوری خودشون رو آماده مقابله با مادرشوهر میکنن، که انگار میخوان برن میدان جنگ!!! این اصلا با فرهنگ اسلامی ما جور نیست. دخترم وقتی با کسی ازدواج میکنی، اول باید قبول داشته باشی اون مادر برای پسرش کلی زحمت کشیده. شب و روز، تر و خشکش کرده. حق بیشتری به گردنش داره. قرار نیست بعداز ازدواج با تو از محبتش نسبت به مادرش دریغ کنه. اگه یه دختر سیاست همسرداری داشته باشه، میفهمه که هر چقدر به مادر همسرش احترام بذاره، باعث میشه همسرش بیشتر بهش توجه کنه، اینم یادت نره همونطور که تو به مادرت علاقه داری اونم علاقه داره. باید دختر و پسر سعی کنن بیشتر از قبل هوای خانواده هاشون رو داشته باشن. سعی کن با مادرشوهرت رفیق باشی، اون رو مثل مادر خودت بدونی، اونوقت اگه ناخواسته حرفی زد، به جای این بذاری که خب مادرمه از روی دلسوزی این حرف هارو زده. خدای بزرگ تو قرآنش به پیامبر میگه اگر سنگدل بودی از اطرافت پراکنده میشدن ، ولی پیامبر با محبت کاری کرد که همه عاشقش شدن. محبت، کلید طلاییه، که میتونی باهاش دل خیلیا رو به دست بیاری خصوصا مادرهمسرت. حالا که دوست داری،بدونی بذار یه راه حلی بهت بگم. سعی کن حرف بین خودت و همسرت رو به کسی نگو حتی مادرشوهر...واگه حرفی بین تو و مادر شوهرت شد بین خودتون بمونه. وباهم حلش کنین. بین بحث پسر و مادر سعی کن هیچ وقت دخالت نکنی، اونا مادر وپسرن، تو فقط وظیفه خودت رو در قبال همسرو مادرشوهرت به خوبی وبا محبت انجام بده. اگه دیدی خسته ست کمکش کن، خودت پیش قدم شو به همسرت بگو بریم به مادرت سر بزنیم. هرچه به خانواده همسرت خوبی کنی، همسرت هم درمقابل خانواده تو همونطور رفتار میکنه. خیلی وقتا نیازه موقعی که کسی عصبانیه آدم سکوت کنه، وقتی همسرت عصبانیه سکوت کن آرومتر شد حرفتو بزن. بذار یه مثال برات بزنم... وقتی یه کتری میجوشه اگه دست بهش بزنی میسوزی، ولی وقتی صبر کنی سرد شه راحت میتونی بهش دست بزنی بدون اینکه بسوزی!. خانم جون کمی از چاییش رو خورد و رو به من گفت - فعلا همینا برات کافیه، ان شاالله بقیه رو عروس شدی بهت میگم. از خجالت سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نزدیک مغرب بود که بابا و حمید از سر کار برگشتن دو تا چایی براشون آوردم و رفتم توی اتاقم تا برای نماز آماده بشم، چادر رو روی سرم مرتب می کردم که حمید در اتاقم رو زد و با یه هیجان خاصی درباره مهمونی عصر پرسید. لبخندی بهش زدم و کل ماجرا رو براش تعریف کردم. خوشحال از شنیدن حرف هام به هال رفت. شروع به خوندن نماز کردم و بعداز تموم شدنش دعا کردم این قضیه ختم بخیر بشه. چادرم رو در آوردم و تا کردم گذاشتم توی کشو. به هال رفتم ، مامان وسایل شام رو آماده کرده بود، به کمکش رفتم و سفره وزیر انداز رو از کشو برداشتم.و روی زمین انداختم. شام رو دور هم خوردیم و بعداز شستن ظرف ها، چند تا چایی ریختم و بردم. کنار حمید نشستم، مامان رو به بابا کرد و گفت : -امروز که به خونه پروانه خانم اینا رفتیم به نظر میرسید نظر اون ها هم درباره حمید مثبته و بنابراین قرار خواستگاری شب جمعه رو گذاشتیم. بابا کمی از چاییش رو خورد، نگاهی به حمید کرد و گفت - ان شاالله که خیره بعد روبه حمید که مشغول تماشای فیلم بود گفت - حمیدجان مادر پنجشنبه یه ذره زودتر بیاین، تو راه گل وشیرینی هم بخر. حمید که خوشحالی از قیافه ش مشخص بود، باشه ای گفت و نگاهی به من کرد. چشمکی زدم و به حمید گفتم - فقط خدا خدا میکنم شب جمعه زود بیاد. حالا داداش سؤالاتو آماده کردی از عروس خانم بپرسی یانه؟ به شوخی گفت : - تا وقتی توهستی و تقلب میرسونی نیازی نیس من سؤال طرح کنم از این حرفش خنده م گرفت و جواب دادم: - زهی خیال باطل، تواین مورد روی من حساب نکن داداش. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت - یعنی نمیخوای کمک کنی دیگه!!!! نوچی کردم و گفتم - به من امید نبند، چون اینا مربوط به زندگی خودتونه مامان وخانم جون به کلکل های ما میخندیدن که مامان گفت - خب پسرم باید باهم مشورت کنیم و درباره مهریه و بقیه مسائل قبل از مراسم تصمیم بگیریم. بابا جواب داد - بحث مهریه چیزیه که باید خود حمید تصمیم بگیره ببینه چقدر در توانشه. سعی کن مهریه ای رو بگی که بتونی به عروس بپردازی. حمید به فکر رفت و گفت: - من نمیخوام مهریه بالا باشه، چون باعث کدورت میشه. میخوام اگر تونستم زود جور کنم و بدم. حالا باز بریم خواستگاری ببینیم نظر خانواده سحر چیه. بابا از این حرف حمید خندید و گفت - خدارو شکر حمیدجان، خوشحالم که تصمیم عاقلانه ای میگیری. خانم جون که تا الان ساکت بود روبه بابا گفت: - آقا رضا، حمید اگر خوب تربیت شده وبراش مهمه دینی به گردنش نمونه، چون لقمه حلال بهش دادی. خدا خیر دنیا و آخرت بهت بده. شب بخیری گفتم و به اتاق رفتم. تا نصفه شب روی تختم از این پهلو به اون پهلو شدم. دلم میخواد زود شب جمعه بیاد و بریم خواستگاری. چشم هام رو بستم، کم کم گرم شدن و خوابیدم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞